eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت سمیر تا آن روز، فقط داشت ذهن مخاطبش را برای پذیرش عضویت در داعش آماده می‌کرد. اگر فضای بحث‌های گروهش را ما جهت می‌دادیم، شاید می‌شد سریع‌تر سمیر را تحریک کرد برای عضوگیری. باید خودمان بحث‌های حاکم بر گروه را مهندسی می‌کردیم. ذهنم رفت به سمت نامیرا. کسی که توانسته بود فضای گروه را دست بگیرد و سمیر را به چالش بکشد. باید نامیرا می‌شد مهره خودمان. آن وقت با هنر خاص خودش، فضای گروه را می‌برد به سمتی که ما می‌خواستیم. فقط مسئله این بود که چطور قضیه را با نامیرا یا همان خانم بهار رحیمی مطرح کنیم که نترسد و عقب نکشد. قطعاً نمی‌توانستیم برویم در خانه‌اش و خودمان و سازمان را معرفی کنیم و انتظار همکاری داشته باشیم. نامیرا که کارمند ما نبود! نامیرا را فعلا گذاشتم گوشه ذهنم تا بعداً فکری به حالش بکنم. نفر بعدی‌ای که روی اعصابم بود، جلال بود. جلال ذاتاً آدم بدی نبود؛ فقط بخاطر پول همکاری می‌کرد. شدیدا در ذهنم دنبال راهی می‌گشتم که جلال هم بشود مهره ما. بالاخره جلال ایرانی بود؛ در همین مملکت زندگی می‌کرد، حتی بچه‌ها گفته بودند اهل نماز و هیئت هم هست. شاید می‌شد آگاهش کرد از کاری که می‌کند. اول باید می‌سنجیدم ، که جلال تا چه اندازه تحت مراقبت است و اصلاً تحت مراقبت هست یا نه. بعد هم باید می‌دیدم چطور می‌شود بدون جلب توجه با او ارتباط گرفت و اصلا می‌شود یا نه؟ تصمیم گرفتم مثل بچه‌های خوب، امشب زود برگردم خانه. می‌دانید، خیلی وقت‌ها گره کارها فقط با دعای مادر باز می‌شود. باید می‌رفتم کمی ناز مادر و پدرم را می‌کشیدم تا دعایم کنند و پرونده راه بیفتد. سر راه خرید هم کردم ، و وقتی رسیدم خانه، مادرم حسابی جا خورد. معمولاً وقت‌هایی که انقدر خوب می‌شوم، خودش می‌فهمد کارم گره خورده. مادر است دیگر. یک جوری هم نگاه کرد که یعنی: - فهمیدم باید دعات کنم، باشه. باشه!
💠قسمت نگاهش را به بیرون دوخته بود، همه جا را دید می زد احساس می کرد سال هاست که در زندان است،و شهر حسابی تغییر کرده است،از این فکر خنده اش گرفته بود.😅 سرش را به صندلی تکیه داد، و چشمانش را بست،هوای خنکی که به صورتش برخورد می کرد،لبخند زیبایی را بر لبانش حک کرد، باورش خیلی سخت بود، که در این مدت چه اتفاقاتی برایش رخ داده است،و به این نتیجه رسیده بود ،او آن دختر قوی که همیشه نشان می داد نیست و یک دختر ضعیفی است، اعتراف می کرد، روز های آخر دیگر ناامید شده بود، خودش هم نمی دانست چرا،شاید چون همه ی مدارک ضد او بودند یا شاید هم بخاطر اینکه به کمیل اعتماد نداشت. با آمدن اسم کمیل، ناخواسته لبخندش عمیق شد،باورش نمی شد پسرخاله ای که همیشه او را به عنوان یک ضد انقلابی می دید‌،یکی از ماموران وزارت اطلاعات هستش، با یادآوری حرف ها و تهمت هایی، که به کمیل می زد خجالت زده چشمانش را محکم بر هم فشار داد...😑 با صدای امیرعلی سریع چشمانش را باز کرد! ــ بفرمایید سمانه نگاهی به خانه شان انداخت، باورش نمی شد، سریع از ماشین پیاده شد، و به سمت خانه رفت که وسط راه ایستاد و به سمت امیرعلی رفت: ــ شرمنده حواسم نبود،خیلی ممنون ــ خواهش میکنم خانم حسینی وظیفه است سمانه خداحافظی گفت، و دوباره به طرف خانه رفت، و تا می خواست دکمه آیفون را فشار دهد، در با شتاب باز شد، و محسن در چارچوب در نمایان شد، تا می خواست عکس العملی نشان دهد، سریع در آغوش برادرش کشیده شد، بوسه های مهربانی، که محسن بر سرش می نشاند، اشک هایش را بر گونه هایش سرازیر کرد.😢 با صدای محمد به خودشان امدند: ــ ای بابا محسن ول کن بدبختو محسن با لبخند از سمانه جدا شد، سمانه به خانواده اش که از خانه خارج شده بودند، و با سرعت حیاط را برای رسیدن به او طی می کردند ،لبخندی زد. فرحناز خانم، دخترکش را محکم در آغوش گرفت، و سر و صورتش را بوسه باران می کرد، سمانه هم، پابه پای مادرش گریه می کرد، محمود آقا، هم بعد از در آغوش گرفتن دخترکش، مدام زیر لب ذکر می گفت، و خدا را شکر می کرد. سمانه به طرف بقیه رفت، و باهمه سلام کرد،محمد با خنده به سمتشان آمد و گفت: ــ بس کنید دیگه،مگه مجلس عزاست گریه میکنید،بریم داخل یخ کردیم همه باهم به داخل خانه برگشتند، مژگان و ثریا و زهره زن محمد مشغول پذیرایی از همه بودند، سمانه هم کنار مادر و خاله اش و عزیز که بخاطر پادردش بیرون نیامده نشسته بود، فرحناز خانم دست سمانه را، محکم گرفته بود،میترسید دوباره سمانه برود، سمانه هم که ترس مادرش را درک می کند، حرفی نمی زد، و هر از گاهی دست مادرش را می فشرد. به نیلوفر نگاهی انداخت، که مشغول صحبت با صغرا بود و صغرا بی حوصله فقط سری تکان می داد، متوجه خاله اش شد، که کلافه با گوشی اش مشغول بود،آرام زمزمه کرد: ــ خاله چیزی شده سمیه خانم لبخندی زد، و بوسه ای بر گونه اش نشاند: ــ نه قربونت برم،چیزی نیست ولی این کمیل نمیدونم تو این شرایط کجا گذاشته رفته ــ حتما کار داره ــ نمیدونم هیچ از کاراش سر در نمیارم، همیشه همینطوره و سمانه در دل" بیچاره کمیلی"گفت. بعد از صحبت کوتاهی با مادرش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. ــ کمک نمیخواید خانما...