مطلع عشق
قبله ی من #نویسنده : میم .سادات هاشمی #قسمت 5⃣4⃣ 🍃🌺 آخرش باید همین جور توسری خور باشی!بغضم میترک
#قبله ی من
#قسمت 6⃣4⃣
✈️ شالم را پشت گوش می دهم و کیفم را از قسمت بار بر می دارم. سفر با هواپیما عجیب می چسبد ها! تا به خودت بجنبی و بفهمی کجای ابرهایی به مقصد رسیدی. کیف را روی شانه ام میندازم و به سمت درب خروجی می روم که صدایی از پشت سر نگاه چند نفر را به سمت خودش می کشد: ببخشید خانم!خانم....
حتم دارم که آن خانم من نیستم. به سرعت چند قدم دیگر برمی دارم که کسی دسته ی کیفم رااز پشت سر می گیرد. باتعجب می ایستم و نگاهم می چرخد تاصاحب دست را ببینم. پسری با قد نسبتا بلند و شش تیغه که عطر تلخش درهمان چند لحظه تو ذوق زد! آب دهانش را قورت می دهد و می گوید: فکر کنم متوجه نشدید که گوشیتون از جیب مانتوتون افتاده! بی اراده دستم سمت جیبم می رود. پوچ بودنش حرف پسر را تایید می کند. تلفن همراهم را به طرفم می گیرد و من با لبخند گرم و نگاه مستقیم از او تشکر می کنم و تلفنم را درجیب کوچک کیفم میندازم. دست به سینه منتظر رسیدن چمدان ها می ایستم.نگاهم تک تک چمدان هایی که به صف می رسند را وارسی می کند.یک لحظه همان بوی تلخ در فضای بینی ام می پیچد. به سمت راستم نگاه می کنم و بادیدن لبخند آشنای پسری که درهواپیما صدایم زد، بی اختیار من هم لبخند می زنم. دوباره سرم را به طرف چمدانها می چرخانم که صدایش تمرکزم رابهم می زند: پارسا هستم! مهران پارسا!دردلم می گویم خوب باش. خوش به حالت.
اما سکوت تنها عکس العمل بارز من است! دوباره میگوید: چه جالب که دوباره دیدمتون! پوزخندی می زنم و دوباره دردل میخندم بدون مکث می پرسد: میشه اسم شریفتون رو بدونم؟ یک آن به خودم می آیم. بابا راست می گفت ها. تهران برسی سوارت میشن! بدون قصد جواب میدهم: ایران منش هستم.
-چه فامیلی برازنده ای! و اسم کوچیک؟ کلافه می شوم و می گویم: مسئله ای هست که این سوالات رو می پرسید؟! چشمان مشکی و موربش برق می زنند. راستش، خوشحال می شم باهاتون آشنا شم. شاید افتادن گوشیتون اتفاقی نبوده!
-اوه! چه جالب! فکر کنم خیلی فیلم می بینید آقای پارسا. جا می خورد اما خودش را نمی بازد: به فیلم هم میرسیم....
چقدر پررو!
-فکر نکنم. من باید سریع برم.
- کجا میرید؟! میتونم برسونمتون. ماشینم توی پارکینگه. البته اگر افتخاربدید..
لبخند کجی می زنم و بارندی جواب میدهم: نه افتخار نمیدم!این بار پکر می شود و سکوت می کند. زیرچشمی چهره اش را دقیق کنکاش می کنم. بدک نیست. ازاین بهتر زیاده ... تصویر محمدمهدی مثل پازل مقابل چشمانم کنارهم چیده می شود. عرق سرد روی تنم می شیند یعنی هنوز نتوانستم نام اورا به طور کامل از تیتر سرنوشتم پاک کنم؟ لب پایینم را می گزم و بادیدن چمدانم باخوشحالی لبخند می زنم، اما قلبم همچنان سریع و بی تاب می کوبد. لعنتی تاریکی سایه اش دست ازسر زندگی ام برنمیدارد.
طوری که انگار از ابتدا پارسایی نبوده به سمت درب خروجی می روم که صدایش زنگ تیزی میشود میان موجی از خیالات گذشته...
-خانم ایران منش! خانم...! چندلحظه..تقریبا به حالت دو خودش را بمن می رساند و شمرده شمرده میگوید: حقیقتش اینکه تابه حال کسی منو رد نکرده. شما یه زیبایی خاصی توی چهره تونه. موها و چشمهاتون وصف نشدنیه. خیلی به دلم نشستید!
باورم نمی شود! چه راحت مزخرف میبافد. باچشمانی گرد به لبهایش خیره می شوم...
- یه فرصت کوچیک به من بدید کارت سرخابی رنگی راسمتم میگیرد این کارت شرکتمه. من مدیرش هستم...یعنی هم من هم پدرم. مهرداد پارسا! یه تاازابروهایم رابالا میندازم و جدی، محکم و بلند جواب میدهم: گوش کنید آقای پارسا! من هیچ علاقه ای به آشنایی با شما یا... یا پدرتون... یاکلا هرکس دیگه ای رو ندارم. برام عجیبه که چطور جرات می کنید بیایید و ازظاهرمن تعریف کنید. لطفا تااین برخوردتون رو مزاحمت تلقی نکردم بایه خداحافظی رسمی خوشحالم کنید!
امیدش رنگ ناامیدی می گیرد و برق نگاهش می پرد. بدون توجه خداحافظی می کنم و قدمهایم را سریع و بلندتر برمیدارم.....
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
#قبله ی من
#قسمت 7⃣4⃣
🚖 راننده پک محکمی به ته سیگارش می زند و میگوید: خلاصه همه یه جور بدبختن! دستم راروی شقیقه ام می گذارم و زیرلب زمزمه می کنم: بدبختی منم اینکه گیر توی وراج افتادم! درآینه نگاهی میندازد و می پرسد: بامن بودید؟ مصنوعی لبخند می زنم: نخیر! ببخشید کی میرسیم؟!
- خیلی نمونده یه خیابون بالاتره! راستی منزل خودتونه؟
-نخیر! مهمون هستم!
- آهان! پس مال تهران نیستی! نگفته بودی! با حرص از پنجره به خیابان زل میزنم. مگه مهلت میدی آدم حرف بزنه! از فرودگاه یک بند حرافی می کند. مخم را تیلیت کرد مردکه نفهم! درخیابان بزرگ و پهنی می پیچد و میگوید: بفرما خانم! کم کم داریم میرسیم...اولین باراست که میخواهم سجده شکر به جا بیاورم. کم مانده بود زار بزنم.چنددقیقه نگذشته پایش راروی ترمز می گذارد.رسیدیم.کرایه را سمتش میگیرم که بانیش گشادی که میان انبوهی ریش بلند و ژولیده نقش بسته، میگوید: قابل نداره ها! درحالیکه حسابی خسته شده ام با حرص و صدایی که ازبین دندانهایم بیرون می اید جواب میدهم: آقا بگیرید لطفا.پول را می گیرد و من مثل برق ازماشین بیرون می پرم! پیاده می شود وچمدانم را از صندوق عقب ماشینش بیرون میگذارد.
ببخشید سرت رو دردآوردم دختر!
-نه خواهش می کنم!
- هستن خونه؟ خنده ام میگیرد! ول کن نیست! همان لحظه نور زرد رنگی رویمان می افتد که چشم را به شدت می زند. دستم راجلوی صورتم میگیرم و از لابه لای انگشتانم به مسیرنور نگاه می کنم.پرشیای نوک مدادی رنگی که نورچراغهای جلویش را روی ما انداخته. عصبی بادست اشاره می کنم که بنداز پایین نورو! راننده گویی توجهش عمیق و دقیق جلب ماست که نور را خاموش می کند. دستم را پایین می آورم و چشمانم را برای دیدن چهره ی راننده ریز می کنم... چیزی جز پیراهن سفید یقه بسته میان قاب کت مشکی مشخص نیست! راننده میگوید: عجب مردم آزاریه ها! کورشدیم رفت!آمدم دهانم را پر کنم: مثل توکه کرم کردی باحرفای صدمن یه غازت...
به هرحال عصبی نفسم را بیرون می دهم و ماشینش را دور می زنم. دستش را بالا می آورد و بلند می گوید: چاکرشماهستیم! شماره مو انداختم تو جیب کوچیک چمدونتون! هرجا خواستید برید من درخدمتم!
-ممنون لطف کردید! میخواهم جیغ بزنم: جون بچه ات گورتو گم کن! پشتم را به ماشینش می کنم و به برگه ی کوچکی که آدرس خانه عموجواد رارویش یادداشت کرده بودم، بادقت نگاه می کنم.پلاک.. چهار.
سرم رابالا می گیرم، همان لحظه راننده ی پرشیا دررا باز می کند و با آرامش خاصی ازماشین پیاده می شود. بی اراده سرم به طرفش می چرخد.قدبلند و چهارشانه، کت و شلوار مشکی و یقه ی بسته که یک کروات قرمز کم دارد! فرصت نمی کنم خوب چهره اش را ببینم. ماشینش درست جلوی در خانه ی عمو پارک شده! پرشیا تقریبا به در چسبیده و اجازه عبور به چمدانم را نمی دهد. می ایستم و با لحن شکایت آمیزی می پرسم: ببخشید آقا! درسته یه جایی پارک کنید که اجازه رفت و آمد به افراد نده؟ نگاهش خیره به در مانده. گلویش راصاف می کند و می پرسد: باکی کاردارید؟ صدای بم و مردانه اش حرفم را به کلی از ذهنم می پراند! چند بار پلک می زنم و می گویم: باسوال، سوال رو جواب نمیدن! در خانه باز می شود و زن عموجواد درحالیکه چادر طرح دارش را بادندان روی سرش نگه داشته ازخانه بیرون می اید. نگاهش زیراست و یک چیزهایی تندتند باخودش میگوید. چمدان را به پرشیا تکیه میدهم و تقریبا بلند می گویم: آذر جون! (بچه که بودم بعداز مدتی به خاطر رفت و آمد زیادمان درخانه عموجواد، همسرش را آذر جون صدامی کردم. باراول مادرم گوشه چشمی برایم نازک کرد و لب برچید. امامهم نبود. ازهمان بچگی سرتق بودم).
سرش را بلند می کند و با چشمهایی به قدر دوفنجان به صورتم زل می زند. تازه یادم می افتد که ماجرا شروع شد. به به. موهای آزاد و آرایش نه چندان ملایم، خصوصا رژ لب آجری رنگم، برق از نگاه عسلی آذر پراند! بعداز چندلحظه سکوت و بهت یکدفعه کج و کوله لبخند می زند و درحالیکه بایک دست چادرش را نگه داشته، دست دیگرش را برای به آغوش کشیدنم باز می کند. محیا! زن عمو! به طرفش میروم و جثه ی ریز و تقریبا تپلش را دربرمیگیرم......
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت 8⃣4⃣
💠 حتم دارم عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه قیچی خورده اش را تابه تا بالا پایین می کند و می گوید: خیلی خوش اومدی فدات شم! ولی مگه قرارنبود فردا بیای؟! میخندم...میخواهید برگردم؟! لبش را گاز میگیرد: نه، این چه حرفیه! قدمت سرچشم... جملاتش سرد و مصنوعی است. مشخص است بادیدن تیپ جدیدم خیلی هم خوشحال نشده! سرم را کج می کنم و با چشم به راننده پرشیا اشاره می کنم...فعلا که این اقا چسبوندن به در... نمی تونم باچمدون رد شم.
آذر نگاهش رابه سمت پسر می چرخاند و باملایمت میگوید: شناختی یحیی؟ ببین چقدر بزرگ شده! آب دهانم خشک می شود. یحیی! پسرعمو!پس چرا نشناختم!تاریکی کوچه دید را محدود می کند. چشمهایم راتنگ می کنم. چهره اش درسایه،روشن تیرهای چراغ برق گم شده. یحیی سرفه می کند و درحالیکه نگاهش به چهره ی آذرخیره مانده باتعجب و همراه با تردید جواب میدهد:محیا خانم هستن؟!نشناختم!
پوزخند میزنم" اصلا نگام کردی؟!" گرچه اگر هم نگاه می کرد مطمئنم نمی شناخت.بعد اینهمه سال!
بدون آنکه سرش را بچرخاند میگوید:عذرمیخوام نشناختم!خوش اومدید دخترعمو! زیرلب ممنونی می گویم و سعی می کنم چهره اش را بهتر ببینم. سوارماشین می شود و کمی جلو میرود تامن بتوانم وارد خانه شوم. دسته ی چمدانم را دردست می فشارم و از آذر می پرسم: به سلامتی جایی می رفتید؟! گل از گلش می شکفد و آرام میخندد. جلومی آید و دم گوشم آهسته نجوا می کند: میریم خواستگاری. باتعجب میپرسم: واسه یحیی؟! خوب چرا آروم میگید؟!
- آخه خوشش نمیاد هی راجع بهش حرف بزنیم! به زور راضیش کردیم! شانه بالا میندازم! حتم دارم این هم مثل عموجواد یکپارچه خل است!
- ایشالا خیره! پس یه بزن برقص توراهه.آذر چپ چپ نگاهم می کند. من هم بی تفاوت سکوت می کنم. عموجواد یاالله گویان ازخانه خارج می شود. این دیگر چه صیغه است. بیرون هم می آیند یاالله می گویند. نکند درخت هاهم چادر می پوشند. مادرم همیشه توجیه می کرد منظور این دوکلمه توکل کردن به خداست! درکی نداشتم! عمو جواد بادیدنم وا و یک قدم عقب می رود. بسم الله! جن دیده!!
لبهایش تکان می خورند اما صدایی شنیده نمی شود. آذر فضای سنگین را باصدای طنازش برهم می زند: ببین کی اومده جواد! ماشاءالله چقدر بزرگ شده! عمو هاج و واج باصدایی ناله مانند میگوید: خیلی! ماشا...الله...
لبخند پهن و بزرگی میزنم و دستم را به طرفش دراز می کنم. دستش به وضوح می لرزد. حرصم می گیرد. یعنی اینقدر تابلو شده ام؟! دستم را میگیرد اما خبری از گرما نیست! میگوید:خوش اومدی عموجون! منتظرت بودیم... ولی... مگه...بین حرفش می پرم:
-حتما اشتباه گفتن! هول شدن، پروازم چهارشنبه بود دیگه... خودش راجمع و جور می کند و درحالیکه نگاهش تاپایم کشیده می شود جواب میدهد:به هرحال امروز یافردا... خوشحالیم که مهمون مایی دخترجون!میخواهم بگویم: مشخصه. رنگ از رخساره پریده است عمو!
یحیی ازماشین پیاده می شود و جلو می آید. ازفرصت استفاده می کنم و بااشتیاق وکنجکاوی به چهره اش زل میزنم. زن عمو میگوید:منو آقاجواد همراه یحیی میریم! یلدا خونه اس.
سرسری یک بله و ممنونی می گویم.....
بچه که بودیم بین تمام پسران فامیل یحیی چهره ی معقول تری داشت. بادخترها زیاد بازی نمی کرد. عقل کل بود دیگر. چشمهای عسلی اش به آذر رفته. بادیدنش دردلم اولالایی می گویم و ریزمیخندم. ریشش مرتب و آنکادرشده، به رنگ عسلی سیراست. مژه های بلند و تاب خورده اش روی مردمک شفاف و روشنش سایه انداخته. موهایش را عقب داده و یک دسته را روی پیشانی اش ریخته. به عمو جواد نمیخورد این را بزرگ کرده باشد. خودم جواب خودم را میدهم...فرنگ رفته ها باید یک فرقی داشته باشند...
🔅 ابروهای پهن و قهوه ای روشنش را درهم میکشد و میگوید: فکر کنم یکم دیر شده! دردلم میگذرد: خوب حالا چقدم هول!برایم سوال می شد که مثل جواد و بابارضااست یانه؟ همانقدر تعصبی؟ دیدش به دنیا چطوراست! ریش دارد! یقه اش راهم بسته. اما ژل هم زده! بوی خنک و غلیظ عطرش هم که هوش نداشته رامیدزد.
عمو مچ دستم رابه نرمی میگیرد و میگوید: تاسوار ماشین شید.....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سلام_امام_زمانم 💚 🕊با هرنفسی سلام کردن عشق است 🌴آقا به تو احترام کردن عشق است 🌷اسم قشنگت به میان
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
خوش نشستی به دلم عطر گرانقیمتِ عشق❤️
بر تو و صبح دل انگیز چو الماس سلام
✋😃
#صبح_بخیـــر_جانا😍
#صبح_همگی_بخیر
💙❣💙
❣ @Mattla_eshgh
#تکنیک_نگاه_عاشقانه که زیر مجموعه #غذای_دیداری_در_طب_اسلامی
خیلی وقتا میشه زوجین کنار هم هستند اما دریغ از یک #نگاه_عاشقانه😔
کافیه بعضی مواقع زل بزنید به چشمان همدیگر و با لذت همدیگر را نگاه کنید و با عشق همدیگر را سیراب کنید.
چاشنی این نگاه عاشقانه لبخند های آرام و کوتاه است.
بعد می توانید با نهایت عشق با همسرتون صحبت کنید.
مثلا:
دل داده توام، رویای هرشبم، عاشق تو شدم
یا
افتخار می کنم با تو ازدواج کردم
یا
من پریشان شده موی پریشان توام
یا
هر نفست معجزه ای تازه کند
یا............
آره از این تکنیک استفاده کنید و از زندگی نهایت لذت را ببرید.
دین حرفش اینه با هم خوب باشید و در نهایت لطافت به زوجین دستور میدهد باهم عاشقانه برخورد کنید.
کج سلیقگی های خود را بحساب دین و مذهب ننویسیم.
استاد سعید مهدوی
#زیست_مومنانه
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
#حلال_زادگی_حاصل_برنامه_ریزی
💎 روایت مادر #شهید قربانخانی:
📕 آخرین روز مرداد هزار و سیصد و شصت و نه. در طول نه ماه بارداری مجید، پیش مادرم بودم. یعنی مادرم خواست که برم پیشش. میگفت خانمی که بارداره، هر چیزی رو نباید بخوره، سر سفره هر کی نباید بشینه، لقمه ناجور نباید بخوره که روی بچّهاش اثر بذاره...
❣ مجید که دنیا اومد... حرف زدن یاد گرفت، به مادرم میگفت مامان؛
بیشتر اخلاقهاش هم شبیه مادرم بود.
✍ کتاب "مجید بربری"، ص۸۲، نوشتهی کبری خدابخش دهقی | #کتاب_شناسی
#رزق_حلال
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸 #جلسه_سی_دوم 🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش
🌷🌾🌹🌾🌻
✨💟💎 رکن پنجم :
🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در پنجمین مرحله ی درک ما می باشد. آنرا در مرحله پنجم مطرح می کنیم.
♻️ اولین مرحله ی خلق (مرحله کن الهی) است و آخرین مرحله درک (فیکون و ایجاد در عالم ماده)، طبیعت ما به نحوی است که مادیات دارای قابلیت بعد و حجم را اول می فهیم بعدا انتزاع از آنها را.
⁉️ سوال: آیا توان تغییر ماهیت اصلی اشیاء وجود دارد؟
↙️ بله وجود دارد توسط 👈 خالق ارکان چهارگانه، یعنی 👈 رکن پنجم می شود.
یک وقتی قانونمندیهای حاکم به طور کل به شکل ضد متغیر باشد این یک قاعده است استثنا هم دارد.
👈 روح الهی دارای قدرت نفوذ و تغییر ماهیت اشیاء می باشد. ✅👌👏💐💞
🔶 در آتش، آتش طبع سوزانندگی دارد، خداوند به آن می گوید دست از سوزاندن بردار. ⬇️
✨🌸💫 قُلْنَا يَا نَارُ كُونِي بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَىٰ إِبْرَاهِيم: [ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺍﻓﻜﻨﺪﻧﺪ] ﮔﻔﺘﻴﻢ : ﺍﻯ ﺁﺗﺶ 🔥 ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺳﺮﺩ ❄️ ﻭ ﺑﻰ ﺁﺳﻴﺐ ﺑﺎﺵ 💐. (سوره مبارکه الأنبياء، آیه 69)
🔰🌸 بحث دعا درمانی و شفا و بحث تأثیرات حلال و حرام با توجه به این رکن معنی پیدا می کنند، پس این بحث ها بسیار مهم است و باید این بحث ها بشود که اگر نشود بعدا دچار مشکل می شویم.
مثلا: چه عنصری در حلال وجود دارد که در این حرام نیست؟ آن عنصر کجاست و از چه طریقی می آید؟
✅👈 این مسائل در رکن پنجم بحث می شود.
🔵 در هوا هم همینطور است. ریز فوتونها و سلولهایی که تشکیل دهنده هوا هستند، بار حرکتند و حامل اشیائی هستند که برای برخی که دارای چشم دل بازند قابل رویت و برای برخی نه، که این ریز فوتونها نیکی و پلیدی حمل می کنند.
♻️ باد و هوا حامل است حامل فضای آلوده و فضای منور. الان برخی زبان و یا گوش شنوای اینگونه پیام ها 👈 مادران هستند، وقتی دلشان شور افتاد همان لحظه پسرش در جایی اتفاقی برایش افتاده، حامل این پیام باد است. برای آب هم همینطور است.
💦 آب را ما تغییر ماهیت می دهیم با 👈 دعا.
🌸 آب باران نیسان (اردیبهشت) را اگر 70 بار سوره حمد و 40 بار سوره قدر و آیة الکرسی روی آن بخوانند شفای همه ی بیماریها می شود.
⚪️ خاک هم همینطور است. همه ی خاکها خوراکشان (مصرف آنها) بیماریزا هستند، ولی یک قطعه از این کره ی زمین به خاطر همسایگی خاکش با یک موجود مقدس خاکش شفا می شود، تغییر ماهیت داده به خاطر بار معنوی که پیدا کرده است.
💠💐✨ مانند 👈 خاک تربت امام حسین (ع).
🔮 بنابراین رکن پنجم در مجموعه ی ارکان طبیعت دخالت می کند و ماهیت آن را به سمت مثبت و منفی تغییر می دهد. هر فعل پلیدی در هر نقطه ای از موقعیت جغرافیایی می تواند اشیای آن محیط را تغییر دهد و کارایی آنها را دگرگون کند.
🔵 این پنج عنصر بستر نظام خلقت می شوند. برآیندش دارای یک زمین و آسمانی است. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه و چهارشنبه در👇👇
@Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قبله_ی_من #قسمت 8⃣4⃣ 💠 حتم دارم عطر تندم دلش را می زند! سرش را عقب می گیرد و ابروهای مرتب و تازه
#قبله_ی_من
#قسمت 9⃣4⃣
💥💥.....محیارو تا تو خونه همراهیش می کنم. آذر لبخند میزند... رویش را کیپ گرفته. یحیی خشک خداحافظی می کند و به سمت ماشین چرخ می زند. عمو جلوتر ازراه پله بالا می رود وچمدانم را پشت سرش میکشد. همانطور که نفسش بریده کوتاه و شمرده میگوید:آسانسور خراب شده. هفته ی پیش مهمون داشتیم. نمی شناسیشون. سه تا بچه شیطون دارن. بچه ی منم بهشون اضافه شد. ریختن توی آسانسور هی میرفتن بالا... هی پایین...
-بچتون؟!!
میخندد، نمی دانم از سرتاسف است یاخوشحالی.آره! یحیی دیگه...خنده ام می گیرد پس هنوز هم...
✨✨به طبقه ی اول که میرسیم. دستش راروی زنگ میگذارد و پشت هم صدای جیغش را در می آورد. دقیقه ای نگذشته درباز و یلدا باموهای ژولیده ظاهر میشود! عمو میخندد:بیااینم یه بچه ام!
یلدا بی توجه به حرف عمو مات من، حتی پلک هم نمی زند. عمو چمدانم را درخانه می گذارد و برمیگردد. یلدا هنوز ساکت و شوکه به موهایم خیره شده. بایک پا کفش ورنی پای دیگر را درمی آورم و گوشه ای جفت می کنم. بادستهای بازبه سمتش می روم.جاخورده! حتی شدیدتراز عمو. شانه های استخوانی اش را دردست میفشارم و لبخند می زنم...قراراست هم خونه باشیم. باید به من و عقایدم عادت کنند! من هم به آنها عادت می کنم. یلدا بادستهای کشیده و استخوانی اش بغلم می کند. بوی شیرینی میدهد.بوی وانیل!
لبهای قلوه ای و خوش فرمش کج می شود:خوش اومدی محیاجون! گونه اش را میبوسم.. موهایش مجعد و کوتاه است. تاشانه. چشمهای کشیده و درشت. زیبایی درخانواده عمو ارثی است...
- مرسی عزززییززم...دلم برات تنگ شده بود....میخندد :منم همینطور.
عمو خداحافظی می کند و می سپارد که تا برگردند، یلدا حسابی از من پذیرایی کند. در را پشت سرش می بندد و تنها رد تند عطر مشهد از او باقی می ماند.
🌀 یلدا دستش راداخل موهای پرش فرو می کند. انگارتازه یادش افتاده که نامرتب است.
- بیا بشین خسته ی راهی.
-نه عیبی نداره. روی مبل راحتی می شینم و خودم را ول می کنم. دلم یک چیز خنک میخواهد. به آشپزخانه می رود. قدبلند و ترکه است. ازبچگی دوستش داشتم. ملیح و نمکی دل را خوب می برد. دخترعموهای دیگرم بخت دامنشان را چسبید. یلدا و یحیی عزب مانده اند.خنده ام می گیرد. یلدا بایک لیوان شربت لیموناد برمی گردد. ذوق زده لیوان را ازدستش می قاپم و سر می کشم. میخندد.آروم! عزیزم! چقد تشنه ات بودا.
لیوان راروی میز پایه کوتاه مقابلم میگذارم و جواب میدهم: دستت گل و بلبل! خیلی دلم میخواست. کنارم می نشیند. نگاهش پر ازسوال است! اما تک تکشان را قورت میدهد!احوال پرسی می کنیم و از هردری می پرسیم! از حال یکتا و یسنا! ازپدرو مادرم! ازخرخونی من و قبولی دانشگاه! خواستگار سمج یلدا! ازدواج تخیلی یحیی! چهاراتاق درخانه ی نسبتا بزرگشان جاخوش کرده بود. اتاق من کناراتاق یلدا بود. چمدانم را کنار تخت چوبی و خوش نقش گذاشتم و لباسهایم را عوض کردم. یک تونیک جذب زرشکی،شلوار کتان مشکی و شال سیرتراز رنگ تونیکم روی سرم انداختم. موهایم را پشتم آزاد گذاشتم و رژ لبم را پاک کردم. اتاق برای یسنا بود! اتاق یحیی کنار اتاق عمو و زن عمو در کنج دیگر خانه بود. عمو هشت سال پیش زمینی خرید و چهارطبقه تک واحدی ساخت! طبقه ی اول برای خودشان و سه طبقه ی بعدی برای دخترهایش! بنظرم یحیی ول معطل بود! عمو اعتقاد داشت پسر باید نون بازویش رابخورد! خانه سرجهازی دخترهاست! طبقه ی چهارم را اجاره داده اند تا یلدا هم یک روز لباس سفید و چین دار تنش کندو.....
چای را مزه مزه می کنم و بوی خوش وانیل را می بلعم. یلدا دستش رازیر چانه میزند: داشتم برای تو کیک می پختم! فکر می کردیم فردا میای!
-مرسی! به نظر میاد خیلی خوب باشه! می پراند: خوشگل شدی! لبخند تلخی میزنم...
محمدمهدی خیلی این جمله رامی گفت!
-چشمات خوشگل می بینه!
- جدی میگم! موهاتو چجوری بلند نگه میداری! دستی به موهای پریشان روی شانه و کمرم میکشد چقدرم نرم! مثل پنبه! لخت و طلایی! حرفی برای گفتن پیدا نمی کنم. چشمهایش تقلا می کنند! دنبال یک فرصت است تا ابهام بزرگ ذهنش را فریاد کند! فنجان چای را روی لبم میگذارم. چشمهایش راتنگ می کند.
زمزمه می کنم: بپرس!
⏪ ⏪ ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
🍃🌸 باخجالت به گلهای درشت و کرم رنگ فرش نگاه می کند :محیا! بخدا نمیخوام فضولی کنم! میخواستم بعدا حرف بزنیم! امادلم تاب نمیاره...
- خوب...
- چرا... چرااینجوری شدی؟! ناراحت نشو تروخدا! ازبچگی ما باهم راحت بودیم! الانم بذار به حساب راحتی!
حوصله ی فلسفه بافی وجواب پس دادن را ندارم! یک جمله می گویم: اینجوری راحت ترم! انتخاب خودمه!!
بر و بر نگاهم می کند! دهانش راباز می کند که در باز میشود و زن عموواردپذیرایی می شود! چادرش که روی زمین میکشد راجمع می کند و غرمیزند:پسره یه ذره عقل نداره بخدا!نگاهمان روی صورت آذر خشک می شود. چشمش که به من می افتد تازه یادش می آید که مهمان داشته و باید مبادی آداب برخورد کند! به زور لبخند می زند ومی گوید:سلام دخترا! ببخشید دیر کردیم.
-خواهش می کنم! یلدا از جا می پرد و می پرسد:چی شد مامان؟ آذر سری تکان میدهد و میگوید:فکر نکنم که بشه!یلدا کشتی هایش غرق می شود...تاکی میخواد خان داداش عزب بمونه! دختره خوب بود که!
بدم نمی آید کمی کنجکاوی کنم! ازجا بلند می شوم و شانه به شانه ی یلدا می ایستم. آذر درحالیکه روسری پر زرق و برقش را روی صندلی میز ناهارخوری
میندازد با کلافگی جواب میدهد:باباتم همینو میگه! خانواده دار، مذهبی... هم طبقه ی ما! دختره ام یه تیکه ماه بود! سفید و ابرو کمونی! چشمای مشکی و خوش حالت.......
یلدا چینی به پیشانی میدهد:وا دیگه اینقدام خوشگل نیست مامان! آذر دستش راتکان میدهد منظورم اینکه به یحیی میخورد! پسره نیم ساعت حرف زد الان میگه نمیخواد!بابات میگه چرا! میگه نمیخوام! لام تا کام حرف نمیزنه! نمی دونم چش شده!خداعاقبتمو باهاش ختم به خیر کنه!یلدا باناراحتی می پرسد:اونا چی؟ پسندیده بودن؟ ابروهای نازک و کشیده آذر بالا می رود آره! چه جورم! مادر دختره یحیی رو میدیدا چشاش برق میزد بخدا! دختر داشت میخورد پسرمو! خنده ام میگیرد! نفس بگیر! چقدر با آب و تاب! پدرش خیلی خوشش اومده بود! غیرمستقیم برای جلسه ی بعد زمان مشخص کردن! یحیی که پاشد دختره سرتاپاشو نگاه کرد. والا منم بدم نمیومد عروسم اون باشه! بابات میگه کارداری. درستم رفتی آلمان خوندی تموم شد. بیست و پنجورد کردی. میخوای بمیریم حسرت عروسیت بمونه به دلمون.
یلدا- خب اون چی گفت؟هیچی! میگه دختره به دردمن نمیخوره!یلدا شانه بالا میندازد. نمیخواهم بعدها فوضول صدایم کنند اما بی اراده می گویم:-خب خوشش نیومده. نمیشه به زور زنش شه که...شاید. به دل پسرعمونمیشینه.آذر نگاه اندر عاقل سفیهی به من می کند و زیرلب میگوید:چه بدونم شاید.درباز میشود عمو پکر و بالب و لوچه آویزان و پشت سرش یحیی داخل می آیند... یکبار دیگر نگاهش می کنم. چقدر بزرگ شده. سرانگشتانم را روی عکس ها میکشم و نفسم راپرصدا بیرون می دهم. یلدا یکی یکی تاریخشان را میگوید.بعضی هاشان خیلی قدیمی اند. زرد و محو شده اند. یک دیواراتاقش را آلبوم خانوادگی کرده. دریکی ازعکسها میخندد و دردیگری اخم کرده. تولدش که کیک روی لباسش ریخته. جشن فارغ التحصیلی اش. سفرمشهد و کربلا. عروسی یسنا ویکتا و... و... من! باذوق سرانگشت سبابه ام را روی صورت گردو سفیدم درکادر تصویر فشار میدهم:
-این منم! آره!یک پیراهن کوتاه آبی به تن دارم. موهایم را خرگوشی بسته اند. به زور پنج سالم می شود. به لنز دوربین میخندم. ازته دل. پشت سرم یحیی ایستاده.یازده، دوازده ساله است. دستهایش راروی شانه های ظریفم گذاشته و نیشش راباز کرده. میخندم. بلند می گویم:-یادش بخیرها!یلدا سری تکان میدهدآره، زود بزرگ شدیم. یادم آمد که چقدر از یحیی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت:دختر نباید لاک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی!با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافط را غلیظ می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادرازکرده. هم سن و سال یحیی است. یکدفعه میپرسم:-یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟یسنا بیست و هشت، یحیی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک -پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون.مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم.......
❣ @Mattla_eshgh
💥💥 پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند:آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم
-چرا بدش میاد؟
- نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه....لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از اومتنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک میزند و میگوید:امیدوارم دوست داشته باشی عزیزم!لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقدر طول میدید!عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید وباملایمت جواب میدهد:اومدم خانم! چقدر کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید:دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانم گفت جوون موندم!و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن شود!
عمو میخندد و میگوید:می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانم!یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفید و تی شرت کرم تن کرده. روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا می پرسم:این اطراف کلاس زبان هست؟! آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:برای چی می پرسی دختر؟
- بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم
یلدا:خیلی خوبه! چه زبانی حالا؟! - فرانسه!
آذر:فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل یاد گرفته!
پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه زبونشون!آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می زند و به یلدا میگوید:خوب دست میگیری ها!دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد!فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود!
-چرا نمیمونه پیش ما؟
یلدا: حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی!
-راحتم!
عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند:شاید اون راحت نیست!دردلم سریع می گویم:به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه....
🔰 به لطف یلدا دریکی ازکلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم وجایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخلاف تصورم احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می شد! دوست داشتم به آذر بگویم خوب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذاربرود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر شهید شود چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم...
هرگاه یادش می افتم بی اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این راخودشان می گفتند!باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت درکوزه و آبش را خورد....
⚜ موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت گوشم میدهم.......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
صبح است یاس را باید کاشت توی گلدان ظریفی که پر از عطر خداست
صبحتون زیبا,پرنشاط,پرانرژی و پربرکت...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید 🔺 «کِش یا بند پارچه ای» بهترین گزینه بهترین و مطمئن ترین را
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
🚩قد چادررا با دقت اندازه بگیرید
قد چادر را طوری قیچی کنید که وقتی بدون کفش و کاملاً صاف میایستید، دقیقاً چادر روی زمین قرار گیرد، و پسِ قد آن به اندازه ای بلند نباشد که اصطلاحاً بر روی زمین بخوابد. چون در این صورت و با پوشیدن کفش، چادر مدام روی زمین قرار گرفته کثیف و خاکی می شود. همچنین شما مجبور خواهید شد که در مکان هایی مانند پله مترو، پله برقی و… چادر خود را مدام جمع کنید و این باعث خستگی و دلزدگی شما از چادر خواهد شد.
🚩چادری با جنس سبک اما پوشاننده
اگر سری به بازار بزنید می توانید، جنس ها و طرح های متنوعی از پارچه های چادری را ببینید که در عین سبک بودن و داشتن جنس مناسب به اصطلاح سایه نمی اندازد و پوشانندگی خوبی هم دارد. انتخاب پارچه های سبک در راحتی شما در طول فعالیت روزانه نقش بسیاری دارد. البته در نظر داشته باشید که برای استفاده از پارچه هایی که به اصطلاح مجلسی تر و معمولاً لیز هستند، حتما باید از کِش استفاده کرد.
❣ @Mattla_eshgh
⚠️از این مطلب ساده نگذرید، این ها را برای مدعیان پیشرفت زن در غرب بفرستید ...
🔴 #جایگاه_زن_در_جامعه_در_اسلام بر اساس مطالعات غربی ها
💢اسلام به طور کلی وضعیت زنان را در مقایسه با فرهنگ های پیشین عرب و نیز منع خشونت علیه زن و شناخت شخصیت کامل زنان را بهبود بخشید. قوانین اسلامی بر ازدواج تاکید میکند. تضمین کننده حقوق زن در ارث و مالکیت و مدیریت اموال است. تاریخ نشان میدهد پیامبر اسلام با زنان مشورت داشت و نظرات آنها را جدی میگرفت. زنان به طور قابل توجهی به [تشکیل] کانون های قرآنی کمک کردند. زنان در انتقال حدیث مشارکت داشتند. درگیر معاملات تجاری بودند. [تجارت مستقل انجام میدادند.] در جستجوی دانش بودند و مدرسان و دانش پژوهان دوره اولیه اسلامی بودند.
↙️ منبع:
🌐 https://bit.ly/1Exw70V
❓آیا رسانه ها حتی رسانه های داخلی این مطالب را نشر میدهند؟؟؟
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴حجاب اولویت چندم رهبریست؟ تو پیام قبل درباره اولویت ها صحبت کردیم، بعضیا بد برداشت کردن که وقتی
🔴 کار زیربنایی و اساسی برای حجاب
دین یک مجموعهای هست از اعتقادات، اخلاق و احکام. فرض کنید بخوایم یه غیر مسلمون رو به اسلام دعوت کنیم، از کدوم یکی از حوزهها باید شروع کنیم؟
اگه از اون اول بیایم از احکام شروع کنیم و بگیم خب اسلام میدونی چیه؟ اسلام دینی هست که باید توش اینطوری غسل کنی، اینطوری وضو بگیری، 5وعده نماز بخونی، یک ماه روزه بگیری، حج بری، تازه باید پول هم بدی (خمس و زکات). طرف میگه بروبابا، نخواستیم، چه کاریه؟
پیامبر(ص) چیکار کرد که دینش در کمتر از یک قرن جهانی شد؟ شما قرآن رو نگاه کنید، آیاتی که ابتدای بعثت پیامبر در مکه نازل شد عموما درباره توحید و نفی شرک، معاد و همچنین آیات تکان دهنده و منقلب کنندهس که دلهای مردم رو زیر و رو میکرد. آیات احکام تو مدینه نازل شد. مثلا آیه تحریم شراب 17سال بعد از بعثت پیامبر نازل شد، یا مثلا آیات وجوب حجاب، 18سال بعد از بعثت و درسال پنجم هجری نازل شد. یعنی بعد از اینکه پیامبر سالهای سال اعتقادات مسلمونا رو تغییر داد، قلبهاشونو نرم کرد. آیات احکام نازل شد.
یکی از مشکلاتی که ما در بحث حجاب یا دیگر واجبات مثل نماز داریم، همین موضوعه. ما قبل از اینکه روی اعتقادات خودمون یا بچههامون کار کنیم و اونو قوی کنیم، میریم سراغ احکام که سخته و نیاز به اراده و اعتقاد قوی داره. بخاطر همین خودمون هم که آدم مقیدی هستیم گاهی به زور نماز میخونیم و لذت نمیبریم.
ما چون مسلمونیم و تو جامعه اسلامی زندگی میکنیم فکر میکنیم بچههامونم معتقدن. درحالیکه نوجوان از دوران نوجوانی به بعد که سن استدلال و منطق هست، کلی سوال داره. از طرفی هم امروزه شبهات و مطالب دروغ درباره دین به شدت درحال پخش شدنه، و نوجوان یا جوان ما خیلی سردرگمه، اعتقاداتش هم کامل شکل نگرفته یا اصلا شکل نگرفته تو این وضعیت ما میایم دستور میدیم نماز بخون، حجابتو رعایت کن.
بعد میایم از فلسفه حجاب و نماز و عواقب بینمازی و بیحجابی میگیم، که کامل توجیه بشه. طرف میگه آقا حجاب یکی از فروعات اسلامه، من هنوز تو اصل اسلام موندم. چه انتظاری داری از من؟
من موارد زیادی رو تو اطرفیانم دیدم که طرف بیحجاب بود، محجبه شد. وقتی بررسی کردم دیدم طرف اصلا درباره حجاب تحقیق خاصی نکرده، یه سری جلسات اعتقادی، معرفتی یا اخلاقی رفته. یعنی اعتقاداتش و نگاهش عوض شده، خودبخود محجبه شده.
پس اگه میخوایم برای حجاب کار کنیم. باید چندبرابر برای اعتقادات کار کنیم، خودبخود برای حجاب و نماز وبقیه واجبات کارکردیم. اگه میخواید ده جلسه برای حجاب سخنرانی بذارید، هشت جلسهشو برای اعتقادات و اخلاق و معارف دین بگذارید و دو جلسهشو برای حجاب
والدین عزیز برای اینکه در سن بلوغ بچهها احکام الهی رو راحتتر قبول کنن و انجام بدن، سالها قبل از سن بلوغ روی اعتقادات و شناخت خدا کار کنید. نمونه بارزش خود من که تو نوجوانی، مدرسه تاثیر زیادی تو تغییر نگاه و اعتقاداتم داشت و خودم، خودبهخود رفتم سراغ رساله توضیحالمسائل و فراگرفتن احکام
این کاری هست که همه مردم و خانوادهها و فعالان فرهنگی باید انجام بدن. حکومت هم میتونه در کنار وظایف خودش در اجرای قانون، این کار رو در ارگانهای مختلف انجام بده. چه مدرسه، چه دانشگاه، چه ادارهجات. که اعتقادات و معرفت دینی مردم و بچههاشون رو بالا بره. حتی اگه هیچکدوم از اینا کاری نکنن، خانواده به تنهایی میتونه
#قسمت_اول ادامه دارد...
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
کودکانتان را درمعرض چه پیام ها وچه حملات فرهنگی قرار دادید؟
❌هتک حرمت قرآن توسط انیمیشن "آتش نشان سام"
اینگونه در جنگی آرام و بیصدا اعتقاد و باور کودکان شما رامیگیرند
#جنگ_ناخوداگاه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💥💥 پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه دیواراست. یحیی روی پله های
#قبله_ی_من
#قسمت 0⃣5⃣
🍃🌺 ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل میزنم و....
کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سرجابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی اشاره می کند... بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به آشپزخانه بلند می گوید:مامان مابریم؟! نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:آره عزیزم خوش بگذره! نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند! برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از دربیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟!
-سه تا فقط.تکرارمی کند: فقط! دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابی آشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تاالان دخالتی توی پوششت نکردم. ولی امشب یحیی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات کن بخاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می پوشانم. لبخند میزند...
💥 یحیی ماشین را ازپارکینگ بیرون می اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم.
یلدا دستم رامیگیرد و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:ناراحت نشدی که؟
-براچی؟ پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
رو به رو را نگاه می کنم. چشمم به چشمهای یحیی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فضولی دراتاقش اسم عطرهایش را یادداشت کنم. یلدا میپرسد:داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:همونجا که به زور قولشو گرفتی.یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:آخ جون! خیلی خوبی...یحیی
- آره! می دونم!
من:کجا میریم؟!
یلدا چشمانش برق میزند: شهربازی! یحیی بلیط هارا به یلدا میدهد و میگوید:مراقب باش!
- مگه تو سوار نمیشی؟!
- نه! این پایین تماشا می کنم...
🎢 باهم به طرف کشتی صبا می رویم وباذوق سوارمیشویم. یلدا برای یحیی دست تکان میدهد. اوهم جوابش رابالبخند میدهد.پیراهن چهارخانه قرمز و سفیدش بدجور چشم را خیره نگه میدارد. شلوارکتان سرمه ای رنگش هم به پاهای کشیده اش می اید. موهایش راعقب داده. مثل همیشه. دردلم میگذرد، ازمحمدمهدی بهتراست!. نه؟!!!
خوب یادم است انقدرجیغ کشیدیم که صدایمان گرفت. بعدازبازی برای خوردن بستنی روی یکی ازنیمکت های حاشیه شهربازی می نشینیم. چندپسر ازمقابلمان رد می شوند که بادیدن من یکی ازانها سوت می زند و دیگری اشاره می کند.
یحیی قاشق بستنی اش را کنارمیگذارد.و درگوش یلدا یک چیزهایی زمزمه می کند یلدا هم بی معطلی ارام به من میگوید:یحیی میگه نگاه میکنن! یه خورده دلخور میشوم وجواب میدهم:میتونن نگاه نکنن. به من مربوط نیست!و مشعول بستنی خوردن میشوم. " چه غلطا! دستورم میده. نگران ابجیشه بخاطرمن یوقت اونو نخورن. بخودم مربوطه، نه اون"
آنها درست مقابلمان روی یک نیمکت دیگر مینشینند. یحیی بلند می شودکه یلدا دستش را میگیرد و بانگرانی میپرسد: چیکار می کنی!یحیی بالحنی متعجب همراه با ارامش جواب میدهد:هیچی. میریم سمت ماشین. بستنی تون رو تو مسیر بخورید.دوست دارم بگویم: دلم نمیخواد! میخوام بشینم بخورم......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد
❣ @Mattla_eshgh
بااکراه بلند می شوم و پشت سرشان راه میافتم. حس می کنم دعوای بچگی هنوزهم ادامه دارد. آبمان مال یک جوب نیست. همیشه دوست داشتم یحیی را درجوب خودش خفه کنم!
درراه برگشت خیره به خط های ممتد و سفید خیابان به یاد بازی لی لی، لبخند تلخی زدم.یادم می آید یلدا هیچ وقت برای بازی به کوچه نمی آمد. یکبارهم که من رفتم یحیی اشکم رادراورد. ظرفی راپراز آب کرد و خط های سفیدی که باگچ و زحمت روی زمین کشیده بودم پاک کرد تامن مجبور شوم به خانه بروم. زیرلب می گویم: بدبخت عقده ای!
حس می کنم یحیی همیشه نقش موش آزمایشگاهی رابرایم داشت. چون اولین نفری بود که فحش های جدیدی را که یاد میگرفتم نثار روحش می کردم...
....زنی که بایک چسب سفید بینی قلمی اش را بالا نگه داشته، یک بادکنک صورتی بعنوان اشانتیون دستم میدهد. قیافه ام وا می رود! قبل ترها حداقل یک عطرسه درچهار تقدیمت می کردند. الان چندصدهزارتومن که خرید کنی جایزه ات میشود یک بادکنک گازی صورتی. تشکر می کنم و ازپشت صندوق کنار می روم.عینک آفتابی ام را روی بینی بالا میدهم و از مرکزخرید بیرون می زنم. یک سویی شرت برای اوایل پاییز نیازداشتم و خریدم.....
باتاکسی به طرف خانه برمیگردم.یلدا و آذر و عمو چندبار به تلفن همراهم زنگ زده اند. خوب حق دارند. بی خبر بیرون زده بودم.....
🏅 باکلیدی که عمو برایم زده دررا باز می کنم و از پله ها بالا می روم. باورم نمی شود نخ بادکنک راهنوز درمشتم نگه داشته ام.
به طبقه ی اول می رسم و چندتقه به در میزنم. کسی دررا باز نمی کند. کلید را درقفل میندازم و دررا باز می کنم. کسی نیست. لبم راکج می کنم و ابروبالامیندازم. کجا رفته اند؟!
کیف و خریدهایم راروی مبل میندازم و به سمت اتاق یلدا می روم. دراتاقش باز است و عطرملایم همیشگی اش به جان میشیند. به اتاق نشیمن برمیگردم وتلفن همراهم رااز زیپ کوچک کیفم بیرون میاورم و شماره یلدارا میگیرم.جواب نمیدهد.
🎗 وسایلم رابرمیدارم و به اتاق خودم می روم. بامانتو روی تخت دراز میکشم وچشمهایم را می بندم. حتما رفته اند مهمانی. همان بهتر که جا ماندم. حوصله ی قوم یعجوج و معجوج راندارم. ده دقیقه میگذرد که صدای باز و بسته شدن در میاید. سیخ روی تحت مینشینم و گوشم را تیز می کنم. بااسترس آب دهانم راقورت میدهم. حتما برگشتند دیگر....
امانه صدای غرهای همیشگی آذر می آید نه سلام بلند جواد و نه ردی از یلدا که به طرف اتاقش بیاید. ازروی تخت بلند میشوم، یک بار دیگر آب دهانم را ازگلوی خشکم پایین میدهم. باپنجه ی پا به طرف دراتاقم می روم و گوشم راتیز می کنم. صدای گذاشتن دسته ی کلید روی میز گوشم راتیز ترمی کند. صدای درآوردن کت وچندسرفه ی بلند و خش دار. یحیی است؟!
تپش قلبم کمی ارام می گیرد. حضورش را در اشپزخانه احساس می کنم. باز و بسته شدن درهای کابینت و یخچال. حتما گرسنه است و دنبال قاقالی میگیردد. خنده ام میگیرد. دراتاقم را نیمه می بندم و مانتو و شالم را د رمی آورم. گیره ی سرم را باز می کنم تا موهایم کمی هوابخورد. چنددقیقه نگذشته باز صدای بسته شدن در می آید. ازاتاق بیرون می روم و سرک میکشم. یعنی رفت؟! یادم می افتد که چقدر برای اتاقش نقشه کشیده ام. فرصت خوبی است.
درحالیکه یقه ی تی شرت طوسی، صورتی ام را تکان میدهم تا کمی خنک شوم به سمت اتاقش می دوم. مثل بچه هایی که ازذوق دوست دارند سرو صدا کنند، تکانی به بدنم می دهم و پیش از ورود به اتاقش کمی میرقصم. نمیدانم چرا؟! اماهمیشه در اتاقش میچپد و در را می بندد. مگرچه چیز جالبی وجود دارد؟ در اتاقش راباز می کنم و بالبخندوارد می شوم.بوی عطر خنک و ملایمی هوشم را قلقلک میدهد. تختش کنج اتاق با یک روتختی سرمه ای قرمز، نمای خوبی پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر،ادکلن، یک برس، ژل و کرم و.... سوتی میزنم و زیرلب می گویم: لوازم آرایشش ازمن بیشتره! کنارتخت کیف لپ تاپشش راگذاشته. روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشه ساختمان چسبانده.لبم را کج می کنم: یعنی باید مهندس صداش کنم؟! چرخ می زنم و دقیق ترمی شوم. پشت سرم یک کتابخانه ی کوچک باچهارطبقه پراز کتاب خودنمایی می کند.یک طبقه مخصوص شهداست. یک چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن کرده. پقی میزنم زیرخنده. به تمام معنا بالاخانه راتعطیل کرده......
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
🅰 دستم راروی چفیه میکشم.رویش باخودکار یک چیزهایی نوشته شده. خم می شوم و چشمانم راریز می کنم خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابه ام میگیرم. نرم و لطیف است. نمیدانم چرا ولی گوشه اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانه ام بیندازم که یک پاکت نامه اززیرش روی زمین می افتد. باتعجب سریع خم می شوم و برش میدارم. پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشته شده:داستان کربلارا خواندم مرتضی جان! حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف. میم .
پیش خودم تکرار می کنم: مرتضی جان؟! اون کیه دیگه؟! گیج درپاکت راباز می کنم ونامه داخلش رابیرون میکشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند. همان لحظه چندتقه به در میخورد. هول می کنم و برگه را داخل پاکت فرومی کنم وسرجای اولش زیرچفیه میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: کیه؟!
وبه طرف درورودی خانه می روم. ازچشمی در راهرو را نگاه می کنم. لبخند پهن یلدا چشمم را میزند. در را باز می کنم. یلدابادیدنم بی مقدمه میپرسد:چراجواب تلفن نمی دادی؟! کجا رفته بودی؟! دلمون هزارراه رفت.
آذر ازپشت سرش باتعجب سرک میکشد: وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانه بودم؟!
آذر یکبار دیگر میپرسد: خونه بودی؟!
-بله!
ازکنارم رد می شود و داخل می آید.یحیی کجاست؟!
پوزخند می زنم و جواب میدهم: نمی دونم!
- نیومده خونه؟!
-فکر کنم خواب بودم اومدن و رفتن! آهانی میگوید ومشغول پاک کردن عرق پشت لب و پیشانی اش بادستمال کاغذی می شود. یلدا روی مبل ولو می شود و میگوید: وای جات خالی بود. کلی زنگ زدیم بهت! دوست داشتیم توام باشی.
-کجا؟!
- خونه ی همکار بابا! -
- اووو! نه عزیزم ممنون! خوش گذشت؟
- حسابی! آذر چشم غره می رود. دلیلش را نمی فهمم. باچشم و ابرو به یلدا اشاره می کنم چی شده؟! یلدا ازروی مبل بلند می شود و به اتاقش اشاره می کند که یعنی دنبالش بروم...
🅱 یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همکار عموجواد بود! می گفت حس می کند اوهم خیلی بی میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با کمالات...
بعداز محمدمهدی به کلمه ی ازدواج آلرژی پیدا کرده ام...
با این وجود یلدا را دلداری دادم و برایش آرزوی بهترین ها را کردم....
🆎 شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ی پیتزا برایم لذت بخش بود! عمو در ظاهر ازمن راضی بود و این را تلفنی به پدرم می گفت! اما چشمانش از غصه و کلافگی برق می زد. خوب درس میخواندم و نگاه های حریص پسران هم کلاسم را رد می کردم. آزاد و بی هیچ دغدغه میرفتم و می آمدم. دنیا به کام من بود!
تنها موجودمشکل ساز یحیی بود که کام را برایم زهر می کرد. مدام نطق اسلام می کرد و در گوش یلدا میخواند که به محیا بگو بیشتر مراعات کند. آنقدر به پرو پایم پیچید که تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانه اش کنم! خودش تنش میخارید! من با او کاری نداشتم اما او چوب لای دنده هایم می کرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد کنم....
🅾 روی کاناپه دمر دراز میکشم و کتاب زبان فرانسه را مقابلم باز می کنم. تونیک آستین سه ربع یاسی و شلوار تقریبا کوتاه تا یک وجب بالای مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون به بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پای لپ تاپ نشسته و پوستر طراحی می کند. انگشت سبابه ام را به زبانم میزنم و صفحه ی کتاب را عوض می کنم. درخانه باز می شود. بدون اینکه سرم را برگردانم می گویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین!
شال از روی سرم سرمیخورد و روی شانه هایم می افتد. جوابی نمی شنوم. با آرامش خاصی پشت سرم را نگاه می کنم بادیدن چشمهای گرد یحیی که روی زمین قفل شده اند، لبخند می زنم و می گویم: سلام پسرعمو. خوش اومدی! دستهایش رامشت می کند و جواب میدهد: سلام! ممنون! میتونی فرانسوی Pouvez-vous parler français? " : باتعجب و اشتیاق می پرسم حرف بزنی؟!" آره! نمی توانستم بیشترازین فرانسوی حرف بزنم! درذهنم دنبال کلمات جدید و ساده گشتم! یکدفعه بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟!
حتم دارم خیال کرده من درخانه تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم وبگویم: میترسی بیای جایی که من هستم؟! معلوم است! مذهبی ها همینند به Est-ce : خودشان هم شک دارند! چشمانم راریز می کنم و با لبخند می گویم تواتاقشه" dans sa chambre " سرتکان میدهد و به طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسه را کجا یادگرفته؟! پشت سرش راه می افتم. حضورم راپشت سرش احساس می کند و می ایستد. نزدیکش می روم. تنها یک قدم بینمان فاصله است. قدم به زور به سرشانه اش می رسد....
⬅️ ⬅️ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مطلع عشق
صبح است یاس را باید کاشت توی گلدان ظریفی که پر از عطر خداست صبحتون زیبا,پرنشاط,پرانرژی و پربرکت...
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇