eitaa logo
مطلع عشق
282 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت الان نزدیک بیست و نُه سال ، از پایان جنگ می‌گذرد؛ ولی پدر من هنوز همه چیز را مو به مو یادش هست ، و دارد به خاطر جا ماندنش می‌سوزد. این حال پدر را که می‌بینم، از جا ماندن می‌ترسم. جنگ سوریه هم تمام می‌شود، آن وقت من می‌مانم و تصاویر بر جای مانده از این جنگ، من می‌مانم و خاطرات رفقای شهید، من می‌مانم و روضه‌های مکشوفی که دیده‌ام، من می‌مانم و دردِ بی‌درمان جاماندگی... -آره عباس جان، من می‌دونم بابات چی دیده. اونا رو منم دیدم. من می‌دونم چی می‌کشه.منم این درد رو کشیدم، بیچاره می‌کنه آدم رو. سرم را برمی‌گردانم طرف صندلی کمک‌راننده. حاج حسین را می‌بینم ، که نشسته کنارم و خیره است به طرف فرات. می‌گویم: -خب شما که می‌دونید، چرا من رو نمی‌برید پیش خودتون که انقدر اذیت نشم؟ نگاهش را از پنجره نمی‌گیرد و برای خودش زمزمه می‌کند: -مرد آن است که با درد بسازد مردم...دردمندانِ خدا کِی به دوا محتاجند؟ صدایش در سرم می‌پیچد. نگاهم می‌کند و می‌گوید: -تا این درد رو نکشی، شهید نمی‌شی. این دردها آدم رو بزرگ می‌کنه. فقط مواظب باش، بذار این درد همیشه توی وجودت بمونه و یادت نره. رو به فرات می‌کنم , و خدا را به دستان قلم شده حضرت عباس علیه‌السلام قسم می‌دهم که نگذارد بی‌درد بشوم، نگذارد جا بمانم؛ طاقتش را ندارم. من بارها طعم تلخ جا ماندن را چشیده‌ام، وحشتناک است، گس است، خفه‌کننده است. مانند بادام تلخ که هر کاری کنی، تلخی‌اش از دهانت نمی‌رود. مانند شکلات کاراملیِ خشک شده... شکلات کاراملیِ خشک شده‌ای که چهار روز در جیب متهم مانده و نه می‌شود آن را خورد، نه می‌توان دورش انداخت. از یادآوری آن شکلات کاراملی خشک شده، حالت تهوع می‌گیرم. الان نزدیک چهار سال است که اینطوری شده‌ام؛ از همان روزی که متهمِ خانمی روبه‌رویم نشست و با گریه، شکلات کاراملیِ داخل جیبش را درآورد و گفت: -این رو روز تولد امام حسن(علیه‌السلام) بهم داد. توی جیبم مونده بود. نه می‌تونم بخورمش، نه می‌تونم بندازمش دور. نمی‌دانم چند ساعت به آن شکلات خیره شده بودم. مچاله شده بود. با تردید و ترس رویش دست کشیدم. هنوز گرما داشت. دلم نمی‌خواست جلوی بقیه گریه کنم. نگهبان را صدا زدم و گفتم شکلات را ببرد به متهم پس بدهد. من نمی‌توانستم نگهش دارم. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. چی شد که دوباره رسیدم به آن روز و آن شب؟ -اینا اثر رانندگی طولانیه عباس جان. غصه نخور. و باز هم چشم می‌دوزد ، به پنجره و آسمانِ بدون ماهِ نیمه‌شب. انگار با خودش حرف می‌زند: -زمان جنگ آرزومون بود پامون برسه به این‌جاها...پامون برسه به ساحل فرات و با آب فرات وضو بگیریم...همش می‌گفتیم تشنه آب فراتم ای اجل مهلت بده... در هوای حرف‌های حاج حسینم ، که می‌رسم به ایست بازرسی اول. خودم مثل بچه‌های خوب سرعتم را کم می‌کنم و می‌ایستم. مامور داعشی که نوجوانی حدوداً شانزده ساله است و به قیافه‌اش می‌خورد از بومی‌های سوریه باشد، جلو می‌آید و با اخم، جواز ترددم را می‌خواهد.
💠قسمت روبه روی باشگاه بدنسازی،🏋🏻‍♂ که نمای شیکی داشت ایستاد، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد. آیفون را زد، و منتظر ماند اما جوابی نشنید، تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛ ــ بفرمایید خانوم ــ با آقای برزگر کار داشتم ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده. و خودش به حرف بی مزه اش خندید ! سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد. ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست و از آنجا دور شد و کناری ایستاد. پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد: ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه😑🤦‍♂ سمانه می دانست، آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد. بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد، و با دیدن سمانه اخمی کرد، و به طرفش آمد: ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟😠 ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید😐 کمیل دستی به صورتش کشید و گفت ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم! ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت... ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد، در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم. ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟ ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه، راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟ کمیل اخمی کرد و گفت: ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟😠 ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.🤨 ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت! سمانه نفس عمیقی کشید وگفت: ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی ما رو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟ کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت کمیل با صدای بلندی گفت: ــ بسه🗣✋ ــ چرا بزارید ادامه بدم😠 کمیل فریاد زد: ــ میگم بس کنید
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت - بی‌کلامه! حرف حساب نداره! و تلخ خندید. کمیل فهمید وقتش شده جدی شود. کمی خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد و گفت: -ببین، این که من الان اینجا نشستم دوتا معنی داره: - اول این که حدست درست بوده و حقایق وحشتناکی رو فهمیدی، دوم این که داری خودت رو قاطی یه ماجرایی می‌کنی که معلوم نیست تبعاتش تا کجاها برات ادامه داشته باشه. ارمیا با حالتی عصبی خندید: - من از اولشم قاطی این ماجرا بودم، خودم نمی‌فهمیدم. - پس می‌دونی کار تو ممکنه بابات رو توی دردسر بندازه؟ ارمیا ناگاه نگاهش را از فنجان روی میزش گرفت و به چشمان کمیل خیره شد. نگاهش انقدر عجیب بود که کمیل نتوانست تاب بیاورد. سر به زیر انداخت. ارمیا آه کشید: - من شاید توی خانواده‌ای بزرگ شده باشم که خیلی چیزا رو قبول ندارن، شاید توی محیطی زندگی کرده باشم که با محیط ایران فرق داشته باشه، اما بالاخره به یه چیزایی اعتقاد دارم. کشورم رو دوست دارم. از ظلم و جرم و جنایت بدم می‌آد. شما من رو نمی‌شناسید، وگرنه می‌دونستید چقدر خانواده‌م رو دوست دارم، هیچوقت هم نخواستم بابام رو اذیت کنم و بهش بی‌ احترامی کنم. ولی طاقت ندارم توی گناهش شریک بشم. - تاحالا ازت همکاری خواسته؟ - فعلا که نه. ولی می‌دونم به زودی می‌خواد. - چطوری؟ - نمی‌دونم. باید اول درسم تموم بشه. - چقدر در جریان کارهای الانش هستی؟ - توی مهمونی‌هایی که می‌گیره هستم.می‌تونم از جلسات بسته‌تر هم یه چیزایی گیر بیارم. آدمای دور و برش رو هم تا حدودی می‌شناسم. کمیل کمی روی میز خم شد و گفت: - ما اصلا نمی‌خوایم تو سوخت بری یا توی خطر بیفتی. پس هرجا فکر کردی ممکنه لو بری، شرعا مسئولی عقب بکشی. هم برای جون خودت و هم برای حفظ پرونده. متوجهی؟ ارمیا سر تکان داد و لب گزید. معلوم بود می‌داند اگر همکاری‌اش با اطلاعات ایران لو برود، مرگش حتمی‌ست. چقدر تلخ بود فکر کردن به این که پسر به دست پسر کشته شود. چند دقیقه سکوت کردند ، و فقط صدای آهنگ بی‌کلام باغ مخفی بود که سکوت را می‌شکست و اعصاب کمیل را بهم می‌ریخت. *** توی اتاق دوربین، خم شده بود روی مانیتور و داشت برای چندمین بار تمام سالن فرودگاه و ورودی و خروجی‌هایش را با دقت نگاه می‌کرد. از نگاه به کافه و دور و برش چیزی دستگیرش نشده بود. فعلا هم به صلاح ندانست با صاحب کافه حرف بزند. دوربین‌ها ورود سارا به کافه را ، ثبت کرده بودند؛ اما بعد از آن، کسی با شکل و شمایل سارا از کافه خارج نشده بود. کمیل برای چندمین بار فیلم ورود سارا به کافه را پخش کرد و سرتاپا چشم شد. هر نفری که از کافه بیرون می‌آمد، فیلم را نگه می‌داشت و با دقت به سر و شکلش نگاه می‌کرد بلکه اثری از سارا پیدا کند.
🌟قسمت (حسن) به قول عباس، اینکه اینجا هستیم، الان ثوابش از عزاداری بیشتر است. امیدوارم همینطور باشد. مصطفی نگران بود و به نظر بچه‌ها، نگرانی‌اش به جاست. علی روز قبل را کامل وقت گذاشت و با بچه‌های فرهنگی، سیر نمایشگاهی درباره شیعه لندنی دارند. صبح اما وقتی رسیدیم مسجد، دیدیم چندتا از پوسترها را پاره کرده‌اند. حاج کاظم به موقع رسیده بود. صبح که آمدیم و دیدیم بین کلمات جمله «ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن است را نمی‌خواهیم» فاصله افتاده و پوسترش با عکس آقا پاره شده، همه وا رفتیم اما خداراشکر، عباس حدس می‌زد این اتفاق بیفتد و به علی گفته بود از پوسترهای آقا دوتا بزند. معلوم است این عباس دوست سیدحسین است که انقدر کله اش خوب کار می‌کند! اصلا برای همین ماجراها , مصطفی گفت بیاییم اینجا و حواسمان به هیئت «محسن شهید» باشد. من نظرم این است که روی موتور باشیم و دیدشان بزنیم اما عباس می‌گوید اینجوری تابلو می‌شویم. می‌رویم آخر مجلس، در حیاط می‌نشینیم. این عباس هم کله‌اش خوب کار می‌کند هم چشمانش! انقدر دقیق مجلس را می‌پاید و سخنان سخنران را یادداشت می‌کند که حیران می‌مانم. بدون نگاه به دفترچه و بدون نقطه می‌نویسد. مداح درباره شفا گرفتن فرزند افلیج یکی از خادمان هیئت می‌گوید که نذرکرده بزند و فرزندش الان بهتر از ما راه می‌رود! چقدر اهل بیت پیامبر مظلوم و غریبند که عده‌ای به راحتی حکم‌شان را نادیده می‌گیرند. چقدر ناراحت کننده است, که کسانی از احساسات پاک مردم به اهل بیت سوءاستفاده می‌کنند و نمی‌گذارند اسلام ناب محمدی شناخته شود. بیشتر از اینکه حواسم به مجلس باشد، محو دست تند و نگاه نافذ عباس شده‌ام. برای همین وقتی عباس می‌زند به شانه‌ام و می‌گوید «پاشو بریم» یک‌باره از جا می‌پرم. چشمانم از چیزی که می‌بینم گرد می‌شود. قمه، تیغ، نه...! دست و پایم را گم می‌کنم. با صدایی خفه به عباس می‌گویم: -چکار کنیم؟ الان وقت رفتن نیستا... عباس با صدایی آرام‌تر از من می‌گوید: -می‌خوای وایسی نهی از منکر کنی که با همون قمه‌ها حسابمون رو برسن؟ نباید تابلو کنیم که! پاشو بریم گزارش بدیم... گرچه مجلس پارتی نیست که نیروی انتظامی بریزه همه رو جمع کنه! دل نگاه کردن به صحنه را ندارم. عباس یک چشمش به قمه زن‌هاست و یک چشمش به در خروجی. وقتی می‌رسیم به مسجد، همراه دسته عزاداری وارد می‌شویم. هوای مسجد را نفس می‌کشم. بوی دروغ نمی‌آید. مصطفی که پیداست از صبح تا الان این سو و آن سو دویده، سراغمان می‌آید: -چی شد انقدر زود برگشتین؟ عباس دست مصطفی را می گیرد و به کناری می‌کشد، اما من امان نمی‌دهم که حرف بزند: -دارن قمه می‌زنن سید! تو روز روشن دارن قمه می‌زنن... مصطفی که تا الان بعد این‌همه جست و خیز، سرحال بوده، با شنیدن حرفم وا می‌رود. عباس حال مصطفی را می‌فهمد که حرفی نمی‌زند. مصطفی به دیوار، کنار عکس آقا با فتوایشان درباره حرمت لعن علنی تکیه می‌دهد!