مطلع عشق
قسمت_بیست_و_دوم 🌾بعد از دو هفته محمد از شهرستان برگشت. دی ماه بود و به پایان ترم نزدیک می شدیم.
#مثل_هیچکس
#قسمت_بیست_و_سوم
#فائزه_ریاضی
🌾چشمهایم را به زمین دوختم. چانه ام را توی شالگردنی که دور گردنم پیچیده بودم فرو بردم. با صدای
آهسته گفتم :
_ من اون دختری که عاشقش بودم رو پیدا کردم.
+ مبااااااااااارکه. به سلامتی. تبریک میگم. چشم شما روشن.
با لبخند مختصری گفتم :
_ ممنون
+ حالا از من میخوای باهات بیام خواستگاری؟
خنده اش را کمتر کرد و ادامه داد :
+ خب از شوخی گذشته، چه کمکی از من بر میاد آقا داماد؟
ضربان قلبم بالا رفته بود. دستانم یخ زده بود. بدون اینکه لبخند بزنم به چشمانش خیره شدم و گفتم :
_ تو... اونو... میشناسی...
خط لبخندش کمتر و کمتر می شد، ابروهایش را گره کرد و با تعجب گفت :
+ من میشناسم...؟؟؟ خب... کیه؟!
صدای ضربان قلبم توی سرم می پیچید. احساس می کردم چیزی به سکته زدنم نمانده. نفس هایم کوتاه
شده بود. دستمال کاغذی توی جیبم را می فشردم. دلم را به دریا زدم و با صدای لرزان گفتم : "فاطمه..."
در عرض چند ثانیه ته مانده ی لبخندش کامل خشک شد. از شدت تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد.
+ فاطمه؟؟؟
حرفی نزد. کمی به من خیره ماند و پس از آن نگاهش را به قبر جلویش دوخت. زمان زیادی به سکوت
گذشت. فهمیدم چقدر شوکه شده. استرسم مقداری کمتر شده بود اما نمیدانستم با چه واکنشی روبرو می
شوم. بعد از دقایقی گفت :
+ واقعا فکرشم نمی کردم...
مکثی کرد و دوباره ادامه داد :
+ تو برام عزیزی مثل یه برادر. ولی فاطمه نور چشم منه. اگه بخواد ذره ای گرد و غبار غصه روی دلش
بشینه من زمین و زمانو بهم میدوزم. خودت میدونی بین خانواده ی ما و شما چقدر فاصله زیاده. نمیدونم
الان باید چی بگم. فقط میدونم که... این کار شدنی نیست. اگه... اگه میتونی فراموشش کن!
از شنیدن جمله ی آخرش حسابی شاکی شدم. با صدای بلند گفتم :
_ محمد! میدونی که نمیتونم. تو که خودت بودی و دیدی. حال زار منو یادت نیست؟ این کار از من بر
نمیاد. یه راه دیگه پیش پام بذار.
+ رضا خانواده ی تو هیچوقت نمی پذیرن با خانواده ای مثل ما وصلت کنن. تو باید واقعیت ها رو ببینی و در
نظر بگیری.
_ یعنی من باید بخاطر خانواده م دختر مورد علاقه مو از دست بدم؟ اونا خیلی وقتا اشتباه میکنن. اگه قرار
بود به همه خواسته هاشون تن بدم باید مشروب میخوردم، باید نماز خوندنو میذاشتم کنار، باید جوری لباس
می پوشیدم که اونا میگن، و هزارتا کار دیگه... باید همه ی این کارا رو می کردم تا براشون پسر خوبی باشم.
فکر میکنی باید هرچی میگن و میخوان رو انجام بدم؟ اگه از نظر تو این کار درستیه باشه!
+ بابا الاقل دنبال یه مورد میانه باش. یعنی دختری که هم مناسب روحیات تو باشه و هم مورد قبول خانواده
ت. رضا جان، خواهر من توی عقایدش از منم سفت و سخت تره.
_ شاید اگه اینجوری سفت و سخت نبود انقدر عاشقش نمی شدم.
از شنیدن این جمله ام ناراحت شد. رویش را برگرداند و زیر لب گفت : "الاله الا الله ."
فهمیدم حرف درستی نزدم. سعی کرد خودش را آرام کند. تمام تلاشش را می کرد تا رفتار معقول و منطقی
بروز دهد. با درماندگی رو به من کرد و گفت :
+ خیلی خوب، باشه. من با فاطمه حرف می زنم. اگه مخالفت نکرد با خانوادت بیاین خواستگاری.
فهمیده بودم که میخواهد مرا دنبال نخود سیاه بفرستد، چون مطمئن بود خانواده ام رضایت نمیدهند. اما
نمیدانست من سرسخت تر از آنم که کوتاه بیایم و فاطمه را رها کنم...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📚 #کاردینال
#قسمت_بیست_و_سوم
✍ #م_علیپور
جمعیت زیادی توی عمارت شاهنشاهی آقای مقدم حاضر بودن.
شهریار که انگار از حضور توی این جماعت که اکثراً هم صاحب منصب بودن و مال و منالی داشتن خوشحال بود،
سبیل چخماغی جدیدش رو تابی داد و رو به من گفت :
- مردشورِ این قیافه ی پوکر فیسِت رو ببرن!
تو چرا انقدر یوبسی؟
یه لبخندی ...
یه بگو بخند و معاشرتی!
من نمیدونم چرا اون روز کذایی توی قُزمیت رو در دانشگاه ول کردم
کاش خودم میرفتم و جزوه میگرفتم
بعد الان بجای توی بی خاصیت که عین سیب زمینی اینجا نشستی،
دست خانم مقدم رو گرفته بودم و عقد کرده بودیم
اونم نه عقد موقت و چندماهه ...
از اون عقد دائمی ها که با لباس سفید میری با کفن برمیگردی ...!
بعد دستش رو به سمت آسمون دراز کرد و با لحن طنز همیشگیش گفت :
- ای قربونت برم خدا ...
شانس و بخت و اقبالت رو در خونه ی کی میزاری ...؟
نگاش کردم و گفتم :
- خب هنوزم دیر نشده ، خانم مقدم ظاهراً کلی دخترخاله و دخترعمو داره که جملگی دنبال بچه زرنگی مثه تو میگردن.
پاشو برو باهاشون معاشرت کن شاید مورد پسند واقع شدی و هفته دیگه تو هم قاطی مرغا شدی.
شهریار صداش رو پایین آورد و گفت :
- من که مثه تو نیستم شتر اقبال خودش سر وقتم بیاد
دارم تلاش میکنم اخوی!
اینا جماعت نسوانشون اهل معاشرت نیستن
ندیدی همه چه حجابی و دم دستگاهی دارن؟
یه BMW آخرین مدل تو باغ وارد شد
خدامیدونه فکر کردم شاه برگشته!
دیدم یه دخترجوون به چشم خواهری خوش بر و رو ...
چنان از ماشین پیاده شد که نگو!
دیدم یهو یه چادری سرش کرد ...
چادرش مشکی بودها
ولی مشکی نبود ...!
چهار برابر وزن خود چادر ملیله و منجق بهش آویزون بود.
نزدیک بود برم دنباله چادرش رو بگیرم که نکنه حاج خانوم به گردنش از شدت وزن اون سنگ های قیمتی فشار بیاد ...!!
آقا اینا دین شون با ما فرق داره فکر کنم.
خو شانسم نداریم که تا من شیعه شدم همش گفتن ایمان، تقوا ، عمل صالح!
اما از نوع بسوز و بساز و دم نزن چون حکمت خداست.
ولی اینا رو نگاه کن؟!
لامصب ها ایمان و تقوا و عمل صالحشون هم خوشگله ...
انقدر که امشب دختر چادری دیدم عاشق شدم اگه خارج رفته بودم و کلی زن بی حجاب میدیم عاشق نمیشدم.
با نیشخند بهش گفتم :
- کلاً شرم و حیا هم نداری نه؟
زشته بابا چشمات و درویش کن!
این حوری پری های چادری که اینجا دیدی همه شون بابا هاشونم با خودشون آوردن ...
یه گندی بالا نیاری ها؟
میندازنت تو گونی.
شهریار جلیقه ی زیر کتش رو مرتب کرد و در حالی که از روی صندلی عروس بلند میشد گفت :
- دِ همین دیگه ... منم از غروب در به در دنبال باباهاشون میگردم ببینم کی به کیه!
شاید محض رضای خدا دنبال دوماد مهندس و نخبه بودن و منم یهویی از وسط آسمون پریدم بغلشون حاجت رواشون کردم!
اما این آقای مقدم هم خوب زرنگیه ها ...
بین این همه دختر فکر کنم تنها دختر ترشیده و داغون شون دختر این باشه.
من که هر چی سر کلاسش رفتم نه قیافه و تیپی ازش دیدم نه دلبری ...!
لامصب انگار با مرد کلاس داشتم.
انقدر خشک و مقرّراتی بود!
خب دیگه من برم الان هاست که مراسم شروع بشه.
راستی این داداش عروس خانم کجاست؟
از کنار هر کی رد میشی داره در مورد اون حرف میزنه که چرا خبری ازش نیست.
با تعجب به شهریار نگاه کردم و گفتم:
- همون کت شلوار مشکی ست دیگه،
که دم در خوشآمد میگه ...!
شهریار رو به من گفت :
- خره این که هادی خانه ، من داداش کوچیکه رو میگم.
خب من رفتم فعلا
آقا پای عقد دعا کن از این لقمه های چرب و چیلی خدا به ما هم بده ...
باقی صحبت های شهریار رو نشنیدم و به رفتنش خیره شدم
گرچه تمام مدت ذهنم درگیر جمله ی آخرش بود :
- داداش کوچیکش رو میگم!
مگه خانم مقدم برادر دیگه ای داشت ...؟
پس چرا شب خواستگاری وقتی مامان با سادگی شهرستانی خودش از " مهری خانم " پرسید فقط همین ۲ بچه رو دارین ؛
مادر خانم مقدم با لبخند جواب داد :
- کوچیکتونن!
هر چی فکر کردم از روابط این مدتم با خانواده ی مقدم چیزی دستگیرم نشد که در مورد بچه ی دیگه ای حرف زده باشن.
یکی تریبون رو گرفت و با صدای بلند گفت :
- مدعوین عزیز لطفاً نظم رو رعایت کنید و بشینید.
عاقد تشریف آوردن!
حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم خالی شد.
پس عروس این نمایش صوری کجا بود؟
عروسی که من حتی برای آرایشگاه دنبالش نرفته بودم و مامان حتی خبر نداشت روزی که فکر میکرد ما برای نامزدی به خرید رفتیم،
کارخونه رفته بودم که بخوابم.
از شب خواستگاری ، خانواده ی مقدم با احترام و عزّت فراوان از خانواده من پذیرایی کرده بودن.
نگم از واکنش مامان و بابا که چقدر خوشحال شده بودن که پسر بزرگشون بالاخره میخواد ازدواج کنه!
ای کاش میتونستم واقعیت رو بهشون بگم!
چند دقیقه بعد پیکر سفیدپوش یه دختر جوان خیلی آروم و بی سر و صدا کنار من نشست.
اونقدر آروم که حتی جرات نکردم نگاهی بندازم
👇