مطلع عشق
قسمت_سی_و_چهارم وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد. چند روزی مهمانش بودم تا توانستم
#مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_پنجم
#فائزه_ریاضی
🌾تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا می رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فکر بودم که اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه ای بتراشم که فاطمه گوشی را برداشت و گفت :
_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش که زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولی محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف می کنین، ولی خواهشا نگید که من زنگ زدم.
_ من نمیتونم چیزی رو از محمد پنهان کنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم که بگم به یادتونم. یه وقت فکر نکنین رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم...
_ اما من چنین فکری نکردم
فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ی این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضی به حرف زدنش با من نبود سعی می کرد کلمه ای اضافه تر نگوید. مکثی کردم و گفتم :
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه.
سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام دعا کنین. روزای سختی رو میگذرونم...
همین لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم...
هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانی بود. همیشه یک چتر کوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نکند. یک روز بعد از کلاس باران شدیدی می بارید. فاصله ی دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش کردم چترم را باز کنم نشد. خراب شده بود. همینطور که در حال کلنجار رفتن با
دکمه ی چترم بودم امیلی کنارم آمد و گفت :
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ کجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت کجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جوری میرم.
_ مگه نمیگی چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
شهریار از جاش پاشد و گفت : - اگه سَرَک نمیکشیدم که نمفهمیدیم آقا مقدم چه دروغ گنده ای به تو و خانو
📚 #کاردینال
📖 #قسمت_سی_و_پنجم
✍ #م_علیپور
صدای زنگ آیفون چند بار به صدا در اومد .
چشم هام رو باز کردم و بالشی که کنارم بود برای شهریار پرت کردم و گفتم :
- پاشو این در کوفتی رو باز کن.
شهریار اول شصت پاش رو از پتویی که توش ساندویچ پیچ شده بود بیرون آورد
حرکات رقص باله رو با پاهاش درآورد و بعد در یک حرکت کله ش رو از زیر پتو درآورد و بدون اینکه چشماش رو باز کنه داد زد :
- خودت باز کن، دفتر پدر زن توئه به من چه بابا!
بالش دیگه ای پرت دادم که مستقیم به دماغش خورد و فریادش به آسمون رفت و گفتم :
- من که میدونم باز یه کوفتی از اینترنت سفارش دادی و مامور پست اومده.
پاشو باز کن دیگه ... ای بابا ول کن هم نیست چقدر زنگ میزنه!!
شهریار به سختی از جاش پاشد و شلوارکش رو مرتب کرد و گفت :
- جِزه جیگر بگیری ، داغت رو ببینم الهی!
اصلاً نمیدونم چه کاربردی داری!
داشت به سمت آیفون میرفت که یهو داد زد :
- امیر پاشو که بدبخت شدیم ...
آقا مقدم اومده ... خاک بر سرمون شد!
یهو رو رختخوابم نشستم و گفتم :
- آقای مقدم اینجا چکار میکنه؟!
مگه تو صبح نرسوندیش؟
شهریار یهو چشم هاش چهارتا شد و گفت :
- مگه امروز جمعه نبود ...؟!
دستم رو به علامت🙌 درآوردم و گفتم :
- دیروز جمعه بود خنگِ خدا ...!
امروز شنبه ست!
شهریار در حال باز کردن در گفت :
- بدبخت شدیم امیر، فکر کنم اومده اخراجمون کنه!
کلی تاکید کرد که من آن تایمم و باید سرساعت مجلس باشم ...!
با عجله از سر جام پاشدم و از اتاق بیرون اومدم.
در باز شد و آقای مقدم با قیافه ی جدی و کیف و مدارک وارد شد.
من و شهریار هم مثه طفل صغیر سرمون رو پایین انداختیم و سلام دادیم.
آقای مقدم برعکسِ تصور ما با لبخند گفت :
- اوقور بخیر نخبگان ایران ...!
فکر میکردم از صبح پای تحقیق دانشگاهی هستین
می بینم که لِنگ ظهر شده و هر دو خواب بودین!
آقا شهریار هم که قرار بود ما رو برسونه ،زنگ هم که میزنیم گوشیش رو خاموش میکنه!!
شهریار سرش رو بلند کرد و چشم هاش رو که مثه کاسه ی خون شده بود رو چند بر به هم مالید و گفت :
- خاک به سرم اون شماره ناشناس شما بودی زنگ زدی؟
شرمنده آقا مقدم من شماره ناشناس جواب نمیدم آخه برا همین خاموش کردم.
آقای مقدم با خنده گفت :
- مگه دختری که میترسی مزاحمت بشن؟!
شهریار که اصلاً چیزی به نام خجالت و شرم و حیا در خلقتش موجود نبود گفت :
- اونقدر مزاحم داشتم دوره ی جوونی که حد نداشت.
حالا دیگه پیر شدیم گاهی وقتا زنگ میزنن فوت میکنن ... خلاصه شرمنده من امروز مشائِرم رو از دست داده بودم فکر کردم جمعه ست!
آقای مقدم روی صندلی نشست و پرونده ها رو روی میز وسط گذاشت.
به سمت آشپزخونه رفتم و زیر کتری رو روشن کردم.
رو به آقای مقدم گفتم :
- حتماً غیر از دسته گلی که شهریار به باد داده ، کار مهمتری داشتین که این موقع روز اینجا اومدین.
ان شاالله که خیره؟
آقای مقدم پالتوی طوسی خوش دوختش رو درآورد و من ازش گرفتم تا آویزونش کنم
و گفت :
- به مدد خواب موندن شهریار جان ، منم برای اولین بار تو تمام این سالها، تا ساعت ۱۰ خوابیدم.
برای همین بدون صبحونه و شکم گرسنه یه راست اینجا اومدم و گفتم حالا که امروزمون هدر رفته، حداقل بیام اینجا تا یه کم با شما به کارامون برسیم.
شما هم برید دست و روتون رو بشورین که تا کتری جوش بیاد کلی کار هست که بابتش باید توجیه تون کنم.
*
بعد از خوردن صبحانه ی ۳ نفره رسماً آماده به خدمت بودیم تا آقای مقدم شروع به حرف زدن بکنه ...
آقای مقدم چایی دومش رو سر کشید و دکمه ی پوشه رو باز کرد و کلی برگه رو بیرون کشید و روی میز گذاشت و گفت :
- قبلاً این پوشه دستِ هادی بود و وظیفه نگهداری اون رو به عهده داشت.
اما الان که درگیره و خودمم به شدت سرم شلوغه ، گفتم بهتره این کار رو به شما بسپارم.
این لیستی از افرادی هست که اگه خدا قبول کنه هر ماه مبلغی رو به حسابشون واریز میکنم.
خیراتِ پدر و پدربزرگ مرحومم که خودشون رفتن و این مال و زندگی رو برای من به ارث گذاشتن.
ضمناً خیراتی هم برای برادرمم هست که عمرش رو به شما داده.
خلاصه که این افراد عموماً فقیر و مریض و بی سرپرست و بد سرپرست و یتیم هستن.
هر کدوم مبلغ متفاوتی براشون واریز میشه که بسته به اینکه مشکل شون چیه و وضع شونچطوره ، میزان مساعدتمون فرق داره.
مثلاً همین برگه ی اول پدر و مادر پیری هستن که توی روستای دور افتاده زندگی میکنن و بچه شون رو سالهای پیش از دست دادن.
اینم یه خانواده هستن که چند تا معلول دارن.
مبلغی که باید کمک بشه روی هر برگه نوشته شده.
یادتون باشه حداکثر اول تا پنجم هر ماه حتما واریزی رو انجام بدین و بعدش فیش واریزی ها رو همین جا روی هر برگه بچسبونید.
ضمناً یه شماره کارت بدین که هر ماه خودم شارژش کنم و برای همین مورد ازش استفاده کنید.
👇