چیک چیک...عشق
قسمت ۷۱
لپش رو بوس کردم و پریدم تو اتاق که حاضر بشم . به سرعت باد آماده شدم و با مامان خداحافظی کردم . کفشهای
اسپرتم رو پوشیدم و رفتم بیرون.
سر کوچه یه دربست گرفتم و جلوی در کافی شاپ پیاده شدم .
تازه وقتی رسیدم فکر کردم خاک تو سرم نکنن که انقدر هولم! انگار رو هوا خودمو رسوندم اینجا ... معلوم نیست
خود پارسا اومده یا نه !
فوقش منتظر میمونم دیگه . رفتم تو .... اصولا زیاد کافی شاپ نمیرفتم چون از محیط های باز مثل پارک برای قرار
گذاشتن با دوستام بیشتر خوشم میومد . این کافی شاپم که اصلا دوست داشتنی نبود از نظرم ... زیادی گرفته و
تاریک بود مخصوصا با این آهنگ غمناکی که گذاشته بودن حس بدبختی بهم دست داد .
یه نگاه به میزهای تقریبا خالی کردم ولی پارسا رو ندیدم ... رفتم روی همون میز اولی نزدیک در نشستم که حداقل
چشمم به بیرون بیفته حس خفگی نکنم . کیفم رو گذاشتم روی میز که یکی صندلی رو به روم رو کشید بیرون و
نشست .
غافلگیر شدم پارسا بود ولی انقدر قیافش تغییر کرده بود که نشناختمش !
_چرا نزدیک در نشستی؟!
_سلام
_علیک .منو نشناختی به این گنده ای ؟
_نه والا ! با اینهمه ریش و این مدل موی جدید تو این تاریکی معلومه نشناختمت
خندید و با نگاهی به در و دیوار گفت :
_ تاریکه ولی خوب و دنجه کافی شاپه دوستم بهروزه .
دستی به ریشش کشید و گفت :
_بهم میاد ؟
یکم نگاش کردم . قیافش مردونه تر و جذاب تر شده بود ولی خستگی هم از چشماش میبارید !
_آره خیلی بهت میاد
_ولی حالم از ریش بهم میخوره
تو دلم گفتم مرض ! تو که بدت میاد چرا منو ضایع میکنی آخه !
_وقت نکردم تو این یه هفته یکم به خودم برسم . تو چطوری ؟خوبی ؟خوش گذشت من نبودم ؟
_دستامو گذاشتم روی میز و گفتم :
_خوبم ولی خوش نگذشت چون همش نگران مادرت بودم که خدایی نکرده اتفاق بدی براشون نیفته .
_عزیزم . معذرت میخوام که تو رو هم ناراحت کردم . حالش بهتره غصه نخور ... چه خوب شد که اومدی الی طاقت
دوری بیشتر از این رو نداشتم .
میخواستم جوابشو بدم که با حرکتی که یهو انجام داد انگار بهم برق 2فاز وصل کردن خشکم زد ! تا حال دست هیچ
نا محرمی بهم نخورده بود نمیدونم چجوری تو یه لحظه پارسا دستام رو گرفت توی دستش .
همه توانم رو جمع کردم و دستم رو کشیدم و بردم زیر میز . اصلا حس خوبی نداشتم !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۲
-چی شد عزیزم؟
با صدایی که مثل دستای یخ کردم داشت میلرزید گفتم :
_دیگه ... این کار رو نکن پارسا
_ چه کاری !؟
با تعجب نگاهش کردم . یاد اون روز افتادم که ستاره به اشکان دست داد . برای پارسا بایدم عادی باشه! این من
بودم که حس میکردم دارم خفه میشم ... خوشبختانه بلند شد و گفت :
_ای بابا یادمون رفت یه چیزی سفارش بدیم . الان میام
به دستام نگاه کردم . چقدر راحت به خودش اجازه داد بهم بی احترامی کنه !میدونستم الان تو این دوره زمونه این
چیزا دیگه عادیه و هر دختر پسری به راحتی بهم دست میدن و هزار چیز دیگه . ولی تربیت خانوادگی من همچین
اجازه ای نمیداد ! فکر کردم پارسا تقصیریم نداره . شاید دختری مثل دخترای خانواده ما کم پیدا میشه !
داشت با یه سینی توی دستش میومد سر میز . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکار مزاحم تو ذهنم رو فعلا پس
بزنم .
_بفرمایید . به سلیقه خودم برات کیک و نسکافه آوردم . اگه دوست نداری بگم قهوه بیاره
_نه ممنون . نسکافه دوست دارم
_خوبه . پس بخور
خودش شروع کرد به خوردن . ولی من راه گلوم انگار بسته شده بود . کاش به جای اینجا تو شرکت خودمون بودیم
. فضای اونجا رو بیشتر دوست داشتم
_الی ؟
سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم . چند لحظه ای بهم خیره شد و آروم پرسید :
-خوبی؟
با یه لبخند تصنعی جواب دادم
_خوبم
_وقتی میخندی خیلی خوشگلتر میشی مخصوصا با شالی که امروز سرت کردی
از نگاه خیره اش معذب شدم . دستم رو دور فنجون حلقه کردم و یه مرسی آروم گفتم
_دستتو بیار
با تعجب پرسیدم :
-دستمو !؟
نیشخندی زد و گفت :
_نترس نمیذارم دستم بهت بخوره ! دستتو بیار کار دارم
پس فهمیده بود حال بدم رو ولی خودشو به اون راه زده بود . هنوز منتظر داشت نگاهم میکرد . دستم رو با تردید
بردم طرفش
یه جعبه کوچیک گذاشت کف دستم . البته متوجه شدم که از قصد با فاصله انداختش که مثال دستش بهم نخوره ! ولی
چیزی نگفتم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۳
_این چیه ؟
_بازش کن ببین .
_مناسبتش چیه ؟
_ تو فکر کن سوغاتیه
_ولی من که تو این شرایط ازت توقع سوغاتی نداشتم پارسا !
_بازش کن ببین اصلا خوشت میاد یا نه چون ارزش زیادی نداره
_ارزشش به اینه که یادم بودی
خنده روی لبش جمع شد و سرش رو انداخت پایین . من که چیزی نگفتم ناراحت بشه !
_خوبی ؟ حرف بدی زدم ؟
_نه عزیزم . بازش کن
پاپییون روی جعبه رو باز کردم و درش رو برداشتم . یه انگشتر نقره بود که خیلی خوشگل و بانمک بود مدلش. از
انگشترهای درشت همیشه خوشم میومد
_وای این چقدر خوشگله
_جدی خوشت اومد ؟
-آره خیلی قشنگه مرسی
_قابل تو رو نداره . اگه وقتشو داشتم برات یه چیز بهتر میخریدم
_همین خیلیم خوبه واقعا ممنون
حس کردم دوباره رنگ نگاهش عوض شد و یه غمی توی چهرش نشست ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد و
شروع کرد به حرف زدن .
نزدیک 3 ساعت پیش هم بودیم و پارسا خودش تا نزدیکای خونه رسوندم و رفت . بهروز رو ندیدم دلم میخواست
بدونم این دوستشم مثل اشکان و ایمانه یا نه ! ولی یه پسره دیگه پشت صندوق بود که پارسا مهران صداش زد .
اگر اون روز پارسا دستمو نگرفته بود میتونستم بگم خیلی روز خوبی بود و بهم خوش گذشته بود ولی خوب فاکتور
گرفتن اون حس بد خیلیم برام راحت نبود و در واقع سخت بود !
جوری که اون شب سر نمازم ناخودآگاه گریه ام گرفت و کلی از خدا عذرخواهی کردم . اما بازم سبک نشدم ! حتی
حس میکردم یه جورایی به مامان علاوه بر دروغ گفتن خیانت هم کردم . خیانت به اعتمادی که همیشه بهم داشت !
کاش میتونستم همه حرفای دلم رو به ساناز بزنم ولی حیف که اون از منم بی جنبه تر بود !
از دوستیه نا محسوس من و پارسا تقریبا دو ماه میگذشت . دو ماهی که هر روزش پر بود از قهر و آشتی و گاهی بی
تفاوتی و بی خبری !
ساناز قولی رو که داده بود به کلی فراموش کرده بود و همچنان نیومده بود که پارسا رو ببینه ! منم چون مطمئن بودم
با دیدن تیپ ظاهری پارسا با سانی دعوام میشه دوباره دیگه حرفی به میون نیاورده بودم .
قدم خیر همچنان در پی دلبری از پارسا بود و من رو گاهی واقعا به سطوح میاورد ! ولی خوب انقدر جایگاه خودم رو
تو قلب پارسا محکم میدیدم که شاید به نظرم حرکات بابایی یه جورایی بچه گانه و بی اهمیت میومد !
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 این جمعه هم گذشت و نشد موعد فرج / شنبه غروب جمعه ترین روز هفته است
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند #موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت_دوم
#انچه_مجردان_باید_بدانند
🌺ازدواج با مهرطلب مجاز است❓
#قسمت_سوم
🔹مهرطلب ها #نیاز به تایید دائمی دیگران دارند و اگر کار یا رفتارشان توسط دیگران تایید نشود، #احساس رضایت و آرامش نمی کنند. آنها عقاید مشخصی در مورد موضوعات ندارند
و بیشتر ترجیح می دهند با #تملق گویی دیگران را تایید کنند. افراد مهرطلب از طلب کردن #حق خودشان پرهیز می کنند چون از اینکه بخواهند حقشان را بگیرند #خجالت می کشند و شرم می کنند.
🔹مهرطلب ها از #مقاومت آشکار و مستقیم در برابر دیگران به طور جدی اجتناب می کنند. از #اظهار عقیده و نظر خود پرهیز می کنند.
#ادامه_دارد
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔰نایل فرگوسن، استراتژیست ارشد آمریکایی:
✅ قدرت انقلاب ایران از حجم بالای زاد و ولد در سالهای اولیه است!
⚠️همین مسئله باعث شد تا غرب به سرعت وارد عمل شود تا این رشد جمعیت که باعث قدرت روزافزون ایران شده بود را کنترل کند.
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۱۷
#فرزندآوری
سلام علیکم
خاله ای داشتم مادر چهار فرزند بود که یکی از آنها هم شهید شد.
سال 87 بود روزی منزلشون رفتم برای احوال پرسی. از من پرسیدن چندتا بچه داری؟ گفتم یکی و نصفی☺
(بچه دومم تو راه بود) .بعدش گفتم دیگه هم بسه.(دوران جاهلیت بود دیگه😊.اگه می خواستی بچه سوم بیاری می کشتنت😲)
ایشون نگاهی به من کرد وگفت:
نه خاله ،این حرفو نزن. بقول قدیمیها دو تا بچه نون سر سفره است(کنایه از اینکه خطر از بین رفتنشون زیاده )
بعدش گفتن من اگه تونستم داغ فرزندم هادی رو تحمل کنم چون سه تا دیگه داشتم وگرنه دق می کردم😲
خدارحمتش کنه البته ایشون فرزند دوم منو ندید و چند ماه بعد از دنیا رفت و قبرش کربلاست ولی من حرف ایشون آویزه گوشم شد والان سه فرزند دارم و دعا کنید خدا باز هم به من فرزند عنایت کنه. آمین
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📚نام کتاب:"خداحافظ سالار"
🖋نویسنده: حمید حسام
📑انتشارات: نشر بیست و هفت
📖توضیحات:
کتاب «خداحافظ سالار»، خاطرات پروانه چراغ نوروزی همسر سردار سرلشکر شهید حاج حسین همدانی، قافله سالار مدافعان حرم است، که به زندگی و فراز و نشیب های این شیرزن بزرگ پرداخته که از کودکی آغاز و نهایتا به شهادت سردار همدانی در سال ١٣٩٤ ختم می شود.
شروع کتاب از سال ۹۰ و بحران سوریه و دمشق که در آستانه سقوط قرار داشت آغاز می شود و با بازگشت و تداعی خاطرات دوران کودکی همسر شهید در دهه ۴۰ ادامه می یابد.
این کتاب حاصل ۴۴ ساعت مصاحبه با همسر شهید است که نوع روایت داستانی هیچ دخل تصرفی را در آن وارد ننموده است.
لینک خرید کتاب:
bookroom.ir/book/52913
📗📘📙
@ketabe_khoob
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۷۳ _این چیه ؟ _بازش کن ببین . _مناسبتش چیه ؟ _ تو فکر کن سوغاتیه _ولی من
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۷۴
قرار های بیرونمون اکثرا به همون کافی شاپ ختم میشد چون من دیگه موافق گردشهای دسته جمعی نبودم اونم با
دوستای پارسا ! هر وقت دو تایی میرفتیم کافی شاپ حس آرامش بیشتری داشتم .
بهروز رو هم دیده بودم و فهمیدم این یکی دوست پارسا انگار یه کوچولو با بقیه متفاوته . آدمها میتونن توی حرف
زدن و رفتارهاشون حداقل یه نمای کلی از شخصیتشون رو بروز بدن .
و من با همون چند باری که بهروز رو دیدم و با هم آشنا شدیم احساس کردم پسر خوبیه چون بر خلاف اشکان نه
نگاه بدی داشت و نه لحن بدی !
بعضی وقتها از حرفها یا لحن حرف زدن پارسا واقعا میرنجیدم ولی از اون جایی که اصلا کینه ای و سخت گیر نبودم
با یه عذرخواهی ساده کوتاه میومدم !
نمیدونم چرا ولی گاهی وقتها آدم از چیزایی به راحتی میگذره و ندیده میگیرشون که شاید وقتی بعدها برگرده به
گذشته و خاطرات روزمره رو مرور بکنه کلی به حال خودش تاسف بخوره که اینهمه غفلت واقعا چرا ازش سر زده
!؟
شاید منم نباید انقدر زود و راحت از کنار همه تفاوتهای ریز و درشتی که توی برخوردهام با پارسا داشتم میگذشتم
ضمن اینکه من یه دختر نوجوان نبودم که سریع گول ظاهر و خیلی چیزای دیگه رو بخورم !
اما شاید احمق بودم ... وقتی میدیدم پارسا به حجابم گیر میده و بیشتر بی حجاب بودن رو ترجیح میده ! وقتی
میدیدم چجوری راحت در مورد دوست دختر دوستاش نظر میده ... وقتی حس میکردم دوستای نرمالی نداره و هزار
تا چیز دیگه که هر کدوم میتونست دلیل خوبی نباشه ... پس چرا باید ادامه می دادم به این دوستیه پر از تردید!؟
اما واقعیت اینه که هیچ کسی از آینده خبر نداره و نمیدونه چی پیش میاد همونطور که من نمیدونستم !
یکی از همین اتفاقهایی که شاید جای تامل داشت دیدن پریسا یعنی خواهر پارسا بود !
روزی که به طور سرزده اومد شرکت و من اتفاقی چون کنار دستگاه کپی توی سالن بودم دیدمش .. هرگز فکر
نمیکردم این دختر که یه تیپ خیلی ساده داشت و یه چهره مهربون همون پریسایی باشه که یه بار باهاش تلفنی
حرف زدم و انقدر بد و تند باهام حرف زده بود !
شاید توقع داشتم پریسا یکمی مثل برادرش باشه یعنی از این دخترای شر و شیطون که روی مد میگردن و اعصاب
درست و حسابی ندارن .
اما انگار کلا حدسیات من به درد کوزه و آب و این چیزا میخورد !
وقتی رفت توی اتاق پارسا سعی کردم یکم کنجکاوی کنم بخاطر همین با اینکه کارم با دستگاه کپی تموم شده بود
اما همچنان ادامه دادم به الکی کار کردن !
خوشبختانه در اتاق بسته نشد و نیمه باز موند و من فاصله خیلی کمی داشتم و براحتی میتونستم گوش بدم
صدای بلندشون باعث شد بیشتر فضولی کنم !
_سلا خسته نباشی ...
_تویی پریسا ! اینجا چیکار میکنی ؟
_ مگه حتما باید کاری داشته باشم که بیام اینجا ؟
_فکر کنم خواهرمو انقدر بشناسم که بدونم بی دلیل پاشو نمیذاره تو شرکت من !
❣ @Mattla_eshgh
رمانسرا چیک چیک...عشق
قسمت ۷۵
_ چه جالب ! من که مطمئن نبودم حتی بشناسیم ! ترسیدم با مشتری اشتباه بگیریم
_حسابیم که دلت پره ! حالاچرا وایستادی بشین
_ممنون راحتم
_اوکی... پس حرفتو بزن
_حرف که زیاده ! نمیدونم از کجا شروع کنم
_اهان ! میخوای برو خونه اگه کاری هم داری شب میام باهم حرف میزنیم ... اینجا محل کارمه پریسا ...
_شب !؟ خونه ؟ کدوم خونه پارسا ؟ تو اصلا مگه اونجا پیداتم میشه ؟
_گفتم برو شب میام عزیزم قول میدم
_هه ! قول میدم ! تو به قولایی که یه عمره دادی عمل کن این یکی پیشکش
_ اصلا چرا زنگ نزدی ؟ چی میخوای بگی ؟
انگار همین حرف پارسا باعث شد که پریسا یکم آروم بشه چون با صدایی که انگار آماده گریه کردن بود گفت :
_یه خواهر چی میتونه به برادرش بگه ؟ همه اونایی که تو دلشه ! منم خیلی حرف تو دلم دارم ولی تو خیلی وقته که
دیگه گوشی واسه شنیدن نداری
_چرا فکر میکنی نمیشنوم ؟ تو اصلا شده یه بار مثل آدم بیای با من که داداش بزرگترتم حرف بزنی ؟
_خودت نخواستی ! تو کلا ما رو فراموش کردی ! تازه بزرگی به سن نیست به عقل و شعوره آقا پارسا
_یعنی من بیشعورم ؟
_ببخشید ولی آره هستی !
چقدر بی ادبه ها ! اگه من به احسان میگفتم بی شعور میزد نصفم میکرد ... تازه اون از من کوچیکتره ... خوبه که
پارسا الان با داد جوابشو بده ! یکم سکوت شد و بعد از چند دقیقه پارسا با صدایی آروم گفت :
_آره راست میگی شایدم باشم ... خودمم تو شعورم موندم
_میفهمم !... ببین من کلاس دارم باید برم همین الانم کلی دیرم شده ولی دلم نیومد نیام اینجا و بهت نگم که مامان
چقدر داغونه ! اگه به فکر خودت و زندگیت نیستی حداقل یه ذره به ما فکر کن ... به مامان ! دیگه چقدر غصه تو رو
بخوره بس نبود که ...
_خیله خوب ! دیگه ادامه نده تا آخرشو خوندم ... از اول میگفتی که مامان فرستادت مخ زنی
_مخ زنی !؟ من حوصله خودمم ندارم اونوقت بیام اینجا مخ تو رو بزنم ؟ اونم تو که انقدر با بی عقلی داری پیش
میری ؟ اگه مخ داشتی که دلم نمیسوخت
_تو این کلاسای درس و دانشگات احترام به بزرگترم یادت میدن ؟
_آره ! ولی من قبل از اینکه از اونها یاد بگیرم از تو الگو گرفتم ! یادت که نرفته ؟
_حرف آخرتو بزن ... سرم شلوغه میخوام برم بازار
_یعنی برم دیگه ؟ باشه ... میدونستم جنبه شنیدن این حرفا رو نداری ! مامان از دستت به ستوه اومده پارسا ...
همینجوری پیش بره شاید اونم کارش به بیمارستان بکشه .. دیشب حالش بد شده بود من و بابا به زور بردیمش
درمانگاه اخلاقشو که میشناسی .... اگه یکم دلت براش میسوزه بیا خونه و باهاش حرف بزن ... بذار خودشو خالی
کنه
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۷۶
تو پسر بزرگشی ... وقتی تو رو اینجوری میبینه حس میکنه زندگیه خودشم داغونه و داره به باد میره ..
_حالا حالش چطوره ؟
_بد نیست ... دلش همش پیش تواه
_باشه ! ... شب میام خونه .. برو کلاست دیر نشه
_همیشه همینه ... امروز وعده فردا رو میدی ... فردا وعده پس فردا !! فقط ادعات میشه
_ادعای چی ... گفتم که شب میام خونه مطمئن باش
_امیدوارم ! به هر حال منتظریم . خداحافظ
_پریسا ؟
-بله ؟
_وایسا لپ تابمو جمع کنم میرسونمت
_نمیخواد با آژانس اومدم پایین منتظره فعلا
_به سلامت
وقتی داشت از اتاق میومد بیرون زیر چشمی نگاهش کردم ... صورت گردش و اجزای متناسبی که داشت خوشگلش
کرده بود ... چشماش شبیه پارسا بود ... فکر کنم ۳۰ سانتی هم از من بلندتر بود قدش ! آرایش ساده ای داشت و
لباساش معمولی بود .... من فکر میکردم حداقل مثل ستاره باشه ولی نبود !
با محمودی خداحافظی کرد و رفت ... حتی منو ندید !
صحبتهاشون برام جالب بود و البته بیشتر حس کنجکاویم رو تحریک کرده بود !
کاغذهای کپی رو برداشتم و رفتم تو اتاقم ... مگه خونشون شیراز نبود ؟ چرا گفت دیشب مامان رو بردیم درمونگاه
و الان خود پریسا اینجا بود !؟
پس یعنی تهران بوده نه شیراز ! ضمن اینکه پارسا هم گفت شب میام خونه .... یعنی دو تا خونه داشتن ؟ هم تو
شیراز هم تهران !؟
منظور پریسا از حرفایی که راجع به زندگی پارسا میزد چی بود ؟ چرا مامانش باید انقدر غصه بخوره ؟ مگه چی توی
زندگی پارسا انقدر زجر آور و مبهمه ؟
اینا سوالاتی بود که پشت سر هم توی ذهنم ردیف میشد و دوست داشتم خیلی زود به جواب همشون برسم ... اما
بدبختی پارسا هیچ وقت نه حرفی از خانواده خودش میزد و نه سوالی در مورد خانواده من کرده بود ! حتی گاهی که
بحث پیش میومد و از حال مامانش میپرسیدم خیلی سرسری و مجبوری با جوابای کوتاه سر و ته قضیه رو هم میاورد
!
مطمئن بودم حرفای پریسا یه منشا خیلی مهم داره که من هرگز نمیتونستم از طریق خود پارسا به این منشا برسم ...
پس باید یکم دست به کار میشدم و میزدم تو کار آمار گیری !
خیلی فکر کردم و تنها گزینه ای که برای تحقیقات تو ذهنم روشن شد هدی بود ! همون دوستم که پدرش یعنی
اقای جلیلی پارسا رو بهم برای کار معرفی کرده بود ... تا جایی که یادمه گفته بود که پدر پارسا با پدر خودش همکار
بودن ... پس حتما خیلی خوب باید خانواده اش رو بشناسه
❣ @Mattla_eshgh