مطلع عشق
#قبله_ی_من #قسمت 8⃣4⃣ 💠 حتم دارم عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه
#قبله_ی_من
#قسمت 9⃣4⃣
💥💥.....محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رویش را کیپ گرفته. یحیی خشک خداحافظی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود وچمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه شیطون دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی آسانسور هی میرفتن بالا... هی پایین...
-بچتون؟!!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.آره! یحیی دیگه...خنده ام می گیرد پس هنوز هم...
✨✨به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را در می آورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:بیااینم یه بچه ام!
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی پای دیگر را درمی آورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند می زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید به من و عقایدم عادت کنند! من هم به آنها عادت می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.بوی وانیل!
لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:خوش اومدی محیاجون! گونه اش را میبوسم.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و درشت. زیبایی درخانواده عمو ارثی است...
- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود....میخندد :منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند. در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند.
🌀 یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
- بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره. روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را خوب می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیی عزب مانده اند.خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.آروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا.
لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد!احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! ازخرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب زرشکی،شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک واحدی ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم یحیی ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی دخترهاست! طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کندو.....
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند: داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای!
-مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه! می پراند: خوشگل شدی! لبخند تلخی میزنم...
محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
-چشمات خوشگل می بینه!
- جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری! دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طلایی! حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. چشمهایش تقلا می کنند! دنبال یک فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم: بپرس!
⏪ ⏪ ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💥💥 پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های
#قبله_ی_من
#قسمت 0⃣5⃣
🍃🌺 ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل میزنم و....
کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سرجابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی اشاره می کند... بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به آشپزخانه بلند می گوید:مامان مابریم؟! نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند! برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از دربیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟!
-سه تا فقط.تکرارمی کند: فقط! دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابی آشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تاالان دخالتی توی پوششت نکردم. ولی امشب یحیی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند...
💥 یحیی ماشین را ازپارکینگ بیرون می اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم.
یلدا دستم رامیگیرد و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:ناراحت نشدی که؟
-براچی؟ پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
رو به رو را نگاه می کنم. چشمم به چشمهای یحیی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فضولی دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت کنم. یلدا میپرسد:داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:همونجا که به زور قولشو گرفتی.یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:آخ جون! خیلی خوبی...یحیی
- آره! می دونم!
من:کجا میریم؟!
یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:مراقب باش!
- مگه تو سوار نمیشی؟!
- نه! این پایین تماشا می کنم...
🎢 باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا برای یحیی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!!!
خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند.
یحیی قاشق بستنی اش را کنارمیگذارد.و درگوش یلدا یک چیزهایی زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام به من میگوید:یحیی میگه نگاه میکنن! یه خورده دلخور میشوم وجواب میدهم:میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطرمن یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه، نه اون"
آنها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیی بلند می شودکه یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی!یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد:هیچی. میریم سمت ماشین. بستنی تون رو تو مسیر بخورید.دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🅰 دستم راروی چفیه میکشم.رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم خوانا نی
#قبله_ی_من
#قسمت 1⃣5⃣
🍃🌺 بدون اینکه برگردد می پرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟!
- نه! هوفی می کند، چندقدم دیگر جلو می رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز می کند! یلدا شوکه هندزفری اش را از داخل گوشهایش در می آورد و میگوید:داداش! کی اومدی؟!
- تازه! بیام تو؟ کارت دارم.
یلدا درحالیکه شش دنگ حواسش به شال روی شانه ام است جواب میدهد: بیا! یحیی داخل می رود و در را بروی من می بندد. پنج دقیقه بعد بیرون می آید ویک لحظه نگاهش به چشمانم می افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محکم می بندد. پیروز لبخند میزنم و می گویم: چی شد؟! حالت خوبه؟! صدای خفه اش که از بین دندانهایش به زور بیرون می آید، لبخندم را پررنگ تر می کند..
- نه نیستم! قدمهایش را تند می کند و از خانه بیرون می زند. یلدا باناراحتی درحالیکه درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهی به سرتاپایم می کند و سرش راتکان میدهد.
با پر رویی می پرسم:چتونه؟!
- توواقعا نمیدونی؟!
-نچ.
- عزیزم. چندبار گفتم زندگی شخصیت به خودت مربوطه. ولی یحیی یه پسرجوونه. سختشه! تو دور و برش باشی. چه برسه به اینکه بخوای موباز جلوش جولون بدی.
-چون شال سرم نکردم قاطی کردید؟! پسرعمومه.. هم بازی بچگیم.
- داری میگی بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیی وقت زن گرفتنشه! خودم رادرکوچه ی علی چپ پرت می کنم -خب بگیره. کی جلوش رو گرفته؟
یلدا برای اولین بار اخم می کند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد....
🍃🍄 با احتیاط روی لبه ی جوب آب می ایستم و دستهایم را باز می کنم. باد درلابه لای موهایم می پیچد و گره ی روسری ام راشل می کند. بی توجه چشمانم رامی بندم و هوای خنک پاییز را باعشق نوش جان می کنم! لبخندم را با یک سرفه جمع می کنم و به طرف صدای یحیی برمیگردم.
- یلدا پیش شمانیست؟!
شانه بالا میندازم: نه!
پیراهن یقه دیپلمات سفید و شلوار مشکی. ریش کمی به صورتش سنگینی می کند! مشخص است از زمان قیچی خوردنش زیادی گذشته! نگاه عاقل اندر سفیهی به جوب آب میندازد و می پرسد: پس کجاست؟!
- نمی دونم!
اما دروغ گفتم!!
چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنی صحبتهایی کرد که طعم وبوی خواستگاری میداد. یلدا هم به محض بو بردن خودش را لوس و به روی خواسته اش پافشاری کرد. قرارپارک جنگلی امروز تنها برای دیدار پنهانی یلدا و سهیل بود! یحیی و عموجواد هم بی خبراز ماجرا کنجکاو و دل نگران هر از گاهی یاد یلدا می افتند و پی اش را میگیرند! گره ی روسری ام را محکم می کنم و ازلبه ی جوب پایین می پرم. نگاهش هنوز به آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم به سمتش می روم و می گویم: بامن ست کردی ها! و لبخند مرموزی صورتم را پر می کند! به خودش می آید و می پرسد:چی؟!
به پیرهنش اشاره می کنم: مانتوم با لباست سته پسرعمو!
ابروهای پهن و کشیده اش درهم می رود و میگوید:همیشه اینقدر خوب ازفرصت ها سوء استفاده می کنید! پشتش را می کند و باقدمهای بلند دور می شود. پای راستم را زمین میکوبم وپشت سرش تقریبا میدوم: یحیی؟! می ایستد! اولین بار است با اسم کوچک صدایش می کنم! بلند جواب میدهد:آقایحیی!
و به راهش ادامه میدهد! لبم را باحرص می جوم و درحالیکه شانه به شانه اش راه می روم می پرسم:چته؟!
دوست دارم حالش را حسابی بگیرم! می پرانم:چرا دیگه باهام مثل بچگیات بازی نمی کنی... نکنه میترسی بخورمت!و بعد دو دستم را بالا می برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوکه میشود و عقب می پرد. بلند می گویم:یوهاهاهاها...
سرش را به حالت تاسف تکان میدهد و چیزی نمیگوید. قهقهه ای میزنم:-پسرعمو! از بچگیت سرتق بودی!
با جدیت میتوپد: درست صحبت کن! به سمتم برمیگردد و درحالیکه خیره به سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونی درست! حرمت و احترام داری درست! ولی یادت نره ماهم صاحب خونه ایم... همونقدر که احترام می بینی احترام بذار! لبم را کج و کوله می کنم و ادایش را درمی آورم. پوزخند می زند و میگوید:به یلدا گفتم... مثل اینکه بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شکسته شه.....
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💞 تلفن را قطع می کند و می پرسد: میسوزه؟! داغ شده؟! گیج نگاهش می کنم. عصبی می پرسد:جوابمو بده! مچ پات
#قبله_ی_من
#قسمت 2⃣5⃣
🍃🌺 به تقلا می افتم...نفسهایم تند میشود: -تشنمه!
چندلحظه میگذرد. لبه ی باریک و شکننده ی لیوان بلوری روی لبهایم قرار می گیرد. یک جرعه آب را به سختی فرو می برم. گلویم میسوزد. صورتم درهم می رود. از درد! نگاهم به سوزن فرو رفته در گودی دستم می افتد. نقطه ی مقابل آرنجم. دستم کبود شده! نگاهم می چرخد، فضای سنگین حالم رابدتر می کند. عق می زنم! یحیی پایین پایم ایستاده. نگرانی درنگاهش دست و پا میزند، اما... چهره ی درهمش داد میزند که عصبانی است! ازمن؟! سارا با پشت دست گونه ام را نوازش می کند: چیزی نشده نترس! کم کم کاملا هوشیار میشوم. یلدا بق کرده و کنارم نشسته... پشت سرش سهیل ایستاده! چرا؟! یکی از ابروهایم رابالا میدهم: چی شده؟ یلدا دستم را میگیرد. آرام! گویی میترسد چیزی بشکند! صدای بم و گرفته ی یحیی نگاهم را به سمتش میگرداند آوردیمتون بیمارستان. چیزی نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمدالله!زمزمه می کنم: خطر؟! سارا: آره عزیزم! دکتر می گفت کم مونده بود رگ اصلیت پاره بشه! گیج میپرسم: چی؟! رگ؟ یحیی کلافه یک قدم جلو می آید و درحالیکه نگاهش به دستم خیره مانده میگوید:مچ پاتون رو شیشه دلستر برید. خیلی بد و عمیق! نباید خودتون نگاه می کردید وگرنه حالتون خیلی بدترمیشد! توی چمن ها یه ازخدا بی خبر شیشه روانداخته بوده... دکتر گفت فقط یک سانت با رگ اصلی فاصله داشته... اما ضعف وحالت تهوع بخاطر خون ریزی شدیده.
سارا: اگر اقا یحیی نبود من دست و پامو گم می کردم. پات رو که دیدم، خودم ضعف رفتم! یلدا بامهربانی میگوید:شرمنده تلفنم خاموش بود.لحنش بوی پشیمانی میدهد. یحیی باغیظ نگاهش می کند. حتما موضوع را فهمیده! خدابه خیر کند! یحیی آرام میگوید:نشد توی پارک بگم! ولی اگر به مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.مادرم ممکن بود شلوغش کنه و فقط استرس بده نذاره زود کارمو کنم! پدرم هم....بابا معمولا توی این شرایط جای دلداری اول میگن چرا حواست نبوده؟ چرا دویدی...چی شد! چرا نشد! وپشت هم سوال و سوال... مابقی هم که مهمون بودن!
ساق دست یلدارا چنگ میزنم و می گویم:کمکم کن! و سعی می کنم بنشینم. یلدا دستش راپشت کتفم میگذارد تا بلند شوم. ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو می آید و میگوید:خیلی ناراحت شدم...شرمنده که ما...
حرفش رابا نگاه جدی یحیی قورت میدهد! جواب میدهم: نه! این چه حرفیه... شماکه نمی دونستید قراره اتفاقی بیفته یحیی به سمت در میرود:زنگ میزنم به مامان اینا بگم اونا برن خونه مام میریم.و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونی شده. چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند:توی ماشین بیهوش شدی. خیلی سخت بود بیرون آوردنت، من نمی تونستم تکونت بدم. ازیه طرف اگر می کشیدیمت پات گیر می کرد به کف ماشین و زخمت بازترمیشد. اقایحیی مجبورشد بیرون بیارتت.میخواهم بپرسم چطوری؟! که یلدا میگوید:خودم برات همه رو میگم! فعلا خداروشکر که سالمی! باید حسابی بهت برسیم خون زیادی ازدست دادی....
🍄 کمرم را محکم به بالشت فشار میدهم و لبخندکجی به صورت اذر میزنم. یلدا برایم اب سیب گرفته و کنارم گذاشته. پیش خودم فکر می کنم: همچین بدم نیستا. هی بهت میرسن وقتی یه چیزیت میشه.
💥 یحیی فردای ان روز اعلام کرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذر را سرزنش کرد که چرا برای خودش بیخود تصمیم گرفته.
عموهم به همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاکید کرد که من به رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روزلام تاکام با یحیی حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیی،یلدا عصبانی شد و گفت:نمی دونم به یحیی چه ربطی داره! من دختر نوزده ساله نیستم که برام امر ونهی کنه یا هیچی نفهمم.یادم می اید حسابی به من برخورد. دوست داشتم موهایش را ازته بچینم!یعنی نوزده ساله ها نفهمند؟! سهیل رسما دربیمارستان از یحیی خواستگاری کرد. صحنه ی جالبی بود. رفت و بادسته گل آمد. من فکر کردم برای من خریده و ازاین خیال هنوز هم خنده ام می گیرد.یلدا مدام می پرسید: چرا میگی مخالفم. اقاسهیل پسره خوبیه.. امایحیی حرفی جز مخالفم نمیزد. تا دو هفته حوصله ی کل کل و سربه سر گذاشتن بایحیی را نداشتم. حواسم به پا و درس و کلاسم بود. اخرتمام بحث و گیس کشیها یحیی با تحکم گفت:باشه! ولی اگر از ازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا! دردید من او یک موجود سنگ دل و بی عاطفه بود.
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔵 یک شومیز گشاد چهارخانه آلبالویی، آستین سه ربع تا روی کمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس می کند:بخدا
#قبله_ی_من
#قسمت 3⃣5⃣
✳️ دلم می لرزد! اولین باراست که صدای خشک و جدی اش رنگ ملایمت گرفته. یلدا خجالت زده تشکر می کند و سرش را پایین میندازد. یحیی چانه اش را می گیرد و سرش را بالا میاورد. خم میشود و لبش راروی پیشانی اش می گذارد. همان لحظه یک عکس میندازم. مکث طولانی هنگام بوسیدنش، اشک یلدا را در می اورد. بعداز ده ثانیه یا بیشتر لبش را بر میدارد و میگوید:یادت باشه قبل اینکه زن کسی باشی آبجی خودمی.لبخند میزند و به طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. به سمتش میروم -دیوونه اینا. خوبه عقدته نه عروسی! یلدا باچشمان اشک الود می خندد و میگوید:آخه یه لحظه دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نکرده بود.-خب حالا! گریه نکنی آرایشت بریزه! بذار اقاسهیل گول بخوره راضی شه بله رو بگه! بامشت به شانه ام میزند: مسخره. اذیت نکن بچه سرتق!جوابی نمیدهم و باخنده به طرف در میروم که می گوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! -دیوونه! ازاتاق بیرون می روم و کناری می ایستم. دنباله ی دامن بلند و کلوشم روی زمین می کشد. استین های حریرم تا دو سانت پایین مچ دستم می اید. پایین دامن و بالاتنه ام دانتل و حریر کار شده. یقه ی لباسم به حالت ایستاده گردنم را می پوشاند. یک گردنبند که جای زنجیر ساتن صورتی دارد، انداخته ام. سنگ سفید بارگه های سرخش چشم را خیره نگه میدارد. موهایم فر درشت وباز اطرافم رهاشده. یک حلقه ی گل به رنگهای سفید و صورتی هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یک شیرینی داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچه ای بانمک باموهای لخت و مشکی اش مقابلم می شیند و زیرچشمی نگاهم می کند.
لبخند میزنم و می پرسم: -شیرینی میخوری خاله؟! سرش را به چپ و راست تکان میدهد: آ. آ... به صورتم خیره میشود و می پرسد:چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: -موهامو ازوختی کوشولو بودم مث تو دیگه کوتاه نکردم. توضیح بهتری برایش نداشتم. جلوی دهنش را با دودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. -چی گفتی؟! سرش را میخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشته. اون کارتونه که می دادش اون موقع! و بعد به سرعت می دود و فرارمی کند. بی اختیار لبخند میزنم. بچه ها موجوداتی پاک و لطیفند. مثل خوردن کیک وانیلی باچایی حسابی به ادم می چسبند.
کنار دخترعموهای داماد می ایستم و به عاقد نگاه می کنم. پیرمرد بانمکی که عینک بزرگی روی بینی عقابی اش دهن کجی می کند. کمی انطرف تراذر ایستاده و اشک می ریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیی کنار عمو، سینا وحاج حمید ایستاده. سارا خودش را به من میرساند و با ذوق لبخند میزند.زیرلب می گویم: بله رو که گفت شما دست بزنید من سوت! اوکی؟ سارا با تعجب نگاهم می کند. اذر هم سرش را با تاسف تکان می دهد. چند تادختر حرفم را تایید می کنند. یلدا بعداز سه بار وکالت میگوید:-با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم. و همه ی بزرگترای جمع بله.
همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و کل میکشیم. عمو بادهان باز وچشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم می کند. یحیی سرش پایین است و شوکه به سفره ی عقد خیره شده. سارا دستم را سریع می گیرد و میگوید:نامحرم وایستاده آبجی جون! توخونه این کارو می کنیم اعتنا نمی کنم و بلند می گویم:-ایشالا خوشبخت شی عزیزدلم! یحیی این بار سرش را بالامی گیرد و بلند میگوید: -الهی عاقبت بخیر شن. برای خوشبختی و سلامتیشون صلوات.مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند. چه مسخره! مگه ختمه؟!
مهمانها خداحافظی می کنند و تنها یک عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهی کنند. دردلم خداروشکری می گویم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. اگر پدر و مادرم می آمدند، اینقدر ازادی ممکن نبود. پدرم عذرخواهی کرده بود که: مراسم خیلی سریع و اتفاقی بوده! من هم قرار مهمی دارم و به کسی قول داده ام. اگر خانم بخواد بیاد میفرستمش. و تاکید کرده بود کادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! به گمانم اگر یک روز قرار باشد بعداز صدو بیست سال جان به عزرائیل بدهد، اول میگوید پدر بمیرد تا پشت سرش مادرم راضی به رفتن شود.ازپله ها پایین می روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل در دویست و شش سفید رنگ می نشیند و همه اماده ی رفتن می شوند. اذر را می بینم که به سینا و سارا میگوید بایحیی بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیی راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و به طرف پرشیای نوک مدادی اش می روم. صدای تق تق پاشنه های کفشم باعث می شود به طرفم برگردد و نگاهش اتفاقی به مو و صورتم بیفتد. احتمالا فکر کرد اذر است....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💯 یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که در آن نتوانی برقصی، چ
#قبله_ی_من
#قسمت4⃣5⃣
⭐️یک قاشق ازسوپ را دردهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. آذر دودستش را روی میز می گذارد و گلویش راصاف می کند.نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را زیبامی کند. خوب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک بگیریم. در اصل این مهمونی هم به خاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم...مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم.و هم به خاطر یحیی تنها پسرم...یحیی یکی از ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به آذر خیره میشود.ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی ازماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه.گیج به یحیی نگاه می کنم. به پشتی صندلی اش تکیه میزند و دست به سینه به سقف نگاه می کند. خودش خبرداشت؟!!
سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد:خیلی غیرمنتظره بود. آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی وعمو دور باشد.
عمو با لبخند می پراند:بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما فکر کنم حرف خانم واضح بود.اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟! یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد: عزیزم کجا میری؟!
- ممنون بابت غذا. سیرشدم! سرش را پایین میندازد و به اتاقش میرود. عمو می خندد:خجالتیه دیگه. حاج حمید هم میگوید:حیاس عزیز من. حیا داره پسرمون! کاملا مشخص است که کیفش کوک شده! از دختر من هم برای یحیی خواستگاری میشد،پرواز می کردم! سهیلا با کمی من و من می گوید:باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟!
اذر: بله بله.
سهیلا: خوب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده! لبهایم را با حرص روی هم فشار میدهم و به لبخند کذایی سارا زل میزنم سرش راپایین میندازد و میگوید:خوب. راستش... چی بگم؟!
عمو: هیچی نگو دخترم! سکوت علامت رضاست!
🌟 همان شب در خانه یحیی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان بالاگرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیی آزارم میداد.
او رادوست داشتم؟! محال است! من از او کینه ی چندساله دارم. اولین بار سرهمان بحث صدایش رابالا برد قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند وتاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این برایش سنگین بوده.
خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد!
رابطه ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.
✨ چندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش را پاک می کند و میگوید:اجازه ندادم بیای تو! لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش خیره میشود. چانه اش خفیف می لرزد و با دستهایش کلنجار می رود. چند قدم جلو میروم و نفسم را پر صدا بیرون میدهم...عذرمیخوام بی اجازه اومدم. ولی... دیگه طاقت نیاوردم. بیرون... بیرون همه نگرانتن. تاکی میخوای تو اتاق بشینی و چیزی نگی.کلافه دستش را مشت می کند و میگوید:حوصلتو ندارم!
کنارش می نشینم و بااحتیاط نزدیکش میشوم...می دونم! ولی... خواهش می کنم. نمیتونی بگی چی شده؟!سرش را به چپ و راست تکان میدهد...ببین یلدا... یحیی داره دیوونه میشه. حس می کنم یه چیزی میدونه! اما داره خودشو میخوره! بغضش میترکد آره... یحیی ازاولش میدونست...
-نمیفهمم. چی میگی!
گریه اش شدت میگیرد.احمقم... محیا من یه احمقم!
-چی شده؟! باترس دستم را دورش حلقه می کنم و میپرسم:تروخدا بگو. نگران ترم نکن!
سهیل! س...سهیل...
-سهیل چی؟! دیوونه گریه نکن.به چشمانم نگاه می کند. دلم می لرزد. خودش را درآغوشم میندازد و هق هق میزند.سهیل... سهیل قبلا... قبلا... نامزد داشته.دهانم قفل می شود. زبان درکام نمی چرخد. سرم تیر می کشد. حتما اشتباه شنیدم.
-یلدا یه بار دیگه بگو! چیزی نمی گوید فقط صدای گریه اش هرلحظه بلند ترمیشود.....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💦 اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یک
#قبله_ی_من
#قسمت 5⃣5⃣
🌻 بی هوا میپرسم:داداشت چشه؟! - اینو صدبار جواب دادم!
-نه! منظورم اینکه...فازش چیه! ینی... - محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چله! بیا بحث نکنیم!
-نه! این بار نمیخوام بحث کنم...میخوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم می کند.چیو؟!
-توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد شهید شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش...
- چرا می پرسی؟!
-همین جوری!
- پس همینجوری یه جوابی پیدا کن!
-باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه! بالاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش...حرکاتش... همش میگم نکنه میترسه!
- وایسا وایسا! چی میگی؟… اصلا برای چی میخوای بدونی.
-خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟! راز؟! - والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا!
-اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم.برام مهمه!
🌼 خم می شود و یک شاخه گل زرد با گلبرگ های کوچک و یک دست می کند و روی چمن می شیند...برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
-یهو نیست. از روز پاگشای تو...
حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم...
- عیب نداره...ناراحت نشدم.
-بازم شرمنده! کنارش می نشینم..
- خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش شهید شد. یحیی یه مدت افسردگی گرفت گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود…. زد تو خط دیدن مستندای شهدا، کتابخونه ش پرشد از زندگینامه ها، از زبون همسر شهید، مادر ورفیقای شهدا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده سید مرتضی. تمام فکرشه، میگه همش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه کارکوچیک یک دیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به گناه نه میگم. چون کمکم میکنه!
💐 گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟! مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می آورم :مرتضی کیه بابا؟! می خندد…
- عاشق اعصاب نداشتنتم! آوینی..!
-خوب این دیگه کیه! داداشن؟!
غش غش می خندد:دیوونه! سید مرتضی آوینی... یکی از شهدای بزرگمون!
-عاهاا! بگو خوب! الان یحیی بااین رفیقه؟!
- آره!
-نکنه یحیی هم مرده! رو نمی کنه! گیر آوردی منو یلدا؟! شاید خیلی از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق نیستم که!
- نگو نشنیدی که شهدا زنده اند و پیش خدا روزی میگیرن!
-صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
حتی اگر آیه قرآن باشه؟!
-ببین یلدا یعنی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟!
- نه،فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی سینه پروش میده. به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا میکنه. یکی باورش میکنه. یکی به یقین میرسه و درآخر هم باهاش زندگی میکنه! آوینی برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تاوقتی اینا برات خنده دار باشه، باوری هم درکار نیست! یه بار بهش نخند. یکم فکر کن...این را میگویدوازجا بلند می شود و می رود.
🌳 موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالش بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا بیرون می دهم و کلمه ی آوینی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و با دقت به حالات مختلف یک مرد با عینک دودی خیره میشوم. روی تخت دمر درازمیکشم و به گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکباردیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی مرتضی آوینی:" شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله مینوشت و نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت"
دراتاق باز می شود و یلدا داخل می آید: چیکارمی کنی؟!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مطلع عشق
🌷 پدرم یکی ازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کو
#قبله_ی_من
#قسمت 6⃣5⃣
🔷 و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم.یک دفعه دستش رادراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد:فتح خون! کلا زدی توخط سیرو سلوک! شهید مرتضی آوینی...خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم...آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
- اوهو! ببخشید اونوقت چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین شهیداست!
- نه بابا مثل اینک تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت روکوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید:فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا کنم! به انتهای راهرو که می رسم به سمت در خروج می پیچم که نگاهم به اینه ی قدی کنار در میافتد. همچین بیراه هم نمی گفت... امروز آرایش نکردم!
حتی یک کرم هم نزدم. دلم نمی آمد دقیقه ای بیشتر کتاب را برای نقاشی صورتم روی زمین بگذارم! دلیلش رادقیق نمیدانم... شاید هم یک کم عقب نشینی کرده ام! دیگر افسار لجاجت را در دستم به بازی نمی گیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم کنند! چه حرف شنو! شالم هم نسبت به قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده! فقط کمی از ریشه ی طلایی موهایم مشخص است...صدای قدمهای کسی مرا وادار می کند که برگردم. آراد سرش را با تاسف تکان میدهد و میگوید:آره خودتو خوب نگا کن! شبیه مریضا شدی!حرصم میگیرد و بدون جواب به محوطه میدوم. دوست دارم فحشش بدهم.. مردک مفت گو!
کتاب را به سینه ام میچسبانم، درست به قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگی نیفتاده فقط یک چیز در من هر روز رشد می کند و پایه های گذشته را میشکند. از دانشگاه بیرون که می آیم بادیدن صحنه ی مقابلم شوکه میشوم. یحیی وسط پیاده رو ایستاده و به آسمان نگاه می کند. مثل همیشه!کاش می گفت چه چیز در لابه لای ابرها می بیند.! چرااینجا پیدایش شده؟آب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهای خشکم را خیس می کنم. به آرامی چندقدم به سمتش میروم که سرش راپایین می آورد و بادیدنم لبخند می زند.دیگر یحیی مثل چندماه قبل مثل کورها رفتار نمی کند. مرا خوب می بیند.انگار بالاخره جزء زندگی اش شده ام! جزء خیلی کوچک! درست مثل یک همبازی!دستش را در جیب شلوارش فرو می برد و یک قدم جلو می آید.سلام! خسته نباشید!.جوابی نمیدهم. ذهنم قفل کرده! به چشمهای عسلی اش خیره میشوم...نمیدونستم کی کلاستون تموم میشه، برای همین زود رسیدم و یک ساعته اینجام!
بازهم حرفی پیدا نمی کنم.عمیق ترلبخند می زند.جواب سلام واجبه!آرام سلام می کنم و با نگاه از آمدنش سوال می کنم... راستش... حس کردم بالاخره وقتشه ببرمتون یه جا!
باچشمهای گرد می پرسم: منو؟!
- بله! قراربود یلدا هم بیاد ولی امروز بایکی ازدوستاش رفت بیرون.
-ک...کجا بریم؟!
میپرسد: ناراحت شدید؟! فکر کنم امادگی نداشتید!
-آره! اصلا فکرشو نمی کردم بیای اینجا!نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود :خوب حالا اومدم! بریم؟!پای راستم رابلند می کنم تایک قدم بردارم که بند کوله ام از پشت کشیده می شود و نگهم میدارد. سریع به پشت سرم نگاه می کنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را به تپش میندازد. بند کوله ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچه می کند. صدای خفه اش تنم را میلرزاند...کجا برید؟!بااسترس به صورت یحیی نگاه می کنم. ابروهایش ازحالت متعجب کم کم درهم میرود و نگاهش جدی میشود. بغض به گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجع به دوستی اجتماعی ام با آراد به یحیی نمی گویم؟! چراداد نمیزنم:چته چرا زل زدی؟! دوستمه!چرا خفه شده ام!
یحیی به طرفمان می آید و درچشمهای آراد مستقیم نگاه می کند....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍏 آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هر از گاهی نگاهمان
#قبله_ی_من
#قسمت 7⃣5⃣
دخترعمو! دوست دارید اسطوره باشید؟!گنگ به جلد کتاب زل میزنم: یعنی چی؟.. چطوری؟
- راحته. ولی اول باید بخواید! گرچه ممکنه اوایلش سخت باشه.
- میخوام!تبسم گرمی لبهایش را می پوشاند: بهتره خوب فکر کنید...یهو تصمیم نگیرید. چندروزفرصت میدم.. کتاب رو تموم کنید وهمراهش فکر کنید!تصمیم عجولانه پایه های سستی داره! زود میشکنه... میخوام از ریشه محکم کارکنید!
-خوب...
- می دونم میخواید چی بگید! راجع به ترستون... بهتون اطمینان میدم که عمر نیستید!
از جا بلند می شود و نگاهم می کند. نگاهش عجیب و پراز درد است. خبری از یحیای خشک و جدی باآن نگاه های چپ و از خود راضی نیست. نمیفهمم چرا دوست دارم ساعتها به نگاهش خیره شوم! دربرهوت دست و پا میزنم. برهوت میان محیای قبل و بعد...ویک موجود که هرگاه تصویرم را در چشمانش می بینم، دلم آشوب میشود.
"حسین دیگر هیچ نداشت که فدا کند، جز جان که میان او و ادای امانت ازلی فاصله بود"ده ها بار این جمله را تکرار می کنم...بغض می کنم و اشک درچشمانم حلقه میزند کتاب را می بندم.. چقدر ممکن است که یک جمله ثقیل باشد؟! به چه حد؟! با ماژیک مشکی جمله را روی یک برگه ی آچهار می نویسم و کنارتخت، روی دیوار با چسب نواری می چسبانم و به کلماتش دخیل می بندم. مگرمی شود امام باشی و هیچ نداشته باشی؟! چقدر باید دنیا باتو کج خلقی کند که همه هستی ات را ازدست بدهی؟! دستم راروی کلمه ی حسین میکشم و بی اراده اشک می ریزم.
این کتاب چه بود که واقعه ی جانسوز کربلارا با دیدگاهی جدید روایت کرد و جملاتش را مثل خوره به جانم انداخت؟! ازدرکش عاجزم! کسی باشی که کائنات بند حرکت چشمان تو باشد، کسی باشی که بایک اشاره توان کن فیکون داشته باشی، آنوقت به برهه ای از زمان برسی که با تمام عظمتت بالای بلندی بایستی و قطعه قطعه شدن رویایت را ببینی! به تماشای فریادهای وا اماه بایستی و لاحول ولا قوه الا باالله بگویی! تو که هستی حسین؟! که هستی که از یک ظهر تا غروب محاسنت به سپیدی نشست! که هستی که باآن وجود ازلی ات به بالای بالین فرزند اکبرت رسیدی و ندانستی چطور جسم رشیدش را به خیمه برگردانی! اینها روضه نیست... درداست. درکی ندارم. گریه ام شدید می شود و به هق هق می افتم!چقدر مغرور بودم... چطور فکر می کردم هرچه می گویم درست است. به چه چیزخودم می نازیدم؟! چطور جلوی خدا گردن کشی کردم و مثل اسبی وحشی تاختم؟! بادست گلویم رافشار میدهم و چشمانم را می بندم....باکی لج می کنی محیا! باخدا؟! یا باخودت؟! بس کن!
چشم باز می کنم و دوباره به برگه نگاه می کنم. چقدر عجیب که تنها فاصله میان خدا و حسین، جانش بوده. یعنی که او جان را مزاحم تلقی می کرده در مقابل رسیدن به معشوقش! دیگر هضم این جمله برایم جزء ناشدنی هاست!
🏅 ازروی تخت بلند می شوم و درحالیکه به هق هق افتاده ام، ازاتاق بیرون میروم. هیچ کس نیست.پدرم همراه عمو به محل کارش رفته تا کمی سرک بکشد. یحیی ماشینش را کارواش برده.
یلدا هم بایکی از دوستانش به کافه رفته. مادرم و آذر هم به بهشت زهرا رفته اند.من مانده ام و یک حوض بزرگ. محیا کوچولو و حوضش که درآن خون موج میزند! به سمت دستشویی می روم تا صورتم را بشورم. انقدر گریه کرده ام که مغزم در کاسه ی سرم میجوشد و تیرمیکشد. دردستشویی راباز می کنم، سرم گیج میرود و تلو میخورم.دستم رابه دیوار میگیرم و روی زمین کنار در مینشینم. سرم را بین دودستم میگیرم وصدایم را برای آزاد کردن بغض بعدی بلند می کنم. دودستم راروی چشمانم میکشم واشک هارا کنار میزنم. تار می بینم و سرم روی تنم سنگینی می کند! به اطراف نگاه می کنم و بادیدن در نیمه باز اتاق یحیی به فکر میروم. روزی که به اتاقش رفتم و آن نامه و اومدن بی موقع یلدا....چقدر دوست داشتم بخوانمش. فرصت خوبی است چراکه نه؟!
به سختی می ایستم و تلو تلو خوران به طرف اتاقش می روم. در را بااحتیاط باز می کنم و یک قدم برمیدارم. چشم میگردانم و بادیدن چفیه روی کتابخانه بی اختیار میان گریه لبخند میزنم. با پشت دست اشکهایم را پاک می کنم و به سمت کتابخانه آهسته قدم برمیدارم. دست دراز می کنم و به نرمی چفیه را کنار میزنم.پاکت نامه به نگاهم دهن کجی می کند. باعجله برش میدارم و درش را باز می کنم.برگه را از داخلش بیرون میکشم و خطوط را از زیر نگاهم میگذرانم. کلمه ی مرگ چندین بار دراون تکرار شده....
آخرش را نگاه می کنم...." این صرفا یک وصیت نامه نیست..."
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💥 منتظر یک تنش هستم تا پقی زیر گریه بزنم! سکوتش کلافه ام می کند. کوتاه به چهره ی مبهوتش نگاه و بغضم
#قبله_ی_من
#قسمت 8⃣5⃣
🍄 با تعجب به چشمانش خیره میشوم...اولین قدم برای اسطوره شدن... همینه! دخترعمو عاشورا گذشت اما گذشت به معنای فراموشی نیست. میخوام کمک کنم برید به سپاهی که دوست دارید. اگر میخواید جزء سپاه حسین (ع) باشید، مثل نوامیس آقا رفتارکنید... درست میگم یانه؟!
فقط گنگ نگاهش می کنم...
🍀 حسینی بودن هرکس بسته به یک چیزه! حسینی شدن شما بسته به حجابتونه..همونیکه اون عزیزا داشتن. همون که باعث شده شما به دید ارزش ازش تعریف کنید! اسطوره شدن خیلی کار سختی نیست فقط باید پا بذارید روی یک سری چیزهایی که غلطه ولی دوستش دارید. اونموقع قهرمان میشید چون ازعلایقتون گذشتید و مطمئن باشید کم کم به تصمیم جدیدتون حب پیدا می کنید.
- یعنی ... چادر بپوشم؟!
- ازحرفهام اینو فهمیدید؟
-نمی دونم... آخه اونها چادر میپوشیدن چیزی که کامل می پوشوندشون...درسته؟
چشمانش برق میزند: می دونم سختتونه، حس می کنید نفس گیره. ولی برای شروع اینطور تلقین کنید که من با این حجاب باارزش تر میشم. حسینی تر، خوب تر. مثل یه جواهر! گرون و دست نیافتنی. چیزی که هیچ کس حق دست درازی بهش نداره و امام و خدای امام نگران محفوظ بودنش هستن. احساس غرور می کنم...
🍃🌸 چقدرحرفهایش قشنگ است. باارزش تر! حسینی تر، بالاتر. دست نیافتنی!
تابحال اینطور فلسفه ی حجاب را ورق نزده بودم...
_ دخترعمو! لااکراه فی الدین. هیچ اجباری توی حرفهای من نیست. من فقط کتاب دادم وگذاشتم وقتی کامل خوندینش، یک سری راه جلوتون باز کردم. علاوه براون نگاه،می تونید اینطور به خودتون بگید کلا حسین (ع) برای همین مسئله قیام کرد. توی یه ارزیابی کلی. برای امر به معروف و نهی از منکر بوده ولی واقعه ی عاشورا خیلی خوب وارد جزئیات میشه مثل حجاب و نمازو وفای به عهد و توبه... خیلی چیزها! عاشورا یک روز نبود. یک درس نبود، یک عالم بود و یک قیامت. یک کن فیکون که هرساله هزاران نفر رو زیرو رو میکنه. به عاشورا و قیام حسین (ع) ساده نگاه نکنید. عظیم فکر کنید.چون اتفاق بزرگی بوده!
🌴 دستش را زیرچانه میزند: امیدوارم خود آقا دست گیری کنه. لبخند میزنم و به گلهای فرش خیره میشوم...
🌼 ازمحوطه ی دانشگاه بیرون می آیم و مثل گیجها به خیابان نگاه می کنم. بازارکجاهست؟! از یکی از دانشجویان محجبه ی کلاسمان پرسیدم: چطور میتوانم چادرتهیه کنم؟ اوهم باعجله گفت: برو بازار و خداحافظی کرد...
خجالت میکشم قضیه را به یلدا بگویم، میترسم مسخره ام کند. حوصله ی نگاه های عقرب مانند آذر راهم ندارم؛ با اون چشمهای گرد و بیرون زده اش!
خنده ام میگیرد، حالا باید چه خاکی به سرم کنم؟راست شکمم رامی گیرم و از پیاده رو به سمت پایین خیابان حرکت می کنم. بالاخره به یک جا میرسم دیگر! فوقش پرسان پرسان به مقصد میرسم. اصلا نمیدانم پولی که همراهم است کافی است یا...
🍃🌺 پوفی می کنم و مقنعه ام را جلو میکشم. بادقت موهایم را کامل می پوشانم و عینک آفتابی ام را میزنم.
میخواهم یک قهرمان شوم.لبم را به دندان میگیرم و نفسم را در سینه حبس می کنم. به تصویر چشمانم در آینه خیره میشوم و روسری ام را درست مانند گذشته ی نه چندان دلچسبم لبنانی می بندم. دستهایم به وضوح میلرزد و عرق روی پیشانی ام نشسته. خم میشوم و ازداخل پاکت کرم رنگ چادری که خریدم را بیرون می آورم و مقابلم میگیرم. گویی اولین باراست این پارچه ی مشکی را دربرابر چشمانم میگیرم، حالی عجیب دارم. چیزی شبیه به دلشوره. باز مثل زنان ویارکرده حالت تهوع گرفتم. چادر را روی سرم میندازم ونفسم را بیرون میدهم. دستم را به دیوارمیگیرم و س رگیجه ام راکنترل می کنم.دراتاق را قفل کرده ام که یک وقت یلدا بی هوا دراتاق نپرد. دوست ندارم کسی مرا ببیند. حداقل فعلا. نمیدانم چرا! ازچه چیز خجالت میکشم ازحال الانم یا... چندماه پیشم؟!
باورش سخت است زمانی چادری بودم. خاطراتم راهرقدر در مموری ذهنم ورق میزنم. به هیچ علاقه ای نمیرسم. هیچ گاه چادر را دوست نداشتم و حجاب انتخاب پدرم بود.این بار... همه چیز فرق کرده... خودم با شوق و کمی اضطراب خریدمش. میخواهم تکلیفم را باخودم روشن کنم. یحیی چه می گفت؟ حرفهایش دلم را قرص می کند؛ به تصمیم جدیدم. کاش کسی را داشتم تا از او میخواستم برایم از خدا کمک بخواهد. شرم دارم دستم را بلند و دعا کنم! اگر خدا روی نازنینش راازمن بگیرد چه؟ کاش آوینی رفیق من میشد، انوقت از او میخواستم دعاکند؛ به خداهم نزدیک تراست. شاید به حرف عزیزی مثل او گوش کند. روح کلافه ام به دنبال یک تثبیت است. یک قدم محکم، یک جواب که مانند دوندگان دو ماراتن به سمتش پرواز می کند. پیشانی ام راروی آینه میگذارم و چشمانم را می بندم. دستم راروی پارچه ی لختی که روی سرم افتاده میکشم....
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 0⃣6⃣ 👓 پس پسرم خیلی کمکت کرده!این را درحالی میگوید که با چشمهای ریز کرده اش به صورتم زل زده!
#قبله_ی_من
#قسمت 1⃣6⃣
🍃🌷 صدای یحیی اشکم را خشک می کند. برمیگردم و با چشمهای خیسش مواجه میشوم.کنارم می ایستد و بادست راست چشمانش را می پوشاند. شانه هایش به وضوح میلرزد.یاد آن شب می افتم. همین اشکها بود. همین لرزش خفیف که مراشکست! گذشته ام را...صدای خفه اش گویی که از ته چاه بیرون می آید:دارن به من میخندن... میگن دل خوش کردی به این دنیا...کجای کاری! کمی تکان می خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم... گیج به یحیی نگاه می کنم. میلرزد! مانند گنجشکی که سردش شده. یحیی هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روی شانه ام میگذارد و اشاره می کند تا برویم. میخواهد یحیی خلوت کند یا خودمان؟!
🍀 نوک بینی یلدا سرخ شده... فین فین می کند و سنگین نفس میکشد.ازکیفم یک دستمال بیرون می آورم و به دستش می دهم. تشکر می کند و میپرسد:چطوره؟
-چی؟
- اینجا!
-نمی دونم.و به قبرهایی که آهسته از کنارشان عبور می کنیم نگاه می کنم
- چیو نمیدونی؟ احساسی که داریو؟
-آره... شاید!
- ساده تر بپرسم. دوستش داری؟
-آره! زیاد...
- همین کافیه!
-کجا میریم؟
- یه عزیز دیگه... به تصویر شهیدی که از کنارش رد می شویم اشاره می کنم و میپرسم: مثل این؟!
- آره... مثل این عاشق و همه ی عاشقای خوابیده زیر خاک. همه ی اونایی که به امروز ما فکر کردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن.
-اشتباه کردن مگه؟
_ نه! فداکاری کردن. زنشون، عشقشون، هستیشون رو ول کردن و پریدن... یحیی میگه شهدا ازهمون اول زمینی نیستن! ازجنس آسمونن از جنس خدا...
-پس چرا میگی سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمه بغل بابا یعنی چی... یکی اومد و در خونه رو زد و گفت بابایی رفت! بچه هم سوخت... بچه های شهید توی این دوره هم اکرام میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلی که پدراشون روی مین سوختن و الان هم بازمیسوزن! بهشون میگن سهمیه ای... این انصافه؟! یلدا دستمال را زیر چشمش میکشد و اشکش را پاک می کند.بغضم را به سختی قورت میدهم.اونوقت یه عده پامیشن میگن خوب کی مجبورشون کرد که برن؟! میخواستن نرن!یکی نیست بگه اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستی این حرفو بزنی. باید تا نونت رو هم از دشمن میگرفتی... اگر قد یه گندم آبرو داری از خون ایناس! همینایی که خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتی جسمشون رو خداخریده.بغضم دیوانه وار قفسش را میشکند و اشکهایم سرازیر میشود...
یکی از کسانی که روزی می گفت چرارفتند خود من بودم!دستم رامیگیرد و به دنبال خودش میکشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعه ی بیست ونه. یک دفعه سرجایم خشک میشوم. یک عکس... گویی بارها دیده بودمش! جوانی که چشمانش را بسته... و آرام خوابیده! همیشه حس می کردم عکس یک بازیگر است. یک هنرمند...هنر... هنر شهادت... پاهایم سست می شود... یعنی او واقعا شهید بوده؟ شهید امیرحاج امینی ... به سختی پاهایم را روی زمین میکشم و جلو می روم...دهانم باز نمی شود... اشک بی اراده می اید و قلبم عجیب خودش را به دیواره سینه ام میکوبد!چادرم را بلند می کنم و جلوی قبرش روی زانو می نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدرآرام انگار نه انگار که سرش شکاف خورده. طوری پرزده که گویی ازاول دراین دنیا نبوده. دستم راروی اسمش میکشم و بلند گریه می کنم.
حرفهای یلدا.. تصویرآن لبخند... خوابی آسوده! مشتاق رفتن... خم می شوم و پیشانی ام راروی سنگ قبر میگذارم. عجیب دلم گرم می شود. خودم رارها می کنم...نمیتوان وصف کرد. چهره اش را... مادرت برایت بمیرد. تو چنین آرامی و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یک لحظه جملات کتاب فتح خون جلوی چشمم میدود وحسین دیگر هیچ نداشت و حسین و علی اکبرش و او و امیر و صدها نفر دیگر مانند علی اکبر رفتند! یعنی خانواده ی شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟! معلوم است! اگر همه چیزت را ببخشی. دیگر هیچ نداری. چطور میخواهیم جواب هیچ ها را بدهیم؟
🌟 موهایم را به آرامی شانه میزنم و درآینه محو خاطراتی می شوم که روی پرده ی چشمانم درحال اجرا است. آه حسرت از عمق دلم بلند می شود.
⚡️ همان روزها بود که یحیی اعلام کرد که میخواهد برود. آن روز چهره ی عموجواد و آذر دیدنی بود وهمینطور من که لقمه ی شام دردهانم ماسید! همه مات لبخند رضایتش بودیم. همان دم بود که به احساس درونم ایمان آوردم! شکم مبدل به یقین شد! او را دوست داشتم و دراین بحثی نبود.
🌟 موهایم را با یک تل عقب میدهم...موهایی به رنگ فندقی تیره. دیگر خبری از آبشار طلایی نیست! خبری از ربودن دلت نیست. آخر تویی نیستی که بخواهد دلت هم باشد! یادم می آید یلدا از سر میز بلند شد و به اتاقش رفت و آذرهم دیگر لب به غذا نزد. چهارشنبه شب رسما مهمانی برای همه زهرشد....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 3⃣6⃣ 🍂 هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و بانمک باعینک گرد و محاسنی چون برف درگوش عموچه سحری خو
#قبله_ی_من
#قسمت 4⃣6⃣
💚 عقب مانده! درست است! از گناه عقب مانده...صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم...
چهارساعت دیگر پرواز دارم...تنها یک ساعت فرصت دارم نگاهت کنم. آن هم که نیستی. دلشوره به جانم افتاده، نکند دیگر تورا نبینم. نکند دیگر نیایی و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. آخر قراراست که توهم بروی. من به خانه ام و بی شک توهم به خانه ات. انقدر برای اعزام پر پر زدی که هرکس نداند گمان می کند آنجا خاک توست، نه اینجا.
💜 چمدانم را کناردر میگذارم. بی شک دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانه شدم و دیگر برای ادامه راه دانشجویی به تهران نیامدم. باید قول بدهی که سالم بمانی.چادرم را روی دست میندازم و یک گوشه میایستم. یلدا هولم میدهد فعلا بشین...یه ساعت وقت داری.مینشینم و به چمدانم زل میزنم... باید بروم؟. زودنیست؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.ذهنم مکث می کند، مگرقراربود بیفتد؟! پوزخند تلخی میزنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم؛ چه خوش خیال! فکرش رابکن اوهم ذره ای مرا دوست داشته باشد،محال است!
کاش می شد یکدفعه دررا باز کند و من ببینمش. میترسم بروم و اوهم و دیگرفرصتی نباشد تا یک دل سیر لبخندش رانگاه کنم. دستم را زیر چانه میزنم. همان لحظه تلفن خانه زنگ میخورد. آذر بالبخند جواب میدهد...جانم..خوبی عزیزم؟ کجایی مامان؟چی؟! نه هنوز نرفته..یکدفعه قیافه اش درهم میرود...باشه یه لحظه صبرکن! به سمتم می آید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد.یحیی است. شمارو کار داره! لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم.. سلام... صدایش مثل یک سطل آب یخ، بدنم را سست می کند...سلام دخترعمو! خوب هستید؟
- بله.
- فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها...ولی... میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابی دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان کاش میشد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی نکن! -چشم! لطف داری!
- و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه... و ببخشید اگر کم وکاستی بود.
-نه! همه چیز عالی بود...دردلم زمزمه می کنم: همه چیز... یکی خود تو! مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگرتواتاقم چیزی دیدید که به دلتون میشینه بردارید! خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت...
-خیلی ممنون...شرمنده م نکنید!
- حقیقت اینه که زنگ نزدم برای کتاب... یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال عذرمیخوام!
-هدیه؟!
- بله زیر تختم کادوپیچ شده، یک روبان هم روشه!...و بعد میخندد و ادامه میدهد... ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه! باخنده اش من بغض می کنم... هدیه! -دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه مهربونی.سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که لحنش عوض شده میگوید: خوب.. امری نیست؟!
-نه! بازم ممنون...
- محیاخانوم؟ قلبم هری میریزد!
-ب...بله؟
- برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم.
-چشم!
- خداحافظ
- خدانگهدار...بوق اشغال در گوشم میپیچد...بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند.
-اتاق یحیی! یه چندتایی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن! آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: آهان! برو!
❤️ دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب وابسته شده ام! مثل یک ماهی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم که بیشتر بمانم....کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده هارا دوست دارم. آنوقت تو بخندی و بگویی: خوب شد گفتی. دلم صداقت میخواست..!
دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود، دوکتاب از آوینی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد..آفتاب درحجاب، نوشته: سیدمهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده!مگر این نشان عشق نیست؟! لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و دستم را دراز می کنم چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میکشم. به اندازه ی یک برگه آ۳ است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم....
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 6⃣6⃣ ⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این مم
#قبله_ی_من
#قسمت 7⃣6⃣
🔔 همان لحظه صدای زنگ خانه بلند میشود.
پدراست! ازسرکار برگشته. مادرم همچنان با جارو برقی مشغول است. حتما نشنیده! دستم راروی دسته ی مبل میگذارم و بزور بلند میشوم. لی لی کنان سمت آیفون می روم. بین راه خسته میشوم و چندلحظه مکث می کنم. دوباره صدای زنگ بلند میشود. با بی حوصلگی دوباره راه می افتم. نفس نفس زنان گوشی آیفون را برمیدارم و میپرسم: بله؟! درصفحه نمایش اش کسی را نشان نمیدهد.
-بفرمایید؟! بابا شمایی؟! جوابی نمی شنوم. عصبی می گویم: لطفا مزاحم نشید! گوشی را میگذارم. به هربدبختي که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد.هوفی می گویم و باحرص گوشی را برمیدارم: بله؟! زبون ندارید؟! صدایی درگوشی می پیچد: گل آوردم.گوشی را میگذارم. به هربدبختی که میشد چرخیدم که دوباره مزاحم زنگ زد. قلبم ازجا کنده میشود! حتم دارم توهم زده ام! با سرانگشتانم عرق پشت لبم را میگیرم. آب دهانم را قورت میدهم. باید دوباره حرف بزند! دهانم را ازشدت لرزش نمیتوانم کنترل کنم:ش... شما؟ جوابی نمیدهد. دستم را مشت می کنم.... پرسیدم شما؟!
- دست فروشم!
چندباری پلک میزنم و مشتم را به دیوار میکوبم. چقدر صدایش آشناست!
-ببخشید آقا... ولی ما گل.. نمیخوایم...بغضم را قورت میدهم. دیوانه شده ام! یحیی عقلم را به تاراج برده است! به گمانم همه عالم اوست! و او همه ی عالم من! گوشی رااز کنار صورتم عقب میبرم که یک دفعه او در صفحه ی نمایش ظاهر میشود. مثل لکنت زبان گرفته ها. زمزمه می کنم:ی...ی...یح...یحیی!لبخندش عمیق تر و بزرگ تراز هرباردیگر است! مو و ریشش را کوتاه کرده و دور گردنش چفیه مشکی را به حالتی خاص گره زده! درست مقابلش، از زیر چانه به ببعد دسته ای بزرگ از گل های رز دیده میشود! گیج به پشت سرم نگاه می کنم. صدای جارو برقی قطع میشود....محیا؟! دخترمگه نگفتم بشین سرجات! اگر خون ریزیت زیاد شه. همه جامو نجس می کنی بچه.
دهانم راچندبار باز و بسته می کنم. اما هیچ صدایی بیرون نمی اید...اشکها به پهنای صورتم میلغزند و پایین می آیند. بادست به صفحه ی نمایش اشاره می کنم ودوباره برای صدا زدن مادرم تقلا می کنم... نفسم بند آمده!
- محیا؟ محیا...صدای مادرم هرلحظه نزدیک تر میشود. به سمت راه پله میرود که بزور و باصدایی خفه صدایش می کنم: مامان...برمیگردد و با دیدن من و گوشی درون دستم به سمتم می آید: چی شده؟ چرارنگ به صورت نداری! موهایش را با شانه ی کوچک و دندانه بلندش عقب میدهد وبه صفحه ی نمایش نگاه می کند: این کیه؟ چقدم آشناست.
چشمهایش را تنگ می کند: اوا! یحیی است؟! مگه نرفته بود سوریه؟! چرا خشکت زده! درو وا کن براش گوشی رااز دستم میقاپد و به یحیی میگوید: سلام پسرم! خوش اومدی...!و بافشار دادن دکمه ی گرد و کوچک دررا برایش باز می کند. به سرعت گوشی را سرجایش میگذارد و شانه هایم را میگیرد. بدو برو یه چیزی بپوش! چرا آبغوره گرفتی مادر! بدوبرو بالا.گیج سرتکان میدهم و لی لی کنان سمت راه پله میروم که دوباره صدایش بلند میشود؛لان وقت چلاق شدن بود آخه؟اهمیتی نمیدهم. دست و پاهایم سر شده. به پله ها نگاه می کنم. انگار حسابی کش امده... فکر می کنم. هیچوقت به اتاقم نمیرسم!درکمدم را باز می کنم و به طبقات پر از لباس و ساک های رنگی تکیه میدهم. لبم را محکم گاز میگیرم و به موهایم چنگ میزنم. چرااینجاست! چرا باگل! یلدا خبر نداشت؟یعنی نگفته که به اینجا می آید؟! سرم را بالا میگیرم و به پیراهن های گل دار وراه راه و خال خالی ام چشم میدوزم... کدام را بپوشم! مهم نیست.. باید سریع پایین بروم... باید بفهمم چرا آمده! اما... اما و زهرمار! دست میندازم و یکی از پیراهن های گلدار با زمینه سفید را برمیدارم. سریع تنم می کنم. موهایم را با گیره بالای سرم جمع می کنم. شال سفیدم را هم روی سرم میندازم و مو و گردنم را میپوشانم.چادر رنگی ام را برمیدارم و لی لی کنان جلوی آینه میروم. دقیق سرم می کنم ویکبار دیگر لبم را گاز میگیرم! مشخص است گریه کرده ام! کمی کرم سفید کننده به صورتم میزنم و به سختی از اتاق بیرون میروم. بالای پله ها می ایستم و گوشم را تیزمی کنم چه بی خبر اومدی! البته قدمت سر چشم...
- شرمنده! امر مهمی بود...
- ان شاءالله خیره! به اقارضا زنگ زدم گفتم اینجایی... تعجب کرد و گفت سریع خودشومیرسونه.
- لطف کردید... فقط کاش بهشون می گفتید چیزی به بابا اینا نگن!
- مگه بهشون نگفتی؟!
- نه!سکوت به میان میدود... پله هارا پشت سر میگذارم. حتم دارم مادرم مثل من شوکه شده. به پله ی آخر که میرسم نفس عمیق میکشم و ناله می کنم... زخمم میسوزد! سرم را پایین میندازم و جلو میروم. بازهم رایحه ی دلنشین عطرش! ازاستشمامش لذت میبرم. زیرچشمی نگاهش می کنم. با دیدن من از جا بلند میشود و سلام می کند....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 9⃣6⃣ - پسر تو خیلی خوبی و من از صمیم قلب دوستت دارم...ولی توی این مسئله اجازه خانواده شرطه.
#قبله_ی_من
#قسمت 0⃣7⃣
💖 پیشانی و روی بینی اش آفتاب سوخته شده، پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به رخ میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خوب جوابتون چیه؟ ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم اومده. یک کلمه هم حرف نزدیم.لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
-من تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین به بعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم نصف نصفه..
-نه مشکلی ندارم!
خیلی خوب! حالا جوابتون چیه؟! چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست.به محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم...
- شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟ این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد
-بله!
- یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید! یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی لاک قرمز هم میزدید! میخندم. خوب یادم است. آنروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، اون روز بایحیی دعوامی کردم! سر لاک براق و خوشرنگم.
-یادمه!
- راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو، له شدم. به معنای واقعی داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که چقد از من و امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیزمثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم محیا!
اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد...حالا هرچی دوست دارید بپرسید.
دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه وار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش رابالا میدهد و میگوید: من مدتها منتظر برگشتنت بودم محیا!دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟
- عقب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن! اشک تا دم چشمانم بالا می آید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم... لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم: چه جوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای آرامی میگوید. صدای خدایا شکرت گفتنش بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش میگذارد ومیگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی!
-چی؟
- اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.یک وقت دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله همسرت بشم راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می بینم.حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این تنها انتظار من ازهمسر آینده مه.بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از آنکه درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای دختری نلرزیده و آمدنم را انتظار میکشد. یحیی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با شهدا.
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و این بار برای همه نوشت. تمام ما نیمی پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد تا نفس بکشد. کسانی که سرشان را درلاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است... بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده ی نازک پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی چشمانم بیرون می کنم. آنها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و پایین می آیند...
💘 سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم اون شب چون ذبحی حلال سر آرزوهایم را میبرم....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 2⃣7⃣ 💍 دستهایت را بالا میاوری و تور را آرام ازروی صورتم کنار میبری. دیگر هیچ چیز بین ما نیست،
#قبله_ی_من
#قسمت 3⃣7⃣
💦 دستم رازیر آب میگیرم و دهانم را پرمی کنم از خنکی اش!
دهانم راخالی می کنم وصاف می ایستم.. درآینه به خودم نگاه می کنم... زیرچشمانم کبود ورگه های خون از زیر پوست نازک و سفیدم پدیدار شده... دستم را روی شکمم میگذارم... ازحالتم چندشم میشود... صدای عق زدنم درگوشم زنگ میزند. موهایم را بالای سرم جمع کرده ام و تنها دسته ای راروی شانه ریخته ام. یحیی که بیاید باید رهایشان کنم.. میگوید:حیف نیست اینهارا بین گیره و هزارمدل بافت خفه کنی؟! باید باز باشن تاهروقت دلت آب شد با دست به جانشان بیفتی ... و پشت بندش مردانه میخندد...
دلم ضعف میرود...
زن بودن شیرین است اگر یک مرد در سینه ات نفس بکشد!
❄️ باسرآستینم خیسی لبم را میگیرم و با بی حالی ازدستشویی بیرون می آیم. معده ام میسوزد. خالی است! شاید هم زخم شده... سعی می کنم کل شکمم را درمشت بگیرم. لبهایم میلرزد.سردم شده!
فنجان چای و عسل رانزدیک لبم می آورم و درمانده به حال خرابم فکر می کنم. نفسم را حبس می کنم و چای را سرمیکشم. باید زنده بمانم! خنده ام میگیرد...
کمی که گذشت پوست تنم ازسرما کبودشد! نمیدانم تب و لرز کرده ام یا چیز دیگر...امامجبور شدم کاپشن یحیی را تنم کنم که درونش گم میشوم! آستین هایش برایم بلند است و وقتی مینشینم سرم در یقه اش فرومیرود...باوجود قدبلندم نسبت به جثه ی یحیی ریز ترم. درمبل راحتی فرو رفته ام وبا دهان باز نفس میکشم. موهای ژولیده و پریشانم چهره ام را مضحک کرده.. اماچاره چیست.. دستم توان بالا آمدن و شانه کشیدن را ندارد! سرم رابیشتر دریقه اش فرو میبرم و تلویزیون را خاموش می کنم. چشمانم گرم میشوند. خوابم می آید! اما دلم شور دلتنگی میزند!نگاه تب دارم را به ساعتم میدوزم تیک تاک... تیک تاک.. روی اعصاب است! مخم را تیلیت کرده! پشت هم وراجی می کند: زنگ...نزد. زنگ...نزد.. زنگ...
مثل بچه ها همانطور که روی مبل نشسته ام پایم رادرون شکمم جمع و دستانم رادورش حلقه می کنم...چشمانم را می بندم...دلم عطرش را میطلبد!چیزی روی موهایم حرکت می کند...ارام و یکنواخت...چشم راستم رانیمه باز می کنم ودوباره می بندم. پوست صورتم میسوزد...به سختی این بار هر دو چشمم راباز می کنم. مقابلم تاراست و فضای تاریک دیدم را ضعیف تر می کند. سرم تیر می کشد ودرونم میسوزد...تب دارم! آب دهانم رااز گلوی خشکم پایین میدهم و یکباردیگر برای دیدن اطراف تقلا می کنم...دوتیله ی عسلي مقابلم برق میزنند. گرم.. مثل همان فنجان چای و عسلی...گرچه طعمش را نفهمیدم! صدایی درسرم می پیچد: محیام؟ محیا...
لبهایم به هم میخورند: چ...ی.گیج و منگ چشمانم را می بندم. پوست صورتم از هرم نفسهایش گر میگیرد. یحیی است! کی امده؟! سرم را کمی تکان میدهم. بدنم گرم شده. چندباری پلک میزنم.هاله ی لبخند لبهایش را پوشانده. گردن کشیده اش در یقه ی بسته ی لباس نظامی تنها چیزی است که بعداز چهره اش درتاریک قابل تشخیص است. حرکت انگشتانش روی صورتم سوزن میشود و درون تنم فرو میرود...موهای تنم سیخ میشوند. به زور لبخند میزنم.دوست دارم ازخوشحالی جیغ بکشم و بعدساعتها بابت زنگ نزدن هایش گریه کنم ولی تنها به یک سوال افاقه می کنم: سلام... کی اومدی؟باپشت دست موهایم رااز جلوی چشمانم عقب میزند تقریبادوساعت پیش...به خودم که می آیم می بینم روی تخت دراز کشیده ام...دستم راروی پیشانی ام میگذارم :اینجا چیکار...می کنم؟
- خواب بودی رسیدم. آوردمت تواتاق! -خسته بودی...ببخشید!
_ فداسرت! کاپشنم بهت میادا! و دستی به یقه ی کاپشن میکشد. لبخند میزنم و لبم را جمع می کنم:یه وخت زنگ نزنی ها!عیبه!
میخندد...شرمنده،دست خودم نیست، بگیر نگیر داره!
-کلا گفتم یاداوری کنم.
- چیو یاداوری کنی؟!
- اینکه پاک ازدست رفتم؟!
سرجایم مینشینم و سرم رادریقه فرو میبرم. مظلومانه پلک میزنم و زل میزنم به چشمانش...
-اونجوری نگاه نکن.دستهایش راباز می کند و...
که یکدفعه دلم خالی ودهانم تلخ میشود. ازتخت پایین می آیم و به سمت دستشویی میدوم. صدای یحیی راازپشت سرم میشنوم: یاحسین! چی شد؟!
💥 دست مادرم را پس میزنم...مامان نمیخورم.
- بیخود! یحیی چه گناهی کرده باید تورو تحمل کنه؟! قیافتو دیدی؟!
-نترس! آقاسربه زیره به خانم نگاه نمیکنه.
_ جواب ندی میمیری؟
-اوره!
- درد!
میخندم. بابیحالی سرم را عقب میکشم
-مامان جان، عقم میاد نکن!
- بذارشوهرت بیاد!
همان لحظه یحیی وارد پذیرایی میشود.....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 5⃣7⃣ 📘 -چراکه نه! قدمتون سرچشم! - پس تا چاییت دم بکشه من اومدم.و بدون خداحافظی قطع می کند. م
#قبله_ی_من
#قسمت 6⃣7⃣
✅ تمام بدنم میلرزد...شکمم منقبض میشود و پشتم تیر میکشد...به هق هق می افتم پدرم شانه هایم را میگیرد: نه نه! بیمارستانه... برش گردوندن...دیگر گریه نمی کنم. سرم تیر میکشد.. زنده اس...
-کدوم بیمارستان؟ چی شده؟
- آروم باش...سه روز پیش آوردنش. الان بستریه...مجروح شده.. همین!
✅ دستانم را از درون دستش بیرون میکشم. ازجا بلند میشوم و همانطور که به سمت اتاق خواب میدوم می گویم: همین؟! همین؟! یحیام...مجروح شده؟ یعنی تیر خورده بدنش؟...یحیای من؟!
دیوانه وار اولین مانتویی که درکمدمی بینم را برمیدارم و تنم می کنم. بدون آنکه دکمه هایش را ببندم یک روسری مشکی برمیدارم، سرم می کنم و زیرگلویم گره میزنم.چادرم راهم برمیدارم و ازاتاق بیرون می آیم
-بابا منو ببر پیشش.. ببر!
پدرم از جابلند میشود وسمتم می آید، سعی می کند من را به آغوش بکشد که عقب میروم و می گویم: منو.. ببر...پیشش!
از شدت گریه نفسم به شماره می افتد و سینه ام تنگ میشود.
- الان؟ بااین وضعت؟! محیا بابا داری میترسونی منو...دستهایم رادرحالیکه میلرزند روی سرم میگذارم و دور خودم میچرخم
-یحیام...یحیام... نمیگی چی شده...خودم باید ببینم! باید با چشمام ببینم حالش خوبه...باید...
دو دستش را کمی بالا می آورد: باشه.. باشه.. میبرمت...میبرمت...کودک وار آرام میشوم و باپشت دست اشکم را پاک می کنم.بغضش را قورت میدهد.بانفسهای بریده بریده پشت سرش راه می افتم. سرم را پایین میندازم. همه چیز تارشده، او که خوب نباشد دیگر محال است دنیای من خوب باشد...
✅ نوار قلب بر روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین میرود. ازکمر تا زیر شکمم تیر میکشد.ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را به دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روی پوست یخ زده ام احساس می کنم. ماسک روی صورتش بخار می کند و بعدازچندثانیه به حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقه ده یا بیست بار این حالت تکرار میشود.سینه اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالی میشود. نگاهم راازسوزن سرمی که در گوشت دستش فرو رفته تا صورتش میکشم. ابروی چپش شکسته، کمی پایین ترگونه اش کبود شده و لبهایش زخم شده. اشک از گوشه ی چشمم بی آنکه روی صورتم بنشیند پایین می افتد. به گمانم خیلی سنگین بوده. تاب لغزیدن نداشت!سمت چپ گردنش خون مرده شده و کتف چپش هم شکسته. نمیدانم چرا اینهارا زیرلب مرور می کنم. شاید سی امین بار است که زخم هایش را میشمارم. اما...هربار به آخرش میرسم نفسم بند می آید...آخری رابه زبان نمی آورم. چشمانم را می بندم ولرزش شانه هایم را کنترل می کنم.
توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجمله اش را از برکردم.. ریه هایش سوخته... تنفسش مشکل دارد... سرفه های خونی می کند.درد دارد! دکترگفت سخت است! انگار در سینه اش آتش روشن کرده اند...وجودش میسوزد.
✅ پاهایم میلرزند. روی صندلی می افتم... خیلی وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم! میگویند بارداری! خطرناک است... اراجیف میگویند نه؟! دست لرزانم را دراز می کنم و سرانگشتانم راروی سوزن سرم میکشم. زیرناخنهایش هرلحظه تیره ترمیشوند. یاشاید من اینطور حس می کنم! دستم را ارام روی سینه اش میگذارم.درست روی قلبش... میخواهم مطمئن شوم! دیوانه شده ام نه؟! میزند. اما آرام...اما کند. چقدر ضعیف! به مانیتور نگاه می کنم...تمام هستی من به آن خطوط بسته است! ✅ پس اینجا...روی مبل؟! این پتو و...
شکمم سبک شده! دستم را رویش میکشم... متوجه موهای باز روی شانه هایم میشوم.. اما من خوب یادم است که بالای سر بی حوصله و کلافه جمعش کردم...فضای خانه گرم شده. بوی عطرآشنایی دلم را میلرزاند..حرکت چیزی روی گردنم باعث میشود باترس به پشت سر نگاه کنم...
چیزی نیست! آب دهانم را قورت میدهم...اینجا چه خبر است! به روبرو نگاه می کنم. سرجا خشک میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...
یحیی! روبرویم ایستاده.. پشتش به من است...باهمان لباس نظامی که دلبرش می کند! دلم برای قد کشیده اش چقدر تنگ بود!
اما مگر. بیمارستان... باترس و دودلی صدا میزنم: یحیی! برمیگردد...باتبسمی که تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده وچشمانش برق میزنند. پوست سفیدش میدرخشد! چیزی میان ملافه ی سفید در بغل کشیده! گردن دراز می کنم :اون چیه! چقدر خوشگل شدی آقا!
میخندد. صدای خنده اش درفضا میپیچد...دلم به تپش می افتد!
- شدم؟! نبودم!
-بودی! خوشگل ترشدی! ماه شدی! یک قدم جلو می آید... محیام؟
-جانم!
- ببین چقدر شبیه توعه!!
گنگ به چشمانش نگاه می کنم. خم میشود و ملافه ی سفید را جلوی صورتم میگیرد..بایک دست گوشه اش را کنار میزند،یک نوزادبا صورتی سفید و دوچشم درشت آبی رنگ که متعجب نگاهم می کند....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت 8⃣7⃣ 🔷 از سر سجاده بلند میشوم و همان طور که زیرلب ذکر یا ودود گرفته ام شماره را دوباره میگیرم
#قبله_ی_من
#قسمت 9⃣7⃣
💖 ملافه را تا زیر گلویش بالا می آورم و یک دفعه یاد چیزی می افتم.از درون کیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا می آورم و درحالیکه ناخن انگشتان کشیده اش را میچینم.. زیرلب زمزمه می کنم:می گن عشق خدا به همه یکسانه ،ولی من میگم منو بیشتر از همه دوست داشته وگرنه به همه یکی مثل تو می داد...بغض آخر کار خودش راکرد...سرم راخم می کنم و لبم راروی دستش میگذارم. اشک روی لبهایم، دستش را خیس می کند.چشمانم را می بندم...چقدر دلتنگم!دستش را سرجای اول میگذارم و ناخنهارا دریک دستمال کاغذی میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم
-تروتمیز شدی! فردام قیچی میارم یه کوچولو ریشتو کوتاه کنم.. آقای جنگلی جذاب من!.... البته اگر بذارن!
نگاهی به خطوط روی مانیتور می کنم امروز رفتم سونوگرافی..دستم را روی قلب یحیی میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفته...جان میدهد به من!
-دوباره صدای قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روی مانیتور میگیرم و به ماسک بخارگرفته اش زل میزنم...
-الحمدالله سالمه، خودم دیدم شکل توبود!
چشمهایم را گرد می کنم و کودکانه ادامه میدهم
-دیدم، دیدم...! باور کن! حس می کنم که یکباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید! توجهی نمی کنم... خیال است! توهم است! خم میشوم و لبم را نزدیک گوشش میبرم و زمزمه می کنم: -آماده باش...چشماتو که باز کردی باید نذرتو ادا کنی مرد! یه جفت گوشواره طلا باید صدقه سری رقیه س خانوم بدی! بچه مون دختره! سالمه سالم...حسنا داره میاد! هنوز موهایش بوی عطر میدهد...سرم را کمی عقب میکشم که به چشمانش نگاه کنم.. به آرامشش چشم بدوزم...همانطور که تبسمی ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را به تمام صورتش میکشم که... احساس می کنم زیر ماسک...درست کنارلبش...سرخ شده. نور مهتابی سقف روی ماسکش افتاده و دید را کم می کند! نزدیک تر میشوم و چشمهایم را ریز می کنم...سرخی چون رشته ای هرلحظه بلند و پهن تر میشود.ابروهایم درهم میروند شوکه ریسمان سرخ را دنبال می کنم انقدر که اززیر ماسک میلغزد و لابه لای محاسن قهوه ای یحیی گم میشود. کندشدن ضربان قلبم را به خوبی احساس می کنم.
سرانگشتانم را روی موهای بلند صورتش میکشم و بلافاصله به انگشتانم نگاه می کنم...سرخی گویی در منافذ پوستم فرو میرود و خشک میشود! خون! دست لرزانم را روی شانه اش میگذارم..
-یا زینب!...سرمیگردانم، چشمانم روی خطوط مانیتور برای لحظه ای قفل میشوند...انحناهای خطوط هربار فاصله شان ازهم کمتر میشود. چون موج دریایی که پیش ازین طوفان زده رو به آرامی میروند...رو به سکون!. دهانم را برای کشیدن فریاد باز می کنم...اما صدا درگلویم خفه میشود! دوباره به صورتش نگاه می کنم...این بار رگه های خون ...از بینی اش تا روی لبهایش سرمیخورند. خون از وجود او دل می کند و دررگهای من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و برای صدا زدنش تقلا می کنم یح...ی. یحیی! یحی...یحیی! اشک در پی اشک از چشمانم روی سینه اش می افتد! به دقیقه ای نکشیده خون به گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند! پشتم تیر میکشد و درد و ترس چون بختک به جانم میچسبند! به پشت سرنگاه می کنم. باید یکی را صدا بزنم. هستی ام مقابل چشمانم اب که نه خون میشود! گردنش را رها می کنم و به هرجان کندنی که میشود از روی تخت بلند میشوم اما زانوهایم چون چوب خشک میشوند و روی زمین می افتم... لبه ی تخت را میگیرم و به سختی بلند میشوم... تپش قلبم هرآن برای ایستادن تهدیدم می کند! دیوانه وار خودم را به سختی جلو میکشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!. چون لال مادرزادی که برای نجات جانش دست و پا میزند ولی.. هیچ چیز شنیده نمی شود...تنها میتوان دید ...حسرتی که ازچشمانش سرازیر میشود. احساس می کنم در اتاق فرسخ ها دور شده...وهرگز به آن نخواهم رسید...همان دم صدای جیغ مرگ چون شلیک آخر نفسم را میگیرد.. برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روی مانیتور، سرم را به چپ و راست تکان میدهم..
-نه! نه.یکبار دیگر فریاد میکشم. انقدر بلند که وجودم را از درون میلرزاند. انقدر بلند که طفلک معصومم درون شکم آن را میشنود و گوشه ای جمع میشود. احساسش می کنم...چرا خفه شده ام...؟؟.. ...چون کسانی که پایی برای حرکت ندارند...خوم را روی تخت میندازم و از پاهای یحیی میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید...یکبار دیگر به مانیتور نگاه می کنم...نه! تمام نشد! تمام نشد... دروغ میگویند....
❣ @Mattla_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت : آخر
خودکار رنگی را از میان برگه هایش بیرون میکشم. دفتررا می بندم و سمت لبهایم می آورم.
میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشته ام؟! چندبارقربانی نگاهش شده ام؟! چشمانم را می بندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم.صدای ملیح حسنا را می شنوم. درست پشت سرم...مامان؟ تموم شد؟
چندباری پلک میزنم و باپشت دست اشک روی گونه ام را میگیرم
- آره مامان!خودکار را سمتش میگیرم. پبراهن عروسکی شیری رنگی را تنش کرده. چشمان آبی رنگش میخندند. درست است! آسمان من همین دونگاه آرام است!
خودکار را پس میزند ودستی که پشت سرش پنهان کرده را بیرون می آورد. یک بسته ی جدید ازخودکارهای رنگی!
- اینو ببین! بابابرام خرید!بغضم را فرو میبرم...تشکر کردی؟!
- اوهوم! اوهوم! سرش را که به بالا و پایین تکان میدهد. موج لخت موهایش روی پیشانی میریزد.ورجه وورجه کنان داخل ایوان میپرد و مقابلم می ایستد. یک طورخاص نگاهم می کند باتعجب می پرسم: عزیزدلم؟ چرا اینجوری نگام می کنی؟یک دفعه به سمت جلو خم میشود و کنار لبم را میبوسد. و بعد کودکانه درحالیکه به سمت در برمیگردد میخندد و میگوید: بابایی گفت به جای اون بوست کنم!
دستم راجلوی دهانم میگیرم و به دنبالش ازجا بلند میشوم. دخترک شش ساله ام به اتاق نشیمن میدود و درحالیکه قهقهه ی دلنشینش درفضا میپیچد مقابل چشمانم محومیشود...روی دوزانو می افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها می کنم و ازته دل ضجه میزنم. شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ کرده ام! مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگی! من اما می گویم وجود! حسنا بزرگ شده. مقابل چشمانم قدکشیده...گاها همینطور به من سرمیزند و دلم را باخود میبرد. دستم راروی قلبم میگذارم و سینه ام را چنگ میزنم. جای بوسه ی حسنا روی صورتم میسوزد.درگوشی های مردم چه اهمیتی دارد.
میگن روح شوهرش میاد پیشش! بیچاره! دلم براش میسوزه دیوونه شده!خطرناک نباشه یه وقت؟!... پیشانی ام را روی فرش میگذارم... روح؟! روح را مگر میشود لمس کرد؟! بویید وبوسید؟ پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعه حسنا را درآغوش میکشم. چطورموهایش را شانه میزنم. چطور بادستهای کوچکش اشکهایم را پاک می کند؟!اینها هیچ! از جا بلند میشوم و دیوانه وار به سمت آشپزخانه میروم. برگه های آچهار با آهن ربا به درب یخچال چسبیده اند... هربرگه یک داستان است! یک نقاشی رنگارنگ. از من و حسنا و یحیی... مگر روح نقاشی هم میکشد؟! پس چطور هربار که به من سر میزند باخود یکی ازین هارا می آورد! به تازگي هم حسین را گاها درآغوش من یا یحیی طرح میزند! اصلا که گفته تنهایی عقلم را به تاراج برده؟! یحیی از دنیای کوچک و دلگیرش دل کند! اما از من نه!
هنوزهم بعضی اوقات در یکی ازاتاق ها پیدایش می شود. درحالیکه حسنا نشسته و یحیی برایش لاک میزند. آنوقت بادیدن من میخندد. خنده هایی که ازصدبغض و اشک دلگیر تراست! پراست از دلتنگی. آخرین بار یک ماه پیش بود...یحیی روی تخت حسنا نشسته بود و انگشتان پای دخترمان را لاک قرمز میزد. من را که دیدازجا بلند شد و دستهایش را باز کرد. مگر میشود سر روی سینه ی وهم و خیال گذاشت؟! یحیی خیال نیست! او به من سر میزند! دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاک زد. هرانگشت را که تمام می کرد یک قطره اشک هم ازچشمانش روی دستم میچکید. وقتی می آید. خیلی حرف نمیزند. تنها نگاهم می کند. حسین هم... پسرک شیرین معصومم! طبق آرزوهایم به زندگی ام اضافه اش کردم، به سکوت مرگبار خانه ام که هراز چندگاهی بوی تپیدن میگیرد....
اشکم را پاک می کنم و به ساعت چشم میدوزم.....
راستی امروز تولد یحیی است. باید برایش کیک بپزم....
پاااااااا یاااااااا ن
❣ @Mattla_eshgh
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
هدایت شده از مطلع عشق
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108