دیگر کسی در بیمارستان از درد رنج نمیبرد
با یک بمب همه را راحت کردند....💔
#طوفان_الاقصی
#فلسطین
#امام_زمان
اللهم عجل لولیک الفرج 😔
❌فوری
هم اکنون بمباران خاک لبنان توسط ارتش رژیم صهیونیستی
✖️امشب اسرائیل داره با دست خودش گورشو میکنه
4_6041956535117022563.mp3
9.04M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۱۱
حضور آدما توی زندگی تو، یه بهانه است
که بتونی باهاشون،
قشنگ ترین و هیجان انگیزترین نمایشنامه ی دنیا رو اجرا کنی...
تو نقشِ خدا رو بازی کن!
و بزرگی کردن رو یاد بگیر...
❣ @Mattla_eshgh
دیروز صبح ابتدا توییتر BBC خبری کار کرد مبنی بر اینکه تونلهای حماس زیر بیمارستانها و مدرسهها هستند. این زمینهسازی خبری برای یک حمله وحشیانه بود ...
بعد از حمله نیز، حانيا نفتالی اکانت فعال اسرائیلی که به نوعی سخنگوی مجازی نتانیاهوست در توییتی از حمله هوایی اسرائیل به یک بیمارستان خبر داد و مدعی شد که آنجا پایگاه حماس بوده!
👈 هر دو توییت پاک شدند و اثری از آنها نیست!! چرا که بیش از ۱۰۰۰ نفر در حمله دیشب به بیمارستان شهید شدند.
این دو توییت - و دهها خبر دیگر - مکمل هم بودند، اما جنایت آنقدر بزرگ بود که حتی اسرائیل و حامیانش هم مجبور شدند #خط_خبری را عوض کنند!!
اما خط خبری جدیدشان این شده که ما نزدیم و این کار حماس بوده. موردی که رسانههای آمریکایی هم به شدت در حال تقویت آن هستند ...
وقتی از آنها سوال شده که موشک - ظاهراً آمریکایی - با این قدرت در اختیار حماس نیست، گفتهاند آن را از بازار آزاد تهیه کردهاند!
خبیث همیشه خبیث است ...
🔴 وصیتنامهی کودک اهل غزه که در فضای مجازی فلسطین دست به دست میشود 😭
خوش آمدید، من هیا هستم و اکنون وصیت نامه ام را می نویسم
۱. پولهای من (۸۰ شِکِل است) : ۴۵ شِکِل (واحد پول) برای مامان، ۵ شِکِل برای زینت، ۵ شِکِل برای هاشم، ۵ شِکِل برای تیتا، ۵ شِکِل برای خاله هبة، ۵ شِکِل برای خاله مریم، ۵ شِکِل برای دایی عبود و ۵ شِکِل برای عمه سارة.
۲. اسباب بازیها و همه چیزهایم (وسایلم): برای دوستانم
زینت خواهرم ❤️ ریما ❤️ منة ❤️ أمل ❤️
۳. لباسهای من: برای دخترعموهایم ❤️ و اگر چیزی باقی ماند، انفاق کنید.
۴. کفش های من: به فقرا و نیازمندان اهدا کنید... البته بعد از شستنن ❤️
مطلع عشق
✍ قسمت ۱۲ آن هسته خرما هیچوقت جوانه نزد. خون مادر فواره زد رویش و ذوقش را برای جوانه زدن کور کرد
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۱۳
خوشحال از این که خودش دارد برای توجیه به من کمک میکند، سرم را تکان میدهم: _آره... آره...
پرتره را میگذارد زیر نقاشیها و بعدی، یک تصویر قدی ست از همان آدمِ ریشوی بدون صورت. تف به این شانسِ گندِ من.
آوید میزند زیر خنده:
_حالا واقعا یه سبک خاصه، یا کسی که عاشقشی این شکلیه شیطون؟ نکنه بابا لنگ درازی، چیزیه؟
-چیزه... ام... این...
-آوید کجایی پس؟ بیا بریم دیگه!
صدای دختر، باعث میشود هردومان برگردیم به سمت در اتاق. یکی از رفیقهای الکیخوش آوید ایستاده جلوی در:
_چکار میکنی اینجا؟ همه منتظرتن!
قدم برمیدارد به سمت جلو و گردن میکشد تا ببیند چرا سر من و آوید توی هم است. از شانس من افتضاحتر در دنیا نبود؟ حالا این فضول خانم هم برایش سوال میشود که این تصویر کیست و باید برای دونفر توضیح بدهم همه چیز را و بعد در کل خوابگاه میپیچد و...
آوید نقاشیها را میگذارد روی پایم و یکضرب از جا بلند میشود:
_بریم. همه بچهها رو جمع کردی؟
دست دوستش را میگیرد و میکشد دنبال خودش و من از خدا خواسته، سریع نقاشیها را میچپانم داخل پوشه. انگار ذهنم را خوانده.
در آستانه در، برمیگردد و میگوید:
_راستی بچهها، ما آخر هفتهها دور هم فیلم میبینیم. اگه خواستین شمام بیاین.
افرا بدون این که سرش را از روی جزوهاش بلند کند میگوید:
_ نه ممنون.
ولی من نظرم متفاوت است و همیشه بین فیلم دیدن و هر کار دیگری، فیلم را انتخاب میکنم. پوشه را جا میدهم میان وسایلم و از جا بلند میشوم:
_وایسا منم بیام.
خودم را میچسبانم به آوید تا محیط غریبه جمع، کمتر روی سرم سنگینی کند. تا قبل از شروع فیلم، همه در سر و کله هم میزنند جز من که با وجود میل شدید برای شرکت در شوخیها، جمع شدهام در خودم. فقط نگاهشان میکنم و سعی دارم از اصطلاحات عامیانهشان سر دربیاورم و به زور بخندم.
با آغاز فیلم، آهِ بیصدایی از نهادم بلند میشود. خل و چلها یک فیلم جنگی انتخاب کردهاند، دقیقا درباره جنگ سوریه. الان است که دل و رودهام را بالا بیاورم.
دوست دارم از جا بلند شوم و داد بزنم:
از شماهایی که در آرامش و امنیت ایران بزرگ شدهاید و ناامنی برایتان مثل افسانه است، از شماهایی که بلدید در آرامش لم بدهید پای فیلمِ بدبختیهای من و تخمه بشکنید و چیپس بخورید و آخرش هم کمی آبغوره بگیرید، متنفرم...
نگاه کردن به فیلم اعصابم را میریزد به هم؛ پس نگاهش نمیکنم. اگر باعث جلب توجه نمیشد، از اتاق میرفتم بیرون،
ولی حالا فقط همراهم را درمیآورم و اخبار را مرور میکنم تا حواسم پرت شود.
در خبرها هم چیز جدیدی پیدا نمیشود: حملات فلسطینیها به شهرکهای اسرائیلی،
خالی شدن شهرکها،
افول شاخصهای اقتصادی اسرائیل،
درگیریهای پراکنده در مرزهای لبنان و اسرائیل
و بحران بازگشت یهودیان اسرائیلی به اروپایی که مردم خودش هم در آن اضافهاند.
فکر کنم باید برای ادامه زندگی، روی روسیه حساب کنم، یا شاید استرالیا و حتی آسیای شرقی. شاید هم بروم قطب شمال. آخر دنیا.
یک جایی که فقط خودم باشم و برف و خرسهای قطبی. اگر پول داشته باشم، رویا را هرجایی میشود ساخت. تنها عنصر مهمش همان پول است.
چشمم میخورد به خبری جدید:
کشف و انهدام سه تیم تروریستی در مرزهای غربی ایران. نیشخند میزنم.
آرسن راست میگفت؛
دوباره پسماندههای گروههای تکفیری دارند خودشان را جمع و جور میکنند که حداقل قبل از نابود شدن، لگدی هم بزنند به جمهوری اسلامی.
***
✍ نویسنده: خانم فاطمه شکیبا
✍ قسمت ۱۴
***
آنچه مقابلم نوشته است را با خودم زمزمه میکنم: مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید.
-چی گفتی؟
این را افرا میگوید که دراز کشیده روی زمین و تا جایی که ممکن است، در کتابها و جزوههایش خم شده.
میگویم:
_هیچی... با خودم بودم.
افرا در سکوت، باز هم غرق میشود میان کتابها و جزوههایش.
هربار چیزی هم با خودش زمزمه میکند و یک بطری پر از کنجد گذاشته کنار دستش. گرسنه که میشود، کمی از کنجدها را میریزد در دهانش و ادامه میدهد به درس خواندن. بوی کنجد اتاق را برداشته. بجز وقتهایی که خواب است، غذا میخورد یا نماز میخواند، بقیه ساعتها خودش را با درس خفه میکند.
خیره میشوم به تصویر مرکز تخصصی مغز و اعصاب خورشید. ساختمانش شباهتی به مرکزی که در آن بودم ندارد. مکان و نامش همان است، اما ساختمان و کارکردش کاملا جدید. گویا ده سال پیش، ساختمان قبلی آتش گرفته و برای همین، دوباره از نو ساخته شده؛ از پایه.
جز این، هیچ سرنخ روشنی از گذشته ندارم. سرنخ دیگرم، تنها یک اسم است و صدا و تصویر محوش، که مثل یک گنج از آن محافظت کردهام.
صدایی خسته و مردانه که میگوید:
_اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقتی؟ (اسم من «حیدر»ه، میخوای باهام دوست بشی؟)
ناخودآگاه دستم میرود به سمت گردنبندم و از روی لباس، لمسش میکنم. چشمانم را میبندم و صدایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور میکنم؛ با همان وضوح روز اول:
_اذا مواعود، لانو فی مکان مو فینی العوده. سامحینی. (اگه برنگشتم بخاطر اینه که جایی هستم که نمیتونم برگردم. منو ببخش.)
من او را نبخشیدهام؛ هرچند انقدر قاطع این جمله را به زبان آورد که مطمئنم اگر میتوانست، برمیگشت؛ ولی مدتی ست دانیال، شعله شک را انداخته به خرمن اطمینانم؛ و نتوانستم روی استدلالهایش چشم ببندم. روی این حرفش که دائم زیر گوشم میخواند:
_حیدر ترسیده که تو بهش وابسته بشی و زندگیش رو مختل کنی. برای همینم ازت فرار کرده و رفته پی زندگیش.
دانیال به طرز نفرتآوری همه چیز را درباره من و گذشتهام میدانست و من چارهای جز اعتماد به او نداشتم. دوستی نبود که من به خواست خودم انتخابش کرده باشم؛ اما نقش قهرمان را در زندگیام بازی کرد؛ وقتی از قهرمانهای زندگیام، جز یک خاطره چیزی نمانده بود.
فشار بیشتری میآورم به گردنبند؛
طوری که دست خودم درد میگیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم.
دانیال هربار آن را در گردنم میدید، نیشخند میزد:
_نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو میتونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت میخوای بری سراغش؟
یک بار سر همین حرفها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهرههای گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقهاش را بگیرم:
_بار آخرت باشه درباره این فضولی میکنی.
و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها میکرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آیندهای که میشد با او ساخت؛ روی پدری کردنش.
من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند.
شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامهام. آمدهام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقهاش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟
گردنبند را با یک حرکت سریع، درمیآورم و میکوبم روی میز.
افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا میپرد:
_چی شد؟
دستانم را فشار میدهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه میکنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز.
افرا میپرسد:
_حالت خوبه؟
جوابش را نمیدهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمیکند که باعث میشود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج میرود و ضربانم انقدر تند و بلند میشود که صدایش کَرَم میکند.
✍ قسمت ۱۵
دست سنگینی به گلویم چسبیده و فشارش میدهد. به یقهام چنگ میزنم، بلکه راه گلویم باز شود که نمیشود.
هرچه برای نفس کشیدن تقلا میکنم، هوا از دهانم رد نمیشود. مغزم از نبود اکسیژن درهم جمع میشود. الان است که بمیرم. مطمئنم اینبار بار آخر است. چشمانم تار میشوند و سرم گیج میرود.
تعادلم بهم میخورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو میریزم. درد برخورد با زمین را حس نمیکنم و فقط از تنگی نفس به خودم میپیچم. افرا کجاست؟ نمیبینمش. افرا بیا کمکم...
***
دوباره آن هیولا داشت میغرید، پا بر زمین میکوبید و زمین را میلرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم.
موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک میشد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش میفهمیدم.
خودم را به سهکنج دیوار چسباندم. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما میترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر.
پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمیبرد و گریه میکردم، و شب قبلترش بخاطر این که زبانم برای سخن گفتن نچرخید.
کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاکهای سقف روی سرمان ریخت.
حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدیاش را کجا میگذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمیدانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود...
تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم میکند، مرا تا حد مرگ میترساند. به حنجرهام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمیدانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمیشنیدم. حتی لغزش پای برهنهام روی زمین داغ و ناهموار را نمیفهمیدم؛
فقط میخواستم از آن هیولا دور شوم و به آغوش مادرم برسم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود.
ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد. برای رها شدن دست و پا زدم، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمیچربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببُردش.
با همه وجود، دستانم را تکان میدادم و لگد میپراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم.
دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر برای جیغ زدن رمق نداشتم. آرام مینالیدم و چهارستون بدنم میلرزید.
چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاکآلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقابدار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش.
چهرهاش آفتابسوخته بود و ریشهایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لبهایش رنگپریده. تندتند نفس میزد و نفسهایش به صورتم میخورد. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، روی صورتم راه باز کرد و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمیآمد.
مرد، دستپاچه دنبال قمقمهاش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت:
_مای! (آب!)
گلویم میسوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که برای جیغ کشیدن به حنجرهام آورده بودم. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف میلرزید.
حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقتهایی افتادم که مادر صورتم را میشست. مرد میان موهایم دست کشید، مثل وقتی مادر نوازشم میکرد.
- اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.)
جملاتش شتابزده و آشفته بود؛