هدایت شده از KHAMENEI.IR
🚨 هماکنون؛ #تیتر_یک سایت Khamenei.ir
🔺️ رهبرانقلاب: جمهوری اسلامی دزدی دریایی انگلیس خبیث را بیجواب نمیگذارد. ۹۸/۴/۲۵
💻 @Khamenei_ir
مطلع عشق
💯 یک چرخ دیگر میزنم و پیش خودم می گویم:عقد مضحکی بودها! همه چیز تعطیل! جشنی که در آن نتوانی برقصی، چ
#قبله_ی_من
#قسمت4⃣5⃣
⭐️یک قاشق ازسوپ را دردهانم می گذارم و طعم ملسش را مزه می کنم. آذر دودستش را روی میز می گذارد و گلویش راصاف می کند.نگاه ها به سمتش سر می خورند. لبخند بزرگی لبان نازک و گلبهی اش را زیبامی کند. خوب. یه موضوعی هست که فکر کنم این فضا می طلبه که گفته شه! منوجواد جان راجع بهش صحبت کردیم و امیدوارم این تصمیم رو به فال نیک بگیریم. در اصل این مهمونی هم به خاطر یلدا و سهیل جان بوده و هم...مکث می کند. قاشقم را در ظرفم می گذارم و چشمانم را تنگ می کنم.و هم به خاطر یحیی تنها پسرم...یحیی یکی از ابروهایش را بالا می دهد و با تعجب به آذر خیره میشود.ما چیزی جز خوبی از خانواده تون ندیدیم و خیلی خوشحالیم که سهیل عضوی ازماشده. حالا اگر اجازه بدید دوست دارم سارا هم دختر مابشه.گیج به یحیی نگاه می کنم. به پشتی صندلی اش تکیه میزند و دست به سینه به سقف نگاه می کند. خودش خبرداشت؟!!
سهیلا چشمان سرمه کشیده اش برق میزند و جواب میدهد:خیلی غیرمنتظره بود. آرایش نسبی اش را تنها من می بینم. رویش را کیپ گرفته تا از دید یحیی وعمو دور باشد.
عمو با لبخند می پراند:بله بابت این موضوع هم عذرمیخوایم. اما فکر کنم حرف خانم واضح بود.اجازه هست دختر گلتون رو از شما خواستگاری کنیم؟! یحیی از جا بلند میشود و ببخشید می گوید. لبخند آذر وا می رود و می پرسد: عزیزم کجا میری؟!
- ممنون بابت غذا. سیرشدم! سرش را پایین میندازد و به اتاقش میرود. عمو می خندد:خجالتیه دیگه. حاج حمید هم میگوید:حیاس عزیز من. حیا داره پسرمون! کاملا مشخص است که کیفش کوک شده! از دختر من هم برای یحیی خواستگاری میشد،پرواز می کردم! سهیلا با کمی من و من می گوید:باوجود یکدفعه ای بودن مطلب. راستش ماهم بدمون نمیاد یحیی... متوجهید که؟!
اذر: بله بله.
سهیلا: خوب فکر کنم سارا هم باید حداقل یه نظر کوتاه بده! لبهایم را با حرص روی هم فشار میدهم و به لبخند کذایی سارا زل میزنم سرش راپایین میندازد و میگوید:خوب. راستش... چی بگم؟!
عمو: هیچی نگو دخترم! سکوت علامت رضاست!
🌟 همان شب در خانه یحیی با موضوع خواستگاری مخالفت کرد و بحث بینشان بالاگرفت. نمی دانم چرا دل من هم خنک شد. تصور حضور سارا کنار یحیی آزارم میداد.
او رادوست داشتم؟! محال است! من از او کینه ی چندساله دارم. اولین بار سرهمان بحث صدایش رابالا برد قیافه اش دیدنی بود! خودش را بی ارزش خواند وتاکید کرد چرا نظرش هیچ اهمیتی ندارد؟ بدون مشورت با او اقدام کرده اند و این برایش سنگین بوده.
خواستگاری سارا منتفی و در دلم عروسی به پا شد!
رابطه ی خوب سهیل و یلدا دوام چندانی نیاورد. اواسط اسفند یلدا با قیافه ای گرفته به خانه برگشت و لام تاکام به سوالها جواب نداد.
✨ چندتقه به در میزنم و وارد اتاق می شوم. یلدا سریع با پشت دست اشکهایش را پاک می کند و میگوید:اجازه ندادم بیای تو! لبخند کجی میزنم و در را پشت سرم می بندم. روی تخت صاف می نشیند و به فرش خیره میشود. چانه اش خفیف می لرزد و با دستهایش کلنجار می رود. چند قدم جلو میروم و نفسم را پر صدا بیرون میدهم...عذرمیخوام بی اجازه اومدم. ولی... دیگه طاقت نیاوردم. بیرون... بیرون همه نگرانتن. تاکی میخوای تو اتاق بشینی و چیزی نگی.کلافه دستش را مشت می کند و میگوید:حوصلتو ندارم!
کنارش می نشینم و بااحتیاط نزدیکش میشوم...می دونم! ولی... خواهش می کنم. نمیتونی بگی چی شده؟!سرش را به چپ و راست تکان میدهد...ببین یلدا... یحیی داره دیوونه میشه. حس می کنم یه چیزی میدونه! اما داره خودشو میخوره! بغضش میترکد آره... یحیی ازاولش میدونست...
-نمیفهمم. چی میگی!
گریه اش شدت میگیرد.احمقم... محیا من یه احمقم!
-چی شده؟! باترس دستم را دورش حلقه می کنم و میپرسم:تروخدا بگو. نگران ترم نکن!
سهیل! س...سهیل...
-سهیل چی؟! دیوونه گریه نکن.به چشمانم نگاه می کند. دلم می لرزد. خودش را درآغوشم میندازد و هق هق میزند.سهیل... سهیل قبلا... قبلا... نامزد داشته.دهانم قفل می شود. زبان درکام نمی چرخد. سرم تیر می کشد. حتما اشتباه شنیدم.
-یلدا یه بار دیگه بگو! چیزی نمی گوید فقط صدای گریه اش هرلحظه بلند ترمیشود.....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
🌀 چندتقه محکم به در میخورد چی شده؟! صدای عصبی و جدی یحیی مرا از جا می پراند. شالم راروی سرم میکشم.میخوام بیام تو! دو دقیقه صبر می کند و بعد داخل می آید. آستینهای پیراهنش را تا زده.موهای خیسش روی پیشانی اش ریخته. عمو و زن عمو به خانه ی حاج حمید رفته اند. یحیی هم تا ده دقیقه پیش درحمام بود. چندقدم جلو می آید و مقابل یلدا زانو می زند. دودستش را میگیرد و تکان میدهد:یلدا؟! چته! چی شده! یلدا سرش رااز روی شانه ام برمیدارد و به چشمان یحیی نگاه می کند.پشیمانی در هق هق اش موج میزند. پشیمانی بابت اینکه به حرفهای یحیی گوش نکرده. یحیی دستهای یلدا را می کشد و او را درآغوش میگیرد. محکم وگرم... سرش را روی شانه اش می گذارد و با دست موهایش رانوازش می کند.عزیزدل داداش چت شد یهو.یلدا پشت هم با صدای خفه میگوید:ببخشید... حر.. حرفتو... گوش... نکردم.بی اراده بغضم میگیرد. طفلک یلدا! یحیی می ایستد و یلدا راهم همراه خود بلند می کند، دو دستش را دور کمرش حلقه می کند و بیش از پیش او را به خودش فشار می دهد. چقدر رابطه شان عجیب است. یلدا صورتش را به سینه ی یحیی می چسباند و میگوید:چرابهم نگفت... چرا نگفت؟ چانه ی یحیی می لرزد چشمانش را محکم می بندد و جوابی نمی دهد. یلدا باصدای خش دارش می پرسد:تو می دونستی؟ آره؟ چرا بهم نگفتی! اگر... اون موقع می دونستی.
یحیی دستش را روی کتف یلدا میکشد عزیزم! مطمئن نبودم. حس می کردم اشتباه می کنم و یه چیزی شنیدم. ببخش...و بعد پیشانی یلدا را می بوسد. بابغض. بغضی شکسته و مردانه.
Ⓜ️ عمه ی سهیل که زنی پیر و افتاده و وراج است. در یکی از مهمانی ها رو به یلدا از دهانش می پرد که نامزد قبلی سهیل از تو خوشگل تر بود. یلدا توجهی نمی کند و تنها لبخند میزند. تااینکه چند بار دیگر این جمله را از زبان کوچکترهای مجلس می شنود! آخر سر مشخص شد که سهیل پیش از یلدا، شش ماه با دختری به نام روشنک عقد بوده. سهیلا بر این باور بود که اتفاقی نیفتاده وچیز مهمی نیست! در جواب اشکهای یلدا ابروهایش را بالا داد و گفت: حالا که فهمیدی.چه اتفاق مهمی افتاده؟! سهیل هم جای دلجویی از ناراحتی یلدا گله کرد.یلدا هم یک کلام روی حرفش ماند و فقط گفت جدایی. عقیده داشت زندگی ای که با پنهان کاری و دروغ شروع شود و با پررویی ادامه پیدا کند به درد نمی خورد.
🌐 یحیی تا آخر پشتش ایستاد و از نظرش حمایت کرد. به او غبطه میخوردم. کاش کسی هم پشت من می ایستاد. یلدا ضربه ی روحی بدی خورد. اما تعطیلات عید به او کمک کرد تا مثل سابق شود....
💠 پنجم فروردین... چیزی درمن شکست. ژاکتم را روی شانه میندازم و آهسته پشت سرش میروم. صبح برای تفریح به لواسان آمدیم. باغ نسبتا بزرگ عمو که سه درداشت... حالا درست ساعت یک ونیم یحیی از خانه بیرون زده و من هم برای کنجکاوی پشت سرش راه افتاده ام. درختان بلند و شاخ و برگهای فراوان فضارا ترسناک کرده. سرش را پایین انداخته و همین طور جلو میرود. صدای جیرجیرک ها دل را آرام می کند. از یک سراشیبی پایین میرود و ازجلوی چشمانم غیب میشود. میدوم و بالای سراشیبی می ایستم. دریک گودال میشیند و زانوهایش رادرشکم جمع می کند کمی عقب می روم و می نشینم. نمیخواهم مرا ببیند... به نظرمیرسد گودال را کسی از قبل کنده. ماه کامل بالای سرمان انقدر زیباست که هر چشمی را جادو می کند. به اطراف نگاه می کنم. میترسم؟! نمیدانم! یکدفعه صدای گریه ی یحیی بگوشم میخورد. آهسته و یکنواخت. باتعجب داخل گودال را نگاه می کنم. سرش را روی خاک گذاشته و شانه هایش می لرزد. دیوانه! چش شده؟! چنددقیقه میگذرد،تلفن همراهش را از داخل جیب گرمکنش بیرون می آورد و بعد از چند لحظه چرخ زدن در برنامه ها یک صوت پخش میشود. یک چیز. یک. یک معجزه!
" اهای شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید مدافعان حرم دختر مرتضی شدید."صدای گریه اش بلند تر میشود"التماس دعا؛ نگاهی هم به ما کنید هنوز باب شهادت رو نبستن ای رفیقا بیایید باهم خدامون رو قسم بدیم به زهرا " وجودم می لرزد. یاشاید بهتراست بگویم قلبم! چه می گفت؟! چقدرصمیمی! چه میخواند! یحیی به آسمان نگاه می کند و داد میزند: خدااااااااااااا قلبم می ایستد، اشک به چشمانم می دود. چطور شد؟! ضجه میزند. گویی در عذاب است. التماس می کند، هق هقش گوش عالم را کر می کند. سرش را روی خاک می گذارد. به پای چه کسی افتاده، صدای نوا را بلند تر می کند "بارون بارونه... حال و هوای دل من زنجیر دنیاست به دست و پای دل من کاشکی بشنوی آقا صدای دل من کلنا فداک زینب...
⏪ ⏪ ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
💦 اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یکی دیگر صورتم را خیس می کند.... حالی عجیب دارم. حسی که در رگ هایم می دود. نمی فهمم.... عقب می روم. از جا بلند می شوم و به طرف خانه میدوم از یحیی دور میشوم. از یحیی! همانطور که می دوم اشک میریزم. راه گلویم بسته شده. یک چیز در سینه ام سنگینی می کند. چرا میدوم، از چه فرار می کنم؟! از چه می ترسم؟ آن مرد چه گفت؟! چه کسی را صدا کنیم؟! زهرا را! بغض نفسم را به بند میکشد. به پشت سر نگاه می کنم. ازچه فاصله گرفتم؟! از آن خلوت عجیب! یا از خودم؟!!
☘ ملافه را روی سرم می کشم و از پنجره به درختان سبز و قد کشیده چشم میدوزم.پلکهایم سنگینی می کنند ولی خواب مثل اینکه از سرم پریده.
آفتاب خودش را تا درون اتاق کشیده و رنگ فندقی پارکت را جلا می بخشد. پنجره را باز و یک دم عمیق مهمان ریه هایم می کنم. برس را برمیدارم و باملایمت موهایم را شانه میزنم. چشمانم را می بندم. صدای اون مرد درگوشم می پیچد: اهاي شما که تک به تک رفتید و کیمیا شدید....
ملافه را از روی سرم بر می دارم و به برس درون دستم خیره میشوم. یادم نمی آید چرا دیوانه وار دویدم؟! ساعاتی پیش بود یا... سالها قبل؟! به راست نگاهی گذرا میندازم.
یلدا بادهانی نیمه باز دمر روی تخت افتاده. موهای یک دست وپرپشتش روی صورتش ریخته. از روی تخت پایین می آیم و دوباره مشغول شانه زدن می شوم. حال عجیبی دارم... شاید از خستگی است! ازداخل ساک کوچکم تل پهن و گلبهی ام را بیرون می اورم و روی موهایم میگذارم. لباس خوابم را درمی اورم و روی تخت میندازم. یک شونیز و شلوار گپ مشکی می پوشم و ازاتاق بیرون میروم. بین راه یاد روسری ام میفتم. بر می گردم و روسری بلند وطوسی ام را بر می دارم و آزاد روی سرم میندازم. راهروی نسبتا طولانی را پشت سر می گذارم و به آشپزخانه سرک میکشم. آذر پشت گاز ایستاده و به ماهیتابه مقابلش زل زده. لبخند میزنم و می گویم: سلام آذرجون! صبح بخیر! بدون آن که نگاهم کند جواب میدهد:بیدار شدی! صبح توام بخیر.با قدمهای بلند طرفش میروم و می پرسم:چی درست می کنی؟!
- پنکیک! دوس داری؟
-اومم خیلی! با شکلات صبحانه! سرتکان می دهد و پنکیک را بر می گرداند تا سمت دیگرش طلایی شود.
سلام! بر می گردم و بادیدن چهره ی خواب
آلود یحیی دوباره همان حال عجیب زیرپوستم میدود.
آذر:سلام مادر... چقدر چشمات پف کرده! خوب خوابیدی؟
یحیی: شکر! زیرلب سلام می کنم و به پاهایم خیره میشوم " مدافعان حرم... دختر مرتضی شدید."
یحیی: میشه من زودتراز بقیه صبحانه بخورم؟!
آذر: آره! خواهرت که تا ظهر میخوابه! باباتم رفته ورزش... تو و محیا بخورید. داخل دو پیش دستی شش پنکیک می گذارد و رویش سس شکلات می ریزد و روی میزچهارنفره می گذارد...بیایید... منم صبر می کنم تاآقا جواد بیاد.
هردو می شینیم بدون هیچ حرفی. آذر زیر چشمی نگاهم می کند. نگاه نگرانش خنده داراست. هنوز می ترسد شازده اش را یک دفعه قورت دهم! دستش را می شوید و در حالیکه با دامن خشکش می کند می گوید:من میرم ژاکت بپوشم... یهو سردم شد! و پیش از خارج شدن ازآشپزخانه یک بار دیگر زیر چشمی نگاهم می کند. یحیی تندتند پنکیکش را در دهانش می چپاند و با استرس میجود. واقعا به خودش شک دارد؟! به صورتش خیره میشوم. رگه های سرخ و صورتی در سفیدی چشمانش حالم را منقلب می کند. نمی دانم چه بر سرم آمده. باریکه ی طلایی موهایم را پشت گوشم میدهم و می پرسم:-خوبی؟!
از جویدن دست میکشد و سکوت تنها جواب روشنم میشود. دوست دارم بدانم چرا دیشب به اون گودال رفته... چرا آن طور ضجه میزد؟! منظور اون صوت و کلمات چیست؟! پیش دستی ام را به سمت مرکز میز هول میدهم و می گویم:فکر کنم بد خواب شدید! چنگالش را کنار میگذارد و میگوید:نه خوبم! چیزی نیست!
از جا بلند می شود و از آشپزخانه بیرون می رود. سرم را بین دو دستم می گیرم و چشمانم را می بندم..." التماس دعا، نگاهی هم به ما کنید!" ته دلم می لرزد... چقدر بدعنق است! چند لحظه صبر نکرد تا سوالم را بپرسم...
🌿 یلدا عینک افتابی اش را روی موهایش بالا میدهد و به گنجشک کوچکی که روی شاخه ی درخت نشسته نگاه می کند. میگوید:ساکت شدی محیا!
-من؟! نه!
لبخند میزند:من تورو میشناسم...
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سلام بر جلوه خدا در زمین... زمان و مکان نمی خواهد... #سلام امام مهربان ❣ @Mattla_esh
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
صبح است و
سلامِ تازهتر میچسبد
یک صبح بخیرِ
مختصر میچسبد
لبخندِ تو بر سفرهی
شعر و غزلم
حتی دو دقیقه بیشتر،
میچسبد
❣ @Mattla_eshgh
#ابراز_عشق_و_محبت
مردها زیاد با کلماتی چون دوستت دارم میانه خوبی ندارن چون حس اقتدار را به آنها نمی دهد.
🙈پس چکار کنیم؟
من به تو افتخار می کنم
من در کنار تو احساس آرامش می کنم
در خونه تو آرامشی نصبیم شد که در خونه پدری نصبیم نشد.
درسته ما وسایل رفاهی زیادی نداریم ولی همین که سعی و تلاش می کنی ، خوشحالم
این دست کلمات کمک می کند اقتدار مرد حفظ شود و زمانی که اقتدار او حفظ شود باک مهر خانم را پر می کند.
استاد سعید مهدوی
#سبک_زندگی_اسلامی
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۱۵
✴️ارتباط باخانواده همسر
بعد از بازگشت
ازمهمانی بستگان همسرتان
به آنها زنگ بزنید وتشکر کنید.
💢اینکارهم بین شما اُلفت ایجادمیکند،
هم برحس ارزشمندی همسرتان می افزاید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌷🌾🌹🌾🌻 ✨💟💎 رکن پنجم : 🌺 وقتی می گوییم رکن پنجم، معنی آن این است که پنجمین رکن در مرحله خلق، چون در
🌺🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌺
#جلسه_سی_سوم
🌷📝 موضوع : تأثیرات و نقش پرتوهای سیارات و ثابتات آسمانی بر تن و روان انسان
🌸🍁🌼🍁🌺
📝 واقعیت عقلانی و مشاهده ظاهری هر دو دلیل اثرات محیط و شب و روز و تابستان و زمستان در بدن است.
🌺 همچنین قرآن و سنت و سیره معصومین علیهم السلام نیز برای هر ساعت، روز و فصل و سال و مقاطع مختلف عمر برنامههائی را قائل است.
🔆 طبق نظر دانشمندان روابطی بین صور ماه و وضع الكتریكی هوا و تغییر مزاج و كم و زیاد شدن مایعات بدن و میزان ترشح شیر پستان، حملات صرع و حالات روحی و اثر بر روی گیاهان وجود دارد.
🔅 بر اساس تحقیقات صورت گرفته می دانیم که اقیانوس ها تحت تاثیر حالات 👈 ماه 🌕🌖🌗🌘🌑 قرار می گیرند.
🌼 حال اگر در نظر داشته باشیم که نسبت آب و نمک موجود در اقیانوس ها دقیقاً مشابه نسبت آب و نمک بدن انسان است آنگاه نتیجه خواهیم گرفت که آب بدن انسان نیز همانند اقیانوس ها 👈 تحت تأثیر نیروی ماه قرار می گیرد. ✅👌👏💐
🌸 از طرف دیگر وجود و بدن ما نیز مثل کره ی زمین از مغناطیس تشکیل شده، طبیعی است که جزر و مد شامل بدن ما هم بشود. 🔰✅👌👏💐
🌷🍂🌹🍂🌻
✳️ هنگامی که ماه به طور ناچیزی بر زمین نیرو 💫 وارد میکند یا همان روزها 🌄 و شب های 🌃 اول ماه قمری، نیروی چندانی بر انسان وارد نمیشود و انسان از تعادل نسبتا خوبی برخوردار است، ولی در روزهایی که ماه بیشترین مقدار نیروی جاذبه خود را بر زمین وارد میکند یعنی همان روزها و شب هایی که دراواسط ماه قمری قرار دارند، (13 و 14و 15 روزهای ماه) بیشترین میزان مایعات بدن که بخش اعظم آن خون می باشد، به سمت اندام های فوقانی بدن کشیده میشود و تجمع خون در سطح بدن بیشتر است. ✅🌷
✨ به همین دلیل است که در برخی احادیث بر حجامت در ایامی که جاذبه ماه و خورشید در حداکثر میزان است 👈 تأکید شده است و به فرموده 🌸✨ امام رضا (ع) : 🌷👈 "خون در افزایش هلال ماه ⬅️ افزایش می یابد و در کاهش هلال ⬅️ کاهش می یابد."👉🌷
🌼🌿🌸🌿🌺
🌈 آسمان را ظرف بزرگی تعریف کنید که سیاراتی در حال 👈 چرخش و در حال 👈 ایستایی هستند.
◀️ سیارات در حال چرخش 💫 را 👈 طیارات و آنهایی که ثابت ⭐️ هستند را ثابتات می گویند.
♻️ ما همیشه در معرض پرتوهای گوناگون سیارات و ثابتات آسمانی هستیم و چون گردش این سیارات بر گرد کره ی زمین نامتوازن است یک گردش، یک ماه و یک گردش سی ماه و یک گردش سی سال است.
🌸 بنابراین گاهی گردونه هایی که بر گرد کره ی زمین می چرخند با هم برخورد می کنند همزمان همسو می شوند بنابراین ما در یک زمان خاص ممکن است همزمان با پرتو دو یا سه ستاره برخورد کنیم. ✅🌷
در چنین زمان هایی بدن ما همزمان با 👈 چند نوع پرتو برخورد می کند و در مقابل هر کدام یک کنش و واکنش خاص شیمیایی و فیزیکی از ما بروز می کند؛ این تغییر رفتار تابع چرخش سیارات و ثابتات را 👈 نقش زمان بر تن و روان انسان می گویند. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه ، چهارشنبه در👇
☘ @Mattla_eshgh
#تمارین_صبر
👈قبل از ازدواج
باید روحیه حلم و بردباری رو در خودت ایجاد کنی.
✔️وگــرنه...
با عصبانیت هات،
هم خودت و هم خانواده ات رو
در آتـ🔥ـش جهنم گرفتار میکنی!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💦 اشک چشمم رامی سوزاند. نمیدانم چرا گریه می کنم. دست خودم نیست. باپشت دست اشکم را می گیرم. اما... یک
#قبله_ی_من
#قسمت 5⃣5⃣
🌻 بی هوا میپرسم:داداشت چشه؟! - اینو صدبار جواب دادم!
-نه! منظورم اینکه...فازش چیه! ینی... - محیا تروخدا دیگه شروع نکن! می دونم خوشت نمیاد و به نظرت...یحیی خل و چله! بیا بحث نکنیم!
-نه! این بار نمیخوام بحث کنم...میخوام بدونم جدا...
متعجب نگاهم می کند.چیو؟!
-توکجا سیر میکنه؟! می دونم میخواد شهید شه و داره خودشو میکشه تا یه ذره کج نره! ولی خب چرا؟! ینی توکجا سیرمیکنه که اینا شده فکر و ذکرش...
- چرا می پرسی؟!
-همین جوری!
- پس همینجوری یه جوابی پیدا کن!
-باشه باشه! قهرنکن! یلدا جدا برام مهم شده! یحیی دیگه خیلی عجیبه! بالاخره هرمردی یه جا شل میگیره، مگه چندسالشه؟ جوونه. مگه میشه یکی اینقدرمحکم باشه! نمی دونم چجوری بگم...خیلی مرموزه! کاراش...حرکاتش... همش میگم نکنه میترسه!
- وایسا وایسا! چی میگی؟… اصلا برای چی میخوای بدونی.
-خودمم نمی فهمم چی میگم. ببین... میخوام رازشو بدونم؟! چه سریه؟! راز؟! - والا منم نمی دونم چه رازیه. دختر خل شدیا!
-اه چرا نمیفهمی! من یه مدتیه که دوست دارم دلیل رفتارای یحیی رو بدونم.برام مهمه!
🌼 خم می شود و یک شاخه گل زرد با گلبرگ های کوچک و یک دست می کند و روی چمن می شیند...برام عجیبه که چرا رفتاراش برات یهو مهم شده!
-یهو نیست. از روز پاگشای تو...
حرفم را نیمه رها می کنم و لبخند دندان نمایی میزنم...
- عیب نداره...ناراحت نشدم.
-بازم شرمنده! کنارش می نشینم..
- خودت همبازی یحیی بودی! یادت نمیاد چجوری بود؟! ازاولش یه خط قرمزای خاصی داشت. رفیقای خوبی انتخاب می کرد. سربه راه بود، واسه همین بابا راضی شد بره آلمان! چون همیشه می گفت سرو گوش این بچه نمی جنبه! از رفقای دوره ی دبیرستانش همین سه سال پیش شهید شد. یحیی یه مدت افسردگی گرفت گوشه گیر شده بود. واسه تشییع پیکرش اومد تهران؛ می گفت دیگه دل و دماغ ندارم. از اونی که بود محکم تر شد. الان سه ساله دائم الوضوعه! میگه این جوری به شهادت نزدیک ترم! میگه دوستشم این جوری بود…. زد تو خط دیدن مستندای شهدا، کتابخونه ش پرشد از زندگینامه ها، از زبون همسر شهید، مادر ورفیقای شهدا و... نمیگم این جوری نبود. ولی دیگه کل زندگیش نبود! الان رفیقش شده سید مرتضی. تمام فکرشه، میگه همش پیشمه. میگه حاضر نیستم حتی با یه کارکوچیک یک دیقه از دستش بدم. میگه از وقتی باهاش عهد بستم راحت تر به گناه نه میگم. چون کمکم میکنه!
💐 گیج و بادهان نیمه باز به گل درون دست یلدا خیره میشوم. چه میگوید؟! مگر میشود؟ اصلا این مرتضی کیست! فکرم را به زبان می آورم :مرتضی کیه بابا؟! می خندد…
- عاشق اعصاب نداشتنتم! آوینی..!
-خوب این دیگه کیه! داداشن؟!
غش غش می خندد:دیوونه! سید مرتضی آوینی... یکی از شهدای بزرگمون!
-عاهاا! بگو خوب! الان یحیی بااین رفیقه؟!
- آره!
-نکنه یحیی هم مرده! رو نمی کنه! گیر آوردی منو یلدا؟! شاید خیلی از این چیزا پرت باشم و علاقه ام نداشته باشم. ولی دیگه ببخشید احمق نیستم که!
- نگو نشنیدی که شهدا زنده اند و پیش خدا روزی میگیرن!
-صدبار شنیدم. ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
حتی اگر آیه قرآن باشه؟!
-ببین یلدا یعنی تو میگی تمام این جانماز پهن کردنا برای این باباس؟!
- نه،فقط همین نیست. ببین میگن عشق واقعی.. حب خدا رو توی سینه پروش میده. به نظرم یکی میشنوه شهدا زنده اند. یکی یه حس بهش پیدا میکنه. یکی باورش میکنه. یکی به یقین میرسه و درآخر هم باهاش زندگی میکنه! آوینی برای یحیی حکم یه بالابر رو داشت. کمکش کرد که به خدا برسه و کنارش عشقی که همیشه به حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت. محیا تاوقتی اینا برات خنده دار باشه، باوری هم درکار نیست! یه بار بهش نخند. یکم فکر کن...این را میگویدوازجا بلند می شود و می رود.
🌳 موهایم را بالای سرم محکم با گیره می بندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالش بر می دارم و به قسمت جستجوی گوگل می روم. نفسم را پر صدا بیرون می دهم و کلمه ی آوینی را سرچ می کنم، در بخش تصاویر می روم و با دقت به حالات مختلف یک مرد با عینک دودی خیره میشوم. روی تخت دمر درازمیکشم و به گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضی کیست! یکباردیگه سرچ می کنم: زندگینامه ی مرتضی آوینی:" شهید سید مرتضی آوینی در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در شهرهای زنجان، کرمان و تهران به پایان رساند و سپس به عنوان دانشجوی معماری وارد دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از کودکی با هنر انس داشت؛ شعر می سرود داستان و مقاله مینوشت و نقاشی می کرد تحصیلات دانشگاهی اش را نیز در رشته ای به انجام رساند که به طبع هنری او سازگار بود ولی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی معماری را کنار گذاشت و به اقتضای ضرورتهای انقلاب به فیلم سازی پرداخت"
دراتاق باز می شود و یلدا داخل می آید: چیکارمی کنی؟!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
🔰 -هیچی! تلفن را خاموش می کنم و لب پنجره می گذارم. لبخند می زند...بیا شام بخوریم. همه منتظرن. باشه ای می گویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب می کنم. پس هنردوست بوده! می گویند هنری ها افرادی باروحیه ی لطیف هستند. جهان بینی متفاوتی دارند. یعنی چقدر میتواند متفاوت باشد؟!بی میل چنگالم را به تکه های سیب زمینی آب پز میزنم و زیرچشمی به یحیی نگاه می کنم. اگر مرتضی مهربان و لطیف بوده، پس چرااین روانی اینقدر خشن است؟! مثل سیم ظرفشویی! نمی شود با مارمالاد هم او را قورت داد! مضحک! شانه بالا میندازم.حتما خیلی پرمشغله هم بوده؛ نقاشی و نویسندگی ومستندسازی... زندگی پرشورو هیجانی داشته! به تیپش هم میخورد آرتیست درجه یک باشد. هرچه بود حداقل ظاهرش مراجذب کرد. شاید خوش تیپی یحیی هم به تبعیت از اوست! نمیتواند تقلید کورکورانه باشد. بهرحال یک روز سست میشود! اوحتما به قول یلدا با یقین به عشقش پی برده! بشقابم را کنار میگذارم و تشکر می کنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتی؟!
-چرا! دارم! یکم بی میلم.. همین! آذر میپرد وسط حرفم راستی مامان زنگ زد. قراره هفته ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
-جدی؟! چرا به خودم...
- مثل اینکه گوشیت همرات نبوده.
-آها. حتما بهشون زنگ میزنم مرسی. نگاهم سمت یحیی کشیده میشود.
-میشه باهات حرف بزنم پسرعمو؟! باتعجب به بشقابش خیره میشود.بامن؟! آذر سریع می پرسد: چیزی شده؟! دیگر دارد حالم را بهم میزند. دوست دارم بگویم فضولی؟!
-نه! چیز خاصی نیست... یه چندتا سواله.
یحیی :راجع به؟
-بعدا متوجه میشید.یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد. شاید فهمیده چه چیز فکرم را مشغول کرده. یحیی شامش راتمام می کند و مثل بچه های مودب روی یک مبل تک نفره ساکت میشیند. سمتش می روم و در فاصله ی یک قدمی اش می ایستم.بپرسید!
-بی مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلی مرتضی آوینی رو دوست داری. میشه بدونم چرا؟! یک لحظه درچشمانم نگاه می کند چرا یلدا اینو گفته؟!
-مفصله.
من مرتضی رو دوست ندارم. مرتضی قهرمان منه! از روی صندلی بلند می شود و دوباره میپرسد: حالا میشه بگید چرا گفته؟!نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش کشیده میشود. اولین باراست اینطور نگاهم می کند. شاید حواسش نیست.
-می خواستم علت این رفتارارو بدونم. همین! یکدفعه تبسمی خاص و شیرین لابه لای ریش نسبتا بلندش می دود. سرتکان میدهد ومیگوید:همیشه سوال شروع تغییراست!
و به سمت اتاقش می رود.گیج به قدمهای آهسته اش نگاه می کنم. چقدر خوب بود! لبخندش!
✳️ "حقیر دارای فوق لیسانس معماری از دانشکدهی هنرهای زیبا هستم اما کاری را که اکنون انجام میدهم نباید به تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچه آموخته ام از خارج دانشگاه است بنده با یقین کامل می گویم که تخصص حقیقی در سایه ی تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمی ساخته ام اگرچه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. با شروع انقلاب تمام نوشته های خویش را اعم ازتراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنی به میان نیاورم...
سعی کردم که "خودم" را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد، و خدا را شکر براین تصمیم وفادار مانده ام. البته آن چه که انسان مینویسد همیشه تراوشات درونی خود اوست همه ی هنرها این چنین هستند کسی هم که فیلم می سازد اثر تراوشات درونی خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند، آنگاه این خداست که در آثار اوجلوه گر میشود حقیر این چنین ادعایی ندارم ولی سعیم بر این بوده است....."
♻️ لپ تاپم را می بندم و به بدنم کش و قوس میدهم. پدرم ازبالای عینک نگاهم می کند و روزنامه اش را ورق میزند. سه روزی میشود که به تهران آمده اند. نگاهش دستم را بی اراده سمت شالم می کشاند. حضورش باعث می شود که خودم را جمع و جور کنم! آذر با یک سینی از بستنی میوه ای در ظروف کریستالی می آید و روی مبل با حرکتی ظریف می نشیند. یلدا با پا لگدی آرام به کمرم می زند و میگوید:بسه دیگه کور شدی پای لپ تاپ!
⏪ ⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
🌷 پدرم یکی ازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کوتاه جواب میدهم:تحقیق می کنم! عمو سهمش از بستنی رابر می دارد و میگوید:باریکلا راجع به چی؟!
-یه شهید.یحیی باملایمت به لپ تاپم نگاه می کند و لبخند میزند. ازهمان هایی که تنها یکبار زده بود! به او می آید... مهربانی را می گویم!
مادرم زیرگوش آذر چیزی میگوید و هردو ریز می خندند! ازجا بلند می شوم وکنار یلدا روی کاناپه می نشینم. یلدا ظرف کوچک براق را دستم میدهد ومیگوید:توفضایی ها! حق بااوست! چند روزی می شود حالم منقلب شده! چیزی آزارم میدهد. یک سوال! عطش آخر جانم را میگیرد. عطش یک جواب! قاشق رادر ظرف حرکت میدهم وجملات را مرور می کنم." سعی کردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"منظور او چیست؟! مگر نمی شود در کنار خدا بود! خوب چه اشکالی دارد اگر...هرچه بیشتر میخوانم. روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا می کند! مرتضی عجیب به نظر میرسد! تنها چیزی که میشود درباره اش گفت جهان بینی متفاوت اش است!نگاهش به دنیا، خدا... به خودم می آیم و متوجه بستنی آب شده ام میشوم!
یحیی سرفه ای می کند و آرام میگوید: دخترعمو اگر مشکلی نیست چند لحظه کارتون دارم!
باتعجب نگاهش می کنم
-الان؟!
- بله! ازجا بلند می شود و بااجازه ای می گوید و سمت اتاقش می رود. دنبالش راه می افتم و جلوی در اتاقش می ایستم... چه شده که او بامن کاردارد! شانه بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین آذر و پدرم عذابم می دهد. اشاره می کند داخل بروم. یک قدم جلو می روم. از داخل کتابخانه ی کوچکش یک کتاب بیرون می آورد و سمتم می گیرد. نگاه که می کنم دو کلمه ی فتح خون را تشخیص میدهم. سرش را تکان میدهد و میگوید: از این شروع کنید. فکر کنم براتون ملموس تر باشه! به قلم سید مرتضی است!کتاب را می گیرم و می پرسم: راجع به چیه؟!
- کربلا! حقیقت... فرار از گمراهی... یه داستان به ظاهر تکراری ولی...نگاه متفاوت!
-چرا کمکم می کنی؟!
- چون خودتون خواستید!
-نمیترسی موقع کمک بخورمت؟! لبخندش محو میشود اما آرامش در چشمانش موج میزند... نه نمیترسم! قبلا هم نمیترسیدم!
جا میخورم. تشکر می کنم و ازاتاق بیرون می آیم.....
🌴 امام ایستاد و خطبه ای کربلایی خواند:"اما بعد...می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است! جهان تغییر یافته، منکر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است."
"زنهار! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر این چنین است، من درمرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت. مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از قِبَل آن می رسد، اگر نه، چون به بلا امتحان شوند، چه کم هستند دینداران."
انگشت سبابه ام را نرم روی جمله ی آخر میکشم. چه کم هستند دینداران!نگاهم چند کلمه دیگر را چنگ میزند... حقیقت محض است! تازمانی که دنیا به کام است. خداهم خوب است. کافیست زندگی کمی کج تا کند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!
🔰 پنج فصل از کتاب را خواندم. کتابی که جمله به جمله حقیقت بود! گویی برای من نوشته شده! سپاه مقابل جگرگوشه زهرا (س) گمان می کردند که سوار برمرکب حق میتازند! و برای دست یافتن به بهشت و طوبی شمشیر رااز رو بستند! احساس خلا می کنم. یکی باید باشد تا با او حرف بزنم! یکی که آرامم کند. به من اطمینان دهد که تو عمر سعد نیستی! شمشیر روی امام نبستی! جوانی کردی... یکی پیدا شود که مرا از توهمات و ابرهای سیاه نجات دهد!!
💠 کتاب را روی پایم میگذارم و کوله ام راروی دوشم میندازم. به اطراف نگاهی گذرا میندازم؛ همه رفته اند جز آراد! به صندلی اش تکیه داده و با خشم نگاهم می کند. بااکراه به نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند می شوم. راستی استادکجای کتاب را درس داد؟! به تخته وایت برد خیره میشوم. چقدر هم نوشته! او جزوه نوشته و من منزل به منزل با قافله حرکت کردم و به نینوا رسیدم! حالا میترسم ادامه اش را بخوانم. نمی دانم قراراست درکدام سپاه باشم! سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو می روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند به سمتم می دود! فکش منقبض شده و ابروهای پهن و یک دستش درهم گره خورده! به سر تاپایم نگاه می کند و با پوزخند می پرسد:چته؟! عابد شدی! مدام سرت تو کتابه. یاهمش توی سایتای مذهبی وِلی! حوصله اش را ندارم. کنایه اش را با مهربانی جواب میدهم:چیزی نیست. دارم دنبال یه چیزی میگردم!چی؟! بگو منم کمکت کنم!
-نه. خودم باید بهش برسم...
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
قسمت اول داستان #قبله_ی_من 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5713
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4512
قسمت اول داستان واقعی "فنجانی چای با خدا"👆
خاطرات یک عضو گروهک داعش
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/4323
ابتدای داستان واقعی #تمام_زندگی_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3852
ابتدای داستان #مردی_درآینه
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3577
ابتدای داستان #سرزمین_زیبای_من
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/3333
ابتدای داستان #مبارزه_بادشمنان_خدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/2669
ابتدای داستان واقعی #نسل_سوخته
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1960
ابتدای داستان #اورا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1752
ابتدای داستان #مدافع_عشق
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1600
ابتدای داستان #مقتدا
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/1155
ابتدای داستان واقعی #طلبه_شهید_سید_علی_حسینی
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/42
داستان واقعی #دخترشینا
قسمت اول داستان فراراز جهنم 👇
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5108
🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈🎈
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال
شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی
یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج
دوشنبه ، پنجشنبه : حجاب وعفاف
داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها
استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
https://eitaa.com/Mattla_eshgh/5721
داستان واسطه گری امام رضا (ع)برای ازدواج دو جوان👆
مطلع عشق
صبح است و سلامِ تازهتر میچسبد یک صبح بخیرِ مختصر میچسبد لبخندِ تو بر سفرهی شعر و غزلم حتی دو
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه(حجاب وعفاف)👇
✨خدایا ...✨
🌸✨آغازی که تو صاحبش نباشی،
چه امیدی است به پایانش ...؟!
🌸✨پس به نام تو آغاز میکنم روزم را
✨سلام✨
🌸✨صبحتون بخیر
امروزتون سراسر موفقیت و کامیابی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید 🚩قد چادررا با دقت اندازه بگیرید قد چادر را طوری قیچی کنید
با این #راهکار از #حجاب خود لذت ببرید
💢امتحان چادر های مدل دار بی ضرر است
🍃 چادر ساده در سال های اخیرتنها چادر مورد استفاده زنان و دختران ایرانی بود. تا این که برخی از طراحان و بانوانی که با علاقه به رعایت حجاب به دنبال تنوع و در عین حال پوشیدگی چادر بودند دست به طراحی و تغییر در چادر ساده زدند. چادر های دانشجویی, عبایی، عربی، کمری(قجری) و… از انواع چادری است که به وفور در بازار وجود دارد وبرای بانوان شاغلی که فعالیت اجتماعی بسیاری دارند، بانوانی که کودک خردسال دارند، بانوانی که به تازگی از چادر استفاده می کنند و کمی جمع کردن چادر ساده هنگام رانندگی، خرید و…برایشان دشوار است،گزینه بسیار مناسبی است. همچنین استفاده از چادر های مدل دار که در طرح های زیبا و فانتزی برای دختران کوچک طراحی شده است، می تواند سبب تشویق آن ها به حجاب شود.
❣ @Mattla_eshgh
🔴⚠️
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
.
🔻پیامهای پنهان و جنسی موجود در کارتونها🔻
بااین بمباران اطلاعات، بین بلوغ جنسی و رشد عقلی اشخاص فاصله میافتد وشخص، ابتدا به بلوغ جنسی میرسد.
#شیرشاه
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌷 پدرم یکی ازابروهایش را بالا میدهد و می پرسد:بابا چیکار می کنی؟! ازیه ساعت پیش سرتو کردی اون تو! کو
#قبله_ی_من
#قسمت 6⃣5⃣
🔷 و سرم را پایین میندازم و به کتونیم زل میزنم.یک دفعه دستش رادراز می کند، کتابم را از دستم میقاپد و به جلدش نگاه می کند. تمسخر بر لبهایش نقش می بندد:فتح خون! کلا زدی توخط سیرو سلوک! شهید مرتضی آوینی...خیلی به این بابا گیر دادی. نکنه خواستگارته؟!
بی اراده عصبی می شوم و کتاب را از دستش میکشم...آراد بفهم داری چی میگی! اگر حوصله ی تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشه به یکی که به گردنت حق داره توهین کنی!
- اوهو! ببخشید اونوقت چه حقی؟!
-همین که اینجا وایسادی داری بلبل زبونی می کنی از صدقه سری همین شهیداست!
- نه بابا مثل اینک تو کلا سیمات اتصالی کرده! فکر می کردم فقط ظاهرت روکوبیدن! نگو از تو داغون تری!
-به تو هیچ ربطی نداره!از کنارش رد می شوم و به سمت درکلاس می روم که میگوید:فکر نمی کردم اینقد بی معرفت باشی! دیگه اسمتو نمیارم!زیرلب می گویم به جهنم و در راهروی دانشگاه شروع می کنم به دویدن.کم محلی های من دلیل خداحافظی و اتمام حجت امروزش بود! چطور توقع دارد که مثل قبل وقتم را ساعتها برای صحبت های بی سرو تهش تلف کنم؟ درحالیکه یک دنیا سوال درذهنم هرلحظه متولد می شود! من باید جواب این سوالهارا پیدا کنم! به انتهای راهرو که می رسم به سمت در خروج می پیچم که نگاهم به اینه ی قدی کنار در میافتد. همچین بیراه هم نمی گفت... امروز آرایش نکردم!
حتی یک کرم هم نزدم. دلم نمی آمد دقیقه ای بیشتر کتاب را برای نقاشی صورتم روی زمین بگذارم! دلیلش رادقیق نمیدانم... شاید هم یک کم عقب نشینی کرده ام! دیگر افسار لجاجت را در دستم به بازی نمی گیرم و اجازه میدهم تا دیگران هم نصیحتم کنند! چه حرف شنو! شالم هم نسبت به قبل ضخیم تر شده و جلو تر امده! فقط کمی از ریشه ی طلایی موهایم مشخص است...صدای قدمهای کسی مرا وادار می کند که برگردم. آراد سرش را با تاسف تکان میدهد و میگوید:آره خودتو خوب نگا کن! شبیه مریضا شدی!حرصم میگیرد و بدون جواب به محوطه میدوم. دوست دارم فحشش بدهم.. مردک مفت گو!
کتاب را به سینه ام میچسبانم، درست به قلبم و تندتر میدوم. هیچ اتفاق بزرگی نیفتاده فقط یک چیز در من هر روز رشد می کند و پایه های گذشته را میشکند. از دانشگاه بیرون که می آیم بادیدن صحنه ی مقابلم شوکه میشوم. یحیی وسط پیاده رو ایستاده و به آسمان نگاه می کند. مثل همیشه!کاش می گفت چه چیز در لابه لای ابرها می بیند.! چرااینجا پیدایش شده؟آب دهانم را قورت میدهم و بازبان لبهای خشکم را خیس می کنم. به آرامی چندقدم به سمتش میروم که سرش راپایین می آورد و بادیدنم لبخند می زند.دیگر یحیی مثل چندماه قبل مثل کورها رفتار نمی کند. مرا خوب می بیند.انگار بالاخره جزء زندگی اش شده ام! جزء خیلی کوچک! درست مثل یک همبازی!دستش را در جیب شلوارش فرو می برد و یک قدم جلو می آید.سلام! خسته نباشید!.جوابی نمیدهم. ذهنم قفل کرده! به چشمهای عسلی اش خیره میشوم...نمیدونستم کی کلاستون تموم میشه، برای همین زود رسیدم و یک ساعته اینجام!
بازهم حرفی پیدا نمی کنم.عمیق ترلبخند می زند.جواب سلام واجبه!آرام سلام می کنم و با نگاه از آمدنش سوال می کنم... راستش... حس کردم بالاخره وقتشه ببرمتون یه جا!
باچشمهای گرد می پرسم: منو؟!
- بله! قراربود یلدا هم بیاد ولی امروز بایکی ازدوستاش رفت بیرون.
-ک...کجا بریم؟!
میپرسد: ناراحت شدید؟! فکر کنم امادگی نداشتید!
-آره! اصلا فکرشو نمی کردم بیای اینجا!نگاهش را میدزد و به زمین خیره میشود :خوب حالا اومدم! بریم؟!پای راستم رابلند می کنم تایک قدم بردارم که بند کوله ام از پشت کشیده می شود و نگهم میدارد. سریع به پشت سرم نگاه می کنم. دیدن صورت سرخ آراد قلبم را به تپش میندازد. بند کوله ام را در مشتش فشار میدهد و دندان قروچه می کند. صدای خفه اش تنم را میلرزاند...کجا برید؟!بااسترس به صورت یحیی نگاه می کنم. ابروهایش ازحالت متعجب کم کم درهم میرود و نگاهش جدی میشود. بغض به گلویم چنگ میزند. چرا ترسیده ام؟! چرا مثل قبل راحت راجع به دوستی اجتماعی ام با آراد به یحیی نمی گویم؟! چراداد نمیزنم:چته چرا زل زدی؟! دوستمه!چرا خفه شده ام!
یحیی به طرفمان می آید و درچشمهای آراد مستقیم نگاه می کند....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
🌼- ببخشید شما؟!
آراد پوزخند می زند و جواب میدهد:اینو باید من بپرسم! یهو سرو کلت پیدا شده ازمن میپرسی من کیشم؟! من همه کارشم!
یحیی اخم غلیظی می کند و میتوپد: بیخود! ندیده بودمت! بندکوله شو ول کن!
- نکنم؟!
- مجبوری!یحیی دست دراز می کند و مچ دست آراد را محکم میگیرد و میکشد. بندکوله ام آزاد میشود. به سرعت ازهردویشان فاصله میگیرم. یحیی دست آراد را رها می کند و میگوید:دوست ندارم بدونم دقیقا چیکاره ای! من به فکرم اعتماد دارم نه به چشمام!حرفش دلم را میلرزاند، باورم نمی شود! یعنی نمیخواهد حتی ذره ای شک کند؟!پشتش را به آراد می کند و روبه من میگوید:ماشین یکم بالاتر پارکه؛ برید سوار شید.آراد بامشت ضربه ای به شانه اش میزند و بلند میگوید: وایسا بینم! چی چیوسوار شه؟ میگم چرا خانم دیگه محل نمیده! یه جوجه رنگی پیدا کرده!لبم راباترس میگزم و می گویم: بس کن آراد!چهره ی یحیی درهم میرود: میشناسیش محیا؟!
آراد:بله که میشناسه! هم کلاسیشم، دوم رفیقشم؛ سوم مابهم علاقه داریم.
سرجایم خشک میشوم. چرا مزخرف میگوید. دهانم راباز می کنم و بزور می گویم:یحیی...گوش نکن! آراد ادامه میدهد: آهااا! الان یادم اومد؛ محیا می گفت یه پسرعموی روانی دارم! فکر کنم تویی درسته؟! هی می گفت انگارکوره...ازخود راضیه! عقب مونده س، دیوونم کرده! میخواست حالتو بگیره آقایحیی.نمی دونم چی شده که میخواد سوار ماشینت شه. پس کورا هم میتونن ناقلا بازی درآرن ؟!
یحیی یا یک خیز نرم و سریع بر میگردد، یقه ی آراد را میگیرد و کمی بلندش می کند. پیشانی آراد را تقریبا به پیشانی خودش میچسباند. نگاهش خیره درمردمک های لغزان آراد مانده ببین اقاآراد! تاصبح بشینی داستان ببافی برام اهمیت نداره! کاش چهارسال پیش بود جواب حرفتو یه جوری می دادم که دیگه نتونی دهنتو باز کنی!یقه اش را ول می کند و به عقب هولش میدهد.نگاهم می کند و باغیظ میگوید: مگه نمیگم برید!سرم راپایین میندازم و چندقدم برمیدارم که آراد دوباره میگوید: باشه..ولی یادت نره! این خانمی وقتی مختو گذاشت توفرغون یهو ولت میکنه ها!تو میمونی و حوضت! یحیی کوچولو..! قلبم ازتپش می ایستد. برمیگردم و بلند می گویم: دهنتو ببند! بدبخت ازحسودیت وایسادی داری چرت و پرت میگی! تو....
یحیی دست میندازد و کوله ام را به طرف خودش میکشد. چشمهایش دودو میزند وفکش میلرزد.تامن هستم تو صداتو توخیابون بلند نکن! فهمیدی؟!شوکه به چشمهایش خیره میشوم. کوله ام رابه دنبال خودش تاکنارخیابان میکشد. دستش را بلند می کند و میگوید: یه دربست براتون تاخونه میگیرم.انتظامات دانشگاه خبر داره این مزاحمت ایجاد میکنه؟!هاج و واج به ماشینهایی که ازجلویمان رد میشوند نگاه می کنم. منظورش را نفهمیدم!
باخشم میگوید: بعضی ها از سکوتت سوء استفاده میکنن! مشکل حزب اللهی ها همینه.تراژدی بدیه!یک سمند نارنجی می ایستد. یحیی آدرس را به راننده میدهد پول راحساب می کند. درماشین راباز می کند تا بشینم. نگران می گویم:نزنتت!
ابروهایش بالا میرود! باتعجب به درماشین زل میزند.نه! خداحافظ.
سوار میشوم و در را میبندد. هرچه باشد همبازی ام بوده! نباید بلایی سرش بیاید! آراد یک احمق روانی است. دلم شور می افتد. به کتاب دستم خیره میشوم، جلدش تاشده. از استرس در دستم مچاله اش کردم. از پنجره ماشین به پشت سر نگاه می کنم. نکند اتفاق بدی درراه باشد...
🌹 یحیی لپ تاپش را باز می کند و مقابلم میگذارد. توی فایل شهید دات کام برید، دوجلد دیگه از کتابای آوینی هست.نگاهش می کنم...میشه بگی امروز چی شد؟!به تلخی لبخند می زند: هیچی فکر نکنم دیگه مزاحم شه. فقط... یه سری حرفاش برای من سنگین بود. دلو می سوزوند...
-مثلا چی؟!
- مهم نیست...کتاب رو بخونید! پشتش رامی کند تابرود که می گویم: صبرکن کارت دارم!به فرش خیره میشود.. راجع به امروز حرفی نزنید.
-نه نمیزنم. یه چیز دیگه س...
⏪ ⏪ ادامه دارد.....
❣ @Mattla_eshgh
🍏 آذر پشت اپن اشپزخانه ایستاده و فیله های مرغ را در کیسه فریزر بسته بندی می کند. هر از گاهی نگاهمان می کند. حتم دارم دوست دارد بداند چه می گویم. یحیی مقابلم درطرف دیگر میز عسلی میشیند و میگوید: خوب بفرمایید.سرش را پایین انداخته! مثل اینکه کنترل نگاه در گوشت وخونش خانه کرده.بدون مقدمه میپرسم: امروز قراربود کجا بریم؟!
- به کتابخونه! بعدشم یه جا دیگه. قرارنبود از اول با هم بریم یعنی فعلا که برنامه بهم خورد. ان شاءالله بعدا بایلدا..
-دیگه خودت نمیای؟!
- میام!
-مرسی! الان به من شک نداری؟
- راجع به امروز حرف نزنید!
-آخه...
- ببیند دخترعمو! فقط همینو بگم که خوب جمله هاش برام گرون تموم شد. ولی حرفمو اول زدم من به چشمم هم اعتماد نمی کنم. من باتوجه به چیزی که فکرمی کنم و اتفاق افتاده به طرف اعتماد می کنم! این یه مسئله دومی این که امیرالمومنین فرمودند: اگر کسی رو هنگام شب درحین ارتکاب گناه دیدی صبح به چشم گناه کار نگاهش نکن! شاید توبه کرده باشه! اون آقا اگر یک درصد حرفاش درست باشه.. چیز درست تر این که الان شما با دوماه پیش فاصله ی عمیقی گرفتید! پس من حقی ندارم قضاوتتون کنم!
حرفهایش تسلی عجیبی برای دلم است. گرم و آرام نگاهش می کنم. اشتباه میکردم. او عقب مانده نیست... من بودم!
🍎 دستی به گره ی روسری ام میکشم و با لبخند می گویم:مرسی که فکر بدی نکردی! به لپ تاپش اشاره و حرف راعوض می کند: حتما بخونیدشون! فتح خون تموم شد؟!کتاب فتح خون را کنار لپ تاپ میگذارم و جواب میدهم:نه، پنج فصلش رو خوندم.
- فقط کند پیش نرید. البته...شاید دلیلی داشته.
-آره! راستش کارم همین بود.
🍊 به پشتی مبل تکیه میدهد، دست به سینه صاف میشیند و میگوید: خوب درخدمتم.
-چطوری بگم؟ حس عجیبی به نویسنده اش پیدا کردم. بیشتراز یک مقداربهش گرایش دارم! من ...
- بگید راحت باشید! تااینجاش که خیلی خوب بوده.
بدون مقدمه می پرانم:یحیی. من نمیخوام عمر سعد باشم!
رنگ چهره اش یکدفعه به سفیدی می نشیند. بااسترس می پرسم: چی شد؟!به جلو خم میشود، دو آرنجش را روی زانو هایش میگذارد و باصدایی آرام می پرسد: چی شد که حس کردید ممکنه عمر باشید؟!
-فقط عمر نه! سپاهی که جلوی پسرفاطمه (س) ایستادن! میترسم فصل بعد روبخونم. نمی دونم من کدوم شخصیت این کتابم. گیج شدم. میترسم...بغض می کنم و ادامه میدهم:نکنه جزء کسایی باشم که باهزار توجیه و بهانه ، سر امام رو از قفا...
سرش را بالا میگیرد و یک لحظه به چشمانم نگاه می کند. سریع ازجا بلند میشود و میگوید: یه لیوان آب بخورید. بعد حرف میزنیم.
- دارید...گر.. یه می کنید...کلافه سرش راتکان میدهد و به طرف دستشویی می رود. ازجا بلند میشوم و به اشپزخانه می روم. بی حوصله یک لیوان بلور بر میدارم و از شیر لب به لب آبش می کنم. آذر لبخند دندان نمایی میزند و درحالیکه بسته ی مرغ را دردستش فشار میدهد، میپرسد: یحیی چی می گفت؟!
-هیچی. راجع به یه کتاب حرف میزد... می گفت خوبه بخونمش!
- واقعا؟! همین؟
-بله مگه حرف دیگه ای هم باید زده شه؟!اخم ظریفی میان ابروهای نازک و مدادکشیده اش میدود:نه! فقط پرسیدم...
پشتش را می کند و دوباره مشغول کارش میشود. کمی ازآب را سر می کشم ولیوان رادر ظرف شویی میگذارم. به پذیرایی برمی گردم و روی مبل می نشینم.یحیی ازدستشویی بیرون می آید و درحالی که استین هایش را پایین میدهد،زیر لب ذکر میگوید! حتم دارم وضو گرفته. بی اختیار لبخند می زنم و منتظرمی مانم. جلو می آید و سرجای قبلی اش می نشیند. خوب! داشتید می گفتید!
-همین... کلا میخوام کمکم کنی... نمی دونم چم شده! توی یه چاه افتادم وسردرگمم. اصلا نمی دونم کی هستم!
- دوست دارید جزء کدوم گروه باشید؟!
-معلومه!
- میخوام به زبون بیارید.
- دوست دارم جزء گروهی باشم که منزل به منزل توی ذهنم باهاش حرکت کردم و به کربلا رسیدم!
- چرا؟
-چون... چون خوبن.
- ازکجا اینو میفهمید؟!
-چون پاکن... چون اهل بیت رسول خدا (ص) هستن! چون صادق اند و...جمله ام را کامل می کند: و چون برای رضای خدا قدم برمیدارن! حتی سفر آخرو فتح خونیشون بخاطر رضایت خدا بوده! چون به اطاعت از امر و چیزی که بالاسری براشون مقدر کرده پیش رفتن و از تمام هستیشون گذشتن!
- به عبارت امروزی، قهرمانن. اسطوره های تکرار نشدنی! درسته؟!
سرم را تکان میدهم....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✨خدایا ...✨ 🌸✨آغازی که تو صاحبش نباشی، چه امیدی است به پایانش ...؟! 🌸✨پس به نام تو آغاز میکنم رو
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
✍خوش بحال قلبهایی....
که هر صبح ؛
رو به یاد شما، باز می شوند....
طراوت همه عالم....
در گروی تکرار یاد شماست!
#سلام ... تنها دليل طراوت زمین
❣ @Mattla_eshgh