سفری با تو به مشهد چِقَدَر می چسبد..
دیدن صحن حرم با تو فقط می چسبد..
#بریم_مشهد_باهم🙈😍
💙❣💙
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده قسمت یازدهم: عبد مقتدر... 🔵💠🔵🔶🔷 آقایون بزرگوار، نگاهشون به خانواده خودشون باشه نه
اصلاح خانواده
قسمت دوازدهم: حفظ اقتدار مرد☺️
🔴آقایون بزرگوار دقت بفرمایند:
🔸یه خانم باید "اقتدار شوهرش" رو حفظ کنه تا آقا از زندگیش لذت ببره، اما خیلی وقتا
اون آقا، "با رفتارای غلطش"
"خودش اقتدارش رو خراب میکنه."
🔴❌👆
مثلا یه خانم "نباید هی اصرار کنه" به شوهرش که بلند شو نمازتو بخون و فلان کار رو انجام بده
اما انصافا تو هم دست از راحت طلبیت بردار و "قبل از اینکه اون بهت بگه"
بلند شو انجام بده.
✅
✔️میخوای اقتدارت حفظ بشه، باید قبل از اینکه بهت اصرار بشه و "حتی اصلا گفته بشه"
خودت با "مسوولیت پذیری کامل"، بری و اون کارای ضروری رو انجام بدی.
🔵آقا مثلا لباسشویی تون خرابه. قبل از اینکه خانمت اصرار کنه
خودت بلند شو برو درستش کن. اگه بلد هم نیستی تعمیرکار بیار.
بله معلومه . اون مردی که دنبال راحت طلبیش باشه، مدام اتفاقاتی براش پیش میاد
که "اقتدارش خدشه دار" بشه و این اعصاب مرد رو خورد میکنه.
🚫
میخوای اعصابت خورد نشه و در عوض کلی مهربون و خوب بشی
"یکمی مسوولیت پذیریت رو بیشتر کن"
ببین چه لذتی میبری از زندگی کنار همسرت.💖😘
امتحان کن و خبرش رو بده...
به خاطر عبد شدن😊
باشه؟!
دمتون گرم!
🔺➖🔵➖🎨
#اصلاح_خانواده یکشنبه چهارشنبه در👇
🌸 @Mattla_eshgh
واسطه گری امامرضابرای ازدواج.mp3
4.89M
♻️▫️داستان واسطه گری امام رضا(ع) برای ازدواج دو جوان❕
🔺✔️از زبان حجت الاسلام قرائتی
🌸 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
♻️▫️داستان واسطه گری امام رضا(ع) برای ازدواج دو جوان❕ 🔺✔️از زبان حجت الاسلام قرائتی 🌸 @Mattla_eshg
اگه از ازدواجت ناامیدی ، حتما این فایلو گوش بده👌👌👌
مطلع عشق
داستان #قبله_ی_من نویسنده : میم. سادات هاشمی #قسمت سوم 🍃دفـتررا می بنـدم و باعجلـه ازاتـاق بیـرو
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت چهارم
🔻فصل اول: تو_نوشت
🍃 " یامجیب یا مضطر "
ِ جهان بی عشق چیزی نیست به جز تکرار یک تکرار
گاهی باید برای گل زندگیات بنویسی
گل من
تجربه ی کوتاه نفس کشیدن کنار تو گرچه کوتاه بود
اما چقدر من کوتاهی ماندن را درکنارت دوست داشتم
یـک دفتـر ۲۰۰ بـرگ خریـدم تـا خـط بـه خـط و کلمـه بـه کلمـه فقـط از
تـو بنویسـم
امامیخواهم تو داستان این عشق را بنویسی
بنویس گلم
خــط هــای ســفید بعــدی بــرق از سرم پرانــد. تلــخ مــی خنــدم همیشــه
خواسـته هایـت هـم عجیـب بود.دفتـر را مـی بنـدم و بایـک بغـض خفیـف
سـمت خانـه بـر میگـردم
دفـتر را بـه سـینه ام میچسـبانم و سـمت اتـاق حسـنا مـی روم. بغضـم را
قـورت مـی دهـم و آرام صدایـش مـی کنـم: حسنا؟...حسـنا مامانـی؟
قبـل ازورود مـن بـه اتاقـش، یکدفعـه مقابلـم میپـرد و ابروهایـش را بـالا
میدهـد.
_ بعله ماما محیا؟
_ قربون دختر شیرینم. یه چیز کوچولو میخوام!
_ چی چی؟
_ یکی ازون خودکار خوشگل رنگیهات. ازونا که قایمش کردی.
سرش را بـه نشـانه ی فکرکـردن، میخارانـد و جـواب میدهـد: اونایـی کـه
بابـا بـرام خریـده؟
دلم خالی میشود.
_ اره گل نازم.
_ واسه چی میخوای؟...توهم میخوای نقاشی بکشی؟
لبخند میزنم
_ نچ! میخوام یچیزایی بنویسم.
_ اون چیزا خیلی زیاده؟
_ چطو؟
_ عاخه..
حرفش را میخورد و سرش را پایین میندازد!
مقابلـش زانـو مـی زنـم و باپشـت دسـت گونـه اش را لمس میکنـم و مـی
پرسـم
🌸 @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت پنجم
🍃چی شده خوشگلم؟
من من می کند و میگوید: عا...عاخه..یوخ تموم نشن..عا...
_ نمیشن. اگرم بشن... برات میخرم.
_ نه! به بابا یحیی بگو اون بخره
پلک هایم را روی هم فشار میدهم و میگویم : باشه
ذوق زده بـاال و پاییـن مـی پـرد و بـه اتاقـش مـی رود. مـن هـم جلـوی دراتاقـش منتظـر میمانم تـا برگـردد. چنددقیقـه بعدبـا یـک بسـته خـودکار رنگـی برمـی گـردد و میگویـد: مامـا؟ میشـه بگی ازون چیزا هـم بخـره؟
_ از کدوما؟
_ اون صورتی که به موهام میزدی..اونا !
_ باشه عزیزم.
بســته خــودکار را از دســتش میگیــرم و پیشــانی اش را مــی بوسم.
ســمت اتـاق خوابـم مـی روم و در را مـی بندم.حسـین آرام درگهـواره اش خوابیـده سـمتش مـی روم و با سر انگشـت موهـای طلایــی اش را لمس مـی کنم.
روی تختــم مــی نشــینم و دفــتر را مقابلــم بــاز میکنم. یــک روان نویــس بنفــش برمیـدارم و بسـم اللـه میگویـم. شـاید بامـرور زندگـی ام دق کنم. امامگـر میشـود بـه خواسـته ات » نـه » گفـت؟!
بـه خـط هـای دفتـر خیـره میشـوم و زندگـی ام را مثـل یـک فیلـم ویدیوئـی عقـب میزنـم.
بـه نـام او، بـه یـاد او، بـرای او....
🌸 @Mattla_eshgh
داستان #قبله_ی_من
نویسنده : میم. سادات هاشمی
#قسمت ششم
🔻فصل اول: زندگی_نوشت
🍃پنجـره ی ماشـین را پاییـن میدهـم و بایـک دم عمیـق بـوی خـاک بـاران خـورده را بـه ریـه هایـم میکشـم. دسـتم را زیـر نـم آرام بـاران میگیـرم و لبخنـد دل چسـبی می زنم.بـه سـمت راننـده رو میکنـم و چشـمک ریـزی میزنـم. آیسـان درحالیکـه بایـک دسـت فرمـون را نگـه داشـته و بادسـت دیگـر سـیگارش را سـمت لـب هایـش میـرد، لبخندکجـی مـی زنـد و مـی گویـد: دلم بـرات میسـوزه. خسـته می شـی ازیـن قایـم موشـک بـازی؟
نفسـم را پرصـدا بیـرون وجـواب میدهـم : اوف. خسـته واسـه یـه دقیقشـه.
همـش بایـد بپـا باشـم کـه بابـام منـو نبینـه
پــک عمیقــی بــه ســیگار مــی زنــد و زیــر چشــمی بــه لــب هایــم نــگاه میکنــد
_ بپا با لبای جیگری نری خونه.
بی اراده دستم را روی لبهایم میکشم و بعد به دستم نگاه میکنم.
_ هه! تاکی باید بترسم و ارایش کنم؟
_ تــا وختــی کــه مــث بچــه هــا بگــی چشــم بایــد زیــر ســلطه باباجــون باشی
آیسـان تـو درک نمیکنـی چقـدر زندگـی مـن باتـو فـرق داره. مـن صدبـار گفتـم کـه دوس دارم ازاد باشـم. دوس دارم هرجـور میخـوام لبـاس بپوشـم.
اقـا صدبـار گفتـم از چـادر بـدم میـاد.
_ خـب چـرا مـی ترسـی؟ توکه باحرفـات امادشـون کـردی. یهـو بـدون چـادر بـرو خونه. بـزار حـاج رضـا ببینـه دسـته گلشـو.
کلمه ی دسته گل را غلیظ میگوید و پک بعدی را به سیگار می زند.
ازکیفـم یـک دسـتمال کاغـذی بیـرون می آورم و ماتیـک را از روی لبهایـم پــاک میکنــم. موهــای رهــا دربــادم را بــه زیــر روسری ام هــل میدهــم
و باکلافگــی مــدل لبنانــی مــی بندم. آیســان نگاهــی گــذرا بمن مینــدازد
وپقی زیرخنــده میزنــد. عصبـی اخـم مـی کنــم و میگویـم: کوفـت! بروبــه اون دوســت پــسر کذاییــت بخنــد.
_ بـه اون کـه میخندم.ولـی الان دوس دارم بـه قیافـه ی ضایـع تـو بخنـدم.
حـاج خانوم!
_ مرض!
ریـز مـی خنـدد و سـیگارش را از پنجـره بیـرون میندازد.داخـل خیابانـی کـه انتهایـش منـزل مـا بـود، میپیچـد و کنـار خیابـان ماشـین را نگـه میـدارد.
سر کـج و بادسـت بـه پیـاده رو اشـاره میکنـد و مـی گویـد: بفرمـا! بپـر پاییـن کـه دیـرم شـده.
گوشـه چشـمی برایـش نـازک میکنـم و جـواب مـی دهـم: خـب حـالا بـزار اون پـسره ی میمـون یکـم بیشـر منتظـر باشـه.
_ میمون که هس! ولی گنا داره.
درماشـین را بـاز میکنـم و پیـاده میشـوم. سر خـم مـی کنـم و از کادر پنجـره بــه صــورت برنــزه اش زل میزنــم. دســته ای ازموهــای بلونــدش را پشــت گـوش مـی دهـد و مـی پرسـد: چتـه مـث بـز واسـادی؟ بـرو دیگـه.
باتردید می پرسم: ینی میگی بدون چادر برم؟!
پوزخنـدی مـی زنـد و جوابی نمـی دهـد.
یعنـی خـری اگـه باچـادر بـری. »
تـرس و اضطـراب بـه دلم مـی افتـد. بـا سر بـه پشـت ماشـین اشـاره مـی کنـم و میگویـم: حـالا صندوقـو بـزن .
صنـدوق عقـب ماشـین را بـاز میکنـد و مـن کیـف و چـادرم را از داخلش بیرون می اورم
🌸 @Mattla_eshgh
خانمم من دوست دارم صورتت را باحجاب..😁😌
باحجابت همسرم صدباربهتر میشوی🙈😍
#حجابتو_عاشقم_بانو
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 9 💢در ادامه ی بحث باید بگیم که اینا همش قابل "امتحان" کردنه و می
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 10
🔴مشکلِ بیشتر آدما اینه که :
همیشه بینِ لذّت های غلط، دنبال کِیف کردن هستند...!!!
_فکر میکنن توی ترکِ لذّت، هیچ لذّتی پیدا نمیشه! 😒
🔰ببینید ادیانِ آسمانی به خصوص دینِ مبینِ اسلام همه به این نکته توجه دارن که قوانینی برقرار کنن که :↓
"حقوقِ انسان ها" رعایت بشه 👥
و انسان ها به لذت هاشون برسن💕
🔶➖ضمن اینکه در نهایت هم به
"سودِ ابدی" دست پیدا کنند√
اصلاً اینطور نیست که دین بخواد سختی های غیر معقول به انسان بده!🚫
✴️ "هر سختی ای که دین به انسان ها میده"
حتماً برای #افزایش_لذتش از زندگی خواهد بود✔️👌
✅➖🌺💖
🌸 @Mattla_eshgh