eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥🇮🇷¥⁩‌¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥ ✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ ¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥¥‌🇮🇷⁩¥¥ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘🔘مقدمه🔘🔘 در اول باید بگم که خوشحالم که در شب میلاد امام جواد(ع) اولین رمانم را با شما عزیزان به اشتراک میزارم. در پی مطالعاتم به گزینه‌ای بر خوردم که در ابهام قرار داشت و اسمی عجیب را برایم تداعی کرد. بعد از تحقیقات پی بردم که قتل‌های زنجیره موضوعی است که تحریف شده و بعد از گذر بیست سال از خاطر مردم پاک شده است؛ و نسل امروز هیچ پیش‌زمینه‌ای درباره این گونه مسائل کشور ندارند. اگر هم مایه بشود برایشان، در فضای اینترنت چیزی جز تحریف و دروغ دستگیرشان نمی‌شود و یا در میان دو نوع نظریه گیر می‌کنند و تا ابد این گونه مسائل مبهم می‌ماند. بر اساس حکم رهبر انقلاب در راستای ، قلم به دست گرفتم و برای اولین بار بر آن شدم که برای و و مردمانی که شاید در زمان خود فراموش کردند که چه اتفاقاتی افتاده است، با سبک داستانی و با قلم تبیین، ابهام مه آلود تاریخ را بشکنم. امید بر آن است که داستان پیش رو توانسته باشد توجه شما را جلب کند و مطالبی مفید را انتقال داده باشد. ومن الله توفیق
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘 ۱ 🔘تهران، ۱۵دی ماه ۱۳۷۷ «...وزارت اطلاعات بنا به وظیفه قانونی و به دنبال دستورات صریح مقام معظم رهبری و ریاست محترم جمهوری، کشف و ریشه کنی این پدیده شوم را در اولویت کاری خود قرار داد و موفق گردید شبکه مزبور را شناسایی، دستگیر و تحت تعقیب قرار دهد و با کمال تاسف معدودی از همکاران مسئولیت ناشناس، کج‌اندیش و خود سر این وزارت که بی‌شک آلت دست عوامل پنهان قرار گرفته و در جهت مطامع بی‌گانگان دست به این اعمال جنایتکارانه زده‌اند، در میان آن‌ها وجود دارند. این اعمال جنایتکارانه نه تنها خیانت به سربازان گمنام امام زمان (عج) محسوب می‌شود بلکه لطمه بزرگی به اعتبار نظام جمهوری اسلامی ایران وارد آورده است...» صدای محکم حیاتی در اتاق پیچیده است، که در حال خواندن متن وزارت اطلاعات است. با شتاب از روی صندلی بلند می‌شوم دست دراز می‌کنم و کنترل را بر می‌دارم. کمی صدا را بلند می‌کنم، تمام وجودم گوش شده است برای شنیدن کلماتی که حتی تصورش هم مسخره است. عصبی می‌خندم، مگر می‌شود تمام اتفاقات زیر سرخودمان باشد؟! خبر تمام شده و حیاتی خبرهای بعدی را می‌خواند و من هم‌چنان چشمانم میخ تلویزیون مانده است. با صدای کوبیده شدن در، به سمت در بر می‌گردم، «سیدمهدی» است که دارد نفس‌نفس می‌زند. ضربان قلبم روی صد است، نمی‌دانم به خاطر خبر است و یا ناگهانی باز شدن در؟ -حیدر، خبر رو شنیدی؟ انگار منتظر جوابم نیست، سرش را به دیوار پشت سرش تکیه می‌دهد: _بدبخت شدیم. از فردا همه به چشم قاتل بهمون نگاه می‌کنن. اوه به این قسمتش فکر نکرده بودم. کلافه دستی میان موهای پر پشت و موج دارم می‌کشم. تنها به دنبال کلمه‌ای می‌گردم که به مهدی بگویم، اما قبل از به زبان آوردن کلمات سربازی لاغر و آفتاب سوخته وارد اتاق می‌شود و می‌گوید: - قربان «حاج کاظم» گفتن بهتون بگم که شما و آقاسید برید پیششون. سر تکان می‌دهم. ترس در چشمانش غوغا می‌کند، در چشمان مهدی هم هست اما شدتش کم‌تر است؛ و قطعا در چشمان من هم ترس لانه کرده است. به سمت در قدم برمی‌دارم و دستم را به شانه مهدی می‌زنم تا با خودم همراهش کنم. - بریم، نگران نباش. حرف بی‌معنایی زده‌ام؛ از نوع تمام تعارف‌هایی که مردم به یک دیگر می‌کنند. الان هم دروغ گفتم بلکه کمی نگرانی‌اش کم شود، اما درستش این است که نگران بود، ماجرا تازه در حال شروع شدن است. خارج که می‌شویم، انگار در تمام راهروها بذر ترس پاشیده‌اند. در راهرو صدای همهمه ریزی پیچیده است که ثمره گفت و گوی آرام و زمزمه‌واری است که از هر اتاق بیرون می‌آید، و این نشان از ترس و تشویش همکاران است. ته دلم برای یک لحظه خالی می‌شود، اما به خود می‌گویم: تموم میشه. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده ارسال و کپی حتما با ذکر نام نویسنده مجاز است
🔘قسمت ۲ دست می‌کشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش می‌کنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم می‌زنم. صدایی از داخل می آید: - بفرمایید. در نیمه باز را هل می‌دهم و به مهدی نگاه می‌کنم که سرش پایین است و دارد با ریش‌هایش بازی می‌کند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش می‌گذارم و به داخل هلش می‌دهم، خودم هم پشت سرش وارد می‌شوم و در را می‌بندم. - سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون. تازه متوجه می‌شوم که دارد با تلفن صحبت می‌کند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش می‌نویسد. هر از گاهی هم جمله ای می‌پراند: _بله بله، متوجهم، درست می فرمایید... چشمش که به ما می‌افتد به صندلی‌های چرمی مشکی اشاره می‌کند تا بنشینیم. مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد: - فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه. با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم می‌کند: _باز دوباره حاجی برزخی شده! به حاجی نگاه می‌کنم؛ رگ‌های پیشانی‌اش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون می‌فرستد. بالاخره تلفن را سرجایش می‌گذارد. سرش را با دستانش می‌گیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگه‌هایی از خشم را درش می‌توان دید می‌گوید: - داشتم با وزیر صحبت می‌کردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود می‌گفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم. خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد: - مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟ با حرف من حاجی دستانش را بر می‌دارد، نگاهی گذرا به ما می‌اندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریش‌هایش است. - ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتل‌های این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه. این بار مهدی سرش را بلند می‌کند: -خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچه‌های خودمون هم ترسیدن. نگاهی با تردید به ما می‌اندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمی‌آورد: -اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده! هر چه می‌خواهم حرف بزنم نمی‌توانم، دیگر دارد از توانم خارج می‌شود. باز هم مشارکت! *مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بوده‌اند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره می‌شد. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
🔘قسمت ۵ نزدیک اداره که می‌رسم، از دور پیکان سفید رنگی که آرم اداره رویش حک شده است را می‌بینم.
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘 ۶ هر دو داخل اداره می‌شویم و به اتاق مهدی می‌رویم. مهدی سریع به سمت تلفن قرمز رنگ گوشه میز می‌رود و شماره می‌گیرد. پرده کرکره‌ای آهنی پنجره را بالا می‌دهم، صدای خِش‌خِشی می‌دهد و در آخر بالای پنجره جمع می‌شود. - آیه قبول کرد بره، ممنونم داداش. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم، خسته است. - خوب بگو ماجرا چی بود؟ گفتی همه اونا متفاوت کشته شدن؟ همان‌طور که منتظر جوابش هستم، از کنارم صندلی آهنی را برمی‌دارم. روی صندلی که می‌نشینم، سرمای فلزش به تنم نفوذ می‌کند. مهدی هم پشت میزش می‌نشیند و پرونده‌ها و کاغذهای روی میز را مرتب می‌کند. - چهار نفر بودن. من جنازه خود مسعود فروهر رو بررسی کردم. مسئول کلانتری می‌گفت تو خونه‌ش با خواهرش کشته شده، البته این‌جور که مشخص بود شوهرخواهرشم کشتن. گفت اول خفه‌ش کردن، راستم می‌گفت. وقتی جنازه رو دیدم گردنش جای کبودی مونده بود. بعدم که یکم بدنش بدون حس شده با چاقو به قلبش زدن. تعجب می‌کنم. مسعود فروهر یکی از افرادی بود که بعضی مواقع اسمش را از برخی می‌شنیدم، کشتنش آن هم به این شکل کمی شوکه‌کننده است. - در کل اوضاع خوب نیست. تمام کادر سردخونه تو حرفاشون می‌گفتن دیگه نمیشه تویِ این کشور حتی انتقاد کرد، از این به بعد هر کس به این نظام بگه «تو» درجا می‌کشندش. دستانم را عمود زانوهایم می‌کنم و سرم را میان دستانم می‌گیرم: - خیلی عجیبه! چهار نفر از منتقدین نظام کشته شدن، حالاهم گذاشتن تقصیر اطلاعات. درک نمی‌کنم مشارکتی‌ها اینجا چکاره‌ن؟ - راستی تو چه خبر؟ سرم را بلند می‌کنم: - هیچی فعلا باید تا فردا شب صبر کنم. سری تکان می‌دهد و مشغول نوشتن گزارشش می‌شود. سرم را به شیشه پنجره تکیه می‌دهم، خنک است و این خنکایش با داغ بودن سرم تعارض دارد. چشمانم را می‌بندم. پدر همیشه می‌گفت: «نه بگو چپ، نه بگو راست. مستقیم به دنبال انقلاب جلو برو.» هیچ وقت معنی حرفاهایش را نفهمیدم. بارها در عالم بچگی با خودم می‌گفتم، راست با مستقیم که باهم یکی است! - خوابت نبره ! با صدای مهدی چشمانم را نیمه‌باز می‌کنم: -چرا؟ مگه کاری هست؟ - حاج کاظم گفت ساعت ۱۰ از دادستانی قرار یکی بیاد، گفت که می‌خواد ما هم باشیم. سری تکان می‌دهم و به ساعت روی دستم نگاه می‌کنم. دو ساعت دیگر مانده است. قطعا تا آن موقع، می‌شود کمی خوابید. - هر وقت قرار شد بری، بیدارم کن. مهدی می‌خندد و سری از تاسف برایم تکان می‌دهد، بی اهمیت چشمان نیمه باز و خمارم را می‌بندم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۱۰ تا به حال حاج کاظم را در این وضعیت ندیده بودم و این یعنی وضع خراب‌تر از آن چیزی است ک
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۱ و ۱۲ سری تکان می‌دهم و این بار واقعا می‌روم. مجید را می‌بینم که با دیگر بچه‌ها دور میزی نشسته‌اند و مثل عزادارها، هر کدام به نقطه‌ای خیره شده‌اند. - مجید! بر می‌گردد به سمتم: - چی شد؟ چشمانش هنوز هم سرخ است. - فعلا که هیچی. لطف کن اگه خبری شد به خونمون یه زنگ بزن. - باشه داداش برو به سلامت. حرفش که تمام می‌شود باز هم به حالت قبل بر می‌گردد.انگار نه انگار که اینجا اداره است، هیچ کس به فکر چاره کار نیست. از اداره خارج می‌شوم. آفتاب که به چشمانم می‌خورد باعث می‌شود که ناخود آگاه چشمانم را ببندم.کمی که چشمانم عادت می‌کند به نور، به سمت موتورم می‌روم که به درخت قفل شده است. سوارش می‌شوم، می‌خواهم کلید را بچرخانم که مردی جلویم می‌ایستد. سرم را بالا می آورم؛ مردی با صورت تراشیده و صورتی لاغر که یک شلوار لی کلوش پوشیده است.چشمانش را ریز می‌کند و به ساختمان اشاره می‌کند: -قضیه این دستگیری امروز چی بود؟ نگو نمی‌دونی که خودم دیدم از اون ساختمون اومدی بیرون! یک نگاه به سر تا پایش می‌کنم؛ با این که سن نسبتا بالایی دارد، دست از فضولی کردن بر نداشته. - با تو بودم آقا! به چشمانش نگاه می‌کنم. هیچ علاقه‌ای به حرف زدن ندارم؛ اما می‌دانم حرف نزدنم بدتر است. - نمیدونم چه خبر بود. مگه هرکی یه جایی باشه، باید بدونه اونجا چه خبره؟ نیشخندی می‌زند و صدایش را بلندتر می‌کند: - جالبه، این ریش بلند و تیپ و قیافه‌ات داد می‌زنه که تو هم از همونایی. حوصله دعوا ندارم، همینطور حوصله بحث را. برای همین کلید را می‌چرخانم و بی اهمیت به آن مرد پدال را با پایم تکان می‌دهم.کمی موتور را عقب می‌برم که راه بیوفتم، که آن مرد ترک موتور را می‌گیرد. نفس کلافه‌ای می‌کشم: ‌- مشکل چیه باز؟ به چشمانم خیره می‌شود: - سوال پرسیدم، جواب بده! - استغفرالله! من که جواب دادم! - از طرز حرف زدنت پیداست که تو هم با اونایی! حرفش که تمام می‌شود دستانش را بالا می‌برد و شروع به داد زدن می‌کند. می‌دانستم آخرش می‌خواهد سرو صدا به پا کند. توجه مردم یکی یکی به سمت ما جلب می‌شود. گازی به موتور می‌دهم و با سرعت می‌روم. صدای داد های مرد تا چند متر جلوتر هم به گوش می‌رسد. حرف‌های مرد ذهنم را درگیر کرده است. چند سال پیش مردم وقتی یک فرد به قول خودشان حزب‌اللهی می‌دیدند، اشک در چشمانشان جمع می‌شد و یادی از شهدا می‌کردند اما حالا... عجب ماجرایی راه انداخته‌اند. به فلکه که می‌رسم، می‌خواهم به سمت خیابانی که به خانه می‌رسد بروم؛ اما تابلو "مرقد شاه عبدالعظیم" توجهم را جلب می‌کند.با تصمیمی ناگهانی راهم را عوض می‌کنم. شاید حرم حضرت عبد العظیم بتواند کمی ذهن آشفته‌ام را آرام کند. به بازار منتهی به حرم می‌رسم. موتور را در گوشه‌ای زیر سایه می‌گذارم. داخل بازار که می‌شوم به یاد گذشته می‌افتم.کوچک‌تر که بودیم، بابا دست من و مهدی را می‌گرفت و جمعه‌ها می‌آوردمان اینجا. به درب ورودی رسیده‌ام. حرم خلوت است. جلوتر می‌روم و بند کفش‌هایم را باز می‌کنم.از وقتی نتوانستم با مهدی به جبهه بروم، سبک لباس‌هایم را عوض کرده‌ام و همیشه آماده‌باش هستم. داخل می‌شوم و آیینه‌کاری‌های دورتادور حرم، حالم را دگرگون می‌کند. چشمانم به ضریح می‌افتند، دستی به سینه می‌گذارم و سلام می‌دهم. سکوت در حرم برقرار است. روبه‌روی حرم، روی سرامیک‌ها سر می‌خورم و می‌نشینم. حس کسی را دارم که به بن‌بست رسیده. ای کاش حداقل راهی بود که مهدی را بازداشت نمی‌کردند. تنها دعایی که الان به ذهن خسته‌ام می‌خورد گره‌گشایی از این پرونده است. از کتابخانه چوبی کنارم یکی از زیارت نامه‌ها را بر می‌دارم و شروع به خواندن می‌کنم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۱۵ سرم درد می‌گیرد از این همه مغالطه. طوری کنار هم چیده‌اند که هیچ شکی درش نماند. اما با
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۶ ابرویی بالا می‌اندازم می‌گویم: - مگه آقای حسینی چی گفته بهتون؟دیشب که به ما گفت صلاح نیست بگم. - گفت این نقشه حزب اصلاحاته، اونا میخوان وزارت رو زمین بزنن با این کارشون. حرفایی که زدی مهر تاییدی بود روی حرفای آقای حسینی. کلافه نفسی می‌کشم: - حالا باید چیکار کنیم حاجی؟ همان طوری بر روی کاغذ چیزی می‌نویسد می‎گوید: - آدرس یکیو بهت می‌دم، برو پیشش. بگو که کمکت کنه تا از اتفاقات حزب بیشتر خبر دار بشی. شرمنده می‌شوم که نتوانستم خودم کسی را پیدا کنم که بتواند کمکمان کند و باز هم دست به دامان حاجی شدم. - باشه حاجی موردی نیست. برگه را به سمتم می‌گیرد. بلند می‌شوم و برگه را از دستش که می‌گیرم. می‌خواهم برم که باز به یاد مهدی می‌افتم. - حاجی از مهدی خبری دارین؟ متاثر سری تکان می‌دهد: - نه، به چند جا زنگ زدم اما هیچکس جواب درست نمیده. بیچاره حاج حسین، کلی خوانوادش نگران شدن. دستی در موهایم می‌کشم و می‌روم. به ساعت نگاه می‎کنم، تازه ساعت شش و نیم است. تصمیم می‌گیرم به سمت آدرسی که حاجی داده است بروم. بعد از چند دقیقه به ساختمانی می‌رسم؛ همان جایی است که حاجی آدرسش را داده است. موتور را گوشه‌ای می‌گذارم و زنگ ساختمان را فشار می‌دهم. بعد از چند دقیقه مردی می‌گوید: - بفرمایید. صدایش خیلی کلفت است. صدایی صاف می‌کنم و می‌گویم: - سلام با جناب فرهادی کار داشتم، هستن؟ - همین الان اومدن پایین. هنوز جمله اش تمام نشده است که. درب ساختمان باز می‌شود. مردی درشت هیکل، با کت و شلوار بیرون می‌آید. این مرد باید فرهادی باشد. به سمتش می‌روم. - سلام. جناب فرهادی؟ سرش را بالا می آورد و کیف سامسونتش را دست دیگرش می‌دهد. - سلام. امرتون؟
🔘قسمت ۲۳ دستم را لابه‌لای ریشم می‌برم و پرونده را روی میز پرت می‌کنم. وزارت یک تلفن همراه به هر سر تیم داده است برای کارهای ضروری. ای کاش حداقل برای هر ماموریت به ماهم تلفنی می‌دادند که این موقع‌ها لنگ نشویم. -اجازه دارم از تلفنتون استفاده کنم؟ -بفرمایید. بلند می‌شود و از اتاق بیرون می‌رود. تلفن را برمی‌دارم و شماره تلفن حاجی را می‌گیرم. بعد از چند بوق جواب می‌دهد. -سلام، بگو کارتو. -سلام حاجی بی مقدمه میرم سر اصل مطلب، نیاز به حکم دارم. -کجایی الان؟ -پزشکی قانونی. -یکم صبرکن تا نیم ساعت دیگه به دستت می‌رسونم. تلفن قطع می‌شود. باز هم پرونده را برمی‌دارم و باز هم می‌خوانمش. نمی‌دانم چقدر مشغول خواندن بودم و در حال بررسی و پایین و بالا کردن پرونده که با صدای درب اتاق سر بلند می‌کنم. حاج کاظم وارد اتاق می‌شود و پشت سرش هم دکتر می‌آید. چشمانم درشت می‌شود. فکرش را هم نمی‌کردم که خود حاجی بیاید اینجا. نگاهی به سر تا پایم می‌اندازد و بعد هم با لبخند می‌گوید: -این چه سر و شکلیه برا خودت ساختی؟ می‌خواهم جواب بدهم که دکتر دستی به شانه حاج کاظم می‌زند: -لجبازی کار دستش داد. تلخندی می‌زنم. -حاجی چرا خودتون اومدین؟ همان طور که می‌نشیند گفت: -کمبوده نیرو داریم. نفسم را محکم بیرون میدهم. بعد از دیدن حکم، دکتر راضی می‌شود شماره تلفن و آدرس خانواده مقتولین را بدهد. صدای اذان هم‌زمان با بیرون آمدنمان بلند می‌شود. -نظرت چیه بریم مسجدی که بالاتره نماز بخونیم و بعدش به کارمون برسیم؟ -هرچی شما بگید حاجی. موتور را برمی‌دارم و با حاجی به مسجدی در همان نزدیکی می‌رویم. بعد از نماز به یاد آقای فرهادی می افتم، دستی به پیشانی‌ام می‌زنم و سریع بلند می‌شوم. -حاجی آقای فرهادی گفته بود بعد از اذان بهش زنگ بزنم. برم ببینم این اطراف باجه تلفن هست یا نه؟ ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
🔘قسمت ۲۶ چشمانم درشت می‌شود. -چی؟ خبر داشته، منظورتون چیه؟ -«مصطفی موسوی» از ماجرا خبر داشته،
🔘قسمت ۲۷ و ۲۸ همان‌طور که به سمت در می‌روم، صدای غرغر کردن زهرا را پشت سرم می‌شنوم و اهمیتی نمی‌دهم. نماز صبح را که می‌خوانم سریع به سمت اداره حرکت می‌کنم. صدای فرهادی مدام در سرم اکو می‌شود و این حال من را خراب‌تر می‌کند. به اداره که می‌رسم به سمت اتاق حاج کاظم می‌روم؛ صدای حرف زدن و پچ‌پچ‌هایی از اتاق می‌آید. تقه‌ای به در می‌زنم و با بفرمایید حاجی وارد اتاق می‌شوم. باز هم آقای حسینی میهمان حاجی است و این مرا خوشحال می‌کند. -چیزی شده پسر؟ لبخند تلخی می‌زنم؛ حتی حرف زدن این مرد هم مرا به یاد سید می‌اندازد. اگر مهدی بود حتما باز هم خیره چهره این مرد می‌شد. -نه؛ یعنی نمی‌دونم چطور بگم خودمم گیج شدم. لبخندی می‌زند و می‌گوید: -بیا بشین و آروم و شمرده برام بگو چی شده؟ می‌نشینم و به حاج کاظم نگاه می‌کنم. چشمانش قرمز است و این خبر از یک شب بیداری طولانی می‌دهد. -دیشب رفتم سر قرار با فرهادی. -خوب؟ -می‌شه اول بگید شما مصطفی موسوی می‌شناسید یا نه؟ حاج کاظم چشمانش را تنگ می‌کند و آقای حسینی دستی به ریش‌هایش می‌کشد؛انگار هر دو به فکر فرورفته‌اند. حاج کاظم دستش را بالامی آورد و می گوید: -خیلی اسمش آشناست؛ فکر کنم از نیروهای وزارته. آقای حسینی سری تکان می‌دهد و در ادامه حرف حاجی می‌گوید: -درسته. از بچه‌های قدیمیه وزارته چشماشم یکم ضعیفه اما از اون دو آتیشه‌های . چند لحظه مات می‌مانم؛ از بچه‌های خودمان است؟ این یعنی سندی بر تمام شایعات. _خوب نگفتی، چی شده مگه؟ آقای حسینی مشتاق شنیدن است. تمام گفته‌های فرهادی را برایشان می‌گویم. حرف‌هایم که تمام می‌شود، هردو اخم می‌کنند. حاج کاظم عصبی پایش را بر زمین می‌زند و می گوید: _باید امشب دستگیر بشه! نگاهش می‌کنم و با گیجی سری تکان می‌دهم که تا شب چطور دستگیرش کنیم؟ - آخه ما که مدرکی نداریم که بتونیم دستگیرش کنیم! آقای حسینی با اخم نگاهی می‌کند و می‌گوید: -نه کاظم بزار برن ببینن این آدم کجا ها میره؛ شاید سر و نخی گیرمون اومد. بعدم مخفیانه دستگیرش کنید، منم شاهدهایی دارم که حرفای جالبی برای گفتن دارن. -چشم، فقط آدرسش کجاست؟ کجا برم دنبالش؟ -من الان بهت میگم که کجا باید بری. آقای حسینی بعد از این حرف، مشغول تلفن روی میز می‌شود. -دو تا نیرو بهت می‌دم. همین الان تا آدرسو گرفتی می‌ری دنبالش. -چشم. حاج کاظم بلند می‌شود و بیرون می‌روم. یعنی ممکن است با دستگیری این فرد مهدی آزاد شود؟ هر بار که بابت اتفاقی او را دستگیر می‌کردند، اضطراب نداشتم اما حالا کمی می‌ترسم. -خوب بیا پسر، اینم آدرس. فقط زود برو که اگه رفت جایی تعقیبش کنین. دست دراز می‌کنم و برگه را می‌گیرم. -چشم. همین الان می‌رم. لبخند تلخی می‌زند. بلند می‌شوم، به سمت در می‌روم که، صدایش را می‌شنوم. -نگران رفیقت نباش. اونا نمی‌تونن کاری باهاش بکنن. سری تکان می‌دهم. نمی‌دانم می‌شود روی حرف هایش حساب باز کرد یا نه؟ به سمت ورودی می‌روم. حاج کاظم به همراه دو نفر از بچه‌های عملیات ایستاده‌اند و حرف می‌زنند. کنارشان می‌ایستم. -این دونفر از نیروهای عملیات هستن. -بله می‌شناسم‌شون! -پس برید به سلامت ببینم چی کار می‌تونید بکنید. دستی به شانه امیر می‌زنم و می‌گویم: -ماشینتو که آوردی؟ -آره داداش بریم که دیره. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
استرسی به جانم می‌افتد و می‌ترسم. چند سال پیش بود که سر انتخابات و دعوای جنجالی دو جناح، آیه به عنوا
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۳۵ دستی به ریش‌هایش می‌کشد. -نه! این موسوی از طرفداران رئیس جمهوره؛ بعدم پست مدیر کل معاون امنیت را خود رئیس جمهور بهش پیشنهاد داده. قانع شده‌ام. از جایم بلند می‌شوم: -پس من میرم خونه؛ فقط اگه می‌شه گزارش قتل‌ها را بدین. می‌خوام یه دور بررسی کنم ببینم چطوریه. حاج کاظم همان طور که در لابه‌لای پرونده‌های روی میز به دنبال آن گزارش ها است می‌گوید: -دیشب چند بار یکی از اون ها را خوندم، اما هیچ چیز خاصی توش نبود. بعد از کمی جست‌وجو گزارش‌ها را که در لای پرونده‌ای نارنجی رنگ گذاشته به سمتم می‌گیرد. پرونده‌ها را می‌گیرم و به سمت عمادی می‌روم که آرام بر روی صندلی کز کرده است. انگار همین چند روز پیش بود، سر پرونده‌ای اجازه حمل اسلحه را به ما داده بودند. آن موقع‌ها مهدی کار با سلاح را بیشتر از من بلد بود. بعد از برگشت عملیات، کنار جاده داشتم اسلحه را جابه‌جا می‌کردم و از هر سمت به آن نگاهی می‌انداختم. دستم را که روی ماشه گذاشتم، مهدی سریع اسلحه را از دستانم گرفت و چشم غره و تن صدای بالایی که تا به حال از او نشنیده بودم فریادی زد: -حتی فشار دادن اسلحه خالی خطر داره چه برسه به این که پر هم باشه. آن موقع هم من تا تهران همانند عماد در صندلی بدون حرف فرو رفته بودم اما وقتی که رسیدیم مهدی دستم را گرفت و با همان اخمش و تن صدای خشنش که به خاطر محبت پنهانی‌اش بود گفت: -به خاطر خودت بود؛ اسلحه درست به سمت بالا بود و سرتم روبه‌روش گرفته بودی. صدای حاج کاظم رشته افکارم را پاره می‌کند. -پس چرا همین جور وایسادی؟ گیج نگاهی می‌کنم و عماد خیره ام شده است. کنارش می‌روم، دستی به شانه‌اش می‌زنم و با جدیت می‌گویم: -به خاطر خودت بود. از حاجی اطلاعات موسوی رو بگیر. یاعلی. بیرون که می‌آیم باز هم خلوت بودن اداره کمی عجیب و غیرعادی به نظر می‌رسد. باید حتما از امیر ماجرا را بپرسم. به سمت اتاق سعید می‌روم در اتاق باز است و امیر دستش را به پشت صندلی چرخ‌دار سعید تکیه داده است و حسابی مشغول صحبت است. تک سرفه‌ای می‌کنم و امیر به سمتم برمی‌گردد. _چه خبر؟ چشمان درشت قهوه‌ایش را خیره چشمانم می‌کند و می‌خواهد لب باز کند که سعید تلفن را سرجایش می‌گذارد و به سمتم بر می‌گردد. دستش را به سمتم عینک ته استکانی گردش می‌برد و روی صورتش تنظیم می‌کند.سری تکان می‌دهد. _قراره با فاکس عکسشو الان ارسال کنن. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۳۶ سری تکان می‌دهم. سرم تیر می‌کشد. - من میرم خونه، امیر عکس رو بگیر صبح زود بریم سر وقتش. - چشم آقا. پرونده‌ها را به دست چپم می‌دهم و با دست دیگرم دو سمت شقیقه‌ام را ماساژ می‌دهم. از گوشه چشم به سعید نگاه می‌کنم که باز مشغول تلفن شده است. می‌خواهم بروم که باز سکوت اداره به چشمم می‌آید. -راستی چرا اداره انقدر خلوته؟ امیر دستش را در جیب شلوارش می‌کند و می‌گوید: - استعفا دادن رفتن. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و بی هیچ حرفی به سمت در راه می افتم. به شدت نگران آیه شده‌ام. تلفنی هم ندارم که به خانه تماس بگیرم و حالش را بپرسم. یادم باشد حتما از او بپرسم آدرس اداره را از کجا آورده است. از شدت سر درد چشمانم هم درد گرفته است. زیپ کاپشنم را باز می‌کنم و پرونده‌ها را داخلش می‌گذارم و زیپ را بالا می‌کشم. سوار موتور می‌شوم و راه می‌افتم. باد که با شدت به صورتم می‌خورد، سر دردم را تشدید می‌کند. از شدت سردرد اصلا متوجه نمی‌شوم کی به خانه می‌رسم. خانه سوت و کور است. می‌خواهم وارد اتاق شوم که دستی بازویم را می‌گیرد. -چی شده حیدر؟ متعجب برمی‌گردم و به زهرا نگاه می‌کنم. -با توام چی شده؟ چشمانم گرد می‌شود. _چی، چی شده؟ قشنگ بگو. دستم را رها می‌کند. -آیه رو می‌گم. چی شده که رفت خونشون؟ گفت دیگه نمیاد اینجا. سرم نبض می‌زند و یک لحظه از فشار درد چشم می‌بندم. در این وضعیت باید نگران حال آیه هم باشم که امانت است دستم. نفسم را محکم بیرون می‌دهم و تمام خواهش و التماسی را که باید به زبان بیاورم در چشمانم جا می‌دهم. -خودت که می‌دونی نباید تنها باشه. پس برو راضیش کن. با حرص نگاهم می‌کند و دندان‌هایش را روی هم می‌ساید.
مطلع عشق
صدای نفس کلافه‌ای که می‌کشد را می‌شنوم. قدمی برمی‌دارد که صدای خرد شدن شیشه به گوشم می‌خورد. حیاط پر
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۴۱ و ۴۲ وارد خانه می‌شوم. صدای آیه از پشت سرم می‌آید. هنوز هم صدایش می‌لرزد. -وای خیلی بد بود زهرا. معلوم نبود چرا این کارو کردن؛ اما شیشه‌های اتاق منو مهدی رو خرد کردن. -الان خوبی آیه؟ بذار ببینم جاییت زخم نشده؟ اصلا همش تقصیر خودته دیگه! می‌گم بیا اینجا یعنی بیا. البته این حیدرم کم مقصر نیست. زهرا یک‌ریز غر می‌زند. کنار در سالن مادر ایستاده است. با دیدنم دو دستش را به صورتش می‌کوبد. -بشکنه دستی که تو رو زده. لبخندی می‌زنم که باعث می‌شود لبم کمی بسوزد. شانه‌اش را می‌گیرم و به سمت صندلی می‌برمش. -سلام پسر این چه وضعیه؟ دعوایی هم شدی؟ صاف می‌ایستم، پدر از بالای عینک نگاهی به من می‌اندازد. _سلام. نه یه عده اراذل بودن. نمی‌دونم چطوری فهمیده بودن کار مهدی دولتیه. به خاطر این شرایطی که الان پیش اومده، بدبین شده بودن و می‌خواستن یه جوری انتقامشونو بگیرن. پهلویم تیر می‌کشد؛ اما محکم می‌ایستم. دخترها هم بی‌صدا کناری ایستاده‌اند. _بچم مهدی به این مظلومی! از وقتی مهدی و آیه یتیم شدن مادر نسبت به این دو بیش‌تر از من و زهرا حس مادری دارد. _ان‌شاءالله که خیره. پدر این حرف را می‌زند؛ اما با نگاهش می‌گوید که بعدا حسابی با من کار دارد و باورش نشده است. می‌خواهم بنشینم که تلفن زنگ می‌زند. چون به تلفن نزدیک‌ترم خودم برمی‌دارم. _الو! _حیدر خودتی؟ چشمانم درشت می‌شود، حاج کاظم است. _جانم حاجی در خدمتم. _همین حالا بیا اداره. نفسم را کلافه بیرون می‌دهم.چشمی می‌گویم و تلفن را قطع می‌کنم. تلفن را که سر جایش می‌گذارم صدای مادر بلند می‌شود: _کی بود؟ برمی‌گردم و همان‌طور که به سمت اتاقم می‌روم می‌گویم: _هیچی! از اداره یه مشکلی پیش اومده، زنگ زدن برم رفعش کنم. از کمد یک بلوز و شلواری برمی‌دارم و سریع با لباس‌های خاکی‌ام عوض می‌کنم. با بر داشتن کاپشنم از اتاق بیرون می‌آیم و جلوی پدر می‌روم. از گوشه چشم نگاهی می اندازم، خبری از زهرا و آیه نیست. آرام می‌گویم: _بابا خیلی مراقب آیه باشید و نذارید بره خونه خودشون. پدر سری تکان می‌دهد. یادم می‌افتد فردا هم نیستم و شیشه‌های خانشان را قول داده‌ام درست کنم. _پس چرا وایسادی؟ عینکش را بر می‌دارد و با آن نگاه قهوه‌ای‌اش نگاهم می‌کند. _بابا اگه می‌شه‌، فردا یه شیشه‌بُر ببرید خونه سید دو سه تا از شیشه‌ها رو شکستن. سری تکان می‌دهد. با عجله خداحافظی می‌کنم و به سمت در می‌روم همین طور که درگیر موتور هستم صدای مادر می‌آید: _با این سر و شکل می‌خوای بری؟ خوب دو دقه استراحت کن بعد برو. لبخندی می‌زنم و برای این که دلش راضی شود بر روی دستش بوسه کوتاهی می‌زنم و می‌گویم: _خوبم مامان، زخم شمشیر نخوردم که. نگاهم می‌کند و مثل همیشه زیر لب دعا می‌خواند. موتور را از خانه بیرون می‌برم و با سرعت به سمت اداره می‌روم. باید گزارش اتفاق امروز را هم به حاج کاظم بدهم. دلشوره فردا را دارم که قرار است برویم سراغ موسوی. ای کاش این بار به دستش بیاوریم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۴۹ و ‌۵۰ نیم نگاهی می‌اندازم. کیفش را روی پایش می‌گذارد و درش را باز می‌کند. از درون کیف
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۵۱ و ۵۲ کلافه دور خود می‌چرخم. ناامید از پیدا نشدن ماشین بر روی پله‌های ورودی اداره می‌نشینم و سرم را در دست می‌گیرم. حالا چطور جواب امیر را بدهم؟ دستی محکم به گردنم می‌خورد. با شتاب بلند می‌شوم و دستم را به گردنم می‌رسانم. و همان طور که ماساژ می‌دهم به امیر نگاه می‌کنم. _ماشین خودتم بود همین جور مراقبش بودی؟ امیر سعی دارد نخندد و جدی باشد و همین من را می‌ترساند و باعث تعجبم می‌شود. آب دهانم را پایین می‌فرستم. _راسش ماشین مهم نبود، متهم مهم بود. ابرویی بالا می‌فرستد. _بله دیدم که جدیدا شغل عوض کردی و تاکسی شدی. انگار از دنده شوخ طبعی بلند شده است و فراموشش شده ماشینش را برده‌اند. مشکوک نگاهش می‌کنم. _ماشین دست خودته؟ قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید: _بله اگه نبود الان ماشینت کرده بودم. نفس راحتی می‌کشم. یادم می‌آید امیر را کنار آن ساختمان پیاده کرده‌ام تا اطلاعاتی به دست بیاورد. _چیزی از اون ساختمون دستگیرت شد؟ سری تکان می‌دهد، دستش را پشت کمرم می‌گذارد تا به داخل برویم و در همان حال می‌گوید: _دفتر روزنامه بود. یکم که پرسیدم، فهمیدم وابسته به حزب مشارکت است. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و بر روی صندلی‌های سالن اداره می‌نشینم. _موسوی چی شد؟ نیم نگاهی به او می‌اندازم و می‌گویم: _تو اتاق حاجیه. _چه راحت قبول کرده که متهم باشه. مشکوک می‌زنه. خودم هم به این موضوع فکر کرده بودم. خیلی عجیب بی‌هیچ ممانعتی قبول کرد که همراهی‌ام کند. _عماد کجاست؟ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و عماد با اخم‌های در هم وارد می‌شود. به سمتمان حرکت می‌کند. _نباید بیایید دنبال من؟ امیر می‌گوید: _بیخیال مهم موسویه که بالاخره دستگیر شد. با شنیدن این حرف یک لحظه چشمان عماد گرد می‌شود و پلکش می‌پرد؛ اما تمام تلاشش را می‌کند و لبخند کجی روی لب‌هایش می‌آورد. _خوب خداروشکر. حالا کجا هست؟ لرز پنهانی در صدایش وجود دارد. حوصله بررسی رفتار عماد را ندارم. یک روز حالش خوب است روز دیگر عجیب. بلند می‌شوم و به سمت اتاق می‌روم. روی صندلی اتاق می‌نشینم. می‌خواهم سرم را به دیوار تکیه بدهم که چشمم به تلفن روی میز می‌خورد. باید از آیه مطمئن شوم. دختر کله‌شقی است و می‌ترسم به خاطر لجبازی با من هم که شده باز به خانه خودشان رفته باشد. شماره خانه را می‌گیرم، زهرا جواب می‌دهد. _بفرمایید! گلویی صاف می‌کنم و می‌گویم: _سلام. _عه داداش تویی! _باید زود قطع کنم. زنگ زدم ببینم آیه خانوم خونه‌ست؟ صدایش پر شده است از شیطنت. _آره. کاریش داری؟ نفس راحتی می‌کشم. حس می‌کنم دارد به من می‌خندد. _نه. بابا رفت شیشه‌های خونه سید رو درست کنه؟ _اوهوم. خداحافظی سرسری‌ای می‌کنم. هنوز تلفن را سرجایش نگذاشته‌ام که در باز می‌شود و سعید داخل می‌آید. _حیدر، راسته موسوی رو گرفتین؟ به ساعت نگاهی می‌اندازم. هنوز دو ساعت از دستگری موسوی نمی‌گذرد؛ اما اینجور که پیداست همه خبر دار شدند. _با تو بودما! سری تکان می‌دهم تا از فکر بیرون بیایم. _آره راسته. تو از کجا فهمیدی؟ در را رها می‌کند و همان‌طور که به سمت صندلی‌ها می‌آید، می‌گوید: _عماد بهم گفت. امان از دست عماد، آخر این سربه هوایی و ساده بودنش کار دستش می‌دهد. روبه‌روی سعید می‌نشینم.
مطلع عشق
بی اختیار داد می‌زنم: _یعنی چی؟ حاج کاظم تشری می‌زند: _صداتو بیار پایین. آب دهانم را پایین می‌فرست
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۵۷ و ۵۸ می‌خواهم حرفی بزنم که در باز می‌شود و آقای حسینی داخل اتاق می‌آید. با اخم‌های درهم سلامی می‌دهد و روبه‌روی ما می‌نشیند. حاج کاظم میز را دور می‌زند. کنار آقای حسینی ‌می‌نشیند و می‌گوید: _حاجی ماجرا چیه؟ چرا بازجو انتخاب کردن؟ با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. بخشی از ذهنم در اتاق سعید گیر کرده و بخش دیگر در اتاق، گیج و سردرگم در بین اتفاقات مانده. آقای حسینی نگاه گذرایی به من و حاج حسین می‌اندازد و می‌گوید: _دیروز که خبر دستگیری موسوی رسید، ربیعی زنگ زد گفت که دو تا از نیروهای اداره رو برای بازجویی می‌فرسته. بدون حواس یک دفعه می‌گویم: _ربیعی کیه؟ آقای حسینی پوزخندی می‌زند که میان ریش‌هایش محو می‌شود و می‌گوید: _مشاور امنیتی رئیس جمهور. چشمانم گرد می‌شود. آقای حسینی ادامه می‌دهد: _من چون این دوتا بازجو رو می‌شناسم، یه سر رفتم پیش وزیر؛ منتهی اون اصلا خبر نداشت. بعد از پیگیری‌هایی که کرد فهمید دستور از بالا اومده. حاج کاظم گره ابروهایش بیش‌تر می‌شود و می‌گوید: _اون دو نفر کیا هستن؟ آقای حسینی به صندلی‌ تکیه می‌دهد می‌گوید: _نمی‌شناسیدشون اما می‌شه گفت هم‌فکرای موسوی‌اند و از چپی‌های فعال. انگار بازم متهم پیدا کردن. درد به سرم هجوم می‌آورد. همه چیز به‌هم گره خورده است. دستانم را عمود پاهایم می‌کنم و سرم را در دست می‌گیرم. الان باید به کدام یک از اتفاقات فکر کنم؟ کدام یکی را بررسی کنم و بخواهم به جواب برسم؟ صدای آقای حسینی که مرا مخاطب قرار داده می‌آید: _پسر، راجب رفیقت متاسفم. اگه دست من بود زودتر از این حرفا نجاتش می‌دادم. می‌دانم بی‌احترامی است که نگاهش نکنم اما خسته‌ام و کلافه. انگار تمام حس‌های منفی در وجودم زنده شده‌اند و شورش به پا کرده‌اند. انگار تازه متوجه حرف آقای حسینی شده‌ام. چرا باید تاسف بخورد؟ با تردید روبه آقای حسینی می‌گویم: _نکنه مهدی بلایی سرش اومده؟ هیچ چیز نمی‌گوید، تنها با نگرانی نگاهم می‌کند. آب دهانم را پایین می‌فرستم می‌خواهم باز هم سوالم را تکرار کنم که یک دفعه در با شتاب باز می‌شود. سعید همان طور که نفس نفس می‌زند می‌گوید: _پیداش کردم. سریع بلند می‌شوم. منتظر نگاهش می‌کنم. دستش را بر روی قفسه سینه‌اش گذاشته است تا نفسش کمی جا بیاید. _بیمارستانه. تنها همین کلمه باعث می‌شود به نقطه جوش برسم. نفس‌هایم بالا نمی‌آید. خودم را به سمت سعید می‌رسانم. حتی نمی‌توانم لب باز کنم و سوال بپرسم، تنها نگاهش می‌کنم که خودش متوجه موضوع می‌شود و اسم بیمارستان را می‌گوید. نمی‌دانم چرا با غم نگاهم می‌کند. با سرعت به سمت درب اداره می‌دوم. قطعا تا به بیمارستان برسم جان به لب خواهم شد. صدای داد حاج کاظم و بقیه می‌آید اما دیگر هیچ چیز مهم نیست حتی اگر تاوانش از دست دادن شغل و کارم باشد. سریع سوار موتور می‌شوم و راه می‌افتم. از میان ماشین‌ها حرکت می‌کنم. با سرعت به سمت بیمارستان می‌روم. یک خیابان نرسیده به بیمارستان پشت ترافیک گیر می‌افتم. دستی لابه‌لای موهایم می‌کشم. سعید گفت مهدی بیمارستان است پس هیچ اتفاق بدی نیفتاده جز چند زخم. اگر غیر از این می‌بود که... می‌خواهم خودم را قانع کنم. با صدای بوق ماشین‌ها به خودم می‌‌آیم و راه می‌افتم. کنار بیمارستان می‌ایستم و سریع از موتور پایین می‌آیم و روبه نگهبان می‌گویم: _حاجی مراقب موتورم باش تا بیام. منتظر جوابش نمی‌شوم و به سمت پذیرش می‌روم. به پرستار بریده بریده می‌گویم: _سید.. مهدی ...رضوی. پرستار با تعجب نگاهم می‌کند چشم غره‌ای می‌روم که نگاهش را می‌گیرد و مشغول جست و جو می‌شود. گلویم به سوزش افتاده است. بعد از چند دقیقه سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: _همچین کسی اینجا نیست آقا. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۶۵ و ۶۶ آب دهانم را پایین می‌فرستم‌. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم که چیزی نگویم. وقتی می‌بیند حرف نمی‌زنم جلویم می‌ایستد. پدر، مادر را به کناری می‌کشد و کنار گوشش پچ‌پچ می‌کند. زهرا با ترس خیره‌ام شده است. آیه دو طرف چادرش را رها می‌کند. همان‌طور که سعی دارد بغضش نشکند، می‌گوید: _تو رو خدا بگید چی شده؟ دلم می‌خواهد از این بلا تکلیفی درش بیاورم؛ اما بلد نیستم خبر بد بدهم. دست دراز می‌کند، گوشه کتم را می‌گیرد و می‌گوید: _آقا حیدر تو رو به به روح پدرم بگو مهدی چی شده؟ هیچ تمرکزی بر اطرافم ندارم. به گوشه کتم نگاه می‌کنم که در دستان آیه در حال فشرده شدن است. لب باز می‌کنم؛ تنها به خاطر سید که آیه روحش را قسم داد. _راستش مهدی... می‌خواهم کلام بعدی را بگویم که دستانش شل می‌شود. می‌خواهد بیفتد که زهرا به سمتش می‌دود و می‌گیردش. به سمت آشپزخانه می‌دوم، امانت مهدی اگر بلایی سرش بیاید چه جوابی به او بدهم؟ لیوانی را پر از آب می‌کنم. از قندان کنار سماور مشتی قند در لیوان می‌ریزم و به سمت آیه می‌روم. مادر کنارش نشسته. بر سرش می‌زند و گریه می‌کند. لیوان را به سمت زهرا می‌گیرم و می‌گویم: _بگیرش. زهرا لیوان را می‌گیرد و هم می‌زند. می‌خواهد به سمت دهان آیه ببرد که مادر انگشتر طلایش را در می‌آورد و با زهرا می‌گوید: _اینم بنداز توی آب. و انگشتر را در آب می‌اندازد. صدای بالا کشیدن دماغ زهرا و گریه‌های مادر، با صدای برخورد قاشق و لیوان مخلوط شده است. مادر بر روی پاییش می‌زند و می‌گوید: _الهی بمیرم برا بچه‌م. خدا ازشون نگذره. خود را به سمت دیوار می‌کشم و می‌نشینم. با دیدن حال آیه مصمم به انتقام می‌شوم. سرم را روی پاهایم می‌گذارم. قطره‌های اشک دانه دانه می‌چکند. با درد گرفتن گردنم سرم را بلند می‌کنم. آیه روبه‌روی پدر نشسته است و گریه می‌کند. آیه کی بهوش آمد؟ لب باز می‌کند و می‌گوید: _اگه اجازه... بدین، می‌رم خونمون. نه اصلا اگر او می‌خواهد من نمی‌گذارم. بلند می‌شوم و می‌گویم: _نه. همین جا بمونید خطرناکه. نگاهم نمی‌کند. صدای گریه‌های آرامش را می‌شنوم. روبه‌روی پدر می‌ایستد. پدر می‌گوید: _برو دخترم. زهرا هم با تو میاد که تنها نباشی. آیه با همان چادر رنگی‌اش با سمت در می‌رود. به پدر درمانده نگاه می‌کنم که می‌گوید: _بذار تنها باشه. خسته به سمت اتاقم می‌روم. مادر آن‌قدر گریه کرده که خوابش برده است. در را می‌بندم و گوشه‌ای در همان تاریکی می‌نشینم. دو سال‌ پیش بود که مهدی بیچاره را به خاطر تنبیه کردن یک آقازاده آن هم در حال انجام خلاف زندانی‌اش کردند. قلبم تیر می‌کشد. خدا را شکر مادرش شهید شد و ندید چگونه پسرش را کشتند. اما حالا من باید انتقام مهدی را از چه کسی بگیرم؟ تا صبح در تاریکی راه رفتم و اشک می‌ریزم برای برادری که دیگر ندارمش، برای مظلومیتش. سلام نماز صبح را که می‌دهم صدای تلفن خانه بالا می‌رود. بوسه‌ای به مهر می‌زنم. در اتاق به صدا در می‌آید و بعد از آن مادر با صدای گرفته‌ای می‌گوید: _با تو کار دارن. بلند می‌شوم و به سمت تلفن می‌روم. _الو. امیر است. _سلام. تسلیت می‌گم. سخت است شنیدن تسلیت آن هم برای مهدی پر شور و نشاط. دلم نمی‌خواهد جوابش را بدهم. سکوتم را که می‌بیند می‌گوید: _حاجی گفت بیای اداره تا برید دنبال کارای مهدی. _باشه ممنون. خدافظ. تلفن را سرجایش می‌گذارم. به سمت اتاقم می‌روم و کتم را بر می‌دارم. روبه‌روی آیینه می‌ایستم. چشمانم فرقی با کاسه خون ندارد. موهایم بهم ریخته است. هرکس چهره‌ام را ببیند متوجه حال بدم می‌شود. بی‌اهمیت به وضعیتم به سمت موتور می‌روم. هوا گرگ و میش است. می‌خواهم راه بیفتم که پدر دستش را روی دستم می‌گذارد. _خبری شد زنگ بزن. می‌بینی‌ که حال همه خرابه. به تکان دادن سر اکتفا می‌کنم و راه می‌افتم. هوا حسابی سرد است.
مطلع عشق
کنترل اشک‌هایم را از دست می‌دهم. قرار نبود مهدی را انقدر مظلومانه به خاک بسپاریم. آقای حسینی جملات
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۷۱ و ۷۲ به دیواره‌های قبر تکیه می‌دهم. زهرا و مادر به سمت آیه می‌روند، زیر بازوانش را می‌گیرند تا بلند شود. آقای حسینی با کمک حاج کاظم، مهدیِ کفن‌پیچ شده را درمی‌آورند. وسط قبر می‌ایستم و دو دستم را بالا می‌آورم تا بتوانم او را بگیرم. دستانم به شدت می‌لرزند. با گفتن «یا علی» مهدی را روی دستانم قرار می‌دهند. سنگین است؛ اما تحمل می‌کنم. آرام، مهدی را روی خاک‌های سفت و سخت می‌گذارم. اشک‌هایم بی‌امان می‌ریزند بر روی کفن. دستانم را از زیر بدن مهدی خارج می‌کنم. از اینجا به بعدش را بلد نیستم. تا به حال کسی را درون قبر نگذاشته‌ام. دلم نمی‌خواهد سرم را بلند کنم و سوال بپرسم. صدای پدر را می‌شنوم: _حیدر، روی صورتشو کنار بزن، به سمت قبله هم کجش کن. صدایش می‌لرزد. می‌دانم خودش را نگه داشته است تا به آیه و دیگران دلداری بدهد. بدن مهدی را به سمت قبله کج می‌کنم. دست می‌برم و آرام پارچه سفید رنگی که صورتش را پوشانده است کنار می‌زنم. با دیدن چهره‌اش اشکی بر روی صورتش می‌چکد. پیشانی‌ام را به دیواره خاکی قبر می‌چسبانم و داد‌هایم را در گلو خفه می‌کنم. صدای حاج کاظم را می‌شنوم: _بیا بیرون. پیشانی‌ام را برمی‌دارم. حاج کاظم دستش را به سمتم دراز می‌کند. قبل از این‌که دستش را بگیرم، سرم را خم می‌کنم و کنار گوش مهدی می‌گویم: _هوامو داشته باش، تنهام نذار. دست حاج کاظم را می‌گیرم و از قبر بیرون می‌آیم. در کمتر از ده دقیقه قبر پر از خاک می‌شود. از قبر فاصله می‌گیرم تا آیه راحت‌تر باشد. آقای حسینی و بقیه کناری ایستاده‌اند. به سمتشان می‌روم که صدای آقای حسینی را می‌شنوم: _موسوی انگار اعترافاتی کرده. امروز میرم اداره ببینم چیا گفته. بعدم یه سر قراره برم دفتر رئیس جمهور. موسوی اعتراف کرده است؟ این یعنی می‌توان اثبات کرد مهدی بی‌گناه بوده؟ با کم‌ترین صدا می‌گویم: _هر کاری ازتون بر میاد بکنید که ثابت بشه مهدی بی‌گناه بوده. چشمانش باز و بسته می‌کند و می‌گوید: _همه تلاشمو می‌کنم. بعد از کمی صحبت کردن همه‌شان با حرف‌های تکراری مانند خدا صبر دهد، غم آخرتان باشد و... می‌روند. پدر و مادر هم به سمت قطعه شهدا می‌روند تا سری به سید بزنند. همان‌جا می‌ایستم و نگاه آیه‌ای می‌کنم که زانوهایش را در شکم جمع کرده و به درخت روبه‌روی قبر تکیه داده است. رعد و برقی می‌زند، آسمان صدای مهیبی می‌دهد و بعد از آن قطره قطره باران می‌بارد. آیه دستانش را دور بازویش می‌پیچد سردش شده است. کاپشنم را در می‌آورم. به اطراف نگاه می‌کنم تا زهرا را پیدا کنم. حتی خجالت می‌کشم به آیه نگاه کنم. زهرا از دور در حال آمدن است به سمتش می‌روم. دسته گل میخکی در دست دارد. با صدای گرفته‌ای می‌گویم: _کجا رفته بودی؟ گل‌ها را بالا می‌آورد و می‌گوید: _معلوم نیست؟ سری تکان می‌دهم، کاپشنم را به سمت زهرا می‌گیرم و می‌گویم: _اینو بده آیه خانم، حالش خوب نیست انگار. ببین می‌تونی راضیش کنی تا بریم؟ بارون داره میاد و هوا سرده؛ سرما می‌خورید. کاپشن را می‌گیرد و به سمت آیه می‌رود. من هم پشت سرش قدم بر می‌دارم. *** روبه‌روی میز حاج کاظم می‌ایستم.
مطلع عشق
آقای حسینی لیوان خالی را داخل سینی می‌گذارد و می‌گوید: _من گفته بودم نگن تا مطمئن بشم. برای گفتن د
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۷۵ و ۷۶ حاج کاظم لیوان آب را برمی‌دارد، یک نفس بالا می‌دهد و می‌گوید: _چطوری می‌خوایید رسواشون کنید؟ آقای حسینی می‌گوید: _خدا بزرگه. یه راهی پیدا می‌شه بالاخره. نگران می‌گویم: _خطرناکه! شاید بخوان شما رو هم از سر راه بردارن. لبخند شیرین و آرامش‌بخشی می‌زند. چشمانش را با اطمینان می‌بندد. عزم رفتن می‌کنیم که آقای حسینی دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و می‌گوید: _یکم صبر کن، مقصر رو پیدا می‌کنیم. مقصر! بعد از اعترافات موسوی دیگر دنبال مقصر نمی‌گردم. الان مهم برملا کردن افرادی است که را هدف گرفته‌اند. از خانه که بیرون می‌زنم باد خنک و سردی به صورتم می‌خورد. هوا روشن شده است. حاج کاظم می‌گوید: _برو خونه. اونجا الان بهت نیاز دارن. سری تکان می‌دهم. تاکسی می‌گیرم و به سمت خانه می‌روم. در طول راه به حرف‌های آقای حسینی فکر می‌کنم. نگرانش هست. اگر بلایی سرش بیاید چه؟ کرایه تاکسی را می‌دهم و پیاده می‌شوم. کلید را در قفل می‌اندازم و در را باز می‌کنم. خانه ساکت است و نشان می‌دهد همه خواب هستند. آرام قدم بر می‌دارم و دسته در اتاقم را پایین می‌کشم. با صدای پدر بالا می‌پرم: _دیشب حضورت اینجا بیشتر به کار میومد. شرمنده سرم را زیر می‌اندازم، ادامه می‌دهد: _دختر بیچاره از بس گریه کرد فشارش افتاد. قلبم به درد می‌آید. آیه حالش بد بوده و من نبوده‌ام. _البته برا این نگفتم کاش بودی. با چشمانی باریک شده به پدر نگاه می‌کنم که می‌گوید: _خانواده مادری مهدی اینجا بودن. اخم‌هایم را درهم می‌کشم. یک عمر این دو بچه را رها کردند و رفتند، حالا برای چه پیدایشان شده؟ حتما می‌خواهند این دختر بیچاره را دق مرگش کنند. با صدایی که سعی در کنترلش دارم می‌گویم: _چی‌ می‌خواستن؟ پدر پوزخندی می‌زند. می‌گوید: _گرفتن حق دخترشون. دستگیره اتاق را می‌فشارم. این‌ها بعد از ۱۰ سال به دنبال چه حقی آمده‌اند؟ مگر حقی هم برایشان باقی مانده؟ کنترلم را از دست می‌دهم. می‌خواهم دهن باز کنم که پدر انگشتش را روی لبانش می‌گذارد، من را به داخل اتاق هل می‌دهد و در را می‌بندد. می‌نشیند می‌گوید: _حرف بزن اما داد و بیداد نکن. بعد کلی تَنش تازه خوابشون برده. نفس عمیقی می‌کشم. روبه‌روی پدر می‌نشینم و می‌گویم: _شما جوابشونو چی دادید؟ _این دختر از بس بی‌تابی کرد من گفتم با زهرا برن خونه خودشون، شاید آروم بگیره. نزدیکای غروب بود زهرا اومد خونه و گفت بریم اونجا فامیلاشون اومدن. وقتی هم رفتیم فقط به این دختر بیچاره زخم زبون زدن. عصبی می‌گویم: _اینا اون موقعی که مهدی یه تنه خواهرشو بزرگ کرد کجا بودن؟ اون موقعی که این دوتا بچه برای بی‌کسیشون اشک ریختن کجا بودن؟ حالا که مهدی شهید شده فیلشون یاد هندستون کرده. پدر سرش را به دیوار تکان می‌دهد و چشم بسته می‌گوید: _هیچ کار نمی‌تونن بکنن. مهدی قبل از شهادتش همه چیز رو به اسم آیه زده بود. می‌دانستم. آن روز که محضر رفته بود من هم همراهش بودم. پیش بینی چنین روزی را از قبل کرده بود. صدای نفس‌های منظم پدر نشان می‌دهد که خوابش برده است. سرم را در دست می‌گیرم و شقیقه‌هایم را فشار می‌دهم. تمام افکارم پراکنده شده است. صدای باز شدن در که می‌آید سر بلند می‌کنم. مادر است. لبخند خسته‌ای می‌زند، به سمتم می‌آید و می‌گوید: _کی اومدی؟ کنارم می‌نشیند. می‌گویم: _خیلی وقت نیست. به یاد کودکی‌ام سرم را روی پاهای مادر می‌گذارم. دوست دارم بخوابم و بیدار شوم، بفهمم همه‌ این اتفاقات کابوسی بیش نبوده است. هیچ پرونده‌ای به اندازه این پرونده سخت و عذاب آور نبوده. شهادت مهدی به کنار، اما این‌که به دید متهم نگاهش می‌کنند دردناک‌تر است. با نوازش‌های مادر از فکر خارج می‌شوم. مهربان نگاهم می‌کند و می‌گوید: _این همه فکر نکن، به خودت نگاه کردی؟ توی این چند روز کلی وزن کم کردی و زیر چشمات گود افتاده. حس پسر بچه‌ای را دارم که هم بازی‌اش را از دست داده است. بغض می‌کنم. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
🔘قسمت ۷۹ و ۸۰ معلوم نیست این مردک پیش خودش چه فکری کرده که به این صراحت اتهام می‌زند. کلافه طول را
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۸۱ و ۸۲ سوار می‌شوم. اتاقک ماشین برایم تنگ است. مچاله شده می‌نشینم. حاج حسین با آخرین سرعت راه می‌افتد. به خیابان‌ها نگاه می‌کنم. با دیدن خانم چادری که در خیابان در حال حرکت است باز به یاد آیه می‌افتم. پایم را عصبی تکان می‌دهم. صدای حاج حسین توجه‌م را جلب می‌کند: _چه خبر از اداره؟ _خبری نبوده. چی شد برگشتید اصفهان؟ دنده را عوض می‌کند و می‌گوید: _سابقم توی وزارت خراب شده. تا وقتی هم این دولت سر کاره، وضع ما همینه. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و چانه‌ام را در دست می‌گیرم. می‌گویم: _پس الان کجایید؟ کلید را می‌چرخاند و ماشین خاموش می‌شود. می‌گوید: _فعلا توی سپاه، افتخاری فعالم. بدو بریم که دیر شد. در را باز می‌کنم و پیاده می‌شوم. در همین چند دقیقه پاهایم خشک شده‌ است. سر بلند می‌کنم. مسجدی با ساخت قدیمی. یک لنگه در باز است. وارد می‌شویم. مسجد خلوت است و تنها چند نفر ایستاده‌اند و با یک دیگر حرف می‌زنند. حاج حسین به سمت آن‌ها می‌رود. با جدیت نگاهشان می‌کنم. یکی از پسرها که متوجه حضورمان می‌شود با آرنج به پهلوی پسر بغل دستی‌اش می‌زند و با سر به ما اشاره می‌کند. پسر سر بلند می‌کند و می‌گوید: _بفرمایید؟ صدای همان پسر پشت تلفن است. حاج حسین مشغول صحبت با آن‌ها می‌شود. به سمتشان می‌روم. سری به عنوان سلام تکان می‌دهم. پسر برگه‌ای را به سمتم می‌گیرد. چشم ریز می‌کنم و متن نامه را می‌خوانم: «این نویسندگان دگراندیش مرتد هستند و باید جزای اعمالشان برسند.» این یعنی دستور قتل‌ها از سوی رهبری بوده است. چشمانم درشت می‌شود. تمام متن نامه یک خط است؛ که این کشته شدگان مرتد بوده‌اند. شوکه به حاج حسین نگاه می‌کنم. پسر کنار دستی‌ام می‌گوید: _این برگه رو هم ببینید این دست خط رهبره. برگه را از دستش می‌قاپم و مقابلم می‌گیرم. چشم ریز می‌کنم. از نظر خطی تقریبا یک‌سان است. امضاء هم یکی است؛ اما مهر... انگشتم را زیر دست خط اصلی رهبر می‌زنم و می‌گویم: _این چرا مهر نداره؟ گیج نگاهم می‌کنند. این رفتارهایشان مرا یاد اوایلی که گیج بودم و مهدی موبه‌مو توضیح می‌داد می‌افتم. می‌گویم: _اینجا مهر رهبر نخورده. الان مهری که برای نامه‌ها استفاده می‌شه چیه؟ از چهره‌هایشان پبداست هیچ کدام از حرف‌هایم را متوجه نشده‌اند. کلافه به حاج حسین نگاه می‌کنم و می‌گویم: _حاجی شما که ان شاءالله فهمیدین؟ سری تکان می‌دهد. انگار دارد فکر می‌کند برای پیدا کردن راه چاره‌ای. پسر کناری‌ام گلویی صاف می‌کند و می‌گوید: _بریم اداره، اونجا شاید به نتیجه برسیم. سری تکان می‌دهد. حاج حسین به سمت ماشین می‌رود. می‌خواهم قدمی بردارم که یاد موضوعی می‌افتم. مچ پسر را می‌گیرم. با تعجب. می‌گویم: _پس این کسایی که کاغذها رو پخش می‌کردن کجان؟ سرش را می‌خاراند و می‌گوید: _چندتا پیرمرد بودن. گرفتمشون، اما کاره‌ای نبودن. یکی این کاغذا رو داده بوده دستشون و رفته. نفسم را بیرون می‌فرستم و دستش را رها می‌کنم. سوار ماشین حاج حسین می‌شوم. نفس عمیقی می‌کشم. بوی عطر حاجی بیش از حد خوش بو است. می‌گویم: _حاجی عجب عطرتون خوش بوئه. لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: _اما زیادی تلخه. نفس عمیقی می‌کشم. تلخ هست اما نه آن قدر که حاج حسین می‌گوید. می‌خواهم سوالی بپرسم که خودش می‌گوید: _بخشی از تلخیش ماله بوشه اما بخش زیادیش می‌گه صاحب این یادگاری دیگه پیش من نیست. پرسش‌گرانه نگاهش می‌کنم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۸۷ و ۸۸ پشت سر هم سرفه می‌کنم. مادر به سمتم می‌آید و با مشت به کمرم می‌کوبد. صدای تلویزیون
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۸۹ و ۹۰ نمی‌دانم از این همه فعالیتش و سرکش بودنش خوشم بیاید یا بترسم که کار دست خودش بدهد. سری تکان می‌دهم و به سمت اتاقم می‌روم. برگه‌ای برمی‌دارم و با خودکار شروع می‌کنم به نوشتن وقایع گذشته. ماجرا از چهار قتل شروع شد و الان همه چیز شبیه کلافی درهم پیچیده است. پرونده نارنجی رنگی را که بالایش اسم «حسین سودمند» را نوشته است باز می‌کنم. خط به خطش را این بار با دقت می‌خوانم. دنبال دلیلی هستم که ربط این قتل‌ها را به وزارت پیدا کنم. به بخشی از زندگی حسین سودمند که می‌رسم دقتم را چند برابر می‌کنم. «او در دوران سربازی به مسیحیت گرایش پیدا کرد و پس از بازگشت به خانه، خانواده‌اش به دلیل تغییر دین، او را از خانه اخراج کردند.» ابروهایم را درهم می‌کشم و زیر مسیحیت خطی می‌کشم و کنارش بزرگ می‌نویسم: «ارتداد.» اما تنها این نیست؛ فعالیت‌های تبشیری مسیحیت و اعمال ضدحکومتی. دستم را مشت می‌کنم. پرونده بعدی را برمی‌دارم. او هم فعالیت‌های ضدحکومتی داشته است. بعدی و بعدی هم همین طور است. خودکار را روی میز پرت می‌کنم. هربار خواندن این پرونده‌ها حرصم را در می‌آورد. با صدای باز شدن در اتاق سر بلند می‌کنم. عماد می‌گوید: _دم در یه نفر منتظرته. چشمانم را تنگ می‌کنم و می‌گویم: _کی؟ می‌خندد و می‌گوید: _آیه خانم. اخم می‌کنم. رفتارهای عماد نسبت به آیه آزار دهنده است. به سمت در می‌روم و منتظر می‌‌شوم عماد بیرون برود. نگاه کلی به اتاق می‌اندازد و می‌رود. در را می‌بندم. آیه اینجا چه کار می‌کند؟ باید دفعه قبلی توجیهش می‌کردم که دور و بر اداره پیدایش نشود. از در اداره که بیرون می‌آیم، کنار درختی او را می‌بینم. مقنه چانه‌داری پوشیده و چادرش آزادانه دو طرفش افتاده است. به سمتش قدم بر می‌دارم. نزدیک تر که می‌شوم می‌بینم که تنها با تکیه بر درخت پشت سرش توانسته است بایستد. نگاهش که به من می‌افتد رویش را محکم می‌گیرد و اخم‌هایش را در هم می‌کشد. سلام می‌کنم. سرش را زیر می‌اندازد و زیر لب جواب سلامم را می‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: _باز چرا اومدین اینجا اونم با این وضعیت؟ دفعه پیش هم کارتون اشتباه بود؛ من باید بهتون تذکر می‌دادم. سرش را بلند می‌کند و چشم‌غره‌ای به من می‌رود و با اخم می‌گوید: _کسی به خاطر شما اینجا نیومده. حال منم خوبه. من با آقای زبرجدی کار دارم، منتهی چون خجالت می‌کشیدم اول به شما گفتم. اینجورم که پیداست اشتباه کردم. با قدم‌های کشیده و یواش از کنارم می‌گذرد و به سمت در اداره می‌رود. چشم ریز می‌کنم اما کچ پایش را نمی‌بینم. سریع خودم را به او می‌رسانم و جلویش می‌ایستم. دستانم را به دو طرف باز می‌کنم و می‌گویم: _گچ پاتون کو؟ کش چادرش را جلو می‌کشد و می‌گوید: _رفتم بازش کردم دست و پامو گرفته بود. حالا هم برید کنار. دختره لج‌باز اصلا سه روز هم نشد که پایش در گچ بود و حالا آن را باز کرده. درمانده نگاهش می‌کنم. اگر وارد اداره شود نگاه همه را به خود معطوف می‌کند؛ مخصوصا عماد. اگر عماد بخواهد بیش از حد دور و برش بپلکد گردنش را می‌شکنم. من را پشت سر می‌گذارد و در اداره را باز می‌کند. در پی‌اش راه می‌افتم. اصلا چه کاری با حاج کاظم دارد؟ با صدای آیه به خود می‌آیم: _حداقل بگید از کدوم طرف برم؟ از سر ناچاری راهنمایی‌اش می‌کنم. دور و بر را نگاهی می‌اندازم. خدا را شکر همه در اتاق‌هایشان مشغول‌اند و کسی حواسش به ما نیست. قدم‌هایم را بلندتر برمی‌دارم. جلوی اتاق حاج کاظم می‌ایستم. تقه‌ای به در می‌زنم، در را باز می‌کنم و با دست به آیه اشاره می‌کنم وارد شود. از کنارم که می‌خواهد بگذرد می‌گویم: _تو اتاق که می‌تونم بیام؟ حرفی نمی‌زند. نفس کلافه‌ای می‌کشم و پشت سرش وارد اتاق می‌شوم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۹۷ و ۹۸ سریع تغییر موضع می‌دهد و اخم می‌کند انگار هیچ وقت نخندیده است. بلند می‌شود، پروند را
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۹۹ و ۱۰۰ مادر بی‌اهمیت به حرف‌هایم به نماز می‌ایستد. درمانده به زهرا نگاه می‌کنم. شانه‌ بالا می‌اندازد. به سمت اتاق می‌روم. روبه‌روی آیینه می‌ایستم. پیراهن و شلوار مشکی که چند روز است به تن دارم، نبودن مهدی را بیشتر به رخم می‌کشد. مهری برمی‌دارم و مشغول نماز می‌شوم. سلام نماز را که می‌دهم، صدای بابا را از کنار گوشم می‌شنوم: _لباساتو عوض نمی‌کنی؟ به بابا نگاه می‌کنم که خودش هم لباس مشکی‌اش را در نیاورده. می‌گویم: _مگه شما عوض کردید که منم عوض کنم؟ دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد و بلند می‌شود و می‌گوید: _من دوماد نیستم. هرطور خودت می‌دونی، جواب مادرتو خودت بده. نفسم را بیرون می‌دهم و سربه سجده می‌گذارم. از ته دل از خدا می‌خواهم اتفاقی بیفتد که این خواستگاری بهم بخورد. از جا بلند می‌شوم و به سمت در می‌روم. همه‌شان کنار در منتظرم ایستاده‌اند. چشمان مادر با دیدنم پر از غم می‌شوند؛ از ما لبانش چیز دیگری می‌گویند: _حداقل قهوی‌ای می‌پوشیدی. می‌خواهم حرفی بزنم که صدای تلفن بلند می‌شود. مادر چشمانش را تنگ می‌کند و به سمت تلفن می‌رود. کلافه سرم را به دیوار پشت سرم تکیه می‌دهم. بعد از چند دقیقه، مادر تلفن را می‌کوباند سر جایش و چادرش را بر می‌دارد و گوشه‌ای پرت می‌کند. آن‌قدر عصبانی‌ است که هیچ کس جرئت حرف زدن ندارد. مادر با صدایی که می‌لرزد می‌گوید: _زنگ زده می‌گه شرمنده تشریف نیارید. در دل خدا را شکر می‌کنم. بابا به سمت آشپزخانه می‌رود. مادر ادامه می‌دهد: _می‌گه ما دخترمونو به کسی که رفیقش قاتل بوده نمی‌دیم. دستانم را مشت می‌کنم. چه کسی گفته مهدی قاتل است؟ موسوی نامرد! اگر بفهمم واقعا چنین اعترافاتی کرده است خودم گردنش را می‌شکنم. به سمت در می‌روم. بهتر؛ به نفع من شد؛ اما این حرف‌ها یعنی موفقیت برای حزب مشارکت یعنی... صدای مادر رشته افکارم را پاره می‌کند: _کجا می‌ری؟ همان طور که کفش‌هایم را پا می‌کنم می‌گویم: _اداره. قدم اول را نگذاشته‌ام که به یاد آیه می‌افتم. با آن حال بدش در خانه تنها است. سرم را برمی‌گردانم و روبه زهرا می‌گویم: _برو خونه سید پیش آیه خانم تنها نباشه. لحظه آخر تنها چشمان متعجب مادر را می‌بینم. *** سلام نماز را می‌دهم. آقای حسینی به سمتم برمی‌گردد و همان طور که تسبیحش را می‌چرخاند می‌گوید: _برای فردا باید محافظ زیاد بزاریم. حاج کاظم سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _هماهنگ کردم باید خیلی حواسمون باشه. کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: _حاجی چه خبر از مقصرین؟ آقای حسینی عمامه‌اش را بر می‌دارد و می‌گوید: _رئیس جمهور تو یکی از جلسات از رهبر خواسته رئیس صدا و سیما عوض بشه و ازش شکایت کنه. با بهت می‌گویم: _صدا و سیما چرا؟ حاج کاظم لبخندی می‌زند و می‌گوید: _معلومه دیگه، عصبانی شدن از اون برنامه که رسوا شدن. آقای حسینی سر تکان می‌دهد. با عجله می‌گویم: _خوب رهبری چی جوابشو دادند؟ آقای حسینی در همان حال که جانمازش را تا می‌کند می‌گوید: _این‌طور شنیدم که آقا اجازه ندادن چنین کاری کنه. با شعف خاصی دست در ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _این یعنی آقا هم به حرفای ما مطمئنن! حاج کاظم می‌گوید: _اگه غیر این بود جای تعجب داشت. دست دراز می‌کند و پلاستیک کنارش را به سمت خود می‌کشد. روبه آقای حسینی می‌گویم: _قاتل مهدی پیدا نشد؟ حاج کاظم پرونده‌ای را جلویم می‌گذارد متعجب نگاهش می‌کنم که می‌گوید: _سعید پرونده رو داد بهم. لبم را زیر دندان می‌برم. حاج کاظم ادامه می‌دهد: _موسوی لابه‌لای حرفاش مهدی رو متهم کرد اما مکتوبش نکرد. دستانم را مشت می‌کنم. دنبال متهم قتل مهدی بودم، حالا خودش متهم شده است. آقای حسینی می‌گوید: _کاظم، بگرد ببین این نفوذی که توی اداره هست کیه؟ یک لحظه عماد از گوشه ذهنم می‌گذرد؛ اما سریع سری تکان می‌دهم. عماد رفیق مهدی بود. ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
مطلع عشق
🔘قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ بی‌اعتنا وارد اتاقش می‌شود. پشت سرش می‌روم و می‌گویم: _حاجی فکر کنم اینا هدفشون پ
✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ (قسمت آخر) اتاق محاکمه شلوغ است. ردیف اول همه هجده متهم نفر از متهمین نشسته‌اند و در دیگر ردیف‌ها خانوادهایشان. کمی می‌گردم که در ردیف آخر چشمم به حاج کاظم می‌افتد. کنار می‌نشینم و می‌گویم: _سلام حاجی. سری تکان می‌دهد. به کنار دستم نگاه می‌کند و بعد برمی‌گردد و به در نگاه می‌کند، انگار به دنبال کسی می‌گردد. می‌گویم: _چیزی شده؟ _پس خواهر مهدی کو؟ می‌خواهم حرفی بزنم که با صدای چکش چوبی روی میز قاضی ساکت می‌نشینم. دستانم را در هم گره می‌زنم. صدای این چکش به معنای عدالت است اما چرا با مهدی عادلانه برخورد نشد؟ صدای قاضی بلند می‌شود: _بر اساس کیفر خواست متهمان این پرونده و اتهام هر یک بدین شرح است: ۱_آقای سید مصطفی کاظمی معروف به موسوی فرزند علی، با قرار بازداشت موقت، متهم است به آمریت در قتل آقایان داریوش فروهر... با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. به ساعت نگاهی می‌اندازم. نیم ساعت از موقعی که آیه قرار بود اینجا باشد گذشته است. حواسم را جمع حرف‌های قاضی می‌کنم: _متهم ردیف اول در جلسه‌ی سوم دادرسی اظهار نموده:«من جایگاه قانونی برای آمریت داشته‌ام» بنابراین آنچه بعدا در لایحه‌ی آخرین دفاع خود نوشته به این عبارت:«من از جایگاهی برخوردار نبودم که حکم حذف بدهم.»... خنده‌ام می‌گیرد. موسوی حتی در جلسات دادگاه، هربار دروغ گفته است. عصبی از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. باز هم همهمه و شلوغی که سوهان روحم می‌شود. این طور که پیداست هنوز هم متهم اصلی که دستور قتل را داده است پیدا نشده. عصبی دستی در موهایم می‌کشم. دستم را به سمت دستگیره در اتاق می‌برم که فردی به شانه‌ام می‌زند. برمی‌گردم. پسر نوجووانی است. متعجب نگاهش می‌کنم. پاکت نامه‌ای را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: _اینو یه آقایی داد که بدمش به شما. با تردید دستم را جلو می‌برم و می‌گویم: _نمی‌دونی کی بود؟ پاکت را از دستش می‌گیرم. می‌گوید: _نه فقط گفت بدمش بهتون و رفت. بعد از حرفش راه می‌افتد و می‌رود. وارد اتاق که می‌شوم. حکم دادگاه توسط منشی قاضی در حال خوانده شدن است: _متهم ردیف اول، سیدمصطفی کاظمی(موسوی) به جرم آمریت و صدور دستور چهار فقره قتل موضوع کیفر خواست مستندا به ذیل ماده۲۱۱ قانون مجازات اسلامی به حبس ابد محکوم است. متهم ردیف دوم... دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. حبس ابد برایش بریده‌اند تا بتوانند بعد از مدتی عفوش کنند. دستم را مشت می‌کنم. به یاد پاکت می‌افتم. بازش می‌کنم، کاغذکوچکی است که روی آن نوشته: _مثل اینکه آیه خانوم هنوزم نیومده، بهتره یه سر به بیمارستان امام حسین بزنی. دستی شانه‌ام را می‌گیرد و به بیرون هدایتم می‌کند. حاج کاظم است. لرزان می‌گویم: _حاجی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌کند و می‌گوید: _نه و نیم. چیزی شده؟ می‌خواهم بروم که بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: _کجا؟ برگه را به دستش می‌دهم می‌خواهم بروم که نمی‌گذارد. بعد از خواندن متن می‌گوید: _از کجا مطمئنی این سر کاری نیست؟ _می‌رم اونجا می‌فهمم. کاغذ را در جیبش می‌گذارد و می‌گوید: _به خونه زنگ بزن. دستش را شل می‌کند. سریع می‌گویم: _خونه نیست. حاجی من می‌رم. نگرانم. و به سمت موتور می‌دوم.