🔻 متولد #آمریکا هستم و دارای #دوازده فرزند هستم!
🔻برای تربیت صحیح فرزندان به ایران برگشتم.
🔻الان در مراغه در دل طبیعت مشغول کشاورزی و دامداری هستم.
🔻در این مراسم که به میزبانی هیئت طب الائمه (علیهمالسلام) صورت گرفت حجت الاسلام رضوانی (دارای ده فرزند) نکاتی را پیرامون "نقش رسانه ها در جنگ جمعیتی " بین نمود.
🔻بعد از اتمام سخنرانی و مراسم تجلیل آقای #بختیارنژاد که متولد #آمریکاست و خود دارای 12 فرزند هستند، سخنرانی نمود.
🔻 وی با ذکر این نکته که در #امریکا خانواده های #پرچمعیت زیادی وجود دارند که سبک زندگی که انتخاب کرده اند زندگی در طبیعت و کارهای همچون #کشاورزی و دامداری مشغول هستند.
🔻 زندگی لاکچری در #آمریکا یعنی افرادی که دور از شهر و هیاهوی #مدرنیته مشغول لذت از زندگی هستند.
🔻معمولا این خانواده ها در #آمریکا دارای فرزندان زیاد و بالای 14- 15 فرزند هستند.
🔻فرزند 13 و 14 ام بنده نیز در سال 1400 به دنیا خواهند آمد.
❣ @Mattla_eshgh
💠قسمت #دوازده
ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید، و ماشین را کنار جاده نگه داشت.نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن، و اینو هم گفتن که بیام دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت:
کمیل ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم، متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی منتظرن؟ من باید چه جوابی بدم ؟
ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده!
سمانه با تعجب،
سرش را به طرف کمیل سوق داد، و شوکه به او خیره شد!!😳کمیل نگاهی به سمانه انداخت، و با دیدن چهره ی متعجب او، دستانش را دور فرمون مشت کرد.
ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد، مادرم و صغری مدتی هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما، الان هم که خواستگاری پسر آقای محبی پیش کشیده شد، اصرارشون بیشتر شده، و من از این فشاری که چند روز روی من هست اذیتم.
کمیل نگاهی به سمانه،
که سربه زیر، مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه داد:
ــ ولی من نمیتونم، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید، اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به #میدون_جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم از عقایدم دست بکشم.
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید، از این حجاب و عقایدتون #بگذرید، میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد،
در باز شد، و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد، و به دنبال سمانه دوید،
اما سمانه سریع،
دستی برای تاکسی🚙 تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت، و توجه ای به صدا زدن های کمیل نکرد، ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید، و سمانه را صدا زد، اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد،
و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،
کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی😠🗣
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد،
پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد، ماشینی که سمانه سوار شده بود را گم کرده بود، و همین موضوع نگرانش کرده بود.
این وقت شب،
یک دختر تنها، سوار ماشین شخصی شود، که راننده اش جوان باشد، خیلی خطرناک بود، و فکر کردن به اینکه الان سمانه، دقیقا در این شرایط است، خشم کل وجودش را فرا گرفت.😡
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
قسمت #دوازده
عباس استارت زد و راه افتاد. درهمان حین پرسید:
- کجای دروازه شیراز تشریف میبرید؟
حانان که با غرور به بیرون نگاه میکرد، نیمنگاهی به عباس انداخت:
- تو برو، بهت میگم کجا بری.
- چشم آقا!
کسی اگر عباس و رفتارش را میدید،
به راحتی باور میکرد این جوان راننده تاکسی به دنیا آمده و نسل اندر نسل اجدادش هم راننده بودهاند.
صدای رادیوی ماشینش را بلندتر کرد ،
تا اخبار را بشنود. خبر درباره حواشی انتخابات بود و مناظره نامزدهای انتخاباتی.
عباس از آینه نگاهی به حانان انداخت و نفس عمیقی کشید:
- ای بابا... من که دیگه رای نمیدم. آخه اینا که رای مردم براشون مهم نیست. خودشون انتخاب میکنن و میگن مردم بودن.
حانان که هنوز نگاهش به بیرون بود گفت:
- شاید این بار فرق داشته باشه.
- چه فرقی آقا؟ آخرش اوضاع ما همینه. صبح تا شب جون بکن، مسافر ببر اینور اونور، شبم یه چندرغاز ته جیبمون رو میگیره که باهاش نه از پس اجاره خونه برمیآیم، نه از پس خرج دوا و دکتر مادرم، نه از پس خورد و خوراک. هرشب باید سرم جلوی خونوادهم پایین باشه. چه اوضاعیه آخه؟ مادرم مریضه، باید عمل بشه، ولی کو پولش؟ هی خدا...
و نفسش را با صدای بلند بیرون داد.
حانان نگاهش را برگرداند سمت عباس و گفت:
- چقدر میگیری این چند روز در اختیار باشی؟
عباس ته دلش ذوق کرد اما ظاهرش را بدون تغییر نگه داشت:
- والا آقا چی بگم... البته ما نوکر شماییم ولی خودتون که میدونین من اگه با این لکنته مسافر نبرم و بیارم، همون چندغاز هم گیرم نمیآد...
حانان با قطعیت گفت:
-اگه بیای و خوب کارم رو راه بندازی، انقدر بهت میدم که پول چندماه مسافرکشیت رو یه شبه دربیاری. دویست تومنش رو هم الان میدم که خیالت راحت بشه. میآی؟
چشمان عباس از بزرگی مبلغ گرد شد.
صلاح نبود بیشتر از این ناز کند چون ممکن بود چنین فرصت فوقالعادهای را از دست بدهد.
وانمود کرد با شنیدن مبلغ طمع کرده است:
- دویست هزار تومن منظورتونه آقا؟
-آره. نگفتی، هستی؟
-معلومه که هستم آقا. شمارهم رو داشته باشید هروقت خواستید من درخدمتم.
و شمارهاش را به حانان داد.
حانان هم درجا چک کشید و همراه کرایه به عباس داد.
عباس گفت:
- پس من به رئیس آژانس خبر میدم که این سه روز دراختیار شما باشم و بهم سرویس ندن.
حانان فقط سرش را تکان داد. رسیده بودند به میدان آزادی.
عباس گفت:
- آقا اینم دروازه شیراز. کجا برم؟
- چندبار توی میدون دور بزن.
عباس متوجه رفتار حانان بود ،
که هرازگاهی به پشت سرشان نگاه میکرد. فهمید هدف حانان از این درخواست هم برای این است که مطمئن شود در تور تعقیب نیست.
در دلش به حانان پوزخند زد و پرسید:
- معلومه خیلی وقته ایران نبودینا!
حانان کمی لبخند زد و گفت:
- آره خیلی وقته. دلم برای اینجاها تنگ شده.
🌟قسمت #دوازده
(مریم)
قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم،
چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زدهام.
دهان الهام باز میماند:
-خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون میریزم، میگویم:
-نه پس، با قیافه بسیجیا برم ادای دختر ژیگولارو دربیارم؟
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانهام میاندازم. انقدر عقب است که گوشوارهام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب میبرند؟
الهام از قیافهام، خندهاش میگیرد:
-وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!
به جای این که بخندم، نگران میشوم:
-میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد، من رو با این وضع ببینه؟
-نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمیشناسمت! جاییام که نشستیم خیلی دید نداره!
مسنترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تا به حال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم.
به خودم نهیب میزنم که:
- خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...
دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم:
-چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری...
سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من میاندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم، مثلا!
سخنرانی که تمام میشود،
مثلا به مداحی اهمیت نمیدهم و میروم خدمت خانم حسینی. با دیدن من لبخندی مادرانه میزند؛ طوری که تشویق شوم جلوتر بروم.
با عشوه میگویم:
-ببخشید... میشه من با شما خصوصی صحبت کنم؟
نمیدانم در من چه دیده و چطور نقش بازی کردهام که با آغوش باز میپذیرد و مرا میبرد به یکی از اتاقهای خانه. طوری محبت میکند که نزدیک است جذبش شوم!
هم بیان خوبی دارد و هم اخلاقی جذاب. معلوم نیست کجا آموزش دیده اینطور آدمها را جذب کند؟
با همان حالت شیفتگی میگویم:
-چرا انقدر به ظاهر من گیر میدن؟ چرا دائم فکرای نامربوط میکنن درباره من؟ مگه اسلام فقط به ظاهره؟ مگه اونایی که خیلی ادعای مسلمونیشون میشه آدمای خوبیاند؟ من دلم نمیخواد ظاهرم مثل مسلمونا باشه که شبیه اختلاسگرا و داعشیا بشم... اصلا اگه اسلام اینه که اینا میگن، من نمیخوام! کافر باشم بهتره!
ادامه دارد....