eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🌸💕 می بالم به همسری با تو ؛ به روزهای شیرین با تو بودن ؛ و هزاران بار خدا را شکر میگویم که تو را به من بخشید . بار الها این هدیه کوچک را در راه خودت از من بپذیر ؛ مطمئنم که میدانی من با دادن روح الله همه چیزم را به یکباره به تو بازگرداندم. عشقم! جوانی ام!! آرزو هایم!!! که همه ی این ها فدای اسلام، فدای رهبر عزیزم سایه رهبرت بر سرم مستدام آقا روح الله... شهادت گوارای وجودت... التماس دعا ؛ منتظرم بمان … 💕🌸💕🌸 فرازی از دلنوشته همسر مدافع حرم روح الله قربانی http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🌷عشق کارکردن در مملکت امام زمان (عج) شکری پور 🆔 @Mattla_eshgh
💎 روایت مادر #شربان‌خانی: 📕 آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه. در طول نه ماه بارداری مجید، پیش مادرم بودم. یعنی مادرم خواست که برم پیشش. می‌گفت خانمی که بارداره، هر چیزی رو نباید بخوره، سر سفره هر کی نباید بشینه، لقمه ناجور نباید بخوره که روی بچّه‌اش اثر بذاره... ❣ مجید که دنیا اومد... حرف زدن یاد گرفت، به مادرم می‌گفت مامان؛ بیشتر اخلاق‌هاش هم شبیه مادرم بود. ✍ کتاب "مجید بربری"، ص۸۲، نوشته‌ی کبری خدابخش دهقی | #ک‌❣ @Mattla_eshgh
🔴آیا بهائی ها به درون شورای شهر نفوذ کرده اند/حذف عنوان بی علت نیست! 🔻 آیا از این شورای شهر اصلاحطلب و شهردار منتخبش انتظاری غیر از این می رود؟! 🔻 وقتی با دست و زبان و عملکردشان، ماهیت واقعی خود را لو می دهند!؟ 📷 در یک نمونه که در تصویر بالا مشاهده می شود👇 ⁉️ برخی از اعضای شورای شهر تهران در حال ادای احترام به قبر یک عنصر بابی ازلی و فراماسون بنام نصر الله بهشتی ملک المتکلمین، هستند! روحانی نمای نفوذی در دستگاه روحانیت شیعه و مأمور تخریب علمای انقلابی مشروعه خواه، تحت عنوان واعظ مشروطه خواه، او از دوستان و همکاران فراماسون معروف، اردشیر جی ریپورتر بوده است ⁉️توضیح اینکه اعضای شورای شهر تهران پیگیر ساخت بنایی شایسته برای قبر این عنصر معلوم الحال می باشند که ظاهر" در حال به ثمر رسیدن است! 🔴 تکمیلی در👇 https://www.google.com/amp/s/www.mashreghnews.ir/amp/882395/ ‌❣ @Mattla_eshgh
تنها زنی که در کربلا شد. هانیه همسر عبدالله‌ بن‌ عمیر‌ کلبی، هفده روز بیشتر از زندگی مشترک با عبدالله‌ بن‌ عمیر را پشت سر نگذاشته بود که در نزدیکی ثعلبیه همراه همسرش و مادر همسرش به اباعبدالله (ع) پیوست. این نوعروس که احتمالا بود در طول راه چنان شیفته رفتار و گفتار و منش اباعبدالله (ع) شد که در کربلا همسرش را برای یاری اباعبدالله (ع) تشویق کرد. او در بازگشت عبدالله از میدان، در حالی که انگشتان دست عبدالله قطع شده بود، گفت:عبدالله! عزیزم! میثاق را فراموش نکن؛ بنابراین گزارش، وقتی حلقه محاصره تنگ شد و دست راست عبدالله قطع گردید. هانیه عمودی از خیمه برداشت و به رزمگاه شتافت و درست لحظه‌ای به بالین همسرش رسید که پایش نیز قطع شده بود. هانیه خون از صورت همسر گرفت. پیشانی مردانه‌اش را بوسید. به او آفرین گفت و سپس گفت:پدر و مادرم فدایت باد که از پاکان و ذریّه پیامبر دفاع کردی. بهشت بر تو گوارا باد! از خدا بخواه مرا نیز با تو هم‌سفر کند. عمر‌سعد که نگران تأثیرگذاری این صحنه بر سپاهش بود. به شمر اشاره کرد و شمر غلامش رستم را فرستاد تا با ضربه عمودی به این صحنه خاتمه دهد. عمود فرود آمد و جویباری از خون بر صورت هانیه نشست. لحظه‌ای بعد هانیه، عروس گلگون کربلا بر سینه همسرش افتاد و دو گل ارغوانی با هم به بهشت وصل محبوب پیوستند. گفتنی است هانیه تنها زن شهید کربلا است. او هنگام شهادت حدود ۱۸ تا ۲۰ ساله بود. منابع: ۱. تاریخ طبری ۲. مقتل خوارزمی ۳. تاریخ کامل ۴. بحارالانوار ۵. انصارالحسین (ع) ۶. ابصارالعین ۷. آینه در کربلاست (محمدرضا سنگری) ‌❣ @Mattla_eshgh
❗️ ⚠️چرا می ترسی چادری بشی؟ چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟ ⚠️چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی ، باشی؟ ⚠️چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟ بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم.. شک ندارم های خیلی بیشتر از چادری ها هستن.. خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و ... بستن💖💖 ‼️اما چرا بترسیم؟ چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟ ⁉️چرا دچار بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟ یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟ ♥️ رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟ تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش اعتماد کن به خدا ♥️ و رو فریاد بزن..💪 ببینم چند نفر میگن و چادری میشن ‌❣ @Mattla_eshgh
یکی از برجسته ترین صفات ابراهیم حیاء و عفت او بود وقتی می خواست با نامحرم حرف بزند سرش را بالا نمی آورد یا وقتی که باشگاه می رفت لباس کشتی را زیر لباسش می پوشید و در حضور مردان برهنه نمی شد. ابراهیم هادی ‌❣ @Mattla_eshgh
✍️ قسمت_هفتم 💠 نمی دانستم چه بلایی سرش آمده تا داخل دفتر شدم و ردّ را روی زمین دیدم. وقتی مقابلش رسیدم تازه گوشه سمت راست پیشانی و چشمش را دیدم که از خون پر شده و باریکه ای از خون تا روی پیراهن سپیدش جاری بود که وحشتزده صدایش زدم. تا آن لحظه حضورم را حس نکرده بود که تازه چشمانش را باز کرد و نگاهم کرد، دلخوری نگاهش از پشت پرده خون هم به خوبی پیدا بود! انگار می خواست با همین نگاه خونین به رخم بکشد که جراحت هایی که بر جانش زدم از زخمی که پیشانی اش را شکسته، بیشتر آتشش زده است که اینطور دلشکسته نگاهم می کرد. 💠 هنوز از تب و تاب درگیری با بچه ها، نفس نفس می زد و دیگر حرفی با من نداشت که حتی نگاهش را از چشمانم پس گرفت، دستش را از روی میز برداشت و با قامتی شکسته از دفتر بیرون رفت... ▫️▪️▫️ 💠 آن نفس نفس زدن ها، آخرین حرارتی بود که از احساسش در آن سالها به خاطرم مانده بود تا امشب که باز کنار پیکر غرق خونش، نجوای نفس هایش را شنیدم. تمام آن لحظات سخت ده سال پیش، به فاصله یک نفس سختی که با خِس خِس از میان حنجره خونینش بالا می آمد، از دلم گذشت و دوباره جگرم را خون کرد. انگار من هم جانی به تنم نمانده بود که با چشمانی خیس و خمار از عشقش تنها نگاهش می کردم. چهره اش همیشه زیبا و دیدنی بود، اما در تاریکی این شب و در آخرین لحظه های حضورش در این عالَم، آیینه صورتش زیر حریری از خون طوری می درخشید که دلم نمی آمد لحظه ای از تماشایش دست بردارم. 💠 ده سال پیش بر سر بازی کثیفی که عده از کشورم با عروسک گردانی ما دانشجوها به راه انداختند، عشقم را از دست دادم و امشب با نقشه شوم دیگری، عشقم را کشتند. در میان همهمه مردمی که مدام با اورژانس تماس می گرفتند و کسی جرأت نداشت او را به بیمارستان برساند، من سرم را کنار سرش به دیوار نهاده و همچنان حسرت احساس پاکش را می خوردم که از دستم رفت. 💠 مثل دیگران تقلّایی نمی کردم چون کنار شیشه ماشین خودم به قدری با قمه او را زده بودند که می دانستم این نفس های آخرش خواهد بود و همین هم شد. زیرلب زمزمه ای کرد که نفهمیدم و مثل گُلی که از ساقه شکسته باشد، روی زمین افتاد. اینبار هم او را غریب گیر آوردند و مظلومانه زدند، مثل ده سال پیش در دانشکده، مثل همه ها و بچه مذهبی هایی که ده سال پیش در جریانات ، غریبانه و مظلومانه شدند. 💠 آن سال من وقتی به خود آمدم و فهمیدم بازی خورده ام که دیگر دیر شده بود، که دیگر عشقم رهایم کرده بود و امشب هم وقتی او را شناختم که دیگر از نفس افتاده بود. من باز هم دیر فهمیدم، باز هم دیر رسیدم و باز عشق پاکم از میان دستانم پر کشید و رفت... ▫️▪️▫️ 💠 حالا بیش از سه ماه از آن شب می گذرد و دیگری در پیش است. در این ده سال گذشته از آشوب های و در این سه ماه گذشته از اغتشاشات بنزینی ، نمی دانم چند مَهدی مثل مَهدی من به خاک افتادند تا با خون پاک شان، نقش نحس و نجس را از دامن کشورم پاک کنند، اما حداقل میدانم که تنها چهل روز از شهادت مردی گذشته که عشق این ملت بود. فاصله مظلومانه مَهدی پیش چشمانم تا داغ رفتن ، دو ماه هم نشد و همین مُهر داغ هایی که پی در پی بر پیشانی قلبم نشسته برایم بس است تا دیگر نخورم. 💠 بگذار بگویند انتخابات است، بگذار مدام با واژه های و بازی کنند و به خیال شان را در برابر قرار دهند؛ انگار پس از شهادت ، به راستی بیشه را خالی ز شیران دیده اند که دوباره هوایی شده اند! امروز وقتی می بینم انتخاباتی شان همانی است که سال 88 صحنه گردان اغتشاشات بود، وقتی می بینم هنوز از تَکرار خط می گیرند که آن روزها و هنوز ارباب فتنه است، وقتی می بینم همچنان لقلقه زبان منتخب شان سلام بر خاتمی، حمله به و سیستم انتخابات کشور و مخالفت صریح با نصّ است، چرا باور نکنم که دوباره آتش بیار معرکه ای دیگر شده اند و اگر کار به دست این ها باشد، باز هم باید مَهدی های زیادی را به پای فتنه های شان فدا کنیم تا باقی بماند؟ 💠 هنوز دلم از درد دوری مَهدی در همه این سال ها می سوزد! هنوز از آن شبی که در پهلویم غریبانه جان داد، آتشی به جانم افتاده که آرامش ندارد! به خدا همچنان از داغ فراق حاج قاسم پَرپَر می زنم و از آن روزی که پس از شهادت سردار، باز هم حرف از با زد، پیر شدم! پس به خدا دیگر به این جماعت نخواهم داد، انگشت من نه از جوهر که از خون شهیدانم سرخ است و این انگشت را جز به نام که پاسدار ایران باشند، بر برگه رأی نخواهم زد. ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh
🌹 حججی پدر و مادرش بود. ✅ یکی از حقوق پدر این است که بدانی اصل و ریشه تو از اوست... ‌❣ @Mattla_eshgh
✍️ بیست و هشتم 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه‌جانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان مجسم شده است. جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادران‌شان دل سنگ را آب می‌کرد. چشمم به اشک مردم بود و در گوشم صدای سعد می‌آمد که به بهانه رهایی مردم مستانه نعره می‌زد :«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!» و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و هم‌پیاله‌هایش بودند. 💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم و می‌ترسیدم مصطفی مظلومانه شود که فقط بی‌صدا گریه می‌کردم. ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده و چشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ شده بود که به سمتش چرخیدم و با گریه پرسیدم :«زنده می‌مونه؟» 💠 از تب بی‌تابی‌ام حس می‌کرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی می‌تپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید :«چی‌کاره‌اس؟» تمام استخوان‌هایم از ترس و غم می‌لرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم :«تو پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم (علیها‌السلام) دفاع می‌کردن!» 💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم :«تو برا چی اومدی اینجا؟» طوری نگاهم می‌کرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد :«برا همون کاری که سعد ادعاش رو می‌کرد!» 💠 لبخندی عصبی لب‌هایش را گشود، طوری که دندان‌هایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد :«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همه‌شون می‌خوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این که می‌بینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچه‌های سوریه، معارضین صلح‌جو هستن!!!» و دیگر این حجم غم در سینه‌اش جا نمی‌شد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد :«سعد ادعا می‌کرد می‌خواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزاده‌ها کنیم!» 💠 و نمی‌دانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید :«چقدر دنبالت گشتم زینب!» از صدایش دلم لرزید، حس می‌کردم در این مدتِ بی‌خبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد. 💠 خودش بود، با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله می‌کشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو می‌چرخید که شیشه وحشتم در گلو شکست. نگاهش به صورتم خیره ماند و من وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم :«این با تکفیری‌هاس!» از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش می‌جنبید بلکه راه فراری پیدا کند و نفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید. 💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت و نمی‌دانستم می‌خواهد چه کند که ابوالفضل هر دو دستش را از پشت غلاف کرد. مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه می‌کشید، ابوالفضل فریاد می‌زد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 مردم به هر سمتی فرار می‌کردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما می‌دویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند به خودش بسته که تنم لرزید. ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد. 💠 فریاد می‌زد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من می‌ترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش می‌کردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد. با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم. 💠 با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت، با انگشتانش را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید :«برا من گریه می‌کنی یا برا این پسره که اسکورتت می‌کرد؟» چشمانش با شیطنت به رویم می‌خندید، می‌دید صورتم از ترس می‌لرزد و می‌خواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت :«ببینم گِل دل تو رو با پسر برداشتن؟ پسر قحطه؟» 💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو می‌برند. همچنان صورتم را نوازش می‌کرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم می‌کردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم :«چرا دنبالم می‌گشتی؟»... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
✍️ بیست و نهم 💠 نگاهش روی صورتم می‌گشت و باید تکلیف این زن روشن می‌شد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا می‌شناختی؟» دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد می‌خواست بره ، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!» 💠 بی‌غیرتی سعد دلش را از جا کَند، می‌ترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من می‌خواستم خیالش را تخت کنم که (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد ، فکر می‌کرد وهابی‌ام. می‌خواستن با بهم زدن مجلس، تحریک‌شون کنن و همه رو بکشن!» که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای و حرم نذاشتن و منو نجات دادن!» 💠 می‌دید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه می‌کنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«می‌خواست به ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟» به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرف‌ها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی !» 💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه‌ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی‌توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم می‌رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمی‌گردی و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!» حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟» 💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمه‌چینی می‌کرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟» سرش را چرخاند، می‌خواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی می‌گشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو بمبگذاری کردن، چند نفر شدن.» 💠 مقابل چشمانم نفس‌نفس می‌زد، کلماتش را می‌شمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...» دیگر نشنیدم چه می‌گوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمی‌شد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس می‌کردم بلکه با ضجه‌ای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به‌جای نفس، قلبم از گلو بالا می‌آمد. 💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ می‌زدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم می‌درخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمی‌دانستم بدن آن‌ها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم. در آغوش ابوالفضل بال‌بال می‌زدم که فرصت جبران بی‌وفایی‌هایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به رفته بود. 💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه ، نه بیمارستان که آتش تکفیری‌ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را می‌سوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم. ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمی‌خواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم می‌خندید و شیطنت می‌کرد :«من جواب رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای یا پرستاری خواهرت؟» 💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه می‌کردم. چشمانش را از صورتم می‌گرداند تا اشکش را نبینم و دلش می‌خواست فقط خنده‌هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!» 💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا می‌خواست زیر پایم را بکشد که بی‌پرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت سی و دوم 💠 باور نمی‌کردم ابوالفضل مرا دوباره به این جوان #سُنی سوری سپرده ب
✍️ سی و سوم 💠 طاقت از دست دادن برادرم را نداشتم که با به مصطفی التماس می‌کردم :«تورو خدا پیداش کنید!» بی‌قراری‌هایم را تمام کرده و تماس‌هایش به جایی نمی‌رسید که به سمت در رفت و من دنبالش دویدم :«کجا میرید؟» 💠 دستش به طرف دستگیره رفت و با لحنی گرفته حال خرابش را نشانم داد :«اینجا موندنم فایده نداره.» مات رفتنش مانده و من دو بار قامت غرق خونش را دیده بودم و دیگر نمی‌خواستم پیکر پَرپَرش را ببینم که قلبم به تپش افتاد. دل مادرش بزرگتر از آن بود که مانع رفتنش شود، اشکش را با چند بار پلک زدن مهار کرد و دل کوچک من بال بال می‌زد :«اگه رسیدن اینجا ما چیکار کنیم؟» 💠 از صدایم تنهایی می‌بارید و خبر رگ غیرتش را بریده بود که از من هم دل برید :«من ، اما یه عمر همسایه سیده زینب بودم، نمی‌تونم اینجا بشینم تا بیفته دست اون کافرا!» در را گشود و دلش پیش اشک‌هایم جا مانده بود که دوباره به سمتم چرخید و نشد حرف دلش را بزند. نگاهش از کنار صورتم تا چشمان صبور مادرش رفت و با همان نگاه نگران سفارش این دختر را کرد :«مامان هر اتفاقی افتاد نذارید کسی بفهمه شیعه‌اس یا !» و می‌ترسید این اشک‌ها پای رفتنش را بلرزاند که دیگر نگاهم نکرد و از خانه خارج شد. 💠 او رفت و دل مادرش متلاشی شده بود که پشت سرش به گریه افتاد و من می‌ترسیدم دیگر نه ابوالفضل نه او را ببینم که از همین فاصله دخیل ضریح (علیهاالسلام) شدم. تلوزیون فقط از نبرد حمص و حلب می‌گفت، ولی از و زینبیه حرفی نمی‌زد و از همین سکوت مطلق حس می‌کردم پایتخت سوریه از آتش ارتش آزاد گُر گرفته که از ترس سقوط داریا تب کردم. 💠 اگر پای به داریا می‌رسید، من با این زن سالخورده در این تنهایی چه می‌کردم و انگار قسمت نبود این ترس تمام شود که صدای تیراندازی هم به تنهایی‌مان اضافه شد. باورمان نمی‌شد به این سرعت به رسیده باشند و مادرش می‌دانست این خانه با تمام خانه‌های شهر تفاوت دارد که در و پنجره‌ها را از داخل قفل کرد. 💠 در این خانه دختری شیعه پنهان شده و امانت پسرش بودم که مرتب دور سرم می‌خواند و یک نفس نجوا می‌کرد :«فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِين.» و من هنوز نمی‌دانستم از ترس چه تهدیدی ابوالفضل حاضر نشد تنها راهی ایرانم کند که دوباره در این خانه پنهانم کرد. حالا نه ابوالفضل بود و نه مصطفی که از ترس اسارت به دست تروریست‌های جانم به لبم رسیده و با اشکم به دامن همه ائمه (علیهم‌السلام) چنگ می‌زدم تا معجزه‌ای شود که درِ خانه به رویمان گشوده شد. 💠 مصطفی برگشته بود، با صورتی که دیگر آرامشی برایش نمانده و چشمانی که از غصه به خون نشسته بود. خیره به من و مادرش از دری که به روی خودمان قفل کرده بودیم، حس کرد تا چه اندازه کردیم که نگاهش در هم شکست و من نفهمیدم خبری ندارد که با پرسش بی‌پاسخم آتشش زدم :«پیداش کردید؟» همچنان صدای تیراندازی شنیده می‌شد و او جوابی برای اینهمه چشم انتظاری‌ام نداشت که با شرمندگی همین تیرها را بهانه کرد :«خروجی شهر درگیری شده بود، برا همین برگشتم.» 💠 این بی‌خبری دیگر داشت جانم را می‌گرفت و ابوالفضل پای رفتنش را سُست کرده بود که لحنش هم مثل نگاهش به زیر افتاد :«اگه براتون اتفاقی می‌افتاد نمی‌تونستم جواب برادرتون رو بدم!» مادرش با دلواپسی پرسید :«وارد داریا شدن؟» پایش پیش نمی‌رفت جلوتر بیاید و دلش پیش مانده بود که همانجا روی زمین نشست و یک کلمه پاسخ داد :«نه هنوز!» 💠 و حکایت به همینجا ختم نمی‌شد که با ناامیدی به قفل در نگاه کرد و صدایش را به سختی شنیدم :«خونه اطراف دمشق رو آتیش می‌زنن تا مجبور شن فرار کنن!» سپس سرش به سمتم چرخید و دیدم قلب نگاهش برایم به تپش افتاده که خودم دست دلش را گرفتم :«نمی‌ذارم کسی بفهمه من شیعه‌ام!» و او حرف دیگری روی دلش سنگینی می‌کرد و همین حرف حالش را زیر و رو کرده بود که کلماتش به هم پیچید :«شما ژنرال رو می‌شناسید؟» 💠 نام او را چند بار از ابوالفضل شنیده و می‌دانستم برای آموزش نیروهای سوری به دمشق آمده که تنها نگاهش کردم و او خبر تلخش را خلاصه کرد :«میگن تو انفجار دمشق شده!» قلبم طوری به قفسه سینه کوبیده شد که دلم از حال رفت. می‌دانستم از فرماندهان است و می‌ترسیدم شهادتش کار نیروهای ایرانی را یکسره کند که به نفس‌نفس افتادم :«بقیه ایرانی‌ها چی؟» و خبر مصطفی فقط همین بود که با ناامیدی سری تکان داد و ساکت شد... ✍️نویسنده: ‌❣ @Mattla_eshgh http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 💢 چی میشه که خدا بعضیا رو میخره... براشون می نویسه؛ فلانی .... ❤️ www.aparat.com/v/Q9D1g @ostad_shojae
🔷 درِ اتاقِ رئیسِ "مؤسسه اسلامى نیویورک" را گشود و بی مقدمه گفت: "مى خواهم مسلمان شوم"! 🔷 مرد سرش را از روى کاغذ برداشت و چشمش به جوانى افتاد که چیزى از وجاهت و جمال کم نداشت. گفت: "باید بروى تحقیق کنى. دین چیزى نیست که امروز آن را بپذیرى و فردا رهایش کنى". 🔷 قبول کرد و رفت، مدتى بعد آمد. مرد راضى نشد... باز هم باید تحقیق و مطالعه کنى. آن قدر رفت و آمد که دیگر صبرش لبریز شد. فریاد کشید و گفت: "به خدا اگر مسلمانم نکنید، مى روم وسط سالن داد می زنم و مى گویم من مسلمانم". 🔷 مرد فهمید که این دختر جوان در عزم خود جدى است. روز میلاد (ص) جشنى به پا کردند و او در آن مجلس مسلمان شد و براى اولین ‌بار را پذیرفت. 🔷 خانواده مسیحى دختر که با یک پدیده جدید مواجه شده بودند، شروع به آزار و اذیت او کردند و روز به روز بر سختگیرى و فشار خویش افزودند. دختر مانده بود چه کند! 🔷راه مؤسسه اسلامى نیویورک را در پیش گرفت و مسئولان این مرکز را در جریان وضعیت خود قرار داد. آنان نیز با برخى از علماى ایران تماس گرفتند و مطلب را با آنان در میان گذاشتند. در نهایت، کار به اینجا رسید که اگر خطر جانى او را تهدید مى کند، اجازه دارد خود را بردارد. 🔷 دختر پرسید: اگر من روسرى خود را برندارم و در راه کشته شوم، آیا محسوب مى شوم؟ 🔷 پاسخ شنید: آرى و او با صلابت گفت: "والله قسم روسرى خود را برنمی‌دارم، هر چند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم". ✍️ ‌❣ @Mattla_eshgh
♦️امام خامنه ای 🌟اگر زنان در اجتماعی یك ★ملتی حضور نداشته باشند، 🌟آن حركت به نخواهد رسید، ★موفق نخواهد شد.❌ 🥀وداع و فرزند۲۰روزه مدافع حرم 🌷 ‌❣ @Mattla_eshgh
قدرت که نباشد جای و عوض میشود. طرفدار حقوق بشر و شجاع خوانده میشود و علی بی تدبیر! (خ ۲۷ نهج البلاغه) ‌❣ @Mattla_eshgh
خیلی قشنگه..😍 حتما بخونین⬇❤ ❗ ⚠چرا می ترسی چادری بشی؟ ⚠چرا خجالت می کشی جلو دیگران از چیزهایی که فکر می کنی درسته حرف بزنی؟ ⚠چرا روت نمیشه جلوی دیگران اونی که خودت دوست داری باشی، باشی؟ ⚠چرا همه چیز برعکسه؟ مگه تو داری اشتباه میکنی که شرمنده ای؟ بذارید من یه چیزی به شما بگم.. شک ندارم ماها خیلی زیادیم.. شک ندارم  های خیلی بیشتر از چادری ها هستن.. خیلی ها هستن دلشون واقعا پاکه و ته قلبشون فقط دل به خدا و ائمه و شهدا و...بستن💖 ‼اما چرا بترسیم؟ ❕چرا اعتماد بنفس نداشته باشیم؟ ⁉چرا دچار  بشیم؟ چرا احساس کنیم اگر بیایم تو تیم خدا، هم ظاهر هم باطن طرد میشیم؟ یوسف زندانی رو چه کسی عزیز مصر کرد؟ غیر از خدا؟♥   رو چه کسی عزیز دل همه کرد؟ غیر از خدا؟ تو دست پست ترین افراد باشی خدا عزیز دلت میکنه! اگه پای خدا وایسی و کم نذاری براش اعتماد کن به خدا♥ و  رو فریاد بزن.. ببینم چند نفر  میگن و چادری میشن🙃 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 182 🔰 👈 یک مرتبه حاج قاسم دید که #محمد_مهدی به زمین افتاد ، سریع رفت سراغش تو اون
183 💠 صبح روز عملیات کم کم داشت می رسید ، بعد ادان صبح دیگه از شدت حملات دشمن کم شد . پشتیبانی های هوایی و موشکی لشکر اسلام که عمدتا توسط ایران انجام شد ، شکست سنگینی به جبهه در عراق وارد کرد. 🔰 وقتی هوا روشن شد ، انبوه جنازه های دشمن بود که روی زمین افتاده بود ، البته از جبهه اسلام هم شهید و زخمی داده بودند . هوا که روشن شد ، ساسان رفت پیش تازه متوجه زخم بازوی شد و شوکه شد اما وقتی متوجه شد که چیز خاصی نیست ، خیالش راحت شد 👈 محمد مهدی : داشتیم شهید می شدیم که خدا نخواست ! 👈 ساسان : ان شالله با هم و در کنار هم میشیم! 💠 محمد مهدی : یعنی میشه ؟ امکانش هست ؟ 🔰ساسان : ان شالله ، خدا که بخواد همه چی میشه ، اگه من با تو از بچگی آشنا نمی شدم الان اینجا نبودم، معلوم نبود الان کجا بودم و چه سرنوشتی و چه اعتقاداتی داشتم شاید مثل پدرم... 💠 محمد مهدی نگذاشت که ساسان ادامه بده و گفت : چیزی نگو ، ادامه نده ، هرچی باشه پدرت هست و احترامش واجب ، براش دعا کن، براش دعا کن که هدایت بشه و در این مدت باقیمانده از عمرش راه درست رو پیدا کنه 🔰 ساسان : خدا کنه همین بشه که میگی، امیدوارم شهید بشم و خون شهادت من مسیر زندگی پدرم رو عوض کنه 🌀 تو همین حس و حال بودند محمد مهدی و ساسان که یک مرتبه خبر رسید یک لشکر عظیم به سمت فرستاده همه دچار شک و بهت شدند...
✳️ مدار مغناطیسیِ علی (ع) 👤 سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی: 🔻 یک آهن در حالت طبیعی فقط یک آهن است و وقتی به یک مدار مغناطیسی متصل می‌شود، خودش مدار مغناطیسی می‌گردد... به همین دلیل دارای اعجاز است. 🔸 هر كس به مدار مغناطيسی (ع) نزدیک‌تر شد، اين مدار بر او اثر می‌گذارد؛ او می‌شود، او می‌شود، او پاک می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ✊ 🇮🇷 ، با تمام وجودمان بگوئیم. اگر دانستیم که امشب این خاکریز را باید نگه داریم تا سقوط نکند، جور دیگری عمل خواهیم کرد. ، تکلیف دیگری داریم. 🇮🇷 تکبیر را به نیت یک بگوییم تا هم اثرش بیشتر شود و هم آن شهید به همراه ملائکه به کمک ما بیاید و جبهه را یاری کند. 👈 این شعار دادن ساده را دست کم نگیریم! گاهی یک شعار ساده بسیاری از معادلات ذهنیِ اهالی یک کوچه و محله را بهم می‌ریزد و افراد را از توهم خارج می کند! ❗️امشب ساعت ۲۱.۰۰
💠قسمت 📆 چهار سال بعد 📆 ماشین را خاموش کرد، و از آن پیاده شد،کیفش را باز کرد، و بعد از کمی گشتن، کلید را پیدا کرد ، سریع در را باز کرد، وارد حیاط شد، سریع فاصله ی در تا در ورودی را طی کرد ، وارد که شد، امیر به سمتش دوید و با لحن بچگانه ای گفت: ــ آخ جون زندایی😍👦🏻 سمانه امیر را در آغوش گرفت و گونه اش را بوسید. ــ مامانی کجاست؟ صدای صغری از بالای پله ها آمد: ــ اینجام سمانه بعد از سلام و احوالپرسی صغری گفت: ــ ببخشید من بدون اجازه رفتم تو اتاقت شارژر برداشتم ــ این چه حرفیه عزیزم ،خاله آماده است؟ ــ میرید مزار شهدا ــ آره امروز پنجشنبه است قطره ی اشکی بر روی گونه اش سرازیر شد، سمانه نگاهی به صغری انداخت، صغرایی که بعد از اتفاق چهارسال پیش دیگه اون صغرای شیطون نبود، همان سال با علی یکی از پسرای خوب دانشگاه ازدواج کرد💞 و بدون هیچ مراسمی به خانه بخت رفت. با صدای سمیه خانم، هر دو اشک هایشان را پاک کرداند،سمیه خانم با لبخند خسته ای به سمت سمانه آمد و گفت: ــ خسته نباشی مادر، بیا یکم بشین استراحت کن ــ نه خاله بریم،ببخشید خیلی معطلتون کردم، امروز کمی کارم طول کشید ــ خدا خیرت بده دخترم سمانه دست سمیه خانم را گرفت، و از خانه خارج شدند ،صغری هم در خانه ماند تا شام را درست کند. سمانه بعد از اینکه سمیه خانم سوار شد، سریع سوار ماشین شد، دیدن خاله اش در این حال او را عذاب می داد، سمیه خانم بعد از کمیل شکست، پیر شد،داغون شد، اما بودن سمانه کنارش او را سرپا نگه داشت.... به مزار شهدا🌷 که رسیدند، با کلی سختی جای پارک پیدا کردند، سمانه بعد از خرید گل و گلاب همراه سمیه خانم به سمت قطعه دو شهدا رفتند، کنار سنگ قبر مشکی نشستند، مثل همیشه سنگ مزار شسته شده بود، واین ارادت مردم را نسبت به شهدا را نشان می داد، گلاب را روی سنگ ریخت، و با دست روی اسم کشید و آرم زیر لب زمزمه کرد: _ کمیل برزگر🌷 آهی کشید و قطره اشکی بر گونه اش سرازیر شد. بعد از شهادت کمیل، همه فهمیدند که کار اصلی کمیل چه بود، چندباری هم آقا محمود گفت، که من به این چیز شک کرده بودم. سمانه با گریه های سمیه خانم، به خودش آمد ،سمیه خانم با پسرش دردودل می می کرد، و اشک هایش را پاک می کرد، آرام سمانه را صدا زد : ـــ سمانه دخترم ــ جانم خاله _میخوام در مورد موضوع مهمی باهات حرف بزنم ــ بگو خاله میشنوم ــ اما قسمت میدم به کمیل، قسمت میدم به همین مزار، باید کامل حرفامو گوش بدی سمانه سرش را بالا آورد و با نگرانی به خاله اش نگاه کرد: ــ چی میخوای بگی خاله؟ ــ به خواستگاری آقای موحد جواب مثبت بده! 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 انتقادی برادرانه به متن برادر عزیز فرهاد فتحی ابتدا متن ایشان 👇 🔻انتقاد به پیام حجت الاسلام و المسلمین اعرافی درباره شهید حجت الاسلام حجت اعتبار جناب آقای اعرافی سلام علیکم؛ در فقه ما که شما هم استادخارج آن هستید به کسی که به تصریح خودتان در محراب عبادت و برای مرزبانی از دین به خون غلطیده میشود، میگویند. استفاده لفظ شهید برای امثال شهید اعتبار کمترین کار از سمت مدیر حوزه علمیه های کشور هست. امیدواریم این خطا تصحیح و جبران شود، ما برسر خون شهدا با احدی تعارف نداریم. یاعلی‌.. ❌ اما توضیحات و نقدی به شیخ فرهاد عزیز 👇 انتقاد جناب آقای فتحی به پیام تسلیت آیت الله اعرافی در اینجا بی مورد است؛ ضمن اینکه همیشه متون جناب آقای اعرافی، ادبی و همراه با کلماتی که در غالب پیام های افراد و اشخاص تکراری نیست، معروض میدارم: آسمانی شدن، به خون خود غلطیدن، وصول به مقام مجاهدان راستین که ختم به شهادت میشود، همه از اوصاف بارز و شایع و شهیرِ شهید و شهادت است، صِرف کتابت نکردن لفظ شهید و شهادت نمیتواند محل انتقاد و خُرده گیری باشد 🔰در ضمن رهبر عزیز ما هم برای شهدای منا واژه را به کار نبرد و از جان باخته استفاده کردند ، اما با توجه به شواهد قرآنی که آوردند می توان به راحتی فهمید منظورشان همان معادل شهادت بوده. آیا برادر فتحی نقدی به پیام رهبر هم دارند ؟ @ma_va_o
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
افتخار میکنم که به یکی رأی دادم که شد‌.بعلاوه این که خدارا هزاران مرتبه شکر که با نقدهای الکی و آبدوغ خیاری و مغرضانه،به اسم روشنگری و عدالت‌طلبی علیه دولتِ شهداییِ انقلابی حرفی نزدم. دلم به این خوش است و امیدوارم همیشه انتخابهایمان همین‌قدر درست و به‌موقع و شهدایی باشد. https://virasty.com/Jahromi/1716193929434875779
200822_1221.mp3
12.45M
۱۴۰۳/۳/۲۵ ✅️ موضوع : پیرامون صوت و جسارت خانم ابتکار به ... 🔶نائب امام‌زمان علیه‌السلام به رئیسی عزیز ؛ لفظ را دادند 🔷حداقل درجه‌ی انسانیت ؛ اینست که این همه و زحمات شهید رئیسی را نادیده نگیرند 🔶فراموش نمی‌کنیم عقب ماندگیهای داخلی و بین‌المللی در دوران روحانی را ... 🔷ان‌شاالله مردم محکمی به اینها و امثال اینها خواهند زد
هدایت شده از سنگرشهدا
هر نفر، تماس با سه نفر که مطمئنیم نسبت به بی‌تفاوت هستند و دعوت به و ثواب آن به سه 🌷🌷🌷