✅ پدرخود خوانده طب اسلامی: امام زمان از غرب، ظهور میکند. از اروپا یا آمریکا
🔹«بنده عباس تبریزیان رازی را خدمت شما عرض می کنم، رازی که کمتر کسی از آن اطلاع دارد؛ بنا بر مخفی ماندن این راز در گذشته بوده ولی شاید زمان آن رسیده که این راز را فاش کنم . این راز این است که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف از غرب ظهور میکند، از اروپا یا آمریکا و در میان دایی ها و پسر دایی هایش ظهور خواهد کرد»
🔸«عمده یاران امام زمان از شوروی سابق خواهند بود، تمامی این حرف ها ادله محکم و مستحکم دارد که روزی بیان خواهد شد و بنده این راز را از قبل می دانستم و در زمان نوشتن کتاب نشانه های ظهور حضرت متوجه شدم (کتاب العد التنازلي في علائم ظهور المهدي عجل الله تعالی فرجه الشریف) ولی الان زمان گفتن این راز است».
🔸آقای تبریزیان در پایان اعلام میکند: «اگر امام زمان از غرب ظهور کرد غافلگیر نشوید»
◀️ جناب آقای تبریزیان؛ شما بر اساس کدام روایت، چنین ادعایی را مطرح میکنید؟!!!
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سید احمد رضوی | صراط
🔻 کتاب "به هر قیمت"
🔹 آمریکا؛ طمع، قدرت، جنگ بی پایان
🔸 این کتاب خواننده رو با پشت پرده های جنگ افروزی آمریکا آشنا میکنه که سه فاکتور طمع، پول و قدرت هست. چون کتاب به سبک رمان نوشته شده برای خواننده جذابیت داره که تا انتها مباحثش رو دنبال کنه👌
▪️ قیمت این کتاب با اینکه 380 صفحه داره اما در مجموعه 16.000 تومان هست علتش هم چاپ قدیم بودنش هست(الان بخواد چاپ بشه حداقل 150 تومان قیمت میخوره)
🔹 اگه دنبال شناخت بهتر آمریکا هستید حتما خواندن این کتاب رو در دستور کارتون قرار بدین
✅ درگاه تهیه کتاب به هر قیمت 👈 لینک کتاب
سفارش از طریق ادمین 👇
👤@admin_Oniketab
🏛موقوفه کتاب،برای ترویج کتاب
🔻 عملا به مرحله شمارش معکوس توافق آتش بس رسیده ایم
🔹 اسرائیل تمام گزینه ها و فرصت های خودش را استفاده کرد ( بمباران هوایی، جنگ محدود زمینی، عملیات روانی-رسانه ای و ...) تا بتواند امتیازی کسب کند و در هنگام مذاکرات دست برتر را داشته باشد.
🔹 اما هرچه پیش رفت، وضعیتش وخیم تر شد و در باتلاقِ غزه بیشتر فرو رفت.
🔹 حال، فرصتها تمام شده و امیدی برای اخذ دستاورد و امیدی وجود ندارد، لذا با گردنی شکسته به سمت توافق آتش بس در حال حرکت است. (اگر از ۲۰ روز پیش همان آتش بس تا حدودی توافق شده را میپذیرفت، اکنون وضعیتش بهتر بود😂)
9.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
تفکر صهیونستی باور دارد جمعیت دنیا باید کم شود؛
و سالهاست که با دو ابزار مهم، در حال نسل کشی است!
@ostad_shojae4_6050703360569378471.mp3
زمان:
حجم:
9.26M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۱۵
بگــــو و بشمار؛
با همین زبانت!
خوبیها، محبت ها، زیبائیها، امنیت ها و خیرهایی رو که از وجود دیگران بهت میرسه!
💕به زبان آوردنِ زیبائیهای دیگران،
محبتِ عمیق اونا رو برات جلب می کنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ سردیهای عاطفی میان همسران، غالباً
محصول یک اشتباه بزرگ و تکراری است!
🔴 #زنان_و_مردان_بخوانند!
💠 همسر شما همانی میشود که مدام در گوشش میخوانید! به صورت مستقیم یا غیر مستقیم! پس همیشه او را 👇
سلطان دل... ❤️
با گذشت.. 💪
مدیر و مدبّر .. 😌
فداکار ☺️
خانواده دوست🍀
مهربان 💓
دست و دل باز 👌
با ایمان 🌹
دوستداشتنی ❤️
و ...
بنامید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍ قسمت ۹۴ صدای سخنرانیِ زن سیاهپوستی که بالای سن نشسته را گنگ و محو میشنوم. انگار دارد به یکی از
💠رمان معمایی، امنیتی و دخترانه #شهریور
✍ قسمت ۹۵
نمیدانم باید خوشحال باشم یا ناراحت. این کار من، برای این بود که به نیروی سایهام بفهمانم که توانستهام وارد تالار همایش شوم و انقدر دسترسی دارم که بتوانم یک قطعه مثل بمب را وارد سالن کنم؛ درواقع، اعلام آمادگیام برای عملیات است.
نیروی سایهام بعد از من، به سرویس بهداشتی آمده و از سفید بودنم مطمئن شده؛ بعد هم قطعه را برداشته تا به من بگوید شرایط برای انجام عملیات امن است و باید شروع کنم. اگر قطعه داخل سطل میماند، به این معنا بود که در تور نیروهای امنیتیام و عملیات لو رفته.
جای خوشحالی دارد که در تور نیستم... زندان نمیروم؛ حداقل تا الان.
ولی... ولی حالا دیگر اگر عملیات را انجام ندهم، همان نیروی سایه، من را هم همراه همه کسانی که در سالن هستند میکشد... یا شاید بدتر. شاید من را تحویل موساد میدهد تا زجرکشم کنند.
دوباره لرز میکنم و قسمت توجیه مغزم فعال میشود:
هیچ کاری نمیتونی بکنی... حتی اگه عملیات رو انجام ندی، یه نیروی سایه هست که کار رو تموم کنه. قهرمانبازی در نیار. تو نمیتونی اونا رو نجات بدی.
سرم داغ شده است. انگار تب دارم؛ تبِ عملیات. از سرویس بیرون میروم. زن چشمبادامی خیلی وقت است که رفته. هیچکس مقابل روشویی نیست.
با یادآوری خوابی که دیدم، دستانم را زیر شیر میگیرم و محکم به هم میمالم؛ انقدر که به سوزش بیفتند.
پشت سرم، دختر جوانی را در آینه میبینم. چادری و آشنا... مطهره است؛ همسر عباس. مانند یک مادر عصبانی نگاهم میکند. یک مادر که میخواهد تمام دلخوریاش را در نگاه ملامتگر و مهربانش بریزد و دخترش را شرمگین کند.
برای فرار از شرمی که تمام تنم را داغ کرده، آرام میگویم:
_اینطوری نگاهم نکن. تو مُردی. توی کار زندهها دخالت نکن.
همچنان نگاهم میکند. صدایش را میشنوم که بدون تکان خوردن لبهایش، میپرسد:
_مردمی که توی اون سالنن چه گناهی دارن؟
در دل میگویم:
_من چه گناهی داشتم؟
-تو قاتل نیستی، تو دختر عباسی.
نیشخند میزنم و تبم بالاتر میرود:
_پس به عباس بگو خودش یه کاری بکنه!
سرم سنگین میشود. الان است که از شدت فشار نبض، مغزم بترکد. دستانم را پر از آب میکنم و به صورتم میپاشم. سردی آب، کمی از آتشِ درونم را خنک میکند. چشمم که دوباره به آینه میافتد، افرا را میبینم که بجای مطهره ایستاده. جیغم را در گلو میخشکانم؛ اما نمیتوانم جا خوردنم را پنهان کنم. از کجا پیدایش شد این دختر؟ صبح تا الان ندیده بودمش.
افرا با چشمان سبز و همیشه طلبکارش نگاهم میکند:
_چیزی شده؟ چرا رنگت پریده؟
دوباره چهره خودم را در آینه میبینم؛ مثل مُردهها شدهام. قطرات آب، روی پوستم سر میخورند و از چانهام میچکند. تندتند سرم را تکان میدهم:
_نه... چیزی نیست... خوبم... صبحانه درست نخوردم، یکم ضعف کردم.
افرا، شکاک و ناباور ابرو بالا میدهد: _مطمئنی؟
از نگاهش بدم میآید. انگار همهچیز را میداند و میخواهد از خودم اعتراف بگیرد. به زور لبانم را کش میآورم و میخندم:
_آره خوبم. نگران نباش.
افرا شانه بالا میاندازد:
_باشه؛ هرجور راحتی.
دستانش را میشوید و روسریاش را دوباره تنظیم میکند. صدای تقتق پاشه کفشش روی سرامیک دستشویی میپیچد و بیرون میرود.
شترق... یک سیلی محکم میزنم به خودم، طوری که پوستم به سوزش میافتد. سیلی دوم را به سمت دیگر صورتم میزنم. سوزش گونههایم قرینه میشوند؛ سرخیشان هم. زل میزنم به چشمان خودم و میگویم:
خودتو جمع کن دختر! کارت رو انجام بده و برو.
دستی به روسریام میکشم و مرتبش میکنم. این روسری هدیه آوید است؛ دو روز پیش آن را برایم خرید تا برای همایش، روسری مشکی نپوشم. چقدر هم ذوق کرد که رنگ طوسی خاکستری، با چشمانم هماهنگ است.
✍ قسمت ۹۶
لوازم آرایشم را از کیف بیرون میآورم. بویشان حالم را بد میکند. اینها هم هدیه دانیالاند؛ وگرنه من همیشه از این که صورتم را مطابق استانداردهایی که مردان تعیین کردهاند نقاشی کنم، متنفر بودم. این را به دانیال هم گفتم. گفتم خودم را با همین صورت دوست دارم؛ نه یک صورت پلاستیکی.
اینبار ولی مجبورم کمی رنگ و لعاب به اجزای صورتم بنشانم؛ در حدی که رنگپریدگی لبانم و گود افتادن پای چشمم به چشم نیاید.
دوباره به خودم نگاه میکنم؛ بهتر شد. حداقل دیگر شبیه مُردهها نیستم. لوازم آرایش را داخل کیف میریزم و به خودم در آینه لبخند میزنم.
سرم حالا خنکتر شده. به تالار برمیگردم؛ سخنران آفریقایی کلامش را تمام کرده و دارد با تشویق حضار، از سن پایین میآید.
فردا، همین موقع، همهشان میمیرند.
***
مسعود بیاجازه در خودروی کمیل نشست؛ اما کمیل نه اعتراض کرد و نه واکنش نشان داد. در سکوت، فقط به روبهرویش خیره بود؛ به خیابانِ طولانیِ مقابلش که درختهای خزانزده دو سویش را گرفته بودند.
مسعود خشمگین و تهدیدآمیز گفت:
_فکر کردی اگه ادای عباسو دربیاری ازت تشکر میکنیم؟
کمیل باز هم نگاهش را برنگرداند:
_من ادای کسی رو درنمیارم.
-دقیقا داری ادای عباس رو درمیاری؛ یواشکی آریل رو تعقیب میکنی، بدون این که دلیلی داشته باشه.
-داره. خودتم میدونی.
مسعود یکه خورد. کمیل ادامه داد:
_خودتم حواست بهش بوده که به من خوردی.
مسعود سکوت کرد و نفسهای عمیق کشید. پرچم سپید مسعود که بالا رفت، کمیل گفت:
_آریل تحت نظره. یکی شبیه دانیال داره تعقیبش میکنه. و تو هم اینو فهمیدی.
-اوهوم.
-فکر میکنی توی خطره یا خود خطر؟
-نمیدونم.
-درباره دانیال چیز جدیدی نفهمیدی؟
-رابط امید میگه یک سالی هست که کارش عملیاتهای کوچیک و وحشیانه ست، بیشتر ترور شخصیتها. یه بخشی از پروژه بزرگ انتحاری موساده. دارن سعی میکنن با عملیاتهای کمخرج فلجمون کنن. میخوان قبل این که نابود بشن همه رو با خودشون پایین بکشن.
کمیل خودش را روی صندلی جابهجا کرد. یک دستش را روی چانهاش گذاشت و آرام با انگشت اشارهاش، به چانهاش زد:
_فکر میکنی هدف بعدیش آریله؟ یا ما؟
-نمیدونم؛ یعنی یه چیزی درباره آریل هست که ما نمیدونیم.
-همون موقع که گفتی پاکه من فکر کردم یه جای کارش میلنگه.
-بعد از این که با ما درباره عباس حرف زد، به برادر ناتنیش اسحاق پیام داد و ازش خواست علت ترور عباس رو پیدا کنه.
کمیل با چشمانی متعجب روبه مسعود چرخید و آرام لب زد:
_اسحاق؟ همون خبرچین لبنانیه که برات کار میکنه؟
-آره. به اسحاق گفتم همه مدارک مربوط به شهادت عباس رو بده بهش. حتی این که تحت نظر موساد بوده.
صدای کمیل بالا رفت و کمی سرخ شد:
_این کارو کردی که چی بشه؟
-حق داشت همهچیز رو بدونه. اگه موساد تحت نظرش گرفته باشه تا جذبش کنه، دونستن این قضیه میتونه نجاتش بده.
کمیل سرش را به پشتی صندلی تکیه داد، چشم بست و نفسش را بیرون داد:
_باید یه دور دیگه بررسیش کنیم.
-به اسحاق و چندنفر دیگه سپردم.
-و دیگه چکار کنیم؟
-آریل رو سفید نگه میداریم. نباید بفهمن تحت نظر ماست.
✍ قسمت ۹۷
کیفم را بر دوش میاندازم و به طرف در هتل قدم تند میکنم. مهمانان عرب را بعد افطارشان تا اتاقهاشان همراهی کردهام و باید برگردم خوابگاه. لابی هتل شلوغ است؛ بیشترشان مهمانان همایشاند.
دلم لک میزند برای این که من هم با آرامش بنشینم پشت میز کافیشاپ هتل و خودم را به یک شکلات داغ مهمان کنم؛ اما دلهره فردا نمیگذارد یک جا بند شوم.
از لابیِ گرم هتل که بیرون میآیم، باد سرد به صورتم میخورد. همراهم زنگ میزند، شماره ناشناس است. تماس را جواب میدهم:
_بله؟
-سلام. خوبی؟
از شنیدن صدای آرسن چندشم میشود. دندانهایم را بر هم فشار میدهم و میگویم:
_قبلا انقدر زبوننفهم نبودی.
میخندد. میگویم:
_من الان خیلی خستهم. داشتم روی تختم چرت میزدم که تو بیدارم کردی. مزاحم نشو.
باز هم میخندد.
- چرا تختت رو گذاشتی جلوی در هتل؟
-چی؟
-بیا این طرف خیابون. کارت دارم.
تنم یخ میکند. پسره فضول؛ حتما تا الان دنبالم بوده. میگویم:
_کار دارم.
-میرسونمت هرجایی که بخوای.
میخواهم بگویم لازم نکرده؛ اما یادم میافتد که ممکن است دیگر هیچوقت آرسن را نبینم. روی هم رفته، برادر بدی نبود. تصمیم میگیرم در آخرین دیدارمان روی خوش نشانش بدهم تا خاطره خوبی در ذهن هردومان بماند. میگویم:
_باشه.
آنسوی خیابان پارک کرده است. سوار میشوم و زیر لب سلام میکنم. انگار بار اولم است که آرسن را میبینم. دلم برایش تنگ شده. محبت خواهرانهای که زیر خاکستر پنهان بود، دوباره دارد سوسو میزند. بغضم را قورت میدهم و میگویم:
_خب؛ چکارم داری؟
-هیچی. گفتم شاید خسته باشی، یکم ببرم بگردونمت. دوست داری بریم کجا؟
دلم میخواهد بروم سر قبر عباس و مادرش، ازشان عذرخواهی کنم و برایشان توضیح بدهم که چارهای نداشتم؛ اما نمیشود. مطمئنم از بعد اعلام آمادگی برای عملیات، تحت نظر نیروی سایهام که منتظر است دست از پا خطا کنم تا بکشدم. اگر بروم آنجا، ممکن است فکر کند پشیمان شدهام و نمیخواهم عملیات را انجام دهم.
پس به آرسن میگویم:
_منو برسون خوابگاه.
-مطمئنی دوست نداری با هم شکلات داغ بخوریم؟
تعجبم را پنهان میکنم. در جامعهالمصطفی ذهنخوانی هم یادشان میدهند؟ آرسن هنوز من را میشناسد. میداند در فصل سرما، شکلات داغ را بیشتر از هرچیزی دوست دارم. پشت چشم برایش نازک میکنم و میگویم:
_باشه. ولی زود. میخوام زود بخوابم.
میخندد و انگار بعد مدتها، یادم میافتد چقدر دلم برای خندهاش تنگ شده بود. آدم اگر با برادرش سر جنگ نداشته باشد هم دنیا جای قشنگی ست؛ حتی اگر برادرش او را نامحرم بداند و مستقیم نگاهش نکند!
میگوید:
_خوبی؟ چه خبر؟
-ممنون. خبری نیست.
-روز اول همایش خوب بود؟
✍ قسمت ۹۸
-روز اول همایش خوب بود؟
-بدک نبود.
-توی اخبار هم نشون داد. همهش میگشتم ببینم پیدات میکنم یا نه؛ ولی ندیدمت.
لبخند کمرنگی میزنم.
-از دوربین فراریام.
آرسن جلوی یک مغازه میایستد و میگوید:
_صبر کن تا برم بخرم و بیام.
سرم را به پشتی صندلی تکیه میدهم. انگار همهمه تالار همایش، هنوز در سرم گیر کرده و بیرون نمیآید. چیزی هم در دلم بالا و پایین میرود؛ به قول ایرانیها انگار در دلم رخت میشویند. تاب نمیآورم.
چشم باز میکنم وسراغ گوشیام میروم. یک هفته است که دسترسیام به دانیال قطع شده؛
طبق برنامه. دیگر واقعا آخرش است. فردا، نزدیک سیصد نفر را میکشم و تبدیل به آدم دیگری میشوم. یک هویت جدید؛ یک قاتل.
کلمه «قاتل» در ذهنم تکرار میشود. دانیال میگفت:
_فقط کافیه وقتی به یه جای امن رسیدی، یه دوش آب سرد بگیری. اونوقت همهچیز از ذهنت پاک میشه؛ از جمله عذاب وجدانش.
یعنی یک دوش آب سرد همهچیز را پاک میکند؟ شاید برای یکی دونفر جواب بدهد؛ ولی پای سیصد زن بیگناه وسط است... شاید هم دانیال راست بگوید. اگر من لحظه جان دادنشان را نبینم و نشناسمشان، دیگر احساس نمیکنم که قاتلم. یک قاتل چطور غذا میخورد؟ چطور تفریح میکند؟ چطور میخوابد؟ میتواند از یاد ببرد که چه کسانی را کشته؟
-تو قاتل نیستی... تو دختر عباسی...
صدای مطهره در گوشم میپیچد. بیچاره عباس. کاش واقعا مُرده باشد و نبیند ثمره کار خیرش، کشته شدن سیصد انسان بیگناه است. آنها هیچ تقصیری نداشتهاند که بخواهند بابت زندگیِ نکبت من تقاص پس بدهند.
گوشی را باز میکنم و بیاختیار، دستم دکمه شمارهگیر را لمس میکند. به ذهنم فشار میآورم.
یک... یک... چهار...
انگشتم چند میلیمتری دکمه سبز تماس میماند. حماقت است. زنگ بزنم به اطلاعات سپاه و بگویم:
ببخشید، فردا قراره من سیصد نفر رو توی یه سالن گیر بندازم و با سم سیلکوسارین بفرستم اون دنیا. لطفا جلوی منو بگیرید، ولی زندانیم نکنید، درضمن نذارید موساد بکشدم.
خودم از فکر احمقانهام خندهام میگیرد. اگر بر فرض محال، حرفم را باور کنند، خودم را به کشتن دادهام. یا شاید راه دیگری باشد... عملیات را انجام ندهم و قبل از این که نیروی سایه بجای من مردم را بکشد، به اطلاعات خبر بدهم. ولی باز هم... فایده ندارد. آخرش میمیرم. شمارهای که گرفته بودم را پاک میکنم و گوشی را توی کیفم میگذارم.
حرزی که عباس داده بود را از داخل یقهام درمیآورم و در دستم فشار میدهم. زیر لب میگویم:
چکار کنم؟ هیچ راهی نمونده...
در ماشین باز میشود و بوی شکلات داغ و دونات تازه در ماشین میپیچد. حرز را زیر روسریام پنهان میکنم و دوباره نقاب لبخند به چهره میزنم.
آرسن داخل ماشین مینشیند و لیوان شکلات داغ و دونات را دستم میدهد. میگویم:
_ممنون.
دستانم را دور لیوان شکلات داغ حلقه میکنم تا گرم شوند. به خودم میگویم: _فقط چند دقیقه به فردا فکر نکن... از آخرین شبی که دستات پاکه لذت ببر؛ از آخرین شبِ قاتل نبودنت.
یک گاز بزرگ به دوناتم میزنم و جرعهای از شکلات داغ را مینوشم. مزه زندگی میدهد... مزه خانواده. یعنی میشود بعد از این که قاتل شدم هم همینطور از شکلات داغ لذت ببرم؟ اصلا کسی هست که بشود با او شکلات داغ نوشید؟ با دانیال؟ یا با یک دوست جدید...؟
-مطمئنی حالت خوبه؟
تکهای از دونات در گلویم میپرد و سرفه میکنم. کمی دیگرش را مینوشم تا دونات پایین برود. میگویم:
_چی؟ آره... خوبم.
-یکم مضطرب به نظر میای.