eitaa logo
مطلع عشق
279 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰ازدواج، همان میکند، که عبادت با انسان می‌کند!.. ❇️با ازدواج‌، عنوان مرد و زن، به همسر بودن عوض خواهد شد؛ و بعد، به پدر بودن... ✅ این تغییر عنوانها، جهان اخلاقی او را کاملا تغییر می‌دهد؛ انسان خواسته های خودش را می‌کند 👈همان کارهایی که عبادت با انسان می‌کند! انسان دلش می‌خواهد در ماه رمضان غذا بخورد؛ امر اقدس الهی این منِ انسان را محدود می‌کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
چرا همدیگه رو می بینیم نمی گیم بسم الله الرحمن الرحیم❓ اما میگیم : سلام❓ 🔴 حسن کسائی نت موسیقی ساخته بر وزن و آهنگ سلام علیکم ،مردم در کوچه بازار : سلام علیکم ، سلام علیکم . 🌟سلام آرامش میده. ✅ شما در نحوه ی بدید: سلاااام ، سسسلام علیکم. 🔹همونطور که درآشپزی تنوع میدید و کوکو ،آش، قرمه سبزی درست می کنید در سلام دادن هم تنوع داشته باشید. اگه تنوع ندید همسرتون پیش خودش میگه الان من میدونم چجوری سلام میده دیگه😏 پس هیچ نشاطی براش نداره😔 ✅ پس در سلام دادنتون تنوع بدید. 'پیامک بزنید 'تلگرام بزنید. گزارشش را برامون بگید🔰🔰 🔴 صبح همسرتون رو بدرقه کردید تا از منزل رفتن سرکار ،بعد از رفتن ایشون بلا فاصله می پرید زیر پتو و می خوابید😴 ایشون پیش خودش فکر میکنه خب الان همسرم چکارمی کنه❓ شما نیم ساعت بعدش پیامک بدید سلام عزیزم رسیدی😍❓ترافیک نبود❓ هوا چه جوریه❓ تا بدونه تو هم مثل او بیداری، این خودش چیه❓سیاست زنونه ست👌👌 این خودش آرامش دهنده ست👌👌 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 #قسمت دوم 👈از زبان مجید👇 🔰 تا تولد 9 سالگی مینا این اومدنا به خونه مادربزرگ ا
😍😜 سوم 🔰 بعد از اون سال من کمتر خونه مامان جون رفتم... بعد از ظهرا تو کوچه میرفتم و با بچه های محل فوتبال بازی میکردم... همبازیهای زیادی پیدا کردم ولی باز ته دلم برا مینا تنگ شده بود😕 چند ماه بعد متاسفانه مامان جونم فوت کرد و دیگه از اون به بعد مامان و خاله م کمتر میرفتن خونه مامان جون.. ولی باز دلم به همون شب نشینی های شب جمعه ها خوش بود. اما بعد ازچند ماه شوهر خاله م هم به خاطر شغلش انتقالی گرفت و رفتن به یه شهر دیگه و شانس دیدن مینا برای من خیلی کم شد😔 اولین باری که بعد مدتها دیدمش عید اونسال بود.بعد از هشت نه ماه که همدیگه رو ندیده بودیم.. وقتی که شنیدم مینا اینا میخوان بیان دل تو دلم نبود😊 کلی خاطره نگفته از این یه مدت داشتم براش تعریف کنم... شب قبلش تا صبح نخوابیدم و حرفام رو تو ذهنم تک تک مرور کردم که کدوم مهم تر و قشنگ تره که به مینا بگم😯 از جوکهایی که شنیده بودم تا اتفاقات تو مدرسه همه رو ردیف کردم تو ذهنم.. با خودم گفتم حتما اونم خیلی چیزا برا گفتن داره که تعریف کنه برام. اتاقم رو با کلی ذوق و شوق تمیز کردم😌 آخه مینا همیشه میومد میرفتیم تو اتاق و باهم بازی میکردیم... فردا صبح دل تو دلم نبود...ظهر که شد یهو دیدیم درمون رو زدن... بابام رفت در رو باز کرد و منم سریع پریدم تو حیاط برای استقبال از مینا اینا😊 خاله اینام اومدن تو...و مینا هم با یه چادر مشکی وارد شد و سلام کرد و... اولین بار بود مینا رو با چادر میدیدم...خیلی باوقار شده بود ولی دلم گرفت😕 اخه قبلا همیشه با موهای دوگوشی بسته و دامن چین چینی میدیدمش و الان😞 حتی با من سلام درست و حسابی هم نکرد😔 یهو انگار تموم آرزوهام خشکید😕 وقتی وارد خونه شدیم رفت پیش خانمها نشست و منم پیش بابام و شوهر خاله به بحث های کسل کننده سیاسی گوش میدادم 😔 مینا سرش پایین بود و گاهی اوقات زیر زیرکی نگام میکرد ولی چیزی نمیگفت. . بلند شدم رفتم تو اتاقم...وقتی تمیزی اتاقمو دیدم و ذوق دیشبم یادم اومد حالم داشت از خودم بهم میخورد... با گریه همه لباسام رو از کمد در آوردم و ریختم وسط اتاق ... حس میکردم دیگه دنیا برام تموم شده. برام این همه بی محلی مینا قابل هضم نبود برای منی که همیشه دوستش داشتم و حامیش بودم 😔 برای منی که کلی به خاطرش کتک خوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم.... ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_چهارم 🔰 نمیدونستم باید چیکار کنم😕 آخه من از بچگی همه زندگیم برا مینا بود😔 یعنی دوست داشتم هرکاری کنم که اون خوشحال بشه و اون تایید کنه😞 مثلا حتی موقع لباس خریدنم هم مدلی میخریدم که اون خوشش میاد و تعریف میکرد. اسباب بازیهام رو اونی رو میخریدم که مینا دوست داشت... حتی با اینکه زیاد شکلات و چیزای شیرین دوست نداشتم ولی هربار مغازه میرفتم لج میکردم تا مامانم آبنبات بخره و به مینا میدادمشون یه مدت خیلی تو خودم بودم😔 حوصله هیچ کاری نداشتم😕 چند بار به خونواده م اصرار کردم یه مسافرت بریم خونه خاله اینا ولی بابام مرخصی نداشت و نرفتیم 😞 . چند سال گذشت... و این رابطه ی من و مینا هر سال کمرنگ و کمرنگ تر شد... علتشم این بود خاله م اینا عیدها و تابستونا به مسافرت زیارتی میرفتن و شهر ما نمیومدن و طی سال هم که میومدن به خاطر مدرسه مینا رو نمیاوردن و پیش همسایه شون میموند. از مینا برام فقط یه اسم مونده بود و کلی خاطره که هرازگاهی برا خودم مرور میکردم... نمیدونستم این چه حسیه... ولی من مینا رو واقعا دوست داشتم😔 یه دوست داشتن پاک... به هرکی میگفتم بهم میگفتن عشق بچگیه...بری دانشگاه اینقدر دختر هستن که اسم مینا هم یادت نمیمونه... امیدوار بودم همینجوری بشه... امیدوار بودم بتونم با دلم کنار بیام... . دیگه اینقدر از مینا دور شده بودم که طی این سالها اگه تو مجلس عروسی یا جایی دعوت بودیم به یه سلام علیک سرسری بسنده میکندیم و میرفتیم نمیدونم تو دل مینا چی میگذشت. ولی من به همین سلام ها دلخوش بودم. اصلا مراسم ها و این دورهمی ها رو به خاطر دیدن مینا دوست داشتم.. کلی تحلیل و بررسی میکردم که این بار سلامم رو خوب جواب داد...اینبار بد جواب داد... شاید اون از جواب سلام ها هدفی جز رفع وظیفه نداشت ولی من به همین چیزا دلم خوش بود😕 مثلا یه بار اگه بعد سلام احوال پرسی میکرد که دیگه دلم میلرزید☺ اگه لبخند میزد که دیگه هیچی...کلی تو رویا سیر میکردم😊 مینا بزرگ و بزرگ تر میشد و منم کم کم هرچی از سن بلوغم میگذشت کم کم ریش و سبیل هام داشت درمیومد... 👈از زبان مینا:👉 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه😕 ⏪ ادامه دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_پنجم 🔰 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونستم چرا من باید یه پارچه سیاه سرم باشه ولی بقیه دوستام نه... خانواده م هیچ توضیحی درمورد چادر بهم نداده بودن... فقط بعداز 9 سالگی اصرار کرده بودن که روی سرم بذارم... با اصرار خانواده گذاشته بودم و کم کم برام یه عادت شده بود😑 بابام میگفت دختر نباید تو بیرون بخنده...نباید بلند حرف بزنه...نباید دیروقت خونه بیاد... این چیزا رو نمیتونستم درک کنم ولی حوصله جر و بحث هم نداشتم😐 جلوی اونها جوری نشون میدادم که این چیزا رو قبول دارم ولی تو جمع دوستانه معمولا بیخیال بودم مثلا به بهونه درس خوندن با دوستها بیرون میرفتیم و خوش میگذروندیم.😉 راستش بین فامیل ها و تو خانواده هم صحبتی نداشتم ویه پسر خاله هم داشتم که هم بازی بچگیام بود ولی خوب خیلی وقت بود ندیده بودمش و چون خانواده هامونم فضاشون بسته بود نمیتونستم باهاش حرفی بزنم...به خاطر همین علاقه ای به رفتن توی جمع های خانوادگی نداشتم و اکثرا بهونه درس میگرفتم و مسافرت ها رو نمیرفتم... 👈از زبان مجید: تصمیمم رو گرفتم میخواستم شبیه مینا بشم... چون مدتی ازش دور بودم علایقش رو نمیدونستم😕 نمیدونستم چی براش جالبه و چی نیست.😞 ولی میدونستم مینا یه دختر چادری و مذهبیه و خانواده شم که مذهبین.. پس حتما از یه پسر مذهبی خوشش میاد و اگه بخواد ازدواج کنه حتما همسر ایده آلش باید مذهبی باشه☺ تصمیمم رو گرفتم که مذهبی بشم.. ولی نمیخواستم تصمیمم احساسی باشه... میخواستم از ته عمق وجودم باشه... تو کلاسمون یه پسری بود به نام الیاس که پدرش روحانی بود و خودشم قاری قرآن و تمام دعاهای مدرسه رو اون میخوند...و قرار بود سال دیگه بعداز دیپلم بره حوزه، کم کم خودم رو بهش نزدیک کردم و باهاش رفیق شدم یه روز بهش گفتم: - الیاس جان،میخواستم بپرسم چه جوری میشه مثل تو شد؟!😕 -مثل من 😯یعنی چی؟! -یعنی همین کارایی که میکنی دیگه...قرآن میخونی...نماز میخونی...مسجد میری 😞 -آهان، منظورت مذهبی شدنه☺ -آره 😕 -خوب کاری نداره که...اول باید سطح معلوماتت رو در این باره ببری بالا... -خوب چه جوری؟! -باید با یکی از روحانیا در ارتباط باشی -آخه من که کسی رو نمیشناسم 😕 -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون... ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📛 بنیان‌گذار کلید پارتی در ایران! 📍در دوران محمدرضا پهلوی، ملاک انتخاب افراد به عنوان کاندیدای مجلس شورای ملی، جالب توجه است. در این دوران، گاه‌ ملاک راه ‌يافتن‌ به‌ مجلس‌، مسائل‌ جنسی بود! 🔻مهين‌دخت‌ صنيع‌ كه‌ در دوره‌های بيست‌ و سوم‌ و بيست‌ و چهارم‌ از بابل‌ به‌ مجلس‌ راه‌ يافت‌، «از طريق‌ مسائل جنسی نماينده‌ مجلس‌ شد.» پری (پروين‌) اباصلتی، مبتذل‌ترين‌ و فاسدترين‌ زن‌ دربار محمدرضا پهلوی بود. پری حتی از مغازله‌ با مردان‌ ديگر در جلوی همسرش‌ خودداری ‌نمی‌كرد! وی بنيان‌گذار «كليد پارتی» در ايران‌ بود. او به‌ دستور فرح‌ به‌ عنوان ‌نماينده‌ دوره‌ بيست‌ و چهارم‌ به‌ مجلس‌ راه‌ يافت‌. 📚 منبع: کتاب چهارده سال تلاش ایدئولوژیک شیعه در ایران؛ مرکز اسناد انقلاب اسلامی 📌 کلید پارتی: در این پارتی، میهمانان پس از یک پذیرایی استثنایی، در آخر شب هر کدام همسران‌شان را به یکی از اتاق‌های هتل می‌فرستادند، سپس همه‌ی کلیدهای اتاق‌ها را روی هم می‌ریختند و به هم می‌زدند تا کسی نتواند کلید اتاق مربوط به زن خود را پیدا کند. پس از آن به هر یک از مردان چشم‌بند می‌زدند و به طور شانسی دست در کلیدها می‌بردند و هرکس یکی کلید بر می‌داشت و به اتاقی که شماره‌ی آن روی کلید بود می‌رفت و با آن زنی که در آن اتاق منتظر شانس خود بود، همبستر می‌شد!! این کار هر هفته در یکی از هتل‌های مجلل تهران و با حضور وابستگان و سران رژیم و همسران‌شان انجام می‌شد!! ‌❣ @Mattla_eshgh
📖 برشی از (استاد سید مهدی ) 🔹در دنیای امروز، الگوی خاصی پیدا کرده است؛ در مدل‌های جدید آپارتمانی، هرکس واحد مجزایی دارد و معاشرت‌های قدیمی و روابط ارحام، کم فروغ شده و روابط اقشار، انضباط درستی ندارد.  🔹در سبک قدیم، خانواده‌ها بزرگ و عشیره‌ای بودند و یک پدر با فرزندانش در یک خانه زندگی می‌کردند و فرهنگ معاشرت خاصی در آنجا حاکم بود و اخلاق خاصی بین ارحام شکل می‌گرفت. در خانه‌های قدیمی که هنوز هم در بعضی شهرها وجود دارد، غیر از اینکه دارای بخش‌های و بودند، درب آن‌ها دوکوبه، یکی مخصوص آقایان و دیگری مخصوص بانوان داشت که معلوم می‌شد آن کسی که درب خانه را می‌زند زن است یا مرد و چه کسی باید پشت در به استقبال برود، یعنی نوعی انضباط و دقت در مواجهه اقشار وجود داشت و ارزش و اخلاقی خاصی رعایت می‌شد. 🔹در معماری هم دو سبک وجود دارد: و در معماری درون‌گرا مناسبات معماری به گونه‌ای تنظیم می‌شود که روابط انسان هم تحت تاثیر آن تنظیم می‌شود. در معماری درون‌گرا رابطه اقشار محدود مِی‌شود و مراعات روابط عفیفانه بین زن و مرد آسان است و اگر کسی بخواهد در چنین خانه‌ای عفیف نباشد باید خیلی زحمت بکشد و آبروی خود را به خطر بیندازد و بی‌عفتی کند! ولی در معماری جدید و برون‌گرا که ساختمان (open) بنا می‌کنند، پنجره‌ها به گونه‌ای است که از بیرون به داخل خانه اشراف وجود دارد؛ در داخل خانه هم آشپزخانه باز است و در سالن پذیرایی این خانه و رفت و آمد می‌کنند؛ در این حال ، بستر بی‌عفتی فراهم می‌شود؛ یعنی رعایت حجاب و عفت برای بانوی خانه که می‌خواهد پذیرایی کند، دشوار می‌شود. 🏙 ‌❣ @Mattla_eshgh
♐️فمینیسم و حقوق تجاوز🔞 ✍نویسنده: جهان به شدت در حال گرایش به سوی فمینیسم است آن هم از نوع افراطی و تحقیر کننده مردانگی اش... اما چرا مردها به گسترش فمینیسم اعتراض نمیکنند؟ به راستی شگفت آور نیست که هیچ سازمان حمایت از حقوق مردان نداریم؟ به راستی چرا؟ پاسخ به این پرسش بسیار ساده است:دسترسی آسان سکسی! به راستی کدام گروه،بیشتر مورد بهره برداری جنسی مردان قرار میگیرند؛فمینیستها یا غیرفمینیستها؟ برای نمونه "نازلی کاموری" که با وجود فمینیست بودن،از چندهمبستری و روابط جنسی آزاد دفاع میکند و خودش نیز به نداشتن بکارت افتخار مینماید!!! چرا؟ زیرا در حقیقت ذات فمینیسم بر آسان شدن لذت جنسی مردان استوار است! نمونه خارجی و شبیهش هم فمنیستهای افغانستان هستند که تا میتوانند درباره حجاب و"ستم به حقوق زنان" جوسازی میکنند اما در برابر بهره برداری جنسی آزاد مردان از زنان افغان مُهر سکوت بر لب میگذارند! مثل قضیه تجاوز جنسی کارکنان ارگ ریاست جمهوری کابل به زنان که فمنیستها خفه خون گرفتند! در غرب نیز میبینیم که فمینیستها تنها گروهی اند که در برابر "بهره برداری آزاد مردان از زنان" کوچکترین صدایی بلند نمیکنند! در بحث تعرضات جنسی کلینتون و اوباما و ترامپ به زنان ، از همه گروهها صدا درآمد جز همین فمینیست های ! در حقیقت علت سکوت بخش عمده ای از مردها با اقدامات به ظاهر زن سالارانه در بحث دسترسی راحت و رایگان به زنان خلاصه میشود و متاسفانه در این سالها با اوج گرفتن این مطالبات "زن سالارانه" آمار ناهنجاری های جنسی به شدت افزایش یافته است! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#بسوزه_پدر_عاشقی 😍😜 قسمت_پنجم 🔰 روزها میگذشت و بزرگ و بزرگ تر میشدم... اوایلش نمیدونستم چرا من
😍😜 ششم 🔰 -اگه دوست داشتی غروبا میام دنبالت بریم مسجدمون...چون بغلش حوزه هست خیلی طلبه ها هم اونجا میان... -جدی میگی؟!؟خیلی ممنونم☺باشه حتما😊 -پس یه ساعت قبل اذان بیا سر میدون☺ غروب شد و با الیاس رفتم مسجد...طلبه ها هم بودن و داشتن تو مسجد قبل از اذان بحث درسی میکردن... برام جالب بود که پسرهای کوچیک تر از من عبا رو دوششون بود و طلبه شده بودن. در حال نگاه به اطراف بودم که الیاس دستم رو گرفت و رفتیم تو یه حلقه طلبه ها که راجع به احکام بود ،نشستیم.. کم کم بحث ها داشت برام جالب میشد... فهمیدم خیلی از کارام اشتباه بوده تا الان. به قسمت احکام محرم و نامحرمی که رسید یاد مینا افتادم و ته دلم خالی شد 😞 یاد اون روزا افتادم 😔 فهمیدم احکام به اون سختی که خاله م میگفت و اجرا کرد نبود ولی چه فایده...😔 💠 یه چند مدتی کارم شده بود هر روز غروب مسجد رفتن با الیاس و هم بحث شدن با طلبه ها... دیگه حتی نوع لباسام هم شبیه الیاس شده بود☺ دیگه از شلوار لی و تیشرت آستین کوتاه خبری نبود و فقط پیراهن آستین بلند و شلوار پارچه ای یا کتان میپوشیدم... موهامم کوتاه کرده بودم و کج میگرفتم... ارتباطم با خدا خیلی خیلی بیشتر شده بود نمیذاشتم یه نمازم قضا بشه😊 سعی میکردم همه مراسما رو برم. از دعای کمیل گرفته تا روضه ها. کم کم با الیاس هیات رفتم و پام به هیات باز شد. شب های پنجشنبه جلسات هفتگی میرفتیم و کلا مسیر زندگیم عوض شد ولی همچنان عشق مینا تو دلم بود همچنان دوستش داشتم. چند ماه بعد یه روز مامانم اومد اتاق و گفت -مجید جان؟؟ -جانم مامان؟! -پنجشنبه کاری نداری که؟! -چطور؟!😕 -ریحانه بچه دختر داییم رو که یادته؟! -اره...چطور😯 -هیچی بابا...نترس...چند ماه پیش تازه بچه دار شدن یه جشن گرفتن مارو هم دعوت کردن...باباتم که میشناسی اینجور جاها نمیاد...تو میای دیگه؟؟ -آخه مامان من... -تو چی؟! کاری نداره که...میای میشینی یه گوشه غذاتو میخوری.😐 . -من نمیتونم...سخته آخه...شاید اونا راحت نباشن...😕 -این همه مرد اونجاست حالا تو بیای ناراحت میشن 😒تازه خاله ت و مینا هم میان. -چی؟!مطمئنی که میان؟! -آره مامان جان...همین چند لحظه پیش با خاله ت داشتم حرف میزدم... -باشه پس میام😊 -چی شد یهو نظرت عوض شد 😀 -ها...هیچی...هیچی😕 -ای شیطون 😆 با خودم گفتم بهترین موقع هست برای نشون دادم خودم به مینا...احتمالا منو با این ظاهرم ببینه کلی تعجب میکنه و خوشش میاد 😊 بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود..... ⏪ ادامه دارد...... ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
😍😜 قسمت_هفتم 🔰 بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود. از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلوی آینه خودمو نگاه میکردم ببینم کدوم بهم میاد... موهامو کج گرفته بودم ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم دلم میخواست زودتر بریم میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم! بعد از ناهار سریع آماده شدم و رفتم پیش مامانم -این چیه پوشیدی مجید؟!😯 -چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕 -مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐 -نه مامان...این بهتره😞 -اخه پیراهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑 -مامان اذیت نکن دیگه 😕 -لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒 راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا..خونه شون چند شهر با ما فاصله داشت ... یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم. تو مسیر هر چند دقیقه یک باردوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم. مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒 بالاخره رسیدیم به خونه شون. وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن.. اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چه جوری سلام کردم زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه میکردم تا مینا رو ببینم😩 یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم. وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺ با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊 رفتیم جلو و سلام کردیم... با یه لبخند سلامم رو جواب داد کلی قند تو دلم آب شد 😊 تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم. 👈از زبان مینا: با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم. نمیخواستم برم ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم. میخواستیم بری خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم. زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم. جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن.. داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد... یهو چشمم به مجید خورد باورم نمیشد این مجید باشه چقدر عوض شده بود بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود 😀😀 از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد ریشاش هم یکی در میون دراومده بود و فک کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد 😂😂 ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc