مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچ کس به من نگفت😔 0⃣2⃣قسمت بیستم 😔هیچکس به من نگفت: در هنگام ظهورت، آسمان 🌧میبارد هر
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
1⃣2⃣قسمت بیست و یک
😔هیچ کس به من نگفت:که اگر بیایی، ظلمی باقی نمیماند. دختر بچه عراقی، پدرش را از دست نمیدهد و شیرخوارگان فلسطینی بی خانمان نمیشوند😔.سربازان امریکایی با بی رحمی وارد خانهها نمیشوند و حرمت زنها حفظ میشود.
👌حاکم فقط تویی😍، تنها تو که جانشین خدا بر روی زمینی و دیگران همه مطیع امر تو خواهند بود و جهانیان،حکومتی الهی و حاکمی چون شما را خواهند دید😊.
😔به ما نگفتند که دوران ظهور، دیگر هیچ کس سر کسی کلاه نمیگذارد و دروغ و دغلبازی تشییع جنازه میشوند. زندگیها با عیش حلال،خوش میشوند و مردم در کوچهها با لبخند به هم سلام میدهند و احوالپرسی میکنند.
😊من الان هم به همین نیت به همه سلام میکنم و لبخندم را از انسانها دریغ نمیسازم☺️.
🔹ادامه دارد....
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 21
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از ما و او ( احسان عبادی )
چهارشنبه های سیاسی 11.MP3
7.89M
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی
👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب
💠 جلسه 11 ، بررسی افکار و مبانی و عملکرد #سیدمحمد_خاتمی(قسمت آخر)
🎤 استاد عبادی از اساتید مهدویت و پژوهشگر تاریخ معاصر و انقلاب
👈 جهت بالاتر بردن تحلیل سیاسی و بصیرت مردم ، نشر این فایلها ضروری است 👉
کاری جدید از کانال "ما و او " @ma_va_o
مطلع عشق
✳️ سلسله برنامه #چهارشنبه_های_سیاسی 👈 با تحلیل #ریزش_های_انقلاب 💠 جلسه 11 ، بررسی افکار و مبانی و
اگر میخواین موسوی خوئینی ها رابیشتر بشناسین ، در کانال " ما واو "
باعنوان چهارشنبه های سیاسی میتونین دسترسی پیدا کنین بهش
مطلع عشق
⭕️ یه سوال دیگه👇 آیا میتوان دلیل عدم امکان کنترل و نظارت بشری را بر چرخه ی نظام تسخیری قابل تس
#جلسه_چهارم
#قسمت_دوم
#کمی_از_اسرار_ولایت
🔷یه سوال دیگه
👇👇
❗ جریان قدرت اقتضا میکنه که
یه قدرت مرکزی داشته باشیم ،
🔸اینو باید بیشتر توضیح بدیم .
یه سوال دیگه👇👇
🔸چرا اون قدرت مرکزیت و محور باید ولایت باشه❓❗️
خب این دو تا سوالو میذاریم کنار هم با هم پاسخ میدیم.
خب ،
🔷ما گفتیم ، اسمشومیذاریم
ولایت ،
🍃شما هر چی دوست داری بذار
بیاین دعوا نکنیم ،
ما سر ولایت دعوا نداریم .
قسمت اول این سوال دوم هم یه کم ایراد لفظی داره👇👇
🍃که چرا باید قدرت و کنترل مرکزی ولایت باشه ،
اصلا ولایت نباشه ،
🔷هر چی شما میگی ، همون باشه .
🔸سر اسمش ما باهم دعوا نداریم ،☺️
در ادامه سوالات هست که ،
🔷بیایم و اون قدرت مرکزی رو قانون مبتنی بر عقل جمعی قرار بدیم .
🍀یعنی ،
عقلیت مرکزیت باشه
یه جامعه عقلایی _ قانونی
🔶پس ما این سوال و با توجه به ادامش اینطور اصلاح میکنم که
👇👇
🌷چرا باید اون قدرت مرکزی ،
دست کسی باشه ؟!
🍃حالا اون فرد ، میخواد ولایت باشه یا هر فرد دیگه ای !
⚡️مثلا ما ،
🍃اینجا میگیم فرماندهی کل قوا ،
🍃یکی میگه رئیس جمهور ،
🍃یکی میگه نخست وزیر ،
🍃اون یکی میگه رئیس تشکیلات ،
هر کسی یه اسمی میگه ،
🔷ما سر اسم دعوا نداریم ،
حرف ما ، اینه که ،
سوال سوال کننده رو ما اینجوری میتونیم تحلیل بکنیم
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۹۳ _به اشکان زنگ بزنی و همه سوالات رو بپرسی ... حتی در مورد همون بیتا ! چون مطم
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۹۴
کارت رو آوردم بالا.. امروز که جمعه است معلومه که شرکت نیست . پس باید همراهش رو بگیرم . چه خط رندی
هم داره
هر چی زنگ خورد جواب نداد . لعنتی ! منم که منتظر بهونه ام تا پشیمون بشم ... حتی از اسم اشکان هم چندشم
میشد چراشو نمیدونم .
قطع شد دوباره گرفتم ... انقدر زنگ خورد که میخواستم خودم قطع کنم ولی در آخرین لحظات جواب داد البته با یه
صدای کاملا خوابالو
_الو
خدایا خودت رحم کن ... زدم از خواب انداختمش روز جمعه ای اعصابش ریخته بهم . چقدر بد گفت الو !
_الو ... سلام آقای .... خاک تو سرم حتی فامیلیش رو بلد نبودم انقدرم هول شدم که یادم رفت کافیه یه نگاه به
کارتش بکنم !
_الو !
_سلام آقا اشکان
_علیک . شما ؟
_نشناختین ؟
_چرا یه مزاحم که گند زد به جمعه ام . ببین هر کی هستی اگه کار مهم نداشته باشی با من طرفی
بترکی ایشالا! منو با دوست دختراش اشتباه گرفته بود انگار ... خیلی زود گفتم :
_بله کار مهمی دارم . الهام هستم
صدای خمیازه اش بلند شد ... با بی حوصلگی گفت :
_کدوم الهام ؟ لقبم داری؟
دیگه رفت رو اعصابم ... با صدای بلند گفتم :
_الهام صمیمی . لقبم دارم یه دیوونه که کار و بارش افتاده دست شما و اون دوسته بیشعورتون پارسا !
_پارسا ! واااای شمایید الهام خانوم ؟!! شرمنده بخدا نشناختم . یعنی اصلا فکر نمیکردم زنگ بزنید
_خواهش میکنم . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم
_نفرمایید ... بازم عذرخواهی میکنم . حالتون خوبه ؟
_ممنون خوبم
_خدا رو شکر. خوشحالم صداتون رو میشنوم ... راستش با اون حالی که شما دیشب مهمونی رو ترک کردین کلی
نگرانتون بودم
یعنی اگر یه وقتی بود که یکم حوصله داشتم بهش میگفتم نگرانی یعنی چی!
_شما لطف دارید . یادتون که نرفته برای چی به من شماره دادید ؟
_یادمه ولی آخه تلفنی که نمیشه این چیزا رو گفت
_چرا نمیشه ؟
_چون مطمئنم نمیشه . من فردا هر جا که شما مایل باشین هر وقتی قرار بذارید میرسم خدمتتون
_ولی من ترجیح میدم همین الان همه چیز رو بگید
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۹۵
_به من اعتماد کنید الهام خانوم . پشیمون نمیشید قول میدم
موندم که چه جوابی بدم . انقدر حس کنجکاویم بالا بود که نمیتونستم به عواقب احتمالیه کارم فکر کنم . مطمئن بودم
اینم یه بی عقلیه جدیده ولی چاره ای نبود
_باشه . فردا ۸ صبح میام شرکتتون
با ته خنده ای که توی صداش بود گفت :
_۸ صبح ! باشه پس من مجبورم فردا هم زود از خواب بیدار بشم !
_اگر بد موقع هست من ...
_نه نه اصلا. شوخی کردم ... آدرس هست روی کارت
_بله دیدم
_منتظرتونم فردا
_امیدوارم حرفای مهمی برای گفتن باشه ! روزتون بخیر خداحافظ
_روز شما هم بخیر . بای
از ترسم به ساناز نگفتم که قرار گذاشتم چون مطمئن بودم یا میخواد باهام بیاد یا اصلا نمیذاره برم ! فقط بهش گفتم
گوشی اشکان خاموش بوده مجبورم تا فردا صبر کنم و زنگ بزنم به شرکت .
خدا رو شکر باورش شد و چیزی نگفت .
بخاطر اینکه هوس نکنم حرفای پارسا رو که توی پیامک فرستاده بود بخونم گوشیم رو خاموش کرده بودم .
صبح مثل هر روز بیدار شدم . مامان که نمیدونست دیگه شرکت نمیرم بنابراین فکر میکرد رفتم سرکار ... مانتوی
مشکیم رو با جین سورمه ای و یه شال سورمه ای پوشیدم . حوصله تیپ زدن نداشتم یه جورایی از همیشه ساده تر
بودم . با گوشیم زنگ زدم به آژانس و منتظر نشستم
قبل از اینکه آژانس زنگ خونه رو بزنه و مامان رو بیدار کنه رفتم پایین دم در وایستادم . خیلی طول نکشید که یه
پراید جلوی در ترمز زد و سوار شدم .
تو کل مسیر دلم میخواست به راننده بگم آقا صدای اون رادیو رو خفه کن ! ولی نگفتم ... صدای جیغ جیغوی مجریه
بدجور روی اعصابم بود ...
استرس اینکه قراره چی بشنوم کافی بود که کلا قاطی باشم ! از صبح اخمو بودم دست خودم نبود تازه به نظر خودم
این دو روزه خیلی صبوری کرده بودم . گرچه آثار گریه های این دو شب از روی چشمهای ورم کردم کاملا مشخص
بود !
دقیقا ساعت ۸ رسیدم ... دوباره به کارت شرکت و تابلوی ساختمون نگاه کردم درست بود
شرکت ساختمانی شکیبا .
یعنی اشکان مهندسه ؟ اصلا به تیپش نمیخوره ... بسم الله گفتم و رفتم تو . طبقه ۳ از آسانسور اومدم بیرون . وقتی
وارد شدم میز منشی رو به روم بود ...
به نظرم شرکتش زیادی شیک بود ... یعنی در این حد وضعش توپه ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۹۶
رفتم کنار میز وایستادم
_سلام خانوم خسته نباشید
_سلام مرسی. بفرمایید
_با آقای شکیبا کار داشتم . میتونم ببینمشون ؟
_وقت قبلی داری عزیزم ؟
با تردید گفتم : فکر کنم !
_اسمتون ؟
_صمیمی هستم
_چند لحظه اجازه بدید ...
توی کامپیوترش چک کرد و گفت :
_خانوم صمیمی اسمتون اینجا نیست
_ایشون خودشون در جریان هستن . ساعت ۸ باهاشون قرار داشتم
_لطفا صبر کنید
دقیقا هر وقتی که کارها باید با عجله پیش بره همه عالم و آدم ازت توقع صبوری کردن دارن !
با تلفن زنگ زد بهش و گفت من اومدم . قطع کرد و گفت :
_بفرمایید داخل منتظرتون هستن
_ممنون
چند تا ضربه زدم و با صدای بفرمایید رفتم تو . اشکان با دیدنم سریع بلند شد و اومد استقبال !!
_سلام الهام خانوم خیلی خوش اومدین
_سلام شرمنده که مزاحم کارتون شدم
_اختیار دارید . بفرمایید خواهش میکنم
_مرسی .
روی صندلی نشستم و فکر کردم چه عجب ایندفعه دستشو نیاورد که ضایع بشه ! پشت میز بزرگش نشست ... چقدر
تیپش فرق داشت با کت و شلوار !
_حالتون که خوبه ؟
_خوبم مرسی
نگاهش چرخی روی صورتم خورد و گفت :
_البته از چهره تون مشخصه خیلی هم خوب نیستین !
شونه ام رو انداختم بالا و جواب دادم :
_شما که توقع ندارید بگم همه چی آرومه ؟
_اصلا. گرچه دوست داشتم واقعا آرامش داشتین اما بهتون حق میدم که حال خوبی نداشته باشین !
_ممنون
شاید ازم توقع داشت مثل آدم جواب بدم ولی واقعا حوصلشو نداشتم ! نفس عمیقی کشید و گفت :
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۹۷
_ چای میل دارید یا قهوه ؟
_مرسی من چیزی نمیخورم
_هر جور مایلید
_ببخشید آقا اشکان من خیلی وقت ندارم میشه خواهش کنم بریم سر اصل مطلب
_هر سوالی داشته باشین جواب میدم
تنها سوالی که اون لحظه اومد تو ذهنم رو پرسیدم :
_شما چرا با پارسا دشمنی دارید ؟
با تعجب گفت :
_دشمنی !؟ کی گفته ما با هم دشمنیم؟
_اگر نیستین پس چرا هم پارسا از شما کینه داره و هم شما سعی دارید چهره اش رو جلوی من خراب کنید ؟
به صندلی بزرگش تکیه داد و گفت :
_الهام خانوم میتونم باهاتون راحت حرف بزنم ؟
سرم رو تکون دادم ...
_من سالهاست که با پارسا دوستم ... نه اینکه یار غار باشیم نه ... ولی خوب زیاد همدیگه رو میبینم و تقریبا دوستای
مشترک زیادی داریم !
. توی این چند سال پارسا رو با دخترای مختلفی دیدم توی مهمونیها .. تفریحات .. کوه .. همه جا ! دیدن پارسا هر بار
با یه آدم جدید تقریبا برام عادی شده . اما دفعه اولی که توی دربند شما رو دیدم خیلی تعجب کردم ... معصومیتی
که توی چهره شما بود و معذب بودنتون جالب بود . مخصوصا وقتی که بهم دست ندادید ...
فهمیدم که باید دختر مقید و نجیبی باشین و همین نجابت به نظرم فرق اساسی بود که بین شما با انتخابهای قبلی
پارسا دیدم .. اون روز توی تولد ستاره مطمئن شدم که حدسم درست بوده وقتی که وارد سالن شدین و تعجبتون رو
از دیدن جمع موجود دیدم !
راستش رو بخوای فکر نمیکردم که دو ماه بگذره و شما همچنان با پارسا مونده باشی ! برام خیلی جالب بود که
دختری مثل شما چجوری نتونسته چهره واقعی طرفش رو بشناسه !
حتی یه لحظه حس عذاب وجدان بهم دست داد از اینکه چرا زودتر از اینا باهاتون قرار نذاشتم و چیزایی رو که باید
در مورد شخصیت اصلی پارسا بدونید رو بگم !
ولی خوب وقتی حرفهای نازی رو شنیدم که بهتون گفت حتی اجازه ندادی پارسا بهت دست بزنه خوشحال شدم که
بلاخره یکی پیدا شده که حساب شده عمل کرده !
_منظورتون رو نمیفهمم آقا اشکان ؟! یعنی چی پارسا با خیلیها دوست بوده ؟ مگه پارسا به جز نازی دوست دیگه ای
هم داره !؟
نیشخندی که زد انگار مستقیم تیری شد تو قلبم چون مطمئن بودم حرف جالبی بعدش نمیشنوم !
_به جز نازی ؟! اون که تازه از راه رسیده ... من دارم در مورد چند سال حرف میزنم !
مثل اینکه پارسا خان خیلی زرنگی کرده و شما رو دور از خودش نگه داشته ... ببین الهام خانوم متاسفم ولی باید بگم
پارسا به اندازه تک تک موهای سرش عاشق شده و دلداده داره !
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی 🌅 #عاشقانه_مهدوی 🔆 مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب / در دلم هستی و بین من و تو، فاصل
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عاشق_بمانیم ۵۸
بدرقه و استقبال از همسرتون؛
اونو برای بازگشت به خونه مشتاق نگه میداره....😊
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#انچه_مجردان_باید_بدانند #قسمت_در_ازدواج 🌸اگر در #ازدواج فکر کنیم که ما هیچ نقشی نداریم این اعتقا
#انچه_مجردان_باید_بدانند
ملاک های من چه باشند؟
💞اگر كسی #انتخاب خوبی كرده و میخواهد آن را به ازدواج تبدیل كند، باید چند #نكته مهم را بداند:
🏆 - لازم است از نظر شما آن فرد #مطلوبیت فیزیکی و جنسی در یك حد متوسط رو به بالا برایتان داشته باشد.
🏆- مطلوبیت #دلی و هیجانی هم مهم است. البته لازم نیست الزاما عاشق همه و#جناتش باشید و چه بهتر هم كه نباشید؛ چون اگر عاشق باشید شاید به شناخت درستی از #ویژگیهای شخصیتی او نرسید.
🏆-شرایط مالیتان بهتر است با هم#ویژگیهای باشد. اگر هم یك طرف از نظر مالی بالاتر است، باید هر دو طرف #جنبه زندگی با فردی متفاوت از نظر فرهنگ اقتصادی را داشته باشند. سبك #خرج كردنتان باید با هم هماهنگ باشد.
🏆- سبك #دینداریتان باید به هم بخورد و شبیه هم به زندگی و خدا و پیغمبر بنگرید، اگر #شریعت برای یکی از شما خیلی مهم است برای دیگری نیز مهم باشد یا اگر یکی اهل #مطالعات دینی است، به نظر دیگری مضحک نیاید.اگر شما اهل #روزه و نماز هستید، این موضوع برای همسرتان با ارزش باشد.
🏆- احتمالا همه میدانیم که #تشابه خانوادهها بسیار بسیار مهم است و عملا با انتخاب یک نفر، خانواده او را نیز برمیگزینیم
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#ارسالی_ازکاربران سلام ،وقت بخیر ممنون بابت کانالتون ،مطالبش آموزندس ، یک انتقاد نسبت به آقایان مذ
نظر دوستان عزیزمون رو دررابطه با این👆 پست بخونیم 👇
༻﷽༺
⁉️سوال : پس از ازدواج چه کسانى به مرد محرم مى شوند؟
✅جواب: هرگاه کسى زنى را براى خود عقد نماید، هر چند با او نزدیکى نکرده باشد، مادر و مادر مادر آن زن و مادر پدر او هر چه بالا روند به آن مرد محرم مى شوند، ولى دختر زن و نوه دخترى و پسرى آن زن در صورتى به آن مرد حرام مى شوند که با آن زن نزدیکى کرده باشد.
⁉️ #سؤال : پس از ازدواج چه کسانى به زن محرم مى شوند؟
✅جواب: پدر شوهر و جدّ او هر چه بالا روند و پسر و نوه پسرى و دخترى شوهر، هرچه پایین آیند به زن او محرمند، چه قبل از عقد متولد شده باشند یا بعد از عقد.
#پرسش_پاسخ
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
#تجربه_من ۱۸
#_زایمان_طبیعی_بعد_سزارین
باسلام، فرزند اولم رو در سن۲۵ سالگی باردار شدم و تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم،دکتر گفته بود چون پسرت درشته،شاید نتونی. هنگام زایمان بعد پنج ساعت درد،بخاطر اینکه روحیه ام رو از دست داده بودم و فکر میکردم نمیتونم،خودم درخواست سزارین دادم،منتظر بودم دکترم بیاد و تشویقم کنه که بیشتر صبر کنم و مقاومت کنم، ولی دکتر در حالی که پشت میزش در حال خوردن چای بود با بی تفاوتی گفت شوهرش رضایت بده، پولم بریزن تا بیام!!!! سزارین شدم و این به منزله شکست بود برام و بعدها فهمیدم با اینکه پسرم بالای چهار کیلو بود، میشده طبیعی زایمان کنم، پس تصمیم گرفتم بعدی رو حتما طبیعی بیارم، سه سال و نیم بعد دوباره باردارشدم و بازم دکتر گفت دخترت درشته و بیکاری میخای بری طبیعی!! و آیه یأس میخوند هر کس می شنید.
منم فرصت و از دست ندادم و با جستجو سریع دکتری رو پیدا کردم که حامی زایمان طبیعی باشه و اینکارو انجام داده بود. بالاخره پیروز شدم، با اینکه دخترم نزدیک ۴ کیلو وزنش بود، خدا دکترم رو خیر بده که چون دیده بود خودم پا در این راه گذاشتم، هنگام زایمان با اینکه خودم داشتم کم میاوردم، خیلی تشویقم کرد، مقایسه کردمش با دکترهایی که میخان سریع پول رو بگیرن و یک ربعه کارو تموم کنن و هیچ وقت از عوارض سزارین، برامون نمیگن و اگه خرده بگیریم، با چشمهای گرد شده میگن مگه بیشتر از دوتا میخای؟!!!! چه خبره تو این اوضاع اقتصادی؟!!!! انگار اونا قراره نونشو بدن!
خلاصه به این راحتی تن به سزارین ندین و بعضا بودن کسانی که بعد دو سزارین هم طبیعی رو تجربه کردن،تحقیق کنید و به حرف یکی دو نفر بسنده نکنید.
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
Salavat03_32_MP3.mp3
139.3K
#پرسش_پاسخ
سؤال: برای امر ازدواج پسرم ذکری بفرمایید؟
پاسخ از ایت الله بهجت ( ره) :
به همین نیت، زیاد صلوات بفرستید.
منبع👇
https://bahjat.ir/fa/content/1012
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۹۷ _ چای میل دارید یا قهوه ؟ _مرسی من چیزی نمیخورم _هر جور مایلید _ببخشید
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۹۸
نمیدونم چرا ولی باورم نمیشد ! بخاطر همین با تنفر گفتم :
_چه جالب ! اتفاقا پارسا هم در مورد شما همین چیزا رو میگفت !
_عجب ... خوب منم گذشته چندان خوبی نداشتم اما کتمانش نمیکنم و منکر این نمیشم که با دخترای زیادی دوست
بودم ولی هیچ کدومشون رو عاشق خودم نکردم و بعد از یه مدت صرفا بخاطر اینکه تکراری شده باشن ولشون
کرده باشم به امون خدا ! من فقط باهاشون دوستم ... جدای از این حرفها من با پارسا یه فرق اساسی دارم
_ چه فرقی ؟
مستقیم توی چشم همدیگه خیره شده بودیم ... بعد از چند لحظه از جاش بلند شد و اومد روی صندلی رو به روی من
نشست . از این فاصله نزدیک اصلا خوشم نمیومد ... با لحن شمرده ای گفت :
_من اگر با صد تا دخترم دوست باشم به هیچ کسی هیچ تعهدی ندارم ! از هر طرف که فکرشو بکنید آزادم اما
پارسا ....
کلمه تعهد مدام توی ذهنم رژه میرفت ... با ترس گفتم :
_چه تعهدی ؟
مثل آدمی که معذب باشه و از روی ناچاری بخواد حرفی رو بزنه گفت :
_خوب شما حتما بهتر از من میدونی که تعهد چه معنی میده !
_من الان هیچی نمیدونم آقا اشکان ... خواهش میکنم حرفتونو بزنید
چشمم به دهنش بود که اونی رو نگه که فکرشو میکردم ! مردد بود ... دوباره پرسیدم
_چه تعهدی ؟
_ پارسا ....
_پارسا زن داره !
_چی ؟؟
همزمان با جیغی که زدم از جام پریدم طوری که کیفم پرت شد پایین کنار پام ... نمیخواستم باور کنم که حرفای
اشکان واقعیت داره ... چشمام پر از اشک شده بود
_این نامردیه که به هر قیمتی سعی کنید دوستتونو خراب کنید !
_من چرا باید پارسا رو خراب کنم ؟
_سند ! سندی هم برای حرفاتون دارید ؟
زهر خندی زد و گفت :
_میدونستم باور نمیکنی ولی حرفای من عین واقعیته ! پارسا 6 ساله که ازدواج کرده وقتی که ۲۶ سالش بود ... با
دختر عموی بزرگش بیتا نبوی !
با شنیدن اسم بیتا فشار خونم به صفر رسید و افتادم روی صندلی ... اسم بیتا اون لحظه برام حکم بالاترین سند رو
داشت !
اشکان با یه لیوان آب اومد بالا سرم
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۹۹
_ببخشید الهام خانوم من که گفتم شما ..
بهش نگاه کردم ... گیج شده بودم . فکر همه چیزو کرده بودم الا این ! حس میکردم یه زلزله ۸ ریشتری وجودمو
زیر و رو کرده !
با صدایی که انگار توی یه بغض بزرگ گیر کرده بود پرسیدم :
_اگه ... زن داره پس چرا ...
_چرا چی؟
خیره شدم به میز و به زور زبونم رو که اندازه کوه سنگین شده بود تکون دادم
_چرا با من ... با نازی... با هزار نفر دیگه دوست شده ؟
_منم دلیلش رو نمیدونم . ولی بیتا دختر خیلی خوبیه اینو مطمئنم چون چند باری که رفتم شیراز همیشه بهش سر
زدم حتی وقتایی که توی بیمارستان بوده
شیراز ! تازه داشتم به اشکان اعتماد میکردم چون انگار با حرفاش پازل بهم ریخته ذهنم داشت کنار هم چیده میشد
_دکتره ؟
خنده تلخی کرد و نشست
_نه متاسفانه بیماره . سالهاست از مریضیه کبد رنج میبره اصلا به همین خاطر برای زندگی به شیراز رفتن چون
دکترای اونجا تایید شده هستن برای بیماریهای کبدی . ولی مریضیه بیتا هر روز پیشرفت میکنه و تا حالا نتونستن
کار زیادی براش انجام بدن ... خیلی وقته ازش خبری ندارم ... شاید اگر بخاطر پریا نبود خیلی وقته پیش از هم جدا
میشدن !
دستم رو گذاشتم روی قلبم و با گنگی پرسیدم :
_پریا ؟!
_بله ... پریا دختر 2 ساله پارسا و بیتاست .
_پارسا بچه داره !؟
سرش رو با تاسف تکون داد ... حالت تهوع بهم دست داده بود نمیتونستم بیشتر از این بشنوم . تحمل این ضربه
های سنگین پشت سر هم کار من نبود !
بلند شدم و کیفم رو از روی زمین برداشتم.
_کجا الهام خانوم ؟ شما حالتون خوب نیست اجازه بدید یکم بهتر که شدین خودم میرسونمتون منزل
_خوبم باید برم
_پس میرسونمتون
قبل از اینکه دنبالم راه بیفته دستمو آوردم بالا و گفتم :
_میخوام تنها باشم ... خوبم
_ولی فکر نکنم الان تنهایی براتون مفید باشه!
_گفتم که حالم خوبه !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۰
بی حرف وایستاد و دیگه چیزی نگفت ...چند قدم رفتم و دوباره وایستادم ... برگشتم طرفش
_کاش این چیزا رو زودتر بهم میگفتین ... قبل از اینکه ....
سرش رو انداخت پایین و با لحنی که توش شرمندگی موج میزد گفت :
_حق با شماست کوتاهی کردم . واقعا متاسفم .. شاید اگه زودتر شخصیت شما رو میشناختم قبل از اینکه کار به اینجا
برسه همه چیز رو میگفتم
اشکهای روی صورتم رو با دست پاک کردم و با گفتن خداحافظ از دفترش اومدم بیرون ...
از دیدن قیافه خودم توی آینه آسانسور ترسیدم ... حقته الهام ! رفتی با کی دوست شدی بدبخت ؟ با آدمی که
۱۰
سال ازت بزرگتر بود کسی که لیاقت نداشت حتی زن و بچه بی گناه و مریضش رو حفظ کنه !؟
زن و بچه ! وای خدای من ... من چیکار کردم ؟ پارسا با من چیکار کرد !؟ حس خفگی بهم دست داده بود ...
حالا میفهمیدم چرا میره شیراز ... چرا میره بیمارستان ... پس این مامانش نبود که مریض بود زنش بود ! زنی که
بدون شوهرش با یه بچه سه ساله داره اونجا با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنه و شاید اصلا خبر نداره که
شوهرش توی تهران به جای کار کردن هزار تا غلط دیگه هم میکنه !
عوضی ... با چه رویی از شیراز بهم زنگ میزد و میگفت دل تنگمه ؟!
با ایستادن آسانسور به کندی اومدم بیرون ...هنوزم نمیتونستم تا با چشم خودم ندیدم باور کنم !
شاید میخواستم خودمو گول بزنم ! این بار گناه زیادی سنگین بود برای شونه های نحیف من !
تازه از ساختمون شرکت خارج شده بودم که یه مرد مسن جلوم رو گرفت و گفت :
_خانوم صمیمی؟
سرم رو تکون دادم که یعنی خودمم
در ماشینش رو باز کرد و گفت :
_راننده شرکت هستم آقای شکیبا دستور دادن برسونمتون بفرمایید
با این حال بد چی بهتر از این ... بدون هیچ حرفی نشستم عقب ... بعدا از اشکان تشکر میکنم الان کارای مهم تری
دارم .
مقصدمو به راننده گفتم و سرم رو چسبوندم به شیشه ... میخواستم صورتم رو که داغ کرده بود یکم خنک کنم .
حس میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم ! کسی که بازی خورده . اونم از کی ؟ از یه مرد زن و بچه دار !
هر کاری میکردم گریه ام بند نمیومد ... انگار عقلم مدام با سرزنشهاش احساسمو نهیب میزد ... کاش قدرتشو داشتم
که ساکتش کنم ! اما نمی شد
هر لحظه با به یاد آوردن کوتاهی ها و بی عقلیهای این دو ماه یه بهانه جدید برای بیشتر شدن چشمه اشکم پیدا
میشد !
چرا باید با این سنم گول میخوردم ؟ من که تربیت شده یه خانواده مذهبی و معتقد بودم ! کجای کارم انقدر می
لنگید که پارسا به خودش اجازه داد اینجوری بهم رو دست بزنه ؟
با وایستادن ماشین فهمیدم رسیدیم به جایی که حالا با تمام وجود ازش متنفر بودم ...
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۱۰۱
اگر به خاطر جواب سوالای نا تموم ذهنم نبود هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو این شرکت لعنتی !
بدون اینکه از راننده یه تشکر خشک و خالی بکنم پیاده شدم و در رو بستم .
انگار بعضی وقتها آدم تحت تاثیر شرایطش میتونه مودبترین یا حتی بی ادب ترین آدمها باشه!
با هر پله ای که میرفتم بالا اشکم بیشتر میشد ... از در و دیوار هم میشه بعضی اوقات متنفر بود !
جلوی در ورودی وایستادم و با دستمال مچاله شده توی جیبم اشکهام رو پاک کردم و رفتم تو ...
محمودی پای دستگاه داشت کار میکرد . یه نگاه به اتاق طراحی انداختم ولی نازی رو ندیدم .
نشستم روی صندلی کنار میز منشی و سلام کردم . با صدای سلامم محمودی برگشت سمتم و با تعجب نگاهم کرد
_سلام . چقدر دیر اومدی امروز . حالت خوبه الهام ؟
سرم رو تکون دادم . اومد طرفم دستشو گذاشت روی شونه ام و گفت :
_ولی حسابی رنگت پریده ... چیزی شده ؟ گریه کردی ؟ تصادفی چیزی دیدی ؟
نمیدونستم چه توجیحی براش بیارم که دست از سرم برداره کلافه نگاهی به میز انداختم که با دیدن دسته کلید
ناخودآگاه مغزم به کار افتاد !
دستم رو گذاشتم روی دستش و گفتم :
_آره تصادف دیدم خیلی حالم بد شده ... میشه یه لیوان آب قند بهم بدی ؟
_حتما ! همین الان برات میارم ...
_مرسی ..
به سرعت رفت سمت آشپزخونه . فکر کردم تنها آدمی که تو این دفتر واقعا آدم بود همین محمودی بود ! دستم رو
دراز کردم و با تردید دسته کلید رو برداشتم .
لبمو گاز گرفتم و گفتم : خدایا منو ببخش ! مجبورم ...
کلیدی رو که برچسب 3 داشت از توی دسته کلید با دستهای لرزون به زور درآوردم و در حالی که صدای پاشنه های
کفش محمودی هر لحظه نزدیکتر میشد دسته کلید رو پرت کردم روی میز و کلید تکی رو گذاشتم توی جیبم .
پوفی کشیدم و لبخند رنگ پریده ای بهش زدم .
_بیا گلم اینو بخور غلیظ درست کردم زودتر حالت جا میاد
_لطف کردی
یکم که خوردم از شیرینی زیادش دلم یه جوری شد . انگار یه قندون قند ریخته بود توش و به زور یکم آب ریخته
بود روش !
-بخور دیگه
_دلمو زد ... همین یکم بسه بهتر میشم . تنهایی ؟
_آره ! نمیدونم چرا امروز اینجوری شده . تو که نیومدی بابایی هم ازش خبری نیست !
_پارسا چی ؟
با تعجب گفت :
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۵۸ بدرقه و استقبال از همسرتون؛ اونو برای بازگشت به خونه مشتاق نگه میداره...
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
#عفافگرایی
🎥 پرسش و پاسخ در باب #حجاب_قانونی و #حجاب_اجباری
👤 با حضور آقای #حسن_رحیم_پور
🔰 با عنوان "حجاب، دفاع از عشق"
📝 شنبه الی سه شنبه به مدت ۴ روز (21 الی 31 تیر ماه)
⏰ ساعت 18:15 دقیقه از شبکه سه سیما
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۱۰۱ اگر به خاطر جواب سوالای نا تموم ذهنم نبود هیچ وقت پامو نمیذاشتم تو این شرک
#چیک_چیک...عشق
#قسمت ۱۰۲
_پارسا !؟
وای عجب سوتی دادم ... سریع گفتم :
_نبوی دیگه ! از بس این بابایی بهش گفته پارسا منم یاد گرفتم
_آهان ! چرا میاد قرار بود بره انتشارات توی سهروردی دیگه باید تا نیم ساعت دیگه برسه
لیوان رو گذاشتم روی میز
_باشه پس من میرم توی اتاقش منتظر میمونم
_منتظر چی؟
_راستش دیگه نمیتونم بیام شرکت برای کار ... میخوام بیاد باهاش تصفیه کنم کلا !
_وای چرا ؟ چیزی شده ؟
_نه فقط یه مشکلی برام پیش اومده ...
_خیلی حیف میشه که تو بری ... تازه خوشحال بودم یه طراح ثابت و با لیاقت پیدا کردیم !
لیاقت ! اگه این یه قلمو داشتم که الان وضعم این نبود ....
_خودمم کارم رو دوست دارم اما فکر نکنم خانواده ام دیگه راضی باشن بیام
_میفهمم عزیزم . با اینکه خیلی از شنیدن نیومدنت ناراحت شدم ولی شرایطت رو درک میکنم منم یه زمانی همین
مشکل رو داشتم ایشالا که حل بشه !
... در ضمن میدونم با معرفتی هرازگاهی هم یه سراغی ازم میگیری
_حتما . تو تنها همکاری هستی که همه جوره روت حساب میکنم
_فدات شم .
_خدا نکنه ... با اجازت من اول میرم تو اتاقم وسایلم رو جمع کنم بعدم منتظر نبوی میمونم.
_باشه ... در اتاقش بازه .
دوست داشتم بهش بگم توام از اینجا برو میترسم پای توام به دل این پارسای لعنتی کشیده بشه ...
ولی خوب محمودی اگه زرنگ نبود نمیتونست 2 سال با پارسا کار کنه و گول نخوره !
رفتم توی اتاق و وسایلم رو جمع کردم ریختم توی کیف و با عجله رفتم توی اتاق پارسا و در رو بستم . میترسیدم
هر لحظه سر برسه و نتونم کارمو بکنم.
خدا رو شکر محمودی حواسش پرت تلفن و دستگاه چاپ بود ! واقعا از اینکه با این اعصاب قاطی هنوزم سر پا بودم
تعجب میکردم ! از من بعید بود ...
دستم میلرزید ... کیفم رو گذاشتم روی میز کنفرانس وسط اتاق و رفتم پشت میز پارسا روی زمین دو زانو نشستم .
کلید رو از جیب مانتوم درآوردم و با کلی استرس کشو رو باز کردم ...
کاش حرفای اشکان دروغ باشه . خدایا خودت کمکم کن .... این آخرین امیده که بفهمم بی گناهم و پام وسط
زندگیه یکی دیگه کشیده نشده !
از بین پاکتهای توی کشو پاکت مدارکش رو گیر آوردم و کشیدم بیرون ...
همه محتویاتش رو ریختم روی زمین ... با دیدن جلد قهوه ای شناسنامه دلم لرزید !