مطلع عشق
🍃ڪلافہ گفتم: نمیتونم! با اخم زل زد بهم و لب هاش رو جمع ڪرد. آروم قدم برداشتم، چند قدم ازش دور شد
#من_با_تو
#لیلی_سلطانی
#قسمت چهل و چهارم
🍃همونطور ڪہ لبم رو بہ دندون گرفتہ بودم بہ ڪمد لباس هام زل زدم، نگاهے بہ لباس ها انداختم در ڪمد
رو بستم و از اتاق خارج شدم.
مادر و پدرم با اخم روے مبل نشستہ بودن، لبم رو ڪج ڪردم و آروم گفتم: مامان چے بپوشم؟
مادرم سرش رو بہ سمتم برگردوند، نگاهے بهم انداخت همونطور ڪہ سرش رو بہ سمت دیگہ مے
چرخوند گفت: منو بپوش!
مثل دفعہ ے اول استرس نداشت!
جدے و ناراضے نشستہ بود ڪنار پدرم.
اخم هاے پدرم توے هم بود، ساڪت زل زدہ بود بہ تلویزیون!
هشت روز از ماجراے اون شب میگذشت، خانوادہ ها بہ زور براے خواستگارے دوبارہ رضایت دادن!
پدر و مادر من ناراضے تر بودن، چون احساس میڪردن هنوز همون هانیہ ے سابقم!
نفس بلندے ڪشیدم و دوبارہ برگشتم توے اتاقم، در رو بستم.
دوبارہ در ڪمد رو باز ڪردم، نگاهم رو بہ ساعت ڪوچیڪ ڪنار تخت انداختم، هفت و نیم!
نیم ساعت دیگہ مے اومدن!
نگاهم رو از ساعت گرفتم، با استرس لبم رو مے جویدم.
پیراهن بلند سفید رنگے با زمینہ ے گل هاے ریز آبے ڪم رنگ برداشتم، گرفتمش جلوے بدنم و مشغول
تماشا توے آینہ شدم.
سرے تڪون دادم و پیراهن رو گذاشتم روے تخت، روسرے نیلے رنگے برداشتم و گذاشتم ڪنارش.
نگاهے بہ پیراهن و روسرے ڪنار هم انداختم.
پیراهن رو برداشتم و سریع تن ڪردم، دوبارہ نگاهم رو بہ ساعت دوختم، هفت و چهل دقیقہ!
چرا احساس میڪردم زمان دیر میگذرہ؟ چرا دلشورہ داشتم؟
زیر لب صلواتے فرستادم و روسریم رو برداشتم.
روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم و چادر نمازم رو از روے ریخت آویز پشت در برداشتم.
باز نگاهم رفت سمت ساعت، هفت و چهل و پنج دقیقہ!
همونطور ڪہ چادرم رو روے شونہ هام مینداختم در رو باز ڪردم و وارد پذیرایے شدم.
رو بہ مادرم گفتم: مامان اینا خوبہ؟
چادرم رو ڪنار زدم تا لباسم رو ببینہ، مادرم نگاهے سرسرے بہ پیراهنم انداخت و گفت: آرہ!
پدرم آروم گفت: چطور تو روشون نگاہ ڪنیم؟
حرف هاشون بیشتر شرمندہ م میڪرد!
با قدم هاے بلند بہ سمت آشپزخونہ رفتم، سینے رو ڪنار ڪترے و قورے گذاشتم، مشغول چیدن فنجون ها
شدم.
پنج تا، پدرم، مادرم، پدر سهیلے، مادر سهیلے و سهیلے!
حتے تو خیالم نمیتونستم بگم امیرحسین!
چہ برسہ حتے فڪرڪنم باهاش ازدواج ڪنم!
یاد چهرہ ے جدیش بعد از خواستگارے افتادم، جدے بود اما اخمو نہ!
جذبہ داشت!
ی توقع داشتم اون
سهیل همیشہ مودب و خندون بہ خونم تشنہ باشہ!
صداش پیچید توے سرم: این دفعہ ڪہ اومدم خواستگارے تشریف بیارید!
لبخندے روے لبم نشست و مثل اون روز گفتم: دیونہ!
دوبارہ حواسم رفت بہ ساعت، هشت نشدہ بود؟
آشپزخونہ ساعت نداشت، سریع وارد پذیرایے شدم و ساعت رو نگاہ ڪردم، هشت و دہ دقیقہ!
از هشت هم گذشتہ بود!
پس چرا نیومدن؟
فڪرے مثل خورہ بہ جونم افتاد، نڪنہ سهیلے میخواست تلافے ڪنہ؟!
با استرس نگاهے بہ پدر و مادرم انداختم.
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے زنگ آیفون باعث شد هین بلندے بگم و دستم رو بذارم روے قلبم!
پدر و مادرم سریع بلند شدن، پدرم بہ سمت آیفون رفت مادرم چادرش رو سر ڪرد و رو بہ من گفت: چرا
وایسادے؟ برو تو آشپزخونہ!
بہ خودم اومدم با عجلہ وارد آشپزخونہ شدم، بہ دیوار تڪیہ دادم قلبم تند تند میزد، دستم رو گذاشتم روے
قلبم و چندتا نفس عمیق ڪشیدم!
🍃صداے سلام و یاالله گفتن پدر سهیلے بہ گوشم رسید.
سهیلے نامرد نبود!
بدنم مے لرزید، از استرس، از خجالت!
چطور میتونستم با پدر و مادر سهیلے رو بہ رو بشم؟!
صداشون رو میشنیدم، پدرم و پدر سهیلے مشغول صحبت بودن.
چند لحظہ بعد صداے خندہ هاے ضعیفے اومد و پشت سرش مادرم گفت: هانیہ!
با استرس چادرم رو سر ڪردم، خواستم بہ سمت ڪترے و قورے برم ڪہ ادامہ داد: یہ لحظہ بیا مامان
جان!
با تعجب از آشپزخونہ خارج شدم، سرم پایین بود و نگاهم بہ فرش ها.
رسیدم نزدیڪ مبل ها، آروم سلام ڪردم.
پدر و مادر سهیلے عادے جواب سلامم رو دادن!
خبرے از نارضایتے و ناراحتے نبود!
خواستم لب باز ڪنم براے معذرت خواهے ڪہ پدر سهیلے گفت: جیران جان ایشون عروسمون هستن؟
با شنیدن این حرف، گونہ هام سرخ شد، سرم رو بیشتر پایین انداختم!
مادر سهیلے جواب داد: بلہ هانیہ جون ایشون هستن.
ُگ رو ازش بگیرے اون دفعہ ڪہ پدر سهیلے گفت: عروس خانم، ما دامادو سر پا نگہ داشتیم تا
با
مادرتون سر جنگ داشت ُگلا رو نمیداد!
همہ شروع ڪردن بہ خندیدن!
ڪمے سرم رو بلند ڪردم، سهیلے مثل همون شب ڪت و شلوار مشڪے تن ڪردہ بود، دستہ گل رز
قرمز بہ دست ڪنار مبل ایستادہ بود!
مادرم آروم گفت: هانیہ جان سر پا ایستادہ دادن!
و با چشم هاش بہ سهیلے اشارہ ڪرد!
آروم بہ سمتش قدم برداشتم، نگاهش رو دوختہ بود بہ گل ها سریع گفت: سلام !
آروم و خجول جواب دادم: سلام!
دستہ گل رو ازش گرفتم، ڪمے ڪہ ازش دور شدم رو بہ جمع گفتم: من یہ عذرخواهے بہ همہ
بدهڪارم!
نفس ڪم آوردہ بودم، دستہ گل رو ڪمے بہ خودم فشار دادم!
_اون شب....ڪارهام واقعا ناخواستہ بود!
آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم: اتفاقاتے افتادہ بود ڪہ هول شدم! نمیدونستم آقاے سهیلے میخوان
بیان خواستگارے....
مڪث ڪردم، سهیلے نشست روے مبل، لبخند ڪم رنگے روے لب هاش بود آروم ڪنار گوش پدرش
چیزے زمزمہ ڪرد.
پدرش سریع گفت: عروس خانم نمیخواے چاے بیارے؟
نگاهے بہ جمع انداختم، خانوادہ ش هم مثل خودش متشخص بودن!
لبخند نشست روے لب هام: چشم!
وارد آشپزخونہ شدم و با احتیاط گل ها رو گذاشتم روے میز.
نگاهم رو دوختم بہ گل ها، دفعہ ے اول گل سفید حالا قرمز!
بہ سمت ڪترے و قورے رفتم، با وسواس مشغول چاے ریختن شدم.
چند دقیقہ بعد بہ رنگ چاے ها نگاہ ڪردم و با رضایت سینے رو برداشتم.
از آشپزخونہ خارج شدم، یڪ قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ صداے زنگ آیفون بلند شد.
با تعجب بہ سمت جمع رفتم، مادر و پدرم نگاهے بهم انداختن.
پدرم گفت: ڪیہ؟
مادرم شونہ ش رو بالا انداخت و گفت: نمیدونم!
با گفتن این حرف از روے مبل بلند شد و بہ سمت آیفون رفت.
پدرم سرش رو بہ سمت من برگردوند.
_بیا بابا جان!
با اجازہ ے پدرم، بہ سمت پدر سهیلے رفتم و سینے رو گرفتم جلوش، تشڪر ڪرد و فنجون چاے رو
برداشت.
بہ سمت مادر سهیلے، جیران خانم رفتم، نگاهے بهم ڪرد و با لبخند گفت: خوبے خانم؟
خجول تشڪر ڪردم و رفتم سمت سهیلے!
دست هام مے لرزید، سرش پایین بود.
خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صداے سرحال شهریار باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودے
برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت: مامان دیگہ ما رو راہ نمیدے؟ چرا دڪمون میڪنے؟
پشت سرش عاطفع وارد شد، نگاهش بہ ما افتاد، با تعجب نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوے سهیلے
خم شدہ بودم انداخت.
عاطفہ سریع سلام ڪرد، همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تتہ پتہ گفت: ما خبر نداشتیم.
مادرم تند رو بہ خانوادہ ے سهیلے گفت: شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت: چرا صدات
قطع شد؟
یااللهی گفت و وارد شد.
متعجب زل زد بہ من، نگاهش افتاد بہ سهیلے!
عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد: ببخشید ما خبر نداشتیم
خواستگارے هانیہ س.
چشم غرہ اے بہ شهریار رفت و گفت: تا ما باشیم بے خبر جایے نریم.
جیران خانم از روے مبل بلند شد، گرم با عاطفہ دست داد و گفت: این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت: شرمندہ، عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم، صورت سهیلے سرخ شدہ بود!
انگار استرس داشت!
هستے با خندہ گفت: هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم: جانم.
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار، خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے.
متعجب رفتم ڪنار.
دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت: سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!
🍃سهیلے از روے مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد.
دستش رو آروم فشرد و جواب سلامش رو داد!
امین جدے گفت: ڪاراے دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردونہ و نگاہ معنے دارے بهم انداخت!
خیرہ شدہ بودم بهشون.
پدر سهیلے گفت: همدیگہ رو میشناسید؟
امین سریع گفت: بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود سینے از دستم بیوفتہ!
امین رو بہ سهیلے گفت: شنیدم دارے از دانشگاہ میرے زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور
فرستادمت اون دانشگاہ!
چشم هام رو بستم!
تقریبا سینے چاے رو بغل ڪردہ بودم!
سهیلے دوست امین بود!
صداے امین پیچید: ببخشید بے خبر اومدیم.
با لحن نیش دارے ادامہ داد: خداحافظ رفیق!
چشم هام رو باز ڪردم، لبم رو بہ دندون گرفتم.
سهیلے نشست روے مبل.
دست هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود.
شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد.
وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت: هانیہ جان برو چاے بیار همہ ے اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم، دست هام مے لرزید.
جیران خانم سریع گفت: نہ نہ خوبہ!
سینے چاے رو گذاشتم روے میز جلوے سهیلے.
سریع ڪنار پدرم نشستم.
نگاهم رو دوختم بہ چادرم.
مدام تو سرم تڪرار میشد، سهیلے دوست امی
نگاہ معنے دار امین!
صداے بقیہ اذیتم میڪرد، دلم میخواست فرار ڪنم.
ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت: میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب هاے پدرم، پدرم با لبخند گفت: آرہ ما حوصلہ شونو سرنبریم.
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد، مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت: دخترم راهنمایے شون ڪن بہ حیاط!
نفسم رو آزاد ڪردم و از روے مبل بلند شدم.
سهیلے هم بلند شد، با فاصلہ ڪنارم مے اومد.
وارد حیاط شدیم.
نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت: بشینیم؟
با عجلہ نشستم، برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روے تخت، با زبون لب هاش رو تر
ڪرد و گفت: خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش سالہ طلبہ و معلم.....
با حرص حرفش رو قطع ڪردم: بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود، دستے بہ موهاش ڪشید و گفت: نہ!
در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم: پس چیزے رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت: نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما
میدونم شما....
ادامہ نداد.
زل زدم بہ یقہ ے پیرهن سفیدش: حرفاے امین بے معنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا: امین!
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازے نیست فقط جوابم رو بدہ!
شمردہ شمردہ گفتم: آقاے..سهیلے..معنے...حر..ف..هاے...امین...چے..بود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت: منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے مون فقط در حد هیات بود!
آب دهنش رو قورت داد: دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیات، عصبے و گرفتہ بود!
حالشو ازش پرسیدم، گفت ازم ڪمڪ میخواد.
گفت ڪہ دخترهمسایہ شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم
دانشگاهیاشہ.
با تعجب زل زدم بہ صورتش، امین من رو با بنیامین دیدہ بود!
_گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ م: اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم
امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جورے ڪمڪش ڪنم!
گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو!
منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوے ڪافے شاپ!داشت با پسرے دعوا
میڪرد!
نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر
همسایہ س!
آروم گفتم: پس چرا اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟
دستم رو گذاشتم جلوے دهنم، چطور فعل هاے جمع جاشون رو دادن بہ فعل هاے مفرد؟!
من من ڪنان گفتم: عذرمیخوام.
سرش رو تڪون داد و گفت: امین خواستہ بود چیزے نگم، اون روز ڪہ جلوے دانشگاہ دیدمش تعجب
ڪردم از طرفے.....
ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.
با ڪنجڪاوے گفتم: از طرفے چے؟
آروم گفت: نمیخواستم...نمیخواستم چیزے بشہ ڪہ ازم دور بشید! میخواستم امشب همہ چیزو بگم!
از روے تخت بلند شدم، چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندے زدم و گفتم: ڪاراتونو بہ نحواحسن انجام دادید
آفرین!
چیزے نگفت، خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت: من اینجا اومدم خواستگارے!
با حرص گفتم: اینم ڪمڪ اصلے تونہ براے راحت شدن دوستتون از شر عذاب وجدان؟!
دست هام رو بہ نشونہ ے تشویق ڪوبیدم بہ هم و گفتم: آفرین دوستے رو باید از شما یاد گرفت برادر!
برادر رو با حرص گفتم!
نگاهش رو دوخت بہ پایین چادرم با آرامش گفت: ولے من برادر شما نیستم، خواستگارتونم!
با خجالت ادامه داد :
معنے خواستگار رو بگم؟
با حرص نفسم رو بیرون دادم و پشتم رو بهش ڪردم.
خواستم وارد خونہ بشم ڪہ گفت: خانم هدایتے! امین گفت ڪمڪش ڪن، حواست بهش باشہ ولے نگفت
عاشقش نشو!
ادامه دارد ..
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۰ دیگـ👈ـه وقــتی نمونــــده؛ 💢الان وقت بازیهای کودکانه نیست! این روزها، او
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۳۹
"انواع سبک های شخصیتی"
سبک شخصیتی هم نوا :
_ این افراد ، میکوشند مودب باشند و به همه افراد به یک اندازه احترام بگذارند.
_ به اطرافیانشان اعتماد میکنند و از مشاجره ها میپرهیزند، کاری میکنند که دیگران درموردشان خوب قضاوت کنند.
_ این شخصیت میتواند راحتی آرامش روانی ، خوش بینی و رضایت از زندگی را به همراه داشته باشد.
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #چوبکبریتهای_زندگی
💠 بسیاری از اشیاء #کوچک در شرایط عادی، ضایعات به حساب میآیند و حتّی در سطل زباله انداخته میشوند. مثل یک میخ کوچک، #سوزن سرم، یک چوب کبریت، پیچ و مهره ریز و دهها چیز بیارزش دیگر که کسی تلاش جدّی برای نگهداری آنها نمیکند. امّا گاه در شرایط سخت و #حسّاس همین اشیاء بیارزش نقش حیاتی ایفا میکنند. سوزن سرم جان یک بیمار و چوب کبریتی جان انسانی را از #سرما نجات میدهد.
💠 در زندگی مشترک، گاه یک رفتار یا جمله کوچک و به ظاهر ناچیز، آبی بر روی #آتش دعوا و تشنّج است و از فتنهای بزرگ جلوگیری میکند. هر رفتار و جملهی سادهای که بتواند همسر را از لجبازی، #عصبانیّت و جدل دور کند گوهری ارزشمند است.
💠 برای نمونه برخی رفتارها و جملات ساده و #کوچک را که در حال عصبانیّت همسر کارگشاست ذکر میکنیم:
🔅بوسیدن پیشانی همسر
🔅 مالش مهربانانهی شانههای همسر
🔅سکوتِ متواضعانه به هنگام عصبانیت شدید وی
🔅آوردن آب قند برای او
🔅لبخند زدن با ژست پذیرش نظر او
🔅 جملات کوتاه مثل "خودتو اذیت نکن"، "حق با توست"، "ارزششو نداره خودتو ناراحت نکن"، "درکت میکنم"،"منو #ببخش اگر ناراحتت کردم"،"طاقت دیدن ناراحتیتو ندارم"،"بیا فراموشش کنیم"،"چشم هر چی تو بگی عزیزم"،"تو جون بخواه عزیزم"،"روی حرفات فکر میکنم"،"از دستم #راضی باش"
و صدها رفتار کوچک و جملهی کوتاه و ساده که در بزنگاهها شما را از خطر سردی روابط و کم شدن علاقه و #محبّت بینتان نجات میدهد.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق در تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
🌹به همه احترام بذار
حتی اونایی که لیاقتشو ندارن!
نه بهعنوان یه انعکاس از شخصیت اونا
بلکه به عنوان یه بازتاب از وجود خودت
🌞
❤️ #ادب یعنی؛
به کسایی احترام بذاری که نه برات کاری کردن و نه قرارِ کاری کنن! 👌
وگرنه همه به آدمایی که بهشون نیاز دارن احترام میذارن
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #آداب_صدا_زدن
💠 وقتی در مورد همسرتون صحبت میکنید از اسامی اشاره مثل "این" یا "اون" و همچنین کلمههایی مثل "ببین"، "الو" و "آهای" استفاده نکنید.
💠وقتی همسرتان شما را صدا میزند با علاقه بهش جواب بدید! مثلا به جای گفتن: "هااان!؟" یا گفتن یک "بله" خالی به او بگویید: بله عزیزم، جان دلم یا جانم و ...
💠مطمئن باشید در ازای احترام گذاشتن خودتان احترام میبینید. زیبا صداکردن زن و مرد، بهترین شیوه برای ابراز محبت و نوعی شخصیت دادن به طرف مقابل است.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 نیاز زن فقط پول شوهر نیست!
🔴 #استاد_عباسی
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۹۳
#ناباروری
#فرزندآوری
#قسمت_اول
اوایل ازدواجم بخاطر ادامه تحصیل و اصرار همسرم، ۲ سال بارداری رو به تعویق انداختیم. بعد تمام شدن درسم برای بارداری اقدام کردم و تازه بعد یکسال متوجه نازایی از نوع ناشناخته شدم یعنی آزمایشات تماما سالم. بنظرم بدترین درد اینکه که ندانی درمانش چیه...
کم کم نگاه و کلام اطرافیانم خنجری شد بر قلبم... از معرفی طب سوزنی گرفته تا طب سنتی...و سال سوم نازایی با طی کردن درمان های تحریک باروری گذشت...
به کربلا رفتم، سفر اولی بودیم و با دلی پر، هرجا که زیارت رفتیم جز طلب فرزند، چیزی بر لبانم جاری نبود...
بعد از سفر در ادامه درمانها، تصمیم به آی یو آی گرفتم. با هزاران امید از خدا خواستم جزو موارد موفق باشم. بعد یک ماه نتیجه منفی شد و دوباره ناامیدی بر سرم آوار شد.
دیگه بی خیال شدم و به خدا سپردم.... دیگه انرژی روحی و جسمی دوا و دکتر و نداشتم.
ماه رمضان شد و شبهای قدر😭
تمام وجودم فقط راز و نیاز بود... بواسطه کسی، یک روز به افطاری حرم امام رضا علیه السلام دعوت شدم و فرصت مناسبی شد برای درد و دل با امام خوبی ها ...
اواخر ماه رمضان منتظر روزه خوردن بودم که خبری نشد... برای چندمین بار بی بی چک گذاشتم و ناامیدانه و با تاخیر نگاه کردم. دو خط زیبای باروری رو برای اولین بار در این سه سال دیدم...
شکه شدم بعد از ۲۳ روز روزه گرفتن ... دست و پام میلرزید😃 بله تموم شده بود و بعد این همه درد و رنج بدون وسیله های دنیایی... خدا خودش "کن فیکون" و گفت و من کاملا طبیعی بعد نتیجه ناموفق آی یو آی ، طبیعی باردار شدم.
بعد از مثبت شدن آزمایش بارداری به دکتر مراجعه کردم و تمام شور و شوق خبر بارداری یهو بر سرم خراب شد. در سونوگرافی علاوه بر جنین، کیست بزرگی مشاهده شد که هر لحظه خطر ترکیدنش و ختم بارداری دور از انتظار نبود.
دکتر انصاری دارو و استراحت مطلق داد و من باز دست به دعا شدم. تمام ذکرم در این مدت والعصر خوندن و تکرار این شعر بود.
"گر نگهدار من آن است که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد"
دو هفته بعد استراحت نماز حاجتی خوندم بصورت نشسته و کمی طولانی بود. همون شب با درد خیلی شدید و تهوع از خواب بیدار شدم. بدترین درد زندگیم رو تجربه کردم. حالم بد شد و با اورژانس منو به اولین بیمارستان رساندن.
در بیمارستان امام رضای مشهد تشخیص ترکیدن کیست و انجام عمل دادن.
برای عمل آماده میشدم تمام وجودم پر از درد بود... عاجزانه شرایط گذشته و اهمیت حفظ جنین رو میگفتم تا سقط نشه. ولی فایده نداشت. تشخیص دکتر شیفت همین بود و فوری باید انجام میشد وگرنه تخمدانها از دست میرفت.
همسرم در خارج اتاق عمل در تلاش بود منو به دکتر خودم برسونه... بعد از تلاشها و هماهنگی ها با رضایت نامه خودم، توکل بر خدا و توسل به امام رضای خوبم و قبول عواقب تاخیر در عمل، اورژانسی به بیمارستان که دکتر انصاری حضور داشت رفتم. اونجا، دکتر من و همسرم را دعوت به آرامش کرد. باز هم با دارو و استراحت مطلق در بیمارستان منتظر شدم.
روز دوم بستری بدون عمل جراحی ... درد ها به مرور کم شدن و در سونوگرافی ترکیدن کیست تایید و جنین زنده مشاهده شد😃
جنین از یک دریای طوفانی جان سالم بدر برد و باز هم نمایش قدرت خداوندی بمن ثابت شد. که خداوند بگوید موجود باش پس موجود می شود😭
👈 ادامه در پست بعدی
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۳۹۳
#فرزندآوری
#زایمان_طبیعی_بعد_از_سزارین
#قسمت_دوم
دوران لذت بخش بارداری با وجود خاطرات تلخ و شیرین گذشت... ویار شدید بارداری که تجربه اش برام لذت بخش بود و مدتها منتظرش بودم، همگی گذشت و آماده زایمان طبیعی شدم. یک هفته زودتر از تاریخ دکتر... کیسه آبم سوراخ شد و درد زایمان تمام وجودم و گرفت. بعد ۶ ساعت تحمل درد در بیمارستان، پروسه زایمان کامل نشد و بچه متولد نشد. اورژانسی سزارین شدم. و حسرت زایمان طبیعی تا چند سال بعدش بر دلم موند.
اما هدیه خداوند بعد از این همه ماجرای سخت! خیلی شیرین و لذت بخش بود و خستگی سه سال نازایی و بارداری پر استرس، با تولد دخترم از وجودم رفت.
اونقدر تجربه بچه شیرین بود که مجدد بعد از شیر گرفتن دخترم، دوباره برای باردار شدن اقدام کردم و خداوند هم اینبار بلافاصله بارداری دوم رو بمن هدیه کرد.
همون مردمی که روزی نگاهشان آزارم میداد، اینبار زبان به کنایه گشودند ... بازهم بازخواست شدم اینبار برای فاصله سنی کم بچه ها😂
و اما برای من دیگه حرف مردم ارزشی نداشت... مهم زندگی و رضایت خودم و همسرم بود...
در بارداری دوم پس از سه سال از سزارین قبلی، از دکتر درخواست کردم طبیعی زایمان کنم. ایشون سابقه زایمان نا موفق گوشزد کرد ولی قبول کرد منو همراهی کنه.
خانواده مانع شدن و نذاشتن من دو درد تحمل کنم. به اصرار آنها وقت سزارین گرفتم.
یک هفته زودتر از تاریخ عمل، مجدد دردهای زایمان شروع شد و کیسه آبم پاره شد. بلافاصله به بیمارستان رسیدم و متوجه شدم زایمان بشدت نزدیک... صبح زود بود و در اتاق سزارین درد می کشیدم و کل تیم عمل، منتظر دکتر بودیم. بعد از حضور دکتر، متوجه شدم دیگه برای سزارین دیر شده و با راهنمایی دکتر، ناباورانه دختر دومم طبیعی متولد شد.
هرچند خیلی شکه شدم ولی زایمان طبیعی راحت و سریعی داشتم. اونقدر که در عجبم چرا مامانا راحت سزارین میکنن و حداقل سه روز بعد سزارین مداوم درد می کشن!!!! درحالیکه درد زایمان طبیعی فقط چند ساعته! و بلافاصله توانایی انجام ساده ترین کارهای شخصیتون و خواهید داشت!
و بازهم نمایش قدرت خداوند.
که هر چیزی او مقدر کند همان خواهد شد.حتی اگر تمام فکر و جسمت بگه نمیشه و نمی تونی.
در تمام این سالها همیشه از خودم پرسیدم حکمت این همه سختی از نازایی گرفته تا حاملگی و شرایط سخت بعدش، علتش چی بود خدا؟ و حالا اندکی از حکمت خداوند و فهمیدم ... فقط اندکی...
من اکنون باز هم، بعد از سه سال، در حال سپری کردن بارداری سوم هستم. یک روزی تصور مادر شدن برایم دست نیافتنی بود...
هرچند بازهم خداوند منو غافلگیر کرد چون چند سال دیگه میخواستم اقدام کنم و ماه های اول بارداری سوم خیلی سختتر از دفعات قبل تحمل شد.
پس راضیم به رضای خدایی که تا به این لحظه همه جوره کمکم کرده، و خدا برای من کافیست...
#دوتا_کافی_نیست
❣ @Mattla_eshgh