eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
اتاق ۲۱۹! اینجا جایی بود که سرنوشت مرا رقم می‌زد.این اتاق ۳ شماره‌ای در دادسرای ناحیه۱۹تهران قرار بود مرا به جایی نامعلوم پرتاب کند.عرق کرده بودم، دست‌هایم می‌لرزید.به مادرم گفتم: « اینجا آخر خطه؟» چشم‌های مادر قرمز بود و نگاهم نمی‌کرد: «قسمت این بود.» قسمت، تقدیر، سرنوشت… کلماتی که یک عمر باید زیر سایه سنگین‌شان راه می‌رفتم و زندگی می‌کردم.کلماتی که همیشه از آنها می‌ترسیدم و فرار می‌کردم و فکر می‌کردم آدم آنقدر قدرت دارد که بخواهد تقدیر را در مشتش بگیرد و سهم بیشتری از قسمت داشته باشد.اما یک شب، فقط یک شب کافی است تا تمام رؤیاها به خاک سیاه بنشیند. اواخر خرداد بود باران می‌آمد.مسعود پنجره را باز کرد؛ «به‌به! بارونو نگاه!» بوی خاک باران خورده می‌آمد.نسیم خنکی برگ‌ها را تکان می‌داد.نور چراغ ماشین‌ها کف خیس خیابان افتاده بود.توی دلم گفتم: این همان لحظه بزرگ خوشبختی است.به مسعود گفتم: «نسکافه می‌خوری؟»خندید: «معلومه که» تکیه کلامش بود.خندیدم.کتری را به برق زدم.قل‌قل آب‌جوش توی رنگ آبی کتری را دوست داشتم.تمام وسایل خانه نو بود.از نگاه کردن به خانه لذت می‌بردم.بوی چوب تازه توی فضای خانه پیچیده بود.پرده‌ها از تمیزی برق می‌زد.مسعود خیره شده بود به عکس عروسی.لیوان داغ نسکافه را به دستش دادم: «چیه؟ خودشیفته شدی؟» مسعود چشم از عکس برنداشت.«من همیشه زن آینده‌م رو همین جوری تصور می‌کردم.خیلی جالبه که صورتت خیلی با تصورات من فرق نداره.» نسکافه را سر کشیدم.داغ بود.زبانم سوخت.چشم‌هایم پر از اشک شد.مسعود خندید: «همشهری‌های من وقتی نوشابه می‌خورند از چشماشون اشک میاد.» خندیدم: «پاشو فردا خیلی کار داریم، ناسلامتی عروسی برادرمه‌ها! من ۱۰ صبح باید آرایشگاه باشم.» مسعود موهایش را گرفت و سرش را عقب برد.«چرا آخه؟ مگه می‌خوان چی کار کنن؟ خب مثه آدم بخوابید، ظهر برید آرایشگاه تا ۵ و ۶ آماده می‌شید دیگه! من نمی‌فهمم چرا شما زن‌ها اینقدر خودتون رو عذاب می‌دید؟» راست می‌گفت به روی خودم نیاوردم آرایشگاه شلوغ بود.لباس شبم را روی چوب‌لباسی آویزان کردم و روی صندلی انتظار نشستم.خانم آرایشگر صدایم زد: «مریم… !» بلند شدم.«شما از طرف نازی‌جون اومدی؟» با لبخند گفتم: «آره ببخشید اینقدر اصرار کردم.عروسی برادرمه.نازی‌جون خیلی از شما تعریف کرده» یکی از کارمندان آرایشگاه که لباس فرم پوشیده بود، جلو آمد: «میترا جون خانم دباغ منتظرند.ناهار دعوتن!» میترا به من نگاه کرد: «می‌بینی فقط به خاطر نازی قبول کردم وگرنه واقعا زودتر از ۱۰ روز وقت نمی‌دم.الان میام». http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
مسعود راست می‌گفت.تمام وقت مفیدی که صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت نشد.همیشه فکر می‌کردم واقعا باید از صبح تا غروب را در آرایشگاه بمانی تا به آن فرمی که می‌خواهی برسی.انگار صورت آدم برنج بود که باید دم می‌کشید یا خورش بود که باید جا می‌افتاد.از این فکر خنده‌ام گرفت.میترا گفت: «نخند!» داشت خط های صورتم را برای آخرین‌بار با کرم پودر پر می‌کرد.میتراگفت: «چند وقته ازدواج کردی؟» صبر کردم کارش تمام شود.«۲ ماه، یعنی ۲ ماهه که رفتیم سرخونه زندگیمون» میترا دورتر ایستاد و نگاهم کرد: «ولی امشب قشنگ‌تر شدی، مطمئنم» از جلوی آینه کنار رفت.تمام این مدت سعی کرده بودم در آینه نگاه نکنم.از دیدن خودم جا خوردم.از شب عروسی‌ام قشنگ‌تر شده بودم.گفتم: «کارت حرف نداره نازی راست می‌گفت.» میترا خندید.گوشی همراهم را از کیفم درآوردم و دستم را روی اسم مسعود نگه داشتم: «منتظرترین مرد دنیا بفرمایید.» خندیدم… «بیا دنبالم تموم شد.» میترا با جعبه‌ای در دست‌هایش جلو آمد.معلوم بود زن زیبایی بوده اما برجستگی‌ پروتزی که توی گونه‌ها و لب‌هایش گذاشته بود، توی ذوق می‌زد و قیافه‌اش را مصنوعی می‌کرد.«لنز؟» میترا در جعبه را باز کرد: «گفتی لباست مشکیه؟» سرم را تکان دادم.لنز سبز را نوک انگشتش گرفت و دستش را جلو آورد: «بالا رو نگاه کن». هر دو لنز را گذاشت: «چند بار پلک بزن» پلک‌هایم را چند بار بستم و باز کردم.برگشتم طرف آینه، عالی شده بودم! لباسم را پوشیدم و حساب و کتاب کردم.از آنچه حساب کرده بودم خیلی بیشتر شد.به خودم گفتم: «مگر چند تا برادر دارم؟ همین یک شبه دیگه!» میترا را بوسیدم و از تمام کارمندهای آرایشگاه خداحافظی کردم.از پله‌ها پایین آمدم و دل توی دلم نبود تا عکس‌العمل مسعود را ببینم.مسعود از ماشین پیاده شد.چشم‌هایش برق می‌زد: «اگه می‌دونستم تبدیل به حوری می‌شی از دیشب می‌آوردمت آرایشگاه» اخم کردم: «لوس نشو» در ماشین را باز کرد: «بفرمایید خانم محترم».به نظرم به تمام چیزهایی که از خدا آرزو می‌کردم رسیده بودم.مسعود جلوی در تالار پیاده‌ام کرد و رفت تا ماشین را پارک کند.خودش هم در آن کت و شلوار سرمه‌ای از شب عروسی خوش‌تیپ‌تر شده بود.دستی تکان دادم و از پله‌های تالار بالا رفتم اما دردی پشت قرنیه چشم چپم می‌کوبید… عروس و داماد تازه رسیده بودند.برادرم چشم غره رفت که چقدر دیر کردی.عروس لبخندی زورکی زد.تمام مهمان‌ها جوری نگاهم می‌کردند که یعنی چقدر عوض شدی! دخترخاله‌ام مینو زد به شانه‌ام: «این دیگه کیه؟» خندیدم: «مسخره!» چشمم درد می‌کرد.به مینو گفتم: «چشمم درد می‌کنه» شیرینی را از توی دیس برداشت و گوشه لپش گذاشت: «تحمل کن، بهش می‌ارزه.» هنوز با تمام مهمان‌ها سلام علیک نکرده بودم که دیدم دیگر نمی‌توانم تحمل کنم.به دستشویی رفتم.چشم‌هایم قرمز و حالت‌شان عوض شده بود از بس اشک از چشم‌هایم می‌آمد، دماغم سرخ شده بود و صورتم باد کرده بود مینو را صدا زدم.از تعجب خشکش زد: «چرا این ریختی شدی؟» داد زدم: «کمک کن درش بیارم» مینو جلو آمد: «چشمتو باز کن» چند بار سعی کردم اما نشد، لنز مثل سنگ توی چشمم فرو می‌رفت.مینو دو طرف پلک‌هایم را کشید و گوشه لنز را گرفت و بیرون کشید. ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
مطلع عشق
#داستان_کوتاه مسعود راست می‌گفت.تمام وقت مفیدی که صرف آرایش مو و صورتم شده بیشتر از ۳ ساعت نشد.ه
اما سوزش چشمم قطع نشد.مینو دستمال کاغذی را تر کرد و زیر چشم‌هایم کشید.گریه‌ام گرفت.مینو اخم کرد: «چه لوس! خب حالا مگه چی شده؟» کیف لوازم آرایشش را باز کرد: «بیا دوباره آرایش کن.دیوونه.» سرم را چرخاندم: «نمی‌دونی چه دردی داره! نمی‌‌تونم اصلا دستمو نزدیک چشمام ببرم.» مینو روی چتری‌هایم دست کشید: «مهم نیست.بیا بیرون.اینطوری خیلی بده نیم ساعت دیگه شام میدن.» بلند شدم و زیر چشم‌هایم دست کشیدم.انگار یک مشت خرده شیشه روی قرنیه‌ام بود.مینو کمی رژگونه به صورتم زد: «بخند! مامانت گناه داره!» زورکی خندیدم و از دستشویی بیرون آمدم. همه جا تار بود.دلم می‌خواست چشم‌هایم را ببندم و چشم بسته راه بروم.همه مهمان‌ها از دیدنم شوکه شدند.هیچ شباهتی به لحظه‌ای نداشتم که از آرایشگاه به تالار رسیدم.مادرم جلو آمد: «همه دارن می‌گن دخترت گریه کرده؟ چی شد؟» درد هنوز بی‌رحمانه توی کاسه چشمم می‌کوبید: «چیزی نیست.لنزها به چشمم نساخت الان بهتر میشم.» مادرم با چشم‌هایی نگران دور شد و من سرم را به حرف زدن با مینو گرم کردم، از درد به خودم می‌پیچیدم و لبم را گاز8 می‌گرفتم. مینو به مسعود خبر داده بود که حالم خوب نیست.مسعود آمده بود جلوی در و اصرار داشت مرا ببیند.همین که مرا دید جا خورد «چی شدی؟».چشمم را گرفته بودم و ناله می‌کردم.رنگ مسعود پریده بود «می‌خوای بریم دکتر؟ برو مانتو بپوش بریم.نکنه بلایی سر چشمت بیاد!» نمی‌خواستم عروسی برادرم خراب شود.گفتم: «چیزی نیست چندبار با آب بشورمش بهتر می‌شه تو نترس» و بعد منتظر نشد چیزی بگوید.دویدم طرف دستشویی و چندبار چشمم را شستم، اما فایده‌ای نداشت و از سوزش آن کم نشد.هیچ تصویری غیر از درد کوبنده آن قرنیه و سروصداهای مزاحم و بی‌تابی خودم، از شب عروسی برادرم یادم نیست.دیروقت به خانه رسیدیم.دو تا مسکن قوی خوردم و خوابم برد(dot) صبح با درد شدید بیدار شدم.مسعود رفته بود شرکت و من از این دردی که تمام نمی‌شد کم‌کم داشتم می‌ترسیدم.به مسعود تلفن زدم.خیلی سریع خودش را رساند و نیم ساعت بعد کلینیک بودیم.دکتر گفت: «چشم‌هایت آلوده شده» و سه‌، چهار نوع قطره داد و گفت بهتر می‌شوم که نشدم.درد از نفس افتاد اما بعد ۲ روز فهمیدم بینایی چشم چپم به شدت کم شده و آن‌وقت بود که حسابی ترسیدم.دکتر چشم‌هایم را با قطره‌ای شست‌و‌شو داد و زیرلب گفت که ‌آلودگی لنزها بیشتر از حدی است که تصورش را می‌کرده همین حرف کافی بود تا دنیا روی سرم خراب شود.آن شب تا صبح گریه کردم.مسعود بیدار می‌شد و دلداری‌ام می‌داد که حتما بهتر می‌شوم و من از همه‌چیز دلخور بودم.چه می‌شد اگر لحظه آخر می‌گفتم:‌ «لنز نمی‌خواهم» چه وسوسه عجیبی است این زیباتر شدن، سر شدن، بهتر شدن در نگاه ظاهری آدم‌ها به من! چقدر عروسی را برای مادر و برادر و همسرم زهر کرده بودم.چقدر آن شب به میترا صاحب آرایشگاه بدوبیراه گفتم، به نازی که آدرس آرایشگاه را داده بودم و به خودم که قدرت نه گفتن نداشتم و می‌خواستم تمام پول‌های کیفم را تقدیم آرایشگری کنم که آن بلا را سر من در آورده بود باز هم معاینه، قطره‌های جورواجور و درنهایت کم شدن بینایی چشم چپم تا مرحله‌ای که دکتر‌آب پاکی را روی دستم ریخت و سرش را به علامت تاسف تکان داد «متاسفم چشم چپت به بیماری لاعلاجی دچار شده و هیچ کاری از دست نه تنها من که هیچ دکتر دیگری برنمی‌آید.» همین کافی بود تا تمام ترس‌هایم به واقعیت بپیوندد.مسعود سرش را پایین انداخته بود و نگاهم نمی‌کرد و از آن به بعد بود که ورق برگشت. http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
چشم چپم کور شد.به همین سادگی!‌ همه دکترها حرفشان یکی بود و من چاره‌ای نداشتم جز آنکه از دست آرایشگری که به اصطلاح نازی معجزه می‌کرد، شکایت کنم.رفتار مسعود سرد شده بود.دیر به خانه می‌آمد.با من حرف نمی‌زد و اصلا آدم دیگری شده بود.یک بار به خاطر لیوان چایی که سرد شده بود گفت که دیگر نمی‌تواند این وضع را تحمل کند و از خانه بیرون رفت.چند روز بعد تقاضای طلاقش به دستم رسید. از میترا بارها بازجویی کردند، هربار ادعا کرده بود که بی‌گناه است.گفته بود:« لنزها را در بسته‌های پلمپ شده می‌خرم حالا اگه آلوده باشه از کجا باید بدونم.من تا حالا صدتا از این لنزها رو برای مشتری‌هام استفاده کرده‌ام.چرا اونا کور نشدن؟ شاید این دختر دستش آلوده بوده و به چشماش زده من دیگه از بعدش خبر ندارم ولی می‌دونم اون که مقصره من نیستم.» راست می‌گفت مقصر اصلی من بودم.با این حال پرونده در حال جریان نه زندگی رفته مرا به من باز می‌گرداند و نه مسعود را و نه چشم چپم را! بعضی ‌وقت‌ها مرز میان خوشبختی و بدبختی چندسال است.بعضی ‌وقت‌ها چند روز و بعضی‌ وقت‌ها فقط چند ساعت!‌ از زمانی که لنزها را به چشمم گذاشتم و خیال کردم رؤیایی‌ترین زن روی زمینم تا آن درد لعنتی کمتر از یک ساعت فاصله بود.از آن شب بارانی که مسعود کنار پنجره ایستاده بود و نور خیابان روی صورتش ریخته بود تا تنهایی این شب و روزهای من، کمتر از یک ماه فاصله بود و حالا من اینجا ایستاده‌ام روبه‌روی اتاق ۲۱۹ دادسرا که قرار است سرنوشت مرا دوپاره کند «نمک‌نشناس! مرد باید پای تمام دردهای زنش بایستد» این را برادرم می‌گوید که زن سالمی دارد و تازه زندگی‌اش را شروع کرده و دنیا برایش پر از رنگ‌های تازه است.«شما باید بهش حق بدید! جوونه! می‌تونه دوباره شروع کنه! دلش نمی‌خواد زنی که یه چشمش کوره مادر بچه‌هاش باشه، اگه پسرتون بود بهش حق نمی‌دادید؟» این را مادر مسعود می‌گوید که پسرش را خوشبخت می‌خواهد.مادرم سر تکان می‌دهد و پدر به یکی از گل‌های قالی آنقدر خیره می‌شود که می‌ترسم در همان حال سکته کند.در نقطه‌ای ایستاده‌ام که از یادآوری گذشته و تصور فردا می‌ترسم.روزنامه‌ها خبر و عکس مرا منتشر کرد‌ه‌اند.از این کار ابایی ندارم چون فکر کنم چند آرایشگاه شبیه آنکه من رفتم در این سرزمین وجود دارد و چقدر احتمال دوباره اتفاق افتادن این قصه زیاد است.فکر می‌کنم شاید اگر گزارشی از لنزهای آلوده در میان آن همه مجله خانوادگی که روی میز آرایشگاه بود به چشم من می‌خورد، به‌طور حتم این قصه جور دیگری تمام می‌شد. پایان http://eitaa.com/joinchat/3308650501Cbeef028fd8
📌 «از زبان مفتول آهنی» خوشحال بودم از این که اولی ن خیمه ی کاروان حسین بر نوک انگشتان من برپا میشد . راستش ما مفتولهای آهنی، سرنوشت های عجیب و متفاوتی داریم. عده ای از ما میشوند سلاح دست ستمکارترین انسان های جهان، عده ای میشوند من اولین مسافر راست قامت این سرزمین بودم. در بدو ورود خوشحال بودم از این که اولین خیمه ی کاروان حسین بر نوک انگشتان من برپا میشد . راستش ما مفتولهای آهنی، سرنوشت های عجیب و متفاوتی داریم. عده ای از ما میشوند سلاح دست ستمکارترین انسان های جهان، عده ای میشوند مسماری پشت دری از درهای بهشت که عطر زمین داشت و قلب حیدر پشت آن میتپید و گاهی بسته میشویم به تیغه ی بلند علَم های عاشورای حسین... من هم روزگاری مسماری بودم در دستان جوانان بنی هاشم... از بودن و حضورم در این صحرا خرسند بودم، اما چه کسی میدانست که عمر شادی من، تنها یک دهه باشد و بعد از آن به ننگین ترین آهن این بیابان مبدّل شوم؟!؟ مگر کف دستم را بو کرده بودم؟! چه می دانستم که قرار است چه بلایی بر سر عزیز کرده ی رسول خدا بیاورند؟! روز دهم بود. هُرم خیمه های آتش گرفته، تن پر التهاب مرا در بر میگرفت. کودکی از فرزندان حسین از خیمه بیرون آمد. به محض این که از خیمه بی رون آمد قامت خیمه ی سوزان شکسته شد و او دو ید. مردی از سپاه دشمن به دنبالش رفت. دخترک از ترس حمله ی دشمنان به چادرش، به دنبال پناه آغوشی، دل صحرا را میکاوید و