🔹 بارها و بارها گفتم، تمام امیدِ آمریکا و اسرائیل به قدرت رسانه اش هست تا بتوانند از طریق عملیاتهای روانی-رسانه ای پشت محور مقاومت را خالی کنند...
🔹 بارها و بارها گفتم، به جای فراخوانها و برنامه های عبث و هزینه ساز، از ظرفیتهایی که داریم استفاده کنیم. مساجد، مدارس، حوزه ها، دانشگاهها بسترهای بسیار مهمی هست که میتوانیم با حضور در آنها و تبیین مسئله فلسطین و ابعاد پیرامونی آن، به محور مقاومت کمک کنیم.
🔹 کمک به محور مقاومت، صرفا اسلحه دست گرفتن نیست، محور مقاومت در کنار #مالکها نیاز به #عمارها هم دارد که در فضای رسانه ای و حقیقی فعالیت کنند و تبیین گری کنند.
👈 اما کو گوش شنوا!!! اکثرا دنبال غسل شهادت و کفن پوشی و مرز فلسطین رفتن و شهادت هستند!!😔😔😔
▪️خواجه پندارد که طاعت میکند
▪️ بی خبر از معصت جان میکند
😔😔😔😔😔
سید احمد رضوی
مطلع عشق
🔹 بارها و بارها گفتم، تمام امیدِ آمریکا و اسرائیل به قدرت رسانه اش هست تا بتوانند از طریق عملیاتهای
🔹 یک حلقه اطراف خودمون کشیدیم و فکر میکنیم همه مثل ما فکر میکنن!!! فکر میکنیم افکارعمومی یعنی همینی که در ایتا هست!!
امان از غفلت
2.23M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک ششم: حسن تعبیر (معادل سازی)
🔻 تکنیک هفتم: برچسب زدن (نام گذاری)
🔹 این دو تکنیک، قرینه یکدیگر هستند، در واقع در حسن تعبیر به موضوعات از دریچه مثبت نگریسته میشود و در ذهن مخاطب با کلمات و استعاره های خوشایند نقش میبندد و در تکنیک برچسب زدن با نگاهی منفی و از کلماتی خشن، نفرت انگیز و ناخوشایند استفاده میگردد.
🔸 این دو تکنیک نیز در رویه رسانه ها بسیار رایج و پرکاربرد و همچنین دارای اثرگذاری بالا هستند مشروط بر اینکه در جای خود و به صورت صحیح استفاده گردند.
✍️ سید احمد رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا می دانید اسم زامبی نام یک جنگجوی مسلمان برزیلی بوده که با برده داری غرب مبارزه می کرده؟
اما هالیوود از طریق کلیشهسازی اسم زامبی را نماد هیولاهای آدم خوار کرد.
این است قدرت سینما و رسانه ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍ قسمت ۶۵ هنوز زیاد دور نشده بود. سلمان دوید و سخت نبود که خودش را به مرد برساند. از پشت مرد را ر
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۶۶
به عباس احساس بدی پیدا میکنم. شاید آنقدری که من فکر میکردم هم قهرمان نباشد. کاش خودم آن شب همهچیز را میدیدم؛ بدون این که قضاوت دانیال یا کمیل و امید درش دخالت کرده باشد.
به خانه عباس میرسیم و از فکر و خیال بیرون میآیم.
هرچقدر هم نسبت به عباس مکدر شده باشم، باز هم نمیتوانم بیخیال مدار جاذبه محبت مادرش بشوم.
قدم به خانهشان که میگذارم، قلبم بیقراری میکند برای آن نوازش مادرانه و آن دریای آرامش. انگار تکتک اعضای بدنم با این خانه و هوایش آشنا هستند؛ اصلا مال همین خانهاند و رسیدهاند به جایی که از آن آمدهاند.
خانه مثل عید سوم شعبان، تزئین شده و بوی اسپند و شیرینی میدهد. از داخل، صدای چند خانم میآید که دارند خانه را برای جشن آماده میکنند و چندتا بچه هم در حیاط میدوند و بازی میکنند.
فاطمه به استقبالمان میآید و آوید را به فاطمه معرفی میکنم؛ هرچند آوید قبلا تماس گرفته و خودش را معرفی کرده.
از فاطمه میپرسم:
_مادر هستن؟ میشه تنهایی باهاشون صحبت کنم؟
-آره، اتفاقا منتظرتن.
آوید دفترچهاش را از کیف درمیآورد:
_پس تا من با فاطمه خانم صحبت میکنم، شمام اون هدیه رو بده به حاج خانم.
قاب را در دستم جابهجا میکنم و با ذوق میگویم:
_چشم!
به اتاق مادر عباس میدوم. انگار هرچه جلوتر میروم، جاذبهاش شدیدتر میشود و مرا از خودم بیرون میکشد. در چند قدمی در، صدایش را میشنوم:
_سلما مادر، اومدی؟
خودم را به در اتاقش میرسانم. با روسریای سبزرنگ و زیبا و پیراهنی سپید، روی تخت نشسته و کتاب بزرگی مقابلش روی میز است. روی جلد کتاب، به رنگ طلایی نوشته: القرآن الکریم.
مرا که میبیند، قرآن را میبندد و لبخند میزند:
_سلام مادر، عباس گفته بود امروز میای. خوش اومدی.
نکند واقعا پیرزن دیوانه شده؟ نه... دیوانه نیست. فقط زیادی به عباسش فکر میکند، همین. حرفش را نشنیده میگیرم. قاب را مقابلش میگذارم:
_عیدتون مبارک. این هدیه برای شماست. خودم کشیدمش.
با دستان چروکیدهاش، قاب را میگیرد و روی تصویر عباس و مطهره دست میکشد: _الهی دورشون بگردم. هردوشون مثل یه پاره ماهن. نگاهشون کن...
جلوتر میروم و پای تختش مینشینم. سرش را بالا میآورد و با چشمان لرزان میگوید:
_تو کشیدی مادر؟ خیلی قشنگ کشیدی. عیدت مبارک باشه.
سرم را به سینه میچسباند و میبوسدش. چه گرمایی... مست میشوم و سرشار از لذت و احساس سبکبالی.
میگوید:
_دست گلت درد نکنه. الهی صاحبالزمان ازت راضی باشن. الهی عاقبت بخیر بشی.
ذهنم سریع میرود سراغ تعریف آوید از «عاقبت به خیر» شدن؛ این که پاک از دنیا بروی؛ بخشیده شده.
با خودم میگویم:
_باشه تو دعا کن، ولی حتی اگه خدایی باشه که صداتو بشنوه، من رو نمیبخشه. من هیچوقت پاک نمیشم.
دوست ندارم به چیزی بیرون از این اتاق فکر کنم. دوست دارم تا اینجا هستم، خودم را در مدار جاذبه مادر عباس بیندازم و دورش بچرخم. سرم را مثل قبل، لبه تخت میگذارم و پیرزن، روسریام را باز میکند.
میان موهایم دست میکشد و میگوید:
_عباس دیشب اومد دیدنم. برام یه شاخه گل آورده بود.
نمیتوانم جلوی کنجکاویام را بگیرم:
_مگه میتونه بیاد؟ چطوری؟
-همونطور که همه پسرها میان دیدن مادرشون. دستم رو بوسید. باهام حرف زد. گفت تو و دوستت قراره بیاین.
طبیعی ست که با زیاد فکر کردن به عباس، خوابش را ببیند یا دچار توهم شود. مهم نیست. این که فهمیده ما میآییم هم تعجب ندارد؛ امروز خانهشان جشن است و حدس زده که ما هم بیاییم.
میگویم:
_یه سوال ازتون بپرسم، ناراحت نمیشید؟
-هرچی دوست داری بپرس مادر.
کلمات سوال را چندبار در ذهنم بالا و پایین میکنم تا به مودبانهترین شکل ممکن دربیایند و میپرسم:
_شما میدونین عباس چطور شهید شد؟
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۶۷
دستش که داشت برای نوازش میان موهایم میچرخید، لحظهای متوقف میشود و بعد دوباره به حرکتش ادامه میدهد:
_نه دقیقا. نذاشتن بدنشو ببینم. فقط میدونم اغتشاشگرها با چاقو شهیدش کردن.
-اینایی که عباس رو شهید کردن کی بودن؟ اصلا چی باعث شد این کار رو بکنن؟
آه میکشد، عمیق و طولانی. بعد از چند لحظه میگوید:
_ #بهونهشون مشکل اقتصادی بود، ولی آخه کسی که دردش نون شبش باشه که مغازه و مال مردم رو آتیش نمیزنه! میدونی مادر، یه عده سعی کردن جوونا رو #تحریک کنن، #ناامید کنن و بکشونن توی خیابون تا با دست خودشون کشورشون رو نابود کنن. الحمدلله نقشهشون نگرفت. الحمدلله عباس من و خیلیها مثل عباس من، نذاشتن این مملکت ناامن بشه.
-اون یه عده کیا بودن؟
باز هم آه میکشد. با دست دیگرش، دستم را میگیرد و آرام نوازش میکند:
_هرکس که با این کشور و مردمش دشمنی داشت. آمریکا، انگلیس، اسرائیل و نوچههاشون.
با شنیدن آخری بدنم مورمور میشود. اگر میدانست من هم یکی از عوامل همان اسرائیل هستم، الان با دوتا دستش خفهام میکرد. بابت این پنهانکاری از خودم بدم میآید؛ از این که برای دوست داشته شدن، مجبورم آنچه هستم را انکار کنم. از این که هیچکس خودِ من را، خودِ خودِ من را همانطور که واقعا هستم دوست ندارد...
میپرسم:
_یعنی اغتشاشگرها آمریکایی و اسرائیلی بودن؟
-نه مادر... من دقیقا نمیدونم... چیزی که مطمئنم اینه که رسانههای دشمن، مردم رو تحریک میکردن برای اغتشاش. ولی نمیدونم خودشون تا چه حد توی خود خیابونهای ایران عملیات انجام دادن.
-اگه قاتل پسرتون پیدا بشه... چکار میکنید؟
لبخندش عمیقتر میشود؛ لبخند مادر پیر و دنیادیدهای به خامی دخترش:
_اگه فقط قاتل پسر من باشه، ازش میگذرم. ولی اگه ضربهای به این کشور زده باشه، باید تاوانشو بده.
زیر لب تکرار میکنم: باید تاوانشو بده...
-ول کن این حرفا رو مادر... خودت چطوری؟ خوبی؟
-خوبم.
در دل ادامه میدهم: فقط خیلی خستهم. دوست دارم بخوابم و بیدار نشم. گیجم. نمیدونم چی درسته چی غلط... نمیدونم پسر تو، قهرمانه یا یه وحشیِ سرکوبگر؟
آرام و ناخودآگاه، کلمهای که سالها به زبان نیاورده بودم، به زبانم میآید:
_ماما...
-جان دلم عزیزم؟
-برام لالایی میخونین؟
صدایش را صاف میکند. کمی مکث میکند و بعد، آرام و مادرانه میخواند:
_لالا کن دختر زیبای شبنم/ لالا کن روی زانوی شقایق/بخواب تا رنگ بیمهری نبینی/ تو بیداریه که تلخه حقایق/ تو مثل التماس من میمونی که یک شب روی شونههاش چکیدم/ سرم گرم نوازشهای اون بود که خوابم برد و کوچش رو ندیدم...
از فکر این که یک شب، همان وقت که من خواب بودم، عباس برای همیشه رفته، چهرهام نمدار میشود.
-ببخشید... براتون دمنوش آوردم...
فاطمه جلوی در ایستاده، با یک سینی و دو لیوان داخلش.
سرم را از روی تخت برمیدارم و اشکهایم را پاک میکنم. فاطمه لبخند کج و کولهای میزند:
_انگار بدموقع مزاحم شدم...
-نه دخترم. بیا تو، بیا...
فاطمه سینی دمنوش را میگذارد روی میز و میگوید:
_حالتون خوبه مامان؟
-الحمدلله. دخترمو دیدم بهتر هم شدم.
فاطمه سرش را به سمت من خم میکند و آرام میگوید:
_این روزا یکم ناخوشن. البته امروز خیلی حالشون بهتر بود.
✍ قسمت ۶۸
-همیشه عباس از سر کار که میومد، براش دمنوش گلگاوزبون درست میکردم که اعصابش آروم بشه. خیلی دوست داشت.
این را مادر عباس میگوید و لیوان را دستم میدهد.
میگویم:
_آدم عصبیای بود؟
مادرش میخندد:
_نه... خیلی هم مهربون بود. ولی خب فشار کار روش زیاد بود. وقتی میاومد، چشماش رو نمیتونست از خستگی باز نگه داره. بیشتر هم مشکلاتش رو توی خودش میریخت. نمیتونست به ما بگه.
فاطمه حرف مادرش را کامل میکند:
_من فقط دوبار گریهش رو دیدم. یه بار بعد شهادت رفیقش کمیل، یه بار هم بعد شهادت مطهره.
-بچهم توی سی سالگی موهاش سفید شده بود...
این را مادر عباس میگوید و به یک نقطه نامعلوم خیره میشود.
میپرسم:
_یعنی افسرده بود؟
فاطمه چند جرعه از دمنوشش را مینوشد و میگوید:
_نه. یه مدت بعد مطهره رفته بود توی خودش، ولی زود تونست خودشو جمع و جور کنه. اتفاقا با این که خسته بود، سعی میکرد وقتی میاد خونه بگو بخند کنه و باهامون حرف بزنه تا حال و هوامون عوض بشه. خستگی و غم و غصه زیاد داشت، ولی افسرده نبود. اگه افسرده بود نمیتونست این همه کار کنه، زود از پا درمیومد.
خودم هم که فکرش را میکنم، هر سه باری که عباس را دیدم شبیه آدمهای خسته بود؛ اما شبیه افسردهها نه.
به قول فاطمه خودش را جمع و جور کرده بود. یک چیزی بود که باز هم به زندگی بچسباندش و متوقفش نکند.
وقتی از خانهشان بیرون میآییم، هنوز سرخوش از آرامبخشیِ دمنوشم.
آوید ساعتش را نگاه میکند و میگوید:
_نزدیک اذانه. بریم مسجد سر کوچه، من نمازم رو بخونم و برگردیم.
-باشه، ولی زود باش.
پیاده به سوی مسجد قدم میزنیم و من، از فرصت استفاده میکنم تا دیدهها و شنیدههایم را به کمک آوید تحلیل کنم:
_از کجا فهمیده بود ما میایم خونهشون؟
+خودش که گفت. عباس بهش گفته.
با کلافگی میگویم:
_باور کنین عباس مُرده. این که فکر کنین زنده ست چیز آرامشبخشیه ولی واقعی نیست.
آوید لبخندی حکیمانه تحویلم میدهد:
_ما فکر نمیکنیم. خدا گفته شهید زنده ست.
-شهید چه فرقی با بقیه مُردهها داره؟ چرا اصرار دارید که شهیدها فرق دارن؟
-چون واقعا فرق دارن.
-فقط شکل مردنشون فرق داره.
دیگر نزدیک مسجد رسیدهایم و صدای اذان در کوچه پیچیده. آوید قبل از آن که برود داخل، میگوید:
_همین دیگه... فرقش اینه که اونا بخاطر نجات انسانیت مُردن؛ نه الکی.
وارد مسجد میشود و من به دیوار تکیه میدهم. زیر لب از خودم میپرسم: این حرفا فقط قشنگه؛ ولی انسانیت خیلی وقته که مُرده.
زنهای چادری از کنارم رد میشوند تا خودشان را زودتر به نماز برسانند. شعر فریدون مشیری را، کلمه به کلمه به یاد میآورم:
از همان روزی كه دست حضرت قابیل، گشت آلوده به خون حضرت هابیل،
از همان روزی كه فرزندان آدم، -صدر پیغامآوران حضرت باری تعالی-، زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود؛ از همان روزی كه یوسف را برادرها به چاه انداختند، از همان روزی كه با شلاق و خون دیوار چین را ساختند، آدمیت مرده بود...
ادامهاش...
ادامهاش را یادم نمیآید.
همیشه شعرهای فریدون مشیری را میخواندم تا از زیبایی چینش کلماتش لذت ببرم؛ انقدر در معنایش عمیق نشده بودم.
-هیچی... چیز خاصی نبود... یه حمله روانی بود، الان خوبم.
دوست دارم زل بزنم توی چشمانش و بپرسم: چرا به کسی که نمیشناسی کمک میکنی، وقتی هیچ فایدهای برایت ندارد؟ تو حتی نمیدانی کسی که به دادش رسیدهای، ممکن است جان خودت یا خانوادهات را بگیرد...
این سوال را باید از خیلیها پرسید.
از آوید،
از افرا،
از خانواده عباس
و از خودش.
اینها انگار اصلا از دنیا جدا افتادهاند؛ نمیدانند توی دنیای امروز، برای چند سیسی دارو آدم میکشند؛ آب و غذا و انرژی که جای خود دارند.
نمیدانند پدر و مادر من رهایم کردهاند برای پول.
نمیدانند دانیال همه بدهیهای من را داد و مرا از خاک بلند کرد، برای منافع خودش؛ مثل یک گوسفند پرواری.
و من... من...
دنیای اینها را ترجیح میدهم؛
دنیای آدمهایی را که بدون توجه به گذشته و آیندهات کمکت میکنند، تکیهگاهت میشوند و به دادت میرسند. بدون این که بدانند پدرت داعشی بوده و خودت عامل موساد هستی برای خون ریختن...
✍ قسمت ۷۰
💠فصل پنجم: سیکلوسارین
💠دوشنبه، دوم آذر ۱۴۱۱، سازمان اطلاعات سپاه اصفهان
هوای اتاق کنفرانس مثل هوایی ابری و آماده طوفان بود؛ بوی مرگ میداد. انقدر سنگین بود که نمیشد نفس کشید. فقط چراغهای الایدی سقف روشن بودند و فضای اتاق نیمهتاریک بود.
بیست و سه دختر جوان -نیروهای خانم صابری-، دورتادور میز کنفرانس نشسته بودند؛ با اخمهای درهم کشیده، نگاههای خشمگین و بهتزده، چهرههای منقبض از بغضهای فروخورده، دستان مشت شده و دندانهایی که برهم ساییده میشدند؛ روی حدقه چشمها، پردهای از اشک کشیده شده بود؛ اما فرو نمیریخت. هیچکس نمیخواست گریه کند.
هاجر بالای اتاق نشسته بود، کنار صفحه نمایش بزرگ اتاق. صفحه نمایش درحالت محافظ صفحه بود. هاجر خاموش و سربهزیر، خشمگینتر و خویشتندارتر از همه، سرجایش نشسته بود و لبش را میجوید.
بالاخره سرش را بالا گرفت و از جا برخاست. بدون این که میکروفونش را روشن کند، صدای خشخوردهاش را از پشت بغض بلند کرد:
_همونطور که شنیدید، دیروز پیکر مطهر خانم صابری و همسرشون رو حاشیه شهر سامرا پیدا کردن...
عکسی را روی رایانه باز کرد و همه آن را روی نمایشگر دیدند؛ تصویر جنازهها که آرام بر زمین خاکی و میان زبالهها دراز کشیده بودند.
یک نفر چادر صابری را بر صورتش انداخته بود و صورت آقای ابراهیمی –همسرش-، از بالای بینی متلاشی بود. نه صدایی از کسی درآمد و نه کسی پلک زد. انگار که مجسمه بودند. هوا سنگینتر شد و نفس کشیدن دشوارتر.
هیچکس به هاجر نگاه نمیکرد. همه با گرههای کوری بر ابروانشان، به نمایشگر خیره بودند.
هاجر ادامه داد:
_سه گلوله به قلب، ریه و کبد خانم صابری خورده و پنج گلوله به صورت، پاها و شکم آقای ابراهیمی. همه از یک سلاح کالیبر نُه میلیمتری پارابلوم؛ و همه هم از نوع هالوپوینت بودن...
نفسش گرفت. نتوانست ادامه بدهد. دوباره سرش را پایین انداخت و سکوت در اتاق حاکم شد؛ سکوتی سنگینتر که با صدای دندانقروچه یکی از دخترها شکسته میشد.
هاجر چشمهاش را باز و بسته کرد و دوباره سر بالا گرفت:
_جایی که جنازهها پیدا شدن، اثر درگیری وجود نداره؛ محل قتل جای دیگهای بوده. پزشکی قانونی گفته زمان مرگ عصر روز بیست و ششم آبان بوده. به گواه دوربینها، خانم صابری و آقای ابراهیمی عصر اون روز از هتل خارج شدن، رفتن حرم زیارت کردن و بعد از اون توی هیچکدوم از دوربینهای امنیتی دیده نشدن. روی بدن خانم صابری بجز اثر گلوله، زخم دیگهای نبود. اینطور که پیداست قبل از درگیری شهید شدن، اما پاره شدن لباسها و کبودی بدن همسرشون نشون میده آقای ابراهیمی مقاومت کردن...
طاقت نیاورد. برخلاف میلش، اشکی مزاحم از گوشه چشمش بیرون دوید و روی صورتش سر خورد؛ اما تسلیم نشد. سریع اشک را با پشت دست از چهره برداشت و صدایش را صاف کرد:
_هیچکدوم از وسایل خانم صابری و همسرش دزدیده نشده، و جنازهها جایی قرار گرفتن که راحت پیدا بشن. هنوز نمیدونیم کار کدوم سرویس یا گروهه و انگیزه ترور چی بوده؛ اما مشخصه که قاتل حرفهای و هدفمند کارشو کرده. من احتمال میدم کار صهیونیستها باشه؛ چون رژیم صهیونیستی تنها رژیمیه که فشنگ هالوپوینت رو سلاح غیرمتعارف نمیدونه و تولیدش میکنه. پنج ساله که تولید این فشنگ ممنوع شده و فقط اسرائیلیها زیر بارش نرفتن. حتی اگه قاتل اسرائیلی نبوده، از طرف اونها تامین میشده...
دوباره نفس گرفت و سی ثانیه به خودش و دختران دیگر فرصت داد فاجعه مقابلشان را درک کنند.
و بعد، کلام را از سر گرفت:
_رسیدگی به پرونده این ترور کار نیروهای برونمرزیه و ما قرار نیست دخالت کنیم. توضیحاتی هم که دادم، فقط برای این بود که خانم صابری، مربی و مافوق ما بودن و حق داشتیم از جزئیات شهادتشون باخبر بشیم. اما...
صدایش را بالا برد؛ صدایی زخمی و خشمگین:
_از همین الان باید خودتون رو جمع کنید و به کارتون ادامه بدین. اگه واقعا از شهادت خانم صابری ناراحتید و اگه واقعا ایشون رو دوست دارید، نباید اجازه بدید با شهادت ایشون به پیکره سازمان خدشه وارد بشه و جای خالیشون احساس شه.
چراغهای اتاق را خاموش کرد. حالا تنها چیزی که میشد دید، تصویر پیکر صابری و همسرش روی نمایشگر بود.
صدای هاجر لرزید:
_یه ربع وقت دارید همینجا گریههاتونو بکنید، ولی وای به حالتون اگه گریهتون از این اتاق بیرون بره.
💠ادامه دارد.....
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ من « مرگ بر اسرائیل» نمیگم!
این دور از انسانیته که برای کسی مرگ آرزو کنید!