#فضیلت_سوره_توحید
#هدیه_به_امام_زمان( عج )
📿🌸 قلْ هُوَ اللّٰهُ اَحَد 🌸📿
در باب فضیلت این سوره، آیت الله وحید خراسانی نکته ای را به جوانان بیان می کنند:
🌿 به دیگران هم سفارش کنید، نماز صبح را که خواندید، #یازده بار سوره توحید را بخوانید،
🌿 وقت #خواب هم #یازده بار این سوره را بخوانید،
🌿 بین #روز هم که بیکارید، راه می روید، این سوره را بخوانید،
🌿 شما جوان ها از حالا شروع کنید، بعد روحتان می شود اکسیر احمر،
🌿 یک روز می بینی شب شده، صد تا سوره "قل هو الله احد" خواندی، آن وقت این صد تا سوره چه می کند؟
🌿 به حکم روایات متعدده هم از طرق عامه، هم از طرق خاصه، قرائت یک سوره "قل هو الله احد" ثلث تورات، ثلث انجیل، ثلث زبور، ثلث قرآن، حساب می شود،
🌿 آن وقت سه سوره که خواندی، خدا به رحمت واسعه اش اجر تورات و انجیل و زبور و قرآن را به تو می دهد.
🌿 این سوره را بخوانید،
شروع کنید از #امروز، همه را هم هدیه به امام زمان کنید، آن هدیه به #امام_زمان (عج) اثرش این است، که این سوره دیگر رد نمی شود.
❣ @Mattla_eshgh
💠قسمت #یازده
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد، که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند، صدای گوشی سمانه📲 در فضا پیچید، سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را،
طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد، که دوباره گوشیش زنگ خورد، سریع گوشی را از کیف دراورد، که با دیدن اسم کمیل تعجب کرد،😳
دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید، نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست،
خداحافظی بگوید، کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد،و تنها به دنبال او نیامده بود،😟همیشه وقتی صغری بود، به دنبال آن ها می آمد،
ولی امروز که صغری کلاس ندارد،
یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد. بیخیال شانه ای بالا انداخت، و به طرف دانشگاه رفت،
که ماشین مشکی کمیل را دید،
آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست، ولی الان دیگر دور از ادب بود، که بر صندلی عقب بشیند، مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السلام،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد،
و منتظر ماند تا کمیل، سراغ صغری را بگیرید، اما کمیل بدون هیچ سوالی حرکت کرد، پس می دانست صغری کلاس ندارد،
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب باهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم، یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست، آخه چطور بگم،تا الان زنگ نزدید برای همین گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته
و نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد :
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌟رمان جذاب و دلنشین #رفیق جلد اول
قسمت #یازده
‼️سوم: باغ مخفی...
عباس دستمال یزدی را،
چنددور در هوا تاب داد و پشت گردنش انداخت. به آینه ماشین نگاه کرد و دستی بین موهای همیشه مرتبش کشید تا کمی ژولیده به نظر بیایند.
لبخند زد و زمزمه کرد:
- آخ مامان کجایی ببینی گل پسرت چه تیپی زده! لعنت به هرچی جاسوسه! ببین آدم به چه کارایی وادار میشه!
از پژوی زردرنگ پیاده شد ،
و به درش تکیه زد. چشم دوخت به در فرودگاه و رفت روی خط کمیل:
- هنوز نیومده؟
- همین الان پروازش نشست. آمادهای؟
عباس خندهاش را کنترل کرد:
- آره، چه جورم!
کمیل خنده کوتاهی کرد و جواب نداد. حانان را برای چندمین بار از نظر گذراند.
عباس به آسمان خیره شد و با خودش حساب کرد چقدر طول میکشد حانان تشریفات ورود به ایران را بگذراند و چمدانهایش را تحویل بگیرد و از فرودگاه خارج شود. تخمینش درست بود.
صدای کمیل را شنید که:
- داره میآد بیرون. حواست باشه! کت سرمهای پوشیده. یکم تپله و قدش نسبتاً بلنده. یه چمدون چرخدار سیاه هم همراهشه.
- باشه. فهمیدم.
کمیل حانان را زیر نگاهش نگه داشت ،
تا از در فرودگاه خارج شود؛ اما چهره حانان در ذهنش ماند.
اگر لاغرتر و جوانتر میشد ،
و ریش هم داشت، درست میشد مثل پسرش ارمیا. با خودش فکر کرد این پدر و پسر چقدر ظاهرشان شبیه هم است و باطنشان متفاوت. دلش برای ارمیا تنگ شد.
یکبار بیشتر هم را ندیده بودند؛ چندین ماه پیش. وقتی برای یک پرونده به آلمان رفته بود؛ چون رسیده بودند به حانان و بهائیهای دور و برش.
عباس نزدیکترین تاکسی ،
به در فرودگاه بود. چند قدم به حانان که جلوی در ایستاده بود و با چشم دنبال تاکسی میگشت نزدیک شد
و گفت:
- آقا بفرما. کجا برسونمت؟
حانان فقط کمی به خودش زحمت داد ،
تا گردن کلفتش را بچرخاند وعباس را ببیند. دستی به صورت تازه اصلاح شدهاش کشید و پرسید:
- تا دروازه شیراز چقدر میگیری؟
عباس در صندوق عقبش را باز کرد و برای گرفتن چمدان حانان دست دراز کرد:
- قابل شما رو نداره. بیست تومن.
حانان لبش را کج کرد.
انقدر عجله داشت که نخواهد بیشتر از این معطل شود. چمدان نه چندان بزرگش را به عباس سپرد.
عباس در عقب را برای حانان باز کرد و چمدان را در صندوق عقب جا داد.
✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا
🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
🌟قسمت #یازده
(مصطفی)
نیروی انتظامی میگوید فعلا نمیتواند اقدام جدی کند قرارشده ما نگران نباشیم و همانطور که پیش رفتهایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم.
مثل اینکه واقعا کاری از دستم برنمیآید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.برای نماز مغرب به مسجد میرسیم. اینطور که معلوم است، باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند.
هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچهها یادم میاندازد که ذوالجناح را قفل نزده بودم. میروم به جایی که بچهها ایستادهاند.
متین مرا که میبیند با چهرهای نگران به سمتم میآید:
-آقا سید، فکر کنم موتور شما رو زدن!
قدم تند میکنم و به متین میگویم:
-یعنی چی که موتور من رو زدن؟
-نمیدونم... عصر یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش؛ ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم.
به ذوالجناح که روی زمین واژگون شده، میرسم. یکی از آینههایش شکسته و بعضی قسمتهایش کمی تو رفته؛ رنگهایش هم کمی ریخته.
کامران میگوید:
-وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکیشون میخواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم.
نگاه را از ذوالجناح میگیرم و به متین میگویم:
- نرفتین دنبالشون؟
به جای متین، جوانی غریبه همسن خودم پاسخ میدهد:
- چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم.
جمله حسن در ذهنم چرخ می خورد که:
-از زمین و زمان برایمان میبارد!
مگر چقدر غفلت کردهایم که آنقدر جسور شدهاند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش میکنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچهها میگویم:
-برید نماز دیر میشه الان...
حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند.
اما خودم هنوز نشستهام.
نمیدانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل اینهمه گستاخی؟صدایی مهربان از بالای سرم میگوید:
- نمیخوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش میکنیم...
سرم را که بلند میکنم،
همان جوان تازه وارد را میبینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمیدانم چرا چهرهاش مرا یاد سیدحسین میاندازد و مهرش به دلم مینشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم میرود و بلند میشوم که به نماز برسم.
بعد از نماز، دستم را میفشارد و لبخند میزند:
- آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟
من هم به زور میخندم:
-بله...
دستم را محکمتر میفشارد:
-عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم.
تازه یادم میافتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکردهایم. میدانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم میفهمد:
-حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده میکنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم.
هنوز حرفهایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق میرسد:
-به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری!
تازه دوزاریام میافتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟
از حسن که میپرسم،
میگوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمیدانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفیاش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه میخندند.