لپ تاپم به درجهای از کُندی رسیده که
وقتی دابل کلیک میکنم رو مای کامپیوتر، بعد پنج دقیقه پیغام میده:
داداش کجا رو کلیک کرده بودی؟😂😂
مطلع عشق
کاش ... عیدی مرا نقدی دهند روزیم را ... دیدن مهـ❤️ـدی دهند سلام حضرت دلـ❤️ـبر .... عید میلاد مسع
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عاشقانه 😍
تو را قاب میکنم و میگذارم
روی طاقچه زندگی ام
و اسمت را میگذارم
تمام وجودم...❤️
❣ @Mattla_eshgh
#فوت_فن_خواستگاری
💟موضوع:اعلام خبر نتیجه جلسه
#خواستگاری
#قسمت_دوم
💚دخترخانوما و خانواده محترم 🍂🍂🍂🍂
🔸اگه کسی به شما زنگ زد ودرخواست خواستگاری کرد، #سریع اجازه ندید. اولش از همون پشت تلفن یه سری شرایط کلی پسر رو ازش یا از معرفش بپرسید. بعد به خانواده پسر بگید که چند روز بعد دوباره زنگ بزنن.
🔸یه مقدار اطلاعات #کلی هم ازش بگیرید تا بتونید یه #تحقیق کوچیک انجام بدید.
🔸بعد از تحقیق و صحبت با خود دخترخانوم و پدر محترم، درخصوص اینکه بیان خواستگاری یا نه، تصمیم بگیرید و وقتی که چند روز بعدش زنگ زدن، نتیجه رو بهشون بگید.
🔸پشت تلفن خیلی #سنگین و باوقار صحبت کنید.
🔸دخترخانوما اینو بدونن که حتی اگه کار به جلسه اول یا جلسه معارفه هم کشید، نباید #دلبسته بشن و فقط به تعقل و براساس معیارهاشون رفتار کنن.
🔸هیچ قولی به خواستگار مبنی یر اینکه ما منتظر شما یا نظر شما میمونیم، ندید. این دور از #شأن دختره.
❣ @Mattla_eshgh
🔰ازدواج، همان میکند، که عبادت با انسان میکند!..
❇️با ازدواج، عنوان مرد و زن، به همسر بودن عوض خواهد شد؛
و بعد، به پدر بودن...
✅ این تغییر عنوانها، جهان اخلاقی او را کاملا تغییر میدهد؛
انسان خواسته های خودش را #تقسیم میکند
👈همان کارهایی که عبادت با انسان میکند!
انسان دلش میخواهد در ماه رمضان غذا بخورد؛ امر اقدس الهی این منِ انسان را محدود میکند.
#عاشقانهها
#استادشیروانی
❣ @Mattla_eshgh
چرا همدیگه رو می بینیم نمی گیم
بسم الله الرحمن الرحیم❓
اما میگیم : سلام❓
🔴 حسن کسائی نت موسیقی ساخته
بر وزن و آهنگ سلام علیکم ،مردم در کوچه بازار : سلام علیکم ، سلام علیکم .
🌟سلام آرامش میده.
✅ شما در نحوه ی #سلام_دادنتون_تنوع بدید:
سلاااام ،
سسسلام علیکم.
🔹همونطور که درآشپزی تنوع میدید و کوکو ،آش، قرمه سبزی درست می کنید در سلام دادن هم تنوع داشته باشید.
اگه تنوع ندید همسرتون پیش خودش میگه الان من میدونم چجوری سلام میده دیگه😏
پس هیچ نشاطی براش نداره😔
✅ پس در سلام دادنتون تنوع بدید. 'پیامک بزنید 'تلگرام بزنید.
گزارشش را برامون بگید🔰🔰
🔴 صبح همسرتون رو بدرقه کردید تا از منزل رفتن سرکار ،بعد از رفتن ایشون
بلا فاصله می پرید زیر پتو و می خوابید😴
ایشون پیش خودش فکر میکنه خب الان همسرم چکارمی کنه❓
شما نیم ساعت بعدش پیامک بدید سلام عزیزم رسیدی😍❓ترافیک نبود❓
هوا چه جوریه❓
تا بدونه تو هم مثل او بیداری،
این خودش چیه❓سیاست زنونه ست👌👌
این خودش آرامش دهنده ست👌👌
#همسرداری
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 #قسمت دوم 👈از زبان مجید👇 🔰 تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ا
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
#قسمت سوم
🔰 بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم...
بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم...
همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕
چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خاله م کمتر میرفتن خونه مامان جون..
ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود.
اما بعد ازچند ماه شوهر خاله م هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت و رفتن به یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔
اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم..
وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊
کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم...
شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯
از جوکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم..
با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام.
اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌
آخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم...
فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درمون رو زدن...
بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊
خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و...
اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕
اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞
حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔
یهو انگار تموم آرزوهام خشکید😕
وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانمها نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔
مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت.
.
بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقمو دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد...
با گریه همه لباسام رو از کمد در آوردم و ریختم وسط اتاق ...
حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده.
برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود
برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔
برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم.
نمیدونستم باید چیکار کنم....
⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_چهارم
🔰 نمیدونستم باید چیکار کنم😕
آخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔
یعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞
مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد.
اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت...
حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم آبنبات بخره و به مینا میدادمشون
یه مدت خیلی تو خودم بودم😔
حوصله هیچ کاری نداشتم😕
چند بار به خونواده م اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞
.
چند سال گذشت...
و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد...
علتشم این بود خاله م اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایه شون میموند.
از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرازگاهی برا خودم مرور میکردم...
نمیدونستم این چه حسیه...
ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔
یه دوست داشتن پاک...
به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه...
امیدوار بودم همینجوری بشه...
امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام...
.
دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم
نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت.
ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم.
اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم..
کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...اینبار بد جواب داد...
شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕
مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺
اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊
مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد...
👈از زبان مینا:👉
روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕
⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜
قسمت_پنجم
🔰 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم...
اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه...
خانواده م هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن...
فقط بعداز 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بذارم...
با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑
بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده...نباید بلند حرف بزنه...نباید دیروقت خونه بیاد...
این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐
جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم
مثلا به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉
راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خوب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم...به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم...
👈از زبان مجید:
تصمیمم رو گرفتم
میخواستم شبیه مینا بشم...
چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕
نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞
ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانواده شم که مذهبین..
پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺
تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم..
ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه...
میخواستم از ته عمق وجودم باشه...
تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند...و قرار بود سال دیگه بعداز دیپلم بره حوزه،
کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم
یه روز بهش گفتم:
- الیاس جان،میخواستم بپرسم چه جوری میشه مثل تو شد؟!😕
-مثل من 😯یعنی چی؟!
-یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞
-آهان، منظورت مذهبی شدنه☺
-آره 😕
-خوب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا...
-خوب چه جوری؟!
-باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی
-آخه من که کسی رو نمیشناسم 😕
-اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...
⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#عاشقانه 😍 تو را قاب میکنم و میگذارم روی طاقچه زندگی ام و اسمت را میگذارم تمام وجودم...❤️ ❣ @
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
📛 بنیانگذار کلید پارتی در ایران!
📍در دوران محمدرضا پهلوی، ملاک انتخاب افراد به عنوان کاندیدای مجلس شورای ملی، جالب توجه است. در این دوران، گاه ملاک راه يافتن به مجلس، مسائل جنسی بود!
🔻مهيندخت صنيع كه در دورههای بيست و سوم و بيست و چهارم از بابل به مجلس راه يافت، «از طريق مسائل جنسی نماينده مجلس شد.» پری (پروين) اباصلتی، مبتذلترين و فاسدترين زن دربار محمدرضا پهلوی بود. پری حتی از مغازله با مردان ديگر در جلوی همسرش خودداری نمیكرد! وی بنيانگذار «كليد پارتی» در ايران بود. او به دستور فرح به عنوان نماينده دوره بيست و چهارم به مجلس راه يافت.
📚 منبع: کتاب چهارده سال تلاش ایدئولوژیک شیعه در ایران؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامی
📌 کلید پارتی: در این پارتی، میهمانان پس از یک پذیرایی استثنایی، در آخر شب هر کدام همسرانشان را به یکی از اتاقهای هتل میفرستادند، سپس همهی کلیدهای اتاقها را روی هم میریختند و به هم میزدند تا کسی نتواند کلید اتاق مربوط به زن خود را پیدا کند. پس از آن به هر یک از مردان چشمبند میزدند و به طور شانسی دست در کلیدها میبردند و هرکس یکی کلید بر میداشت و به اتاقی که شمارهی آن روی کلید بود میرفت و با آن زنی که در آن اتاق منتظر شانس خود بود، همبستر میشد!! این کار هر هفته در یکی از هتلهای مجلل تهران و با حضور وابستگان و سران رژیم و همسرانشان انجام میشد!!
#کلیدپارتی
❣ @Mattla_eshgh