#سو_من_سه
#قسمت سیزدهم
🌾آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی شود. چون مادرم هیچ جایش نیست. می نشینم روی صندلی مقابل در و محاکمه اش می کنم؛ چرا نباید باشد؟ البته اگر تصویرها و فیلم هایی که دیده ام بگذارد. نمی فهمم کی در خانه باز می شود. کی مادر و ملیحه می آیند.
در دلم خوشحالم که برای خودش حد و حدود دارد. ولو نیست. آرزوهای مسخره ندارد. حرف هایشان را نمی شنوم. نمی فهمم صدایم می کنند تا اینکه ملیحه بچگی می کند و آب می پاشد توی صورتم. دادم بی اختیار است و حتی جمله هایی که بعدش می گویم هم بی اختیار من است. اول مات نگاهم می کند و بعد می زند زیر گریه و می رود. مادر اما چادرش را آویزان می کند و با حوصله لباس عوض می کند و می نشیند مقابلم. بعد از عربدۀ من همۀ پشه ها هم سکته کرده اند، یخچال از کار افتاده و رشد گل های خانه متوقف شده است ولی لبخند نرم روی لبان مادر نه، توی چشمانش زنده است و دارد مرا آرام می کند:
- خوبی!
نگاهش را برنمی دارد از صورتم و دست هایش را می گذارد روی پاهایم تا کمتر تکان تکان بخورد:
- خواهرت که رسما از دست رفت. حرف بزن تا من سرپا هستم!
شما دوستای منو می شناسی؟ قبولشون نداری؟
از سؤال یکدفعه ای من راجع به موضوعی که هیچ وقت نگذاشته ام نظر بدهد جا می خورد. لبش تکان نمی خورد و این مرا اذیت می کند. نگاه از صورتش برنمی دارم و با انگشتانم ریتم آرامش را روی پاهایم می نوازم. ریتمی که درجهان نیست.
- کدوم گروهشون رو؟ بچه های مدرسه، اکیپ جواد، بچه های محل یا فامیل؟
ریتم انگشتانم تندتر می شود و حالا لب گزیدن هم شروع می شود. می گوید:
- باهاشون به مشکل خوردی؟
بدم می آید از سؤالش و تند می گویم:
شما از اولم یه عده از دوستای منو قبول نداشتی
شانه بالا می اندازد و می گوید:
تو رو قبول دارم؛ این مهمه! می دونم که حواست به خودت هست.
اشتباه کرده که به من اعتماد کرده است. من هم تمام اعتمادش را ریخته ام توی یک جعبه و درش را بسته ام. هر کاری دلم خواسته کرده ام. نه نکرده ام. کنار تمام صمیمیتش کنار تمام آزادی هایی که پدر داده، یک حجب و حیایی هم گذاشته وسط که نمی گذارد من تا ته همه چیز را بروم. یعنی شاید که نه، حتما دلم خواسته اما همه اش درگیری ذهنم این بوده که این همه فهم و شعورشان را به خاطر یک هوس به فنا ندهم. چه خوب که گاهی پدر نگذاشت به قرارهایم برسم. یک نباید گذاشت پشت رفتن هایم و مادر تمام لجبازی هایم را پذیرفت اما نگذاشت بروم. کاش هیچ وقت دیگر هم؛ کاش. مادر نشسته و نگاهم می کند،نکند پیش خودش فکر کرده من چون توی اکیپ جواد و آرشامم مثل... مثل آنها هستم؟ سریع می گویم:
- من شاید قدم درست برندارم. اما حواسم هست که اعتماد شما رو له نکنم.
لبخندی می زند و می گوید:
- شما آقایید!
من اصلا هم آقا نیستم. رفتن به هرجایی که جای انسان عاقل نیست و هر کاری که نفهم ها انجام می دهند... بی عقلها... نشانۀ هر چیزی است جز آقا بودن! اما از تلقین اعتماد گونه اش شانه های روحم حال می آید.
- حالا چی شده وحید جان!
- یکی از بچه های اکیپمون گیر افتاده!
بقیۀ حرفم را می خورم. سکوت می کند که ادامه بدهم. من بیشتر از این چه بگویم؟ نمی دانم چگونه توصیف کنم گروهش را. تا اینکه خودش می گوید:
- دلش می خواد که کمکش کنی؟ یعنی خودش قبول داره که گیر افتاده و کارش اشتباهه؟ آخه الان بچه ها فکر می کنند همه کارشون درسته و قبول ندارند دارند مسیر غلط می رند. تازه خوش حالن و افتخارم می کنند.
حرف هایم در دهانم می ماسد و همۀ ذهنم می شود یک سؤال بزرگ؛ یعنی علیرضا می خواهد یا علیرضا نمی خواهد. بودن یا نبودن مهم نبود. خواستن یا نخواستن، مسئله این بود...
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
❣صبح.... پر است از امداد دستان شما. ❣ما... هر صبح مان را به امید درآغوش کشیدن شماست،
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃ريتم زندگـــــي تون🌹
💝
🌸🍃شـــــادِ🌹
💝
🌸🍃شـــــادِ🌹
💝
🌸🍃شـــــااد🌹
💝
💝روزتـــــون پر از عشق 💝
💝
صبحتون به خیـــــــــر
❣ @Mattla_eshgh
🌷✨دریافت انرژی الهی✨🌷
🌸خدایا وقتی تو از جنس بی نهایتی، پس من چگونه محدود شوم در خود و دنیای خود من با تو معنا مییابم و تو امید میبخشی به نا امیدیهای این روزهایم و من چنان در این دریای بیکران رحمتت غرق میشوم که تمام ناممکنها برایم ممکن میشوند و تمام قفلــها کلیــد و تمام آشوبها، آرامش
🌸خدایا دنیای محدودم را با حضور خودت وسعت ببخش تا بدانم وقتی پا به پای تو قدم بردارم؛به آرامشی خواهم رسید که دیگر بیقراریها سهم روزهایم نمیشود و من میمانم و خدایــی که بودنش حال دلم را خوب خوب میکند.
❣ @Mattla_eshgh
#عاشق_بمانیم ۵۱
تا جـــایی که ممکنه برای اهل خونه تون؛
دست و دلبازی کنید.🍇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#جلسه_چهل_و_هفتم_۴ 🌳☘🌴🍀🌿 7⃣ غذای جنسی : همه انسان ها در رابطه با نیاز جنسی مانند طفل هستند. همه
#جلسه_چهل_و_هفتم_۵
🌾🍃🌱🍂🌿
8⃣ غذای انس :
اگر تمامی غذاهای خوب اعم از بلعیدنی، آشامیدنی، بویایی و ... وجود داشته باشند ولی در کنار یک انسانی باشیم که دوستش نداشته باشیم به قول معروف همه غذاها زهر مار می شود و بالعکس، اگر هیچکدام از غذاها عالی نباشد ولی کنار فردی باشیم که دوستش داریم، این بهترین غذای دنیا می شود. انسان باید محرم دل داشته باشد. مرد و زن باید با هم رفیق باشند، پدر و مادر باید با فرزند رفیق باشند.
🌸 البته در طول تاریخ پیامبران و معصومین علیهم السلام و صالحانی بوده و هستند که همسر خوبی نداشتند ولی چون ارتباط بسیار قوی و انس بسیار زیادی با خدا داشتند، آن تاثیر بد همسر در آن ها خنثی می شد.
💠 دوست ناباب و منفی، محیط سرد، غذای سرد، فضای ترس، کینه، بوی تعفن، تنهایی، بی تحرکی، سردی زا هستند.
🔶 غذاهای سرد انسی، می تواند تمامی خاصیت های غذای خوراکی گرم را از بین ببرد.
🔸 غم سرد است و لباس سیاه سرد است. لذا در مراسم ترحیم، گلاب و خرما که گرم هست می دهند. ✅💐
#جلسه_چهل_و_هفتم_۶
✨🌸☀️🌺💫🌼
🔮 نتیجه گیری:
مجموعه برآیند تمامی انواع غذاهایی که گفتیم در موقعیت های جغرافیایی مختلف با مناظر مختلف و با ساعات مختلف 👈 " مزاج و اخلاط" را درست می کند.
بنابراین هرگاه یک طبیب با یک مریض روبرو شد باید به این ۸ غذای وی دقت کند که کدامیک کسری دارد. سپس با ترمیم آن وی را به تعادل برساند و شخص سالم شود که در اینصورت طول عمر بلند پدید می آید. ✅💐
🕓✨ عمر زیاد حضرت نوح علیه السلام و لقمان حکیم معجزه نبوده، بلکه همیشه در حال تعادل زندگی کرده اند. در قدیم و در حال حاضر هم در کشور خودمان افرادی بوده و هستند که عمر دراز داشته اند.
جواب سوالات پزشکی از این افراد معمر درباره طول عمرشان: خوردن غذاهای طبیعی ناپخته و پخته نزدیک به طبیعی و به اندازه خوری بوده و در کل خواب و خوردنشان در حد متعادل بوده است. ✅💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در 👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴۳۰ سال دیگر،پیرترین کشور منطقه ایم.
🔹خانم میپرسه تو این شرایط وظیفه م چیه؟
چون دانشجو است،انتظار داره توصیه درباره درس و فعالیت اجتماعی باشه.
🔸آقا: اولین وظیفهتون اینه که بچهدار بشید...
دوستان انقلابی،
این نظر ولیّ جامعه است؛
دیگه هرطور صلاحه.
#فرزندآوری
#جنگ_جهانی_جمعیت
+مرتضی رجائی+
❣ @Mattla_eshgh
قابل توجه شیعه ها👇👇
همسایه #یهودی و همسرش، هر دو زیر #بیست_و_پنج سال دارند. در همین آپارتمانهای #سیمتری مجتمع ما زندگی میکنند و هنوز #ماشین هم #ندارند.
همسایه یهودی و همسرش، #تابستان #عروسی کردند و #زمستان #باردار شدند.
همسایه یهودی یکبار گفته بود تا بشود میخواهد بچه بیاورد که #نسل_یهود باقی بماند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از کانال پویش ملی سبک زندگی سالم
Gmo 1.mp3
4.75M
🎙پاسخ پروفسور کرمی به سوالات متداول ملت شریف ایران
🔹تراریخته چیست؟
🔸آیا تراریخته برای بدن انسان مضر است؟
🔹چه محصولاتی در ایران تراریخته هستند؟
پویش ملی #نه_به_تراریخته کردن ایران
🔘 #کمپین_ملی_نه_به_تراریخته
🌻🌴🌻🌴🌻
زیر نظر #پروفسورکرمی
لینک گروه اصلی در تلگرام 🌴
https://t.me/joinchat/GIj_BVP258ywDJ8NDg6vzw
لینک گروه در ایتا 🔻
http://eitaa.com/joinchat/3038183444Cc35e382aa3
🔻گردهمایی بزرگ ایرانیان #علیه_مافیای_تراریخته
🔵 @proffessorkarami
مطلع عشق
🎙پاسخ پروفسور کرمی به سوالات متداول ملت شریف ایران 🔹تراریخته چیست؟ 🔸آیا تراریخته برای بدن انسان مضر
این کانال کانال خوب و مفیدیه ، پیشنهاد میکنم عضو شین 😊
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت سیزدهم 🌾آپارتمان لعنتی را سه ثانیه می شود گشت و تمام می شود. می گردم اما تمام نمی ش
#سو_من_سه
#قسمت چهاردهم
یک پاتوق مان کلبۀ جنگلی بود. کلبه که نبود، قهوه خانۀ بزرگ و امروزی توی جنگل نه، توی همین تهران خودمان بود. جای دنجی بود و حال های خوب و خراب را یکجا دو سه ساعتی نگه می داشت و بعد که می زدیم بیرون همان بود که بود.
صدها دقیقه هم غنیمت بود برای اینکه زور بزنیم تا فراموش کنیم. هر چند افکار مثل مگس رهایمان نمی کرد و در سرمان دور می زند. دیروز علیرضا را تعقیب کردم. رفت توی یک خانۀ در بسته. خیلی عقب ایستادم تا دیده نشوم. بعد از علیرضا چند تا پسر و دختر دیگر هم وارد آن خانۀ در بسته شدند. دخترها وحشی آرایش کرده بودند و پسرها ابرو برداشته و خالکوبی...
آرشام با پا می کوبد به زانویم. بیرونم می کشد از فکر خوره وار دیروز.
نگاهش که می کنم برایم ابرو بالا می اندازد. دستانش را پشت سرش قالب می کند و من کلافه چشم می چرخانم بین تخت ها!
برای خالصی ذهن پوسیده ام از هجوم افکار، مرور افراد می کنم؛ همه شلوار لی و ساپورت؛ پاره و آبی و یخی و مشکی و جذب. همه لباس های مارک. همه لم داده و دو تا لب به نی و چای و قهوه و کاپوچینو.
موبایل ها فعال برای سلفی های بی پایان و تکراری. لبخندها با نی و دود قاطی... گاهی هم پنهانی با یار مست آن پشت و پست. اینها صحنۀ یکسان شیره کشخانه ها است. از من بپرسید که دو ساعت
نه، دو سال نه، با دو گروه رفیق دو سه سالۀ عمرم، لحظه لحظه این جاها دارند دود می شوند. ذغال ها که خاکستر می شد، جواد می گفت:
- صداش کن این یارو بیاد عوض کنه. دو قِسم عمرمون خاکستر شد و هیچ."
اینها را بعد از فرید می گفت. اما قبل از رفتن فرید می گفت:
- دو لُپ عمرم چاق شد بگو بیاد حال
مون خاکستر نمونه.
من هر دو حسش را خوب می فهمیدم. خرابی و خرابتری را.
دو سوم چپقخانه ها، مشترک بین دختر و پسر است و نی رژی جابه جا می شود. دخترها توالت می کردند که زیبا باشند پسرها یک کاری می کردند که زندگی مونث و مذکر، عمیق و دقیق بوی توالت می گرفت. چشمم به در است تا علیرضا بیاید. با چند من اخم و گوشت تلخ در را باز می کند. نفس عمیق می کشم و لبم را می جوم. ذهنم از سیل مشکالت علیرضا هنگ است. جمع جوانی ما چقدر درهم است!!! از نفس عمیقم به سرفه می افتم...
سگ بگیرند به همۀ این بند و بساط ها. گاهی آنقدر دود فضا را پر می کند که وقتی بیرون می آییم باید دو لیتر ادکلن اصل فرانسه بزنیم.
فرانسوی ها هم حتما گند بو بوده اند که مخترع بو شدند. بوی مصنوعی خوب. آرشام کلکسیون این بوها را داشت و همیشه برای جواد را او می زد. خراب جواد بود. رو نمی کرد. جواد کم محلی اش نمی کرد، اما آرشام خرابش بود. بعد از فرید ساکت تر بود و گاهی خیره می شد به تخت های بغل و آدم هایش! مثل خودمان بودند؛ یک سری نابالغ و بالغ بخت برگشتۀ خندان!
دیدن نداشت که! بخت سیاه اگر نداشتند اینجا نبودند.من اگر بخواهم به اصالتم برگردم، تمام این چپقخانه ها را آتش می زنم. تخت هایش را می کنم ذغال و می گذارم دو قرن بگذرد تا نفت شود.
وجود ما فسیل شده است و به هیچ درد دیگری هم نمی خورد.
قالیچه ها و پشتی هایش را هم اگر در آب دریا بیندازی، باز هم بوی تن عرق کرده و تعفن می دهد. قاب هایش را هم توی سر صاحبانش می شکنم که با آن لحن داش مشدی و خوش آمدگویی و تحویل گرفتن ورودی، یک طویله درست کردند از... مثل ما. با دود، پول جمع کردند، نه حال ها خوب شد و نه دنیا عوض شد. اما پول ها رفت زیر پارویشان. آرشام که زل می زند به حلقه های دود و لبهای کم کم سیاه شده و صورت های آدم های روبرو، حس بدی پیدا می کنم. انگار می دید که هربار نی کنار می رود و دود بالا، یک نعش روی دوش نعشکش های سیاه پوش بیرون می رود.
یکبار که علیرضا علف زده بود و قاط قاط بود، شروع کرد به وراجی کردن و چیزهایی گفت که حال همه مان را خراب کرد؛
- ببین. ببین از پایۀ تختا و میزا کرما دارن در میان. جون من وحید ببین.
اووه چه می لولند، کرما سیان. چه تابی می خورن، دارن بالا میان. دارن قالیچه ها را می جون و اوه چاقتر شدن. آب دهنشون چه کشی میاد. آب سیاه ها رو می بینی از بدنشون داره می ریزه. ببین ببین رد زرد میندازه پشت سرشون. رسید روی پای آدما، یک بوی گند خوبی می ده. اوووم.(عق زده بود) آب زرد دهنشون چه کش میاد. یه کرمم رو سیگار یاروئه. رو نی قلیونا رو نگا.
از عکسای تابلوهام داره کرم در میاد. می خندن. کرما می خندن. بی همه چیزا قهقهه شون مستت می کنه. مثل موسیقی اجرای زنده است. ببین.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت_پانزدهم
ببین رهبر ارکست دیوونه شده. چه تکون میده. نانانای نانانانای نای نای. دری ری ریم دیری ریر ریم. نانانای نای.
کرما دارن از دست و پای رهبر ارکست بالا میرن. اصال تکون تکونای دست و بدنش به خاطر کرماست والّا که هزار بار تمرین کردن و بلدند، دیگه نمی خواد اونجا سر و دم تکون بده. وای وای کرما رسیدن به سر انگشتاش. آخی خسته شدن از بس کود خوردن. ببین ببین از لای دهنشون و پیچ های بدنشون خونابه و زردابه با هم بیرون می ریزه. وای وای یارو هربار که انگشتاش رو تکون میده چند تا کرم رو پرت می کنه سمت یه نوازنده. واییی ببین ببین یکی روی سر سه تاریس، افتاد روی تنبکش، یکی روی ویولون، دو سه تا هم وسط پیانو و دوتار. کرما مغز دوست دارن وحید. دارن مغزا رو میخورن."
تو روحت علیرضا. دو ساعت خراب بودم از این تصویرسازی. جواد کوبید توی سرش تا خفه بشود، بدتر شد. جواد یکبار هم همین جا توی صورت همه زد به خاطر مهدوی. دورۀ دنیا یکجور دیگر داشت می گشت و می گشت. به نفع هیچکس هم نمی گشت. به نفع جواد هم نمی گشت. طوری جلو می رفت که انگار جواد دارد بدبخت می شود. ما که نمی دانستیم آخرش چه می شود. اما برایمان یک دیدار با مهدوی ضرر که نداشت هیچ، شاید می شد کاری کرد تا جواد از این حالتش بیرون بیاید. جواد وا داده بود! خیلی حرف بود که جواد یک کلام ما، دو کلام شده بود. شک کرده بود که شاید اشتباه می کند. شاید حرف درست دیگری هم باشد. شاید الان بدبخت است. شاید خوشبختی چیز دیگری است. روزی که رفتیم پیش مهدوی، آرشام خیلی بد مقابل مهدوی ایستاد. خیلی بد صحبت کرد. یک چیزی من بگویم؛ علیرضا این را به من گفت:
- اگر حرف مهدوی را بپذیریم باید تمام دنیا را ببوسیم و بگذاریم کنار و زندگی فقط بشود رو به قبله و سجده و رکوع. قبل از مردن می میری با بکن نکن های خدا. دیگر حتی خوردن هم کنسل می شود. مرگ خیلی بهتر از زندگی بدون آزادی است."
این شب ها که از فکر علیرضا خوابم نمی برد و مدام دارم چِکش می کنم، نمی دانم چرا همۀ صحنه های گذشته در ذهنم مرور می شود. شاید با همین فکرها خودم را آرام می کنم و الا که مدام حواسم هست که علیرضا آنلاین است یا نه. از فکر حرف هایی که می خواند و... به هم می ریزم. من برای هیچ کدامشان نه جوابی دارم و نه راه در رویی. خودم هم دارم دست و پا می زنم. تمام باورهایم به آتش کشیده شده است و نمی دانم چه کنم! باور... هه هه باوری که از کجا آمد؟ باور... باد آورد شاید.
جواد با مهدوی بیرون خانه، وسط که نه، گوشه دنج پارک قرار گذاشت.
دروغ چرا! شاید از معلم دینی بدم بیاید یا از همین آدم های نون به نرخ روز خور! اما مهدوی برایم یک سیاق دیگر بود. حالا درست که تحویلش نمی گرفتم اما خب، خیلی لارج کنارمان نشست. شوخی کرد و خندید. علیرضا را به زور آوردم. همه اول کپ کرده بودیم و یک حال متفاوتی داشتیم. شاید اگر کسی غیر جواد پایه شده بود یک نفر هم نمی آمد اما...
جواد سکوت ما را شکست و حرف را زد. یعنی جمع می خواست خودش را اثبات کند؛ بهترین راه این بود که مهدوی را خورد کند. فکر می کردم که وقتی با تندی و حجم سؤالات روبرو شود دهانش سرویس می شود. حداقل اینکه کمی رنگ به رنگ شود. اما در این وادی ها نبود. انگار با پسرهای فامیل آمده یک بستنی بزند و برگردد. راحت حرف هایمان را شنید و راحت تر زیر بار جواب دادن نرفت و فعال ظاهر شد و دعوت کرد برویم خانه اش. یعنی کمی جواب داد که ساده و معمولی بود. البته نگذاشت وارد بحث بشویم. متوقف کرد و قرار گذاشت.حال خراب من اما، من مشکلی با خود خدا نداشتم. یعنی الان که علی دارد خفه می شود این مشکلم نیست. اتفاقا دلم یک خدای قدرتمند
می خواهد که به لحظه ای "کن فیکون" کند و نشود آنچه دارد می شود. دستی بالای همۀ دست ها. به هم ریختگی من را دلداری بدهد، تنهایی از پس کار برنمی آیم.
- چت شده مامان، وحیدجان؟ چرا اینقدر رنگت پریده؟
- وحید، وای مامان داداش چرا این طوریه؟
- وحید بابا، مامانت چی میگه؟ حواست به درسات هست که؟حواسم بهت هستا!
- وحید ساکتی؟ بهت نمیاد!
- کدوم گوری هستی؟ چرا نمیای؟
- خاک برسرت. کنکور اینقدر ارزش نداره که. می ریم اونور منتمون رو هم دارن. چیه این خراب شده!
حرف ها و پیام ها در ذهنم دور می زند و من هیچ جوابی ندارم. دیروز دوباره رفتم توی محلۀ علیرضا. دور زدم. سه تا جوبی را دیدم. خانۀ علیرضا را هم. دستم را گذاشتم روی زنگ که پشیمان شدم. صبر کردم. بیرون آمد. تعقیبش کردم. رفت همان خانه.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت شانزدهم
آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند نشد. راه ندادم. برایم یک شربت درست کرد و میوه پوست گرفت. محبت آدم را آباد می کند، من را اما خراب. اگر ملیحه عضو این گروه ها بشود و بخواهد ادا و اطوار آنها را در بیاورد. میپرسم:
- ملیح دوستات چه تیپین؟
متعجب چشم درشت می کند. بعد لبخندش را قورت می دهد چون اخالقم را می داند. بعد میگوید:
- شبیه دوستای توان، فقط من تو رو دیدم حواسم هست شبیه تو نشم پس شبیه دوستام نمی شم. البته دوست فاب نیستن، دیگه مدرسه اس همه جور آدمی داره منم بینشونم! اما مثلشون نیستم!
کیش و ماتم می کند!!!
جواد با مهدوی می رفت سر قبر فرید. می رفت گشت و گذار. می رفت خانه شان. جواد چسبیده بود به مهدوی. من می گفتم از ترس مرگ است. آرشام می گفت جادویش کرده است. خیلی ساکت شده بود. آنقدری که جمع مان داشت از هم می پکید. آرشام گفته بود حال مهدوی را می گیرد. جواد را می خواستیم. یعنی راستش ما هم از مرگ ترسیده بودیم همه اش دورهم جمع می شدیم تا شاید ترسی که در تنهایی پدرمان را داشت درمی آورد از بین برود. یک شکاف بزرگ در خوشی و لذتی که غرقش بودیم افتاده بود، فکر می کردیم دورهم باشیم صاف می شود.جواد اما آدمی نبود که با شیشۀ ترک خورده حال کند. مطمئن شده بود که یک ترک می تواند بشود صدها ترک. دنبال یک راه حل بود برای بودن همیشگی.
مهدوی را گیر انداخته بود... اوایل فریاد هایش را سرش می زد و اما بعد التماس می کرد تا راه دیگری نشانش بدهد. همه عصبی بودیم. چندباری دورهم جمع شدیم و بچه ها نوش زدند، حتی یکی دوبار با همان حال خراب وسط میدان بالا آوردند و اگر جواد نرسیده بود معلوم نبود با موتور زیر کدام ماشین له می شدند. مواد هم زدند. تیغ هم به بدن کشیدند. اما مرگ سایه اش در تنهایی های شب بود.من که هندزفری می گذاشتم توی گوشم و می خوابیدم. هر چند که موسیقی ترانه های مضحکش مشغولیت های ذهنم را پاک میکرد.
یکی دونفر رفتند روانشناسی. دخترها هم که کلا روانی شده بودند. اما بعد از چند وقت جواد از همه حالش متوازن تر شد. عقلی کرد و افتاده بود دنبال راه حل. می خواست بفهمد که در پس این آمدن و رفتن چه خبر است... از کدام سو اگر برود سمت و سوی زندگیش به لجن کشیده نمیشود...
آرشام اما گفت می خواهد انتقام بگیرد.
من بعدها فهمیدم که مهدوی را پیامک باران کرده است. جواد شک کرده بود. از من خواست بفهمم. من هم گوشی آرشام را کش رفتم و خواندم. پیام ها حال و هوای من نبود اما هوایش حسابی ابری بود و حالش خراب!
قیافۀ ژیگولش دروغ محض بود. پیام هایش هم انتقامی نبود، التماسی بود. یک نفر را می خواست که به دادش برسد. آرشام علی رغم تمام قیافه اش، یک چارچوب درهم شکسته بود. مثل من، مثل همه!! مثل "الگای" رمان دختری در قطار. گند زد به زندگیش با اعتیاد به شراب. شوهرش انداختش بیرون، از محل کار انداختنش بیرون.
حالا هر روز "الگا" فقط سوار قطار میشد از خانه تا محل کار و می رفت و برمی گشت. قطار زندگیش رفت و برگشت خالی داشت و پوچ. یا مثل کتاب عقاید یک دلقک. چه بود اسم مزخرف شخصیتش. گند بگیرند به این زندگی. همه اش چرند و پرند مالیخولیایی بود کتابش. مالیخولیایی شده است این روزهای شکسته من و جواد و آرشام و علیرضا. وای علیرضا...!
من نمی خواهم بدبخت خطابم کنند. دختر و پسر، زن و مرد، پیرها. همه
در داستان تنها هستند. زیباهای تنها. جدیدا هم که مد شده فقط کنار هم زندگی می کنند، بدون آن که ازدواج کنند. بعد هم که خسته می شوند، همدیگر را ول می کنند. بچه ها هم که بزرگ می شوند، پدر و مادر را ول می کنند. رمان های رتبۀ اول دنیا برای این فروش دارند؛ که خوانندگان، دارند سرگذشت بیچارگی خودشان را می خوانند. می ترسم علیرضا بشود رمان. وای خدایا.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🍃ريتم زندگـــــي تون🌹 💝 🌸🍃شـــــادِ🌹 💝 🌸🍃شـــــادِ🌹 💝 🌸🍃شـــــااد🌹 💝 💝روزتـــــون پر از عشق 💝 💝 صبح
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
هــر روز صـبـح ...
شــروع یــڪ صـحــنــہ از ....
داسـتــان زنـدگـــیِ شـــمـاســـت ...
پس بہترینش رو بساز ...
سلام صبحتون بخیر
.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 16 ✅ یکی از مسائلی که در مورد رابطه حرام آدم برای خودش جا بندازه اینه که یه ع
#رهایی_از_رابطه_حرام 17
⭕️ ممکنه این سوال پیش بیاد که اگه ما پیج فلان خواننده یا بازیگر یا حتی فلان مداح مذهبی رو دنبال کنیم آیا این اشکالی داره یا نه؟🤔
🔶 ببینید ریختن #حیا معمولا به صورت #پنهان انجام میشه. آدم فکر میکنه که خیلی با حیا هست ولی وقتی حواسش به خودش نباشه در گذر زمان یه دفعه ای میبینه دیگه چیزی به نام حیا براش باقی نمونده.
چی شده؟
💢 از بس هی توی کانال ها و صفحه های انواع و اقسام زنان و مردان نامحرم رفته و اون ها رو دیده. هر چی فیلم و سریال بوده از اول تا آخرش نگاه کرده! و...
بله خیلی از کارها ممکنه در نگاه اول و به تنهایی حرام نباشه ولی وقتی یه تعداد زیادی میشه کم کم حیای انسان رو از بین میبره و زمینه حرام های زیادی رو پیش میاره.
☢️ این اتفاق مثل یه دومینو هست. بله اولش ظاهرا اشکال خاصی نداره آدم به فیلم هندی ببینه! اشکالی نداره پروفایل های افراد رو چک کنه، اشکالی نداره که زندگی سلبریتی ها رو دنبال کنه! ولی...
ولی بعد از یه مدت اثار شوم این کارها در زندگی انسان پیدا میشه. خصوصا ایجاد نیازهای کاذب مختلف در روح انسان...
🔹 در مورد نیازهای کاذب بیشتر صحبت میکنیم
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 سرکرده قاچاق دختران ایرانی به مالزی دستگیر شد.
یادسخنرانی ۲۰سال پیش #استاد_عباسی در زمان #خاتمی افتادم که دختران ایرانی در امارات فروخته میشدن!!
جالبه آخر کلیپ درمورد #روحانی هم پیش بینی جالبی داره!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌نون داغتو نشون گشنه نده فصل سه: چی بپوشیم خو؟ سلام خوبی ؟ ببین میخوام یه چیزی بگم.من همون او
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده
کتابی که هردختر پلنگی باید بخواند
نویسنده : داداش رضا
🔺دل لرزوندن و اثر کارما :
🌾این دل لرزوندن ها اثر کارما داره...
کارما یعنی : هر کاری کنی به سمت خودت بر میگرده چه بد چه خوب.
خدا شاهده اگه خوب بگردی ما پسرا همیشه دعات میکنیم.
ان شاءالله هر چی از خدا میخوای بهت بده که باعث میشی ما پسرا تو خیابون آرامش داشته باشیم و
به گناه نیوفتیم.
اون سبزی فروشه که جنسشو داد میزنه و میفروشه اما کسی که در درون خودش طلا داره
هیچوقت خودشو جار نمیزنه. خیلی خوبه که حجاب داری و پوشش خودتو حفظ میکنی. آفرین
از نگاه من حجاب فقط چادر نیست. چادر پوشش برتره اما توصیه من چادره هر چند که هرگز
اجباری نیست. تو با مانتو هم میتونی حجاب داشته باشی.
باور کن هر چیزی که تو این کتاب گفتم برای خودت خوبه. هیچی جز خدا برای آدم نمیمونه. این
همه تلاش میکنی زیبا بگردی که بنده خدارو خوشحال نگه داری و تاییدشو بگیری اما خدارو نه...
تهش هممون میفهمیم که اشتباه رفتیم کل مسیر رو
ازت میخوام حرفامو باور کنی..
تو فصل بعد میخوام چند تا مورد رو بگم و بعد کتابو تموم کنم.
یه دعا میکنم همه بگید آمین
🍃 خدایا ؟
هر دختری که تو خیابون با حجاب میگرده و باعث میشه ما پسرا لغزش نداشته باشیم به حق ۱۴
معصوم هر چی میخوان بهشون بده و بهترین جایگاه رو بهشون بده و از فضل خودت کاری کن
بهترین همسر و پاک ترینش گیرشون بیاد. ای خدا واسه تو کاری غیر ممکن نیست! ازت میخوام
تو دنیا و آخرت سعادت مندشون کنی... چون تو خدایی و کار برات نشد نداره.
کسی که بخاطر تو میاد با حجاب میشه هیچی براش کم نذار...هیچی...
ادامه دارد ...
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
امام خامنه ای ( مدظله العالی ) :
بنده نسبت به مسئلهی حجاب و حیای اسلامی در دانشگاهها دغدغه دارم. رؤسای دانشگاهها، مدیران و خود دانشجویان و بخصوص دخترخانمها به حجاب و فاصلهگذاری اهمّیّت بدهند و توجّه کنند.
❣ @Mattla_eshgh
✅ اینم از سریال بچه مهندس 3، شبکه دو
که در اون شاهد نمایش مفاهیم ارزشی هستیم.
تشکر فراموش نشه 😉
تماس با 162
سامانه پیامکی 3000025 ، 30000162
شورای نظارت 64040
پیامک 200064040
گویای بازرسی 021 22164343
#مطالبه_اثر_دارد
#پیش_به_سوی_لشگر_مطالبه_گری
🔴 مهم ⚠️ تلنگـــر
⛔️ هرگز و هرگز و هرگز
به اسم خواهر و برادری در فضای مجازی خودمونو گول نزنیم و توجیه نکنیم‼️
واقعیت اینه که هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر نیستین و نخواهید شد!!
لطفا این خط قرمز رو در دنیای مجازی برای خودتون قرار بدین‼️
نود درصد دخترای مذهبی ابتدای ارتباط اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادر یا داداشی به ناکجا آباد رسیدن!!😔
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت شانزدهم آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند
#سو_من_سه
#قسمت هفدهم
🌾کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس
داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر میگوید:
- یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟
مهدوی نگاهش می کند.
- جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده!
مهدوی با لبخند می گوید:
- دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟
- اِ آقا تحریف نکردیم که!
برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز!
مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است کــــه تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید.
یکبار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره ام نکنند می رفتم.
دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد.
تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت:
- مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی...
یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت:
- فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟
حس کردم تمام بدنم یکجا داغ کرد. جواد نگاهش که نکرد، حرفی هم نزد. تا درست بشود بساط فیلم، جواد خیره بود. دوباره گفت:
- اِ اِ. مهدویتون اون وسطه
باز هم جواد هیچ حرکتی نکرد. اما آرشام تیز پرسید:
- کو؟
علیرضا خندید و شانه بالا انداخت. واقعا جواد هیچ عکس العملی نشان که نداد هیچ، بلند شد و رفت و فیلم را هم نماند. آخرش آرشام کلید کرد که چه مرگت شده بود و وجدانا جواد، اینا با چه هدفی اینطوری می کنند. جواد گفت:
- یادته دوسال پیش دسته جمعی با هم قرار گذاشتیم روی بازومون جای شش تا تیغ باشه؟ یادته بعضی ها دوتا بازو و دو تا ساعد رو با هم زدن؟ این یه جور خودزنیه، اونا هم یه جور. ما هم جمع می شیم موسیقی می ذاریم و می رقصیم. می خوریم و مست می شیم
و می رقصیم. ما یه جور، اینام یه جور. ما هم برای یکی می میریم .
من حرفی نزدم اما ته دلم گفتم که من با شما پارتی و... آمده ام با این ها هم بوده ام. بودن داریم تا بودن. عکسم را از پروفایل بر می دارم. تمام عکس هایم را پاک می کنم. میروم توی پیج های پسرها و دخترهایی که عکس وحشتناک گذاشته اند. برای همه شان پیام می گذارم:
- شما رو می شناسم اما دوست دارم بیشتر بدونم.
تا شب می سوزد آمپر خودم، می ترکد پیجم. خوب فعال ظاهر می شوند.
دو دسته اند. یکی که حساب شده برایم پیام گذاشته و می خواهد جذبم کند. یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت هجدهم
🌾یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم:
- عمر اجبار دیگر سر اومده. افکار متحجرین که برای این دنیا یک خدا قرار میدن تا جلوی آزادی ما را بگیرند به درد عصری می خوره که خود عرب ها هم نفهمیدند چه باید بکنن.
- امروز من و تو آزادیم. دست در دستان هم این بند و زنجیر اسارت را پاره می کنیم. دین اسارت است.
- علم امروز می گوید که جوان اگر هیجانات خودش را نتواند به ثمر برساند، قطعا دچار مشکالت روانی می شود، شیطانپرستی یک گام رو به جلو است برای...
- وای عزیزم، من که هرچی پیجتو گشتم عکسی ازت ندیدم. ولی باور کن من لذت زندگی رو می برم از وقتی که عضو گروه شدم.
- خوش اومدی به جمعمون. من از همین حالا تو رو عضو خودمون می دونم.
- راستی عکسای کوروش و تخت جمشیدی که گذاشتی تو پیجت، خیلی زیباست.
- من با مرام شیطون پرستا حال می کنم. آخه می دونی کلا سیاهی رنگ عشقه، حالمو خوب می کنه.
- از کوچیکی رمانای ترسناک می خوندم، الان حسم با این گروه فقط حال میآد. تو هم بیا حال میده.
- اگه دل و جرات گوسفندی داری نیا، اما اگه مثل حاضری برای خواسته هات کاری بکنی، به جمع ما شیاطین خوش اومدی.
- پرستش زیباست، مخصوصا اگر مقابل شیطان باشد.
- بیا. بیا اگه پسری مثل من لذت خشونت بی نظیره.
- هِرممون تو رو کم داشت.
- خدا ساختۀ ذهنه. وجود نداره. بیخود لذتاتو محدود نکن. وقتی که بمیری روحت تو وجود سگ یا خوک یا یه آدم دیگه حلول میکنه.
- خواستی بگو بگم کجا بیایی تا پرزنتت کنم.
- دو تا فیلم برات فرستادم ببین تا بفهمی خدا یعنی کشک...
- این لینک ماست... فردا شب ساعت 9 آن شو روشن میشی...
- آتئیست یعنی رها شده از هرچه به زور تو را مجبور می کنند...
- می گن کافریم اما ما کفر را به بردگی ترجیح می دیم...
به هم ریخته تر از همه شده ام. به جواد پناه می برم. اما خودش خاموش تر از این است که بخواهد من را راه اندازی کند. آرشام هم که درگیر دوست دخترش است و قاط قاط
جواد تمام دخترها را پیچید لای یکبار مصرف و گذاشت کنار. وجدانا کار سختی بود. البته مدتی تلخ شده بود. علیرضا به بچه ها گفت به خاطر خیانت لیدی نکبتش بود، آرشام گفت به خاطر مهدوی است. اما من مطمئن بودم جواد یک چیزی را فهمید که گذاشت و گذشت. بقیه تاسف خوردند که لذت دنیایش را ناقص کرده است.
جواد این روزها ساکت و فکور شده است. نه اینکه توی خودش باشد.
کلا خودش را قطعه قطعه کرده، مثل یک پازل. هر قطعه را برمی دارد، حسابی نگاهش می کند، بعد هم پرت می کند آن طرف.
کف پازلش خالی مانده! هیچ تصویری نیست! پاتوق ها را یا نمی آید، یا دیر می آید، یا می نشیند ساکت و زل می زند به کارهای ما. چند وقت قبل که آریا و سعید زیاد خوردند و بعد هم بد... و بعد هم هرچه خورده بودند روی علیرضا که گرفته بودشان بالا آوردند، جواد چنان سیلی خواباند توی گوش هردو که...
آرشام هم قاط زده است. دخترۀ نفهم با سیروس احمق، بساط عشق و حال او را به هم زده اند.
اینها صحنه هاییست که این روزهایم را پر کرده است. روزهای قبل از
کنکور باید چه طور بگذرد؟
اصلا کنکور می دهیم که چه طور بگذرد؟ که چه بشود؟ که قبول بشویم
بعد چه بشود؟ مدرک بگیریم که بعدش...؟
گیرم که دنیا گذشت و گذشت و گذشت. من دکتر شدم، جواد پاکبان، آرشام چوپان، علیرضا... وای علیرضا. تصاویر دوباره مقابلم جان می گیرند. عکس های برهنه و نیمه برهنه. کنسرت های پر سروصدا و خونین، بدن هایی که پر از رد تیغ است. تاریکی ها و موسیقی های پرحجم، خواننده ای متال و چشم های وحشی شان، جام های خون دختران باکره، ترانه هایی که از کشتن، کشته شدن، شیطانی که تصویر...
خدایی که دیگر نیست تا آرامش بدهد، تا پناه باشد و محبت کند. خدایی که نفی شده است. هستی یا نیستی خدایا؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ وقتی بودی نمی خواستمت. فکر می کردم مزاحم راحتی های منی. حالا که قرار است نباشی من چرا بیقرار شده ام. چرا همۀ کسانی که تو را ندارند آرامش هم ندارند. حتی اگر از سر تا پایشان نشانۀ آسایش باشد. قرار ندارم و فرار دلم می خواهد. ویرانه شده برایم شهر! آبادی روستا دلم می خواهد.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت نوزدهم
🌾جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا.
من یک دهاتی ام. خانه شان حوض داشت. باغ کناری داشت. کف حیاطش خاکی بود. گوشۀ سمت چپ، ساختمان بود با سه تا اتاق، آشپزخانه و هال وسط. حمام و دستشویی هم بیرون بود. مثل خانه های الآن زیر دماغ نبود. جد ما صبح خروسخوان بلند می شد. اول یک دو رکعتی سجود می کرد؛ تا غروب بحث وجود بود. زمین داشت؛ کشت و کار می کرد. یک کاله سیاه و یک شلوار پاچه گشاد و گیوۀ دستدوز مشداکبر. لباسش هم گشاد و بلند بود.
هشت تا بچۀ قد و نیم قد که خب حالا هیکلی و پیر شده اند هم داشت.
نودسالی هم از هوای پاک استفاده کرد و مرد. کیف دنیا را برد و با لبخند هم مرد.
جده ام یک موی بلند مشکی داشت تا پایین کمرش. دو تا چشم درشت سرمه کشیده و هیکلی ظریف. از همان خروسخوان به همراه جد برمی خاسته، یک دوگانه و یک صبحانه و شیر گاو بدوش و تخم مرغ ها را جمع کن و به بچه ها رسیدگی کن و غذا بپز و شب استقبال جد برو و کت و کلاه جد را با نگاه های مهربان تحویل بگیر و دو تا خسته نباشید و قربان کلام هم... وسط حیاط که آبپاشی شده بود، با سبزی دست چین و ماست دست ساز و غذای روغن حیوانی و سر سفره با هشت تا دختر و پسر بگو و بخند.
بوی خاک نم خورده و چای ذغالی و گوشت برۀ علف تازه خورده.
خستگی که غذا را لذیذ می کند و خواب بعدش را لذیذتر. دو کلام حرف شیرین و دو تا توبیخ و بکن نکن درشت... چهار تا شکایت و چشم و ابروی تهدید و...
کنار چشمانشان چروک های دلنشینی بود که نشان می داد عمیق نگاه می کردند و چروک کنار لب هایشان یعنی اهل لبخند بوده اند. و من که یادم می آید چند سال آخرشان مهربانی شان کاری کرده بود که ما نوه ها دعوا می کردیم که چند روز بیشتر خانه های ما باشند. با تسبیحدستشان بازی می کردیم تا دست بکشند روی سرمان.
مهدوی مثل جدّم است؛ به جدّم قسم
جدّ من توی عکس چنان شاداب به دوربین نگاه کرده که انگار تف می اندازد به زندگی ما و فوز می برد به دلمان که ببین دارم حالش را می برم.
مهدوی همین طور نگاه می کند توی صورتت. فوز می برد که دارم زندگی می کنم. بعد تو حس می کنی خر مرادت سوارت است و تو داری لِه می شوی. پالن رنگی روی دوشمان انداخته ایم، خوشحال و شاد داریم به کل دنیا سواری می دهیم. یکی تلگرام می زند برایمان. یکی اینستا پر از عکس می کند برایمان. یکی مُد درست می کند برایمان. یکی نوع غذا. هات داگ، سگ داغ. سگ خودش چی هست که داغش چی باشد؟
گاهی که توی رستوران ها می رویم یک ربع اول اسم ها را سه دور رونویسی می کنیم تا خواندنش را یاد بگیریم بعد هم که با کلی غرور سفارش ایتالیایی، فرانسوی می دهیم می بینیم همین مواد کشاورزی خودمان است با کلی سس و رنگ. جد بزرگ به سلامت باشد، شیر گاوت سالم بود. نوش جان. یکی هم وسط همین رنگ و ریقیل ها اعتراض مدنی یادمان می دهد.
چهارشنبۀ سفید. دخترها وقتی می آمدند
سر قرار، یک دست سفید می پوشیدند. اعتراض به حجاب. من که نمی دانم فلسفۀ حجاب چیست! اما خودم ندیدم هیچ وقت اکیپ ما یک دختر باحجاب باحیا را بکشد تا روی... و یا آنها را با حرفهای فناتیکی به فنا بدهد. مگر اینکه چادرش بر باد هوا بود و نمی فهمید.. پسرها لذت چشمی می برند.
همان چشم چران خودمان. آدم نیستند تا اگر دختری خودش را ارزان کرد کنار بکشند و بگویند ارزان نفروش. می گویند حالش را ببر خودش خواسته...
من اگر مادرم چادرش را کنار بگذارد و یا این ملیحه بخواهد مثل همه، خودش را به هرز بدهد، خودم را می کشم. ای جدّبزرگ آن عصایت را بلند کن بکوب وسط وسط همه چیز
دیروز که داشتم اجدادمان را فسیل شناسی می کردم، دیدم اِ سرِ جدّۀ جواد هم یک چارقد است که سفت و سخت گره زده است. از جواد پرسیدم:
موهای جدّه ات مثل خودت لَخت و قهوهای بوده؟
غیرتی شد و دو تا فحش آبدار داد که نگو. آمد در خانه مان...یعنی قرار شد بیاید گفتم:
هرچی تصور کنی خوردم!
در عکس ها عمه و عمو و خاله و دایی دو پشت قبلش هم محجبه بودند.
جواد به گور رضاخان خندیده که از اصل خودش را مشتاق تمدن می داند. ماها همه از خاندان چارقد و چاقچوریم!! جدۀ من هم همینطور.
توی خانه گیسو کمند، زبر و زرنگ و لُپ گلی؛ اما پا بیرون از خانه نگذاشته چادر کشون! یکبار مسخره کردم که ای بابا زن های بدبخت.
مامان گفت:
- بحث بخت بد و خوب نیست. آداب اجتماعی است. وسط خیابون که جای لباس مجلسی و آرایش نیست. هر جایی و هر کاری وقت خودش و جای خودش!
یک چیزی را خودم هم باور نمی کردم؛ جد و جدۀ آرشام را که دیدم، مطمئن شدم یک اتفاقی بین دو نسل افتاده است. دور افتاده ام ببینم اصل و نسبمان به کی رفته که اینقدر وِل وضع داریم زندگی می کنیم.
هدفشان از زایمان ما چی بوده؟ خودشان می دانستند دارند چه می کنند یا که فقط...
ادامه دارد ....
داستان هرشب ، بجز جمعه ها در کانال👇👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
هــر روز صـبـح ... شــروع یــڪ صـحــنــہ از .... داسـتــان زنـدگـــیِ شـــمـاســـت ... پس بہترینش
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇