#قسمت هفتاد و هفتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸خاک، خاک نیست
دستش رو گذاشت روی شونه ام ...
جایی که پدربزرگت شهید شده ... جایی نیست که کسی بتونه بره ... هنوز اون مناطق تفحص نشده ... زمینش بکر و دست نخورده است ...
تا همین جاشم ... شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمی دادن ... پارتیت کلفت بود ...
خندید ...
پارتی شماها کلفته ... من بار اولم نیست اومدم ... بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد برم ... شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن ... و مهمون داری کردن ... هر جا رفتیم راه باز شد ... بقیه اش هم عین همین جاست ... خاک خاکه ...
دلم سوخت ... نمی دونم چرا؟ ... اما با شنیدن این جمله ... آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن ...
و از جا بلند شدم ... وقت نماز شب بود ... راه افتادم برم وضو بگیرم ... اما حقیقت اینجا بود که ... خاک، خاک نیست ... و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد ... طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره ... اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت ... کوله ام رو برداشتم برم بیرون ... توی در رسیدم به آقا مهدی ... دست هاش رو شسته بود و برمی گشت داخل ... نرفت کنار ...
ایستاد توی در و زل زد بهم ... چند لحظه همین طوری نگام کرد ... بدون اینکه چیزی بگه ... رفت نشست سر سفره ... منم متعجب، خشکم زد ... تو این 10 روز ... اصلا چنین رفتاری رو ازش ندیده بودم ... با هر کی به در می رسید ... یا سریع راه رو باز می کرد ... یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... هستید؟ ...
.
.
.
.
.❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
حفظ حجاب پاسداری از ✨ولایت✨ است 💓 @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
شروع پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇👇
هر صبح...
به فال آمدنت.... قرآن می گشاییم....
الیس الصبح بقریب ....؟؟
#سلام
یگانه طلوع زمین...
❣ @Mattla_eshgh
ــــــ....🌟🍃🔘🌟🔘🍃🌟....ــــــــ
#استاد_پناهیان
❇️ احــترامـ بہ ولیّ فقیـہ ؛
در صـدر امتحاناتــ تواضـع یڪ امتــ استـــ .✔️
🖌 بودنـد کــسانے ڪه جــزء
«یجاهدون فی سبیل الله» بودنــد
👈 ولے اینـ تواضـع بہ «ولیّ» را نداشـتند؛
⭕️ اینهـا مثـل مارقیــن از دیـن و انقـلاب و اسلامـ ،
بیرونــ رفتنـد.
🖌خـوارج همـ خیلے مجـــاهد بودنـد،
👈اما نسبتـــ به علے(ع) تواضـع نداشـتند.
♦️در حالے ڪہ مهمـتریــن تواضــع،
تواضــع بہ👈 ولیّ خـــداست.
♦️ و زشـتـــ تریــن تکــــــبّر ،
تکـــــبّر بہ👈 ولیّ خداستـــ .
ــــــ....🌟🍃🔘🌟🔘🍃🌟....ـــــــــ
❣ @Mattla_eshgh
Servat 3.mp3
1.99M
#ثروت_در_اسلام 4
✅ صحبت امام حسن علیه السلام با مرد یهودی در مورد زندان مومن و بهشت کافر
استاد پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
حاج آقا قرهی:
با آقاجان حرف بزنیم. هر شب حرف بزنیم، همانطور که گفتم. بگوییم: آقاجان! تو که اینقدر خوبی، ما هم دوست داریم خوب شویم، یک نگاهی کن ما عوض شویم. پرونده ما دست مبارکت میرسد، کاری کن که ما حدّاقل عامل اشک و رنجش خاطر شریف شما نباشیم و قلب نازنین شما را به درد نیاوریم، آقاجان! یابن الحسن!
ای جوانهای عزیز! چقدر با این صحبت کردنهای هر شب که گفتم و میگویم، خو کردید؟ آنقدر خصوصیّت دارد که مدام تکرار میکنم، در این غوغایی است. عرض کردم هر شب قبل از خواب، آن موقعی که دیگر به تعبیر عامیانه مسواکت را هم زدی، میخواهی بخوابی، برقها خاموش است، از همسرت جدا شو، ای طلبه! از همحجرهایات جدا شو، دانشجوی عزیز! از همخوابگاهی جدا شو، از همه جدا شو، با آقاجان خلوت کن، حرف بزن.
آقا جان آنقدر دوست دارد صدای ما را بشنود. به خصوص خودشان فرمودند: آنقدر دوست دارم صدای جوان را بشنوم. خیلی به جوانها عشق میورزد. آقای جوانپسندی است.
جوانها! عزیزان من! آقا خیلی شما را دوست دارد و به شما عشق میورزد.
آقاجان! شرمندهام با این اعمال زشتم با شما صحبت میکنم. بعضی مواقع میخواهم حرف بزنم، میدانم زشتیها و بدیهایم اجازه نمیدهد. آخر من بیچاره چگونه با تو حرف بزنم یابن الحسن؟! چه توقعی دارم منِ بد با تویِ خوب صحبت کنم؟!
یابن الحسن! آقاجان! ایّام هم که ایّام اسارت اهلبیت(علیهم صلوات المصلّین) است. آقاجان! دلت از یک طرف در درد است، قلبت شکسته است، اشک چشمت خون است، ما هم که اضافه میکنیم، وامصیبتا! چه کنم من بیچاره؟! خدایا! کسی را به چه کنم، چه کنم نیانداز. من به چه کنم، چه کنم افتادم. چه کنم دیگر کار زشت نکنم؟! چه کنم که دیگر قلب آقایم را نشکنم؟! چه کنم؟! چه کنم؟! یابن الحسن! آقاجان! خودت بگو.
آقاجان! فقط میدانم اگر عنایت نکنی، من بدتر میشوم. یک موقع نگاه میکنی میبینی من قعر جهنّمم!
ولی آقاجان! یک زشتی هم دارد! ببخشید منِ بیادب جسارت میکنم امّا آقاجان! منی که این همه مدّت در عمرم برای جدّ مظلومت اشک ریختم، بد نیست با دشمن اهلبیت در یک جا باشم «وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلَائِکَ» ؟! آقا! آیا بد نیست که ولو غلام بدی هم هستم، از توی حبیب جدا بشوم؟! آقا جان! برای خودتان بد است. در جهنّم من را ریشخند میکنند. میگویند: این همه گفتی یابن الحسن! جایت را ببین؛ این همه گفتی حسین، جایت را ببین؛ بعضی نذر کردند دو ماه محرّم و صفر مشکی بپوشند، در آنجا میگویند: این همه مشکی پوشیدی امّا ببین کجایی! آقا! برای شما بد میشود! یابن الحسن! من که بدم، خودم هم که اقرار میکنم امّا یک کاری کن برای شما بد نشود، یابن الحسن!
✍️خبرگزاری فارس
🌹🆔 @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#قسمت هفتاد و هفتم داستان دنباله دار نسل سوخته 🔸خاک، خاک نیست دستش رو گذاشت روی شونه ام ... جایی
#قسمت هفتاد و هشتم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 الفاتحه
برق از سر جمع پرید ...
کجا هست؟ ...
یه جای بکر ...
- تو از کجا بلدی؟ ...
خندید ...
من یه زمانی همه اینجاها رو مثل کف دستم می شناختم... یه نقشه الکی می دادن دست مون ... برو و برگرد ... حالا هستید یا نه؟ ...
هر کی یه چیزی می گفت ... دل توی دلم نبود نتیجه چی میشه ... همون طوری ایستاده بودم اونجا و خدا خدا می کردم ...
خدایا ... یعنی میشه؟ ... خدایا پارتی من میشی؟ ...
بساط غذا که جمع شد ... دو گروه شدیم ... صاحب خونه آقا مهدی رفت توی یکی دیگه از ماشین ها ... اون دو تا ماشین برگشتن ... و ما زدیم به دل جاده ... از شادی توی پوست خودم جا نمی شدم ...
تا چشم کار می کرد بیابان بود ... جاده آسفالت هم تموم شد و رفتیم توی خاکی ... حدود ظهر بود ... رسیدیم سر دو راهی ... پیچید سمت چپ...
- باید مستقیم می رفتی ...
برای اینکه بریم محل شهادت پدربزرگ مهران ... باید از منطقه * بریم ... اونجا رو چند بار شیمیایی زدن ... یکی دو باری هم بی
ن ما و عراق ... دست به دست شد ... ممکنه دوبله آلوده باشه ...
آقا رسول ... نگاه خاصی بهش کرد ...
مهدی گم نشیم؟ ... خیلی ساله از جنگ می گذره ... بارون زمین رو شسته ... باد، خاک رو جا به جا کرده ... این خاک و زمین هزار بار جا به جا شده ... نبری مون مستقیم اون دنیا ...
آقا مهدی خندید ...
- مسافرین محترم ... نیازی به بستن کمربندهای ایمنی نمی باشد ... لطفا پس از قرائت شهادتین ... جهت شادی روح خودتان و سایر خدمه پرواز ... الفاتحه مع الصلوات ...
پ.ن: در بخش هایی که راوی، اسم مکان یا اسم خاصی را فراموش کرده؛ از علامت * استفاده شده است.
.
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت هفتاد و نهم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸 پس یا پیش؟
من و آقا رسول ... دو تایی زدیم زیر خنده ... آقا مهدی هم دست بردار نبود ... پشت سر هم شوخی می کرد ... هر چی ما می گفتیم ... در جا یه جواب طنز می داد ... ولی رنگ از روی صادق پریده بود ... هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم ... اون بیشتر جا می زد ... آخر صداش در اومد ...
حالا حتما باید بریم اونجا؟ ... اون راویه گفت ... حتی از قسمت های تفحص شده ... به خاطر حرکت خاک ... چند بار مین در اومده ... اینجاها که دیگه ...
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود ... از توی آینه بهش نگاهی انداخت ...
نترس بابا ... هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده ... دست عراق نیوفتاده که مین گذاری کنن ... منطقه آلوده نیست ...
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش ... اومد درستش کنه ... اما بدتر ...
پدرت راست میگه ... اینجاها خطر نداره ... فقط بعد از این همه سال ... قیافه منطقه خیلی عوض شده ... تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ...
با شنیدن کلمه گم شدن ... دوباره رنگ از روش پرید ... و نگاهی به اطراف انداخت ... پرنده پر نمی زد ... تا چشم کار می کرد ... بیابان بود و خاک ... بکر و دست نخورده ...
هر چند ... حق داشت نگران بشه ... دو ساعت بعد ... ما واقعا گم شدیم ... و زمانی به خودمون اومدیم ... که دیر شده بود ...
آقا مهدی ... پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ... اما فایده ای نداشت ... نماز رو که خوندیم ... سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت برسیم ... هوا تاریک شد ... تاریک تاریک ... وسط بیابان ... با جاده های خاکی ... که معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...
چند متر که رفتیم ... زد روی ترمز ...
دیگه هیچی دیده نمیشه ... جاده خاکیه ... اگر تا الان کامل گم نشده باشیم ... جلوتر بریم معلوم نیست چی میشه ... باید صبر کنیم هوا روشن بشه ...
شب ... وسط بیابان ... راه پس و پیشی نبود ...
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم ... شب ... وسط بیابان ... سوز سردی می اومد ... صادق خوابش برد ... و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش ... و من، توی اون سکوت و تاریکی... غرق فکر بودم ... یاد آیه قرآن که می فرمود ... چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما شر شما در اونه ...
- خدایا ... من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن ... تاوان و بهای اشتباه منه؟ ... یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟ ...
محو افکار خودم ... که آقا رسول و آقا مهدی ... شروع به صحبت کردن ... از خاطرات جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ... و من در حالی که به در تکیه داده بودم ... محو صحبت هاشون شده بودم ... گاهی غرق خنده ... گاهی پر از سوز و اشک ...
آقا مهدی ... تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟ ...
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب ... این سوال رو پرسیدم ... یهو از دهنم پرید ... اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد ... توی اون تاریکی هم می شد ... بهم ریختن و خیس شدن چشم هاش رو دید ...
تلخ ترین خاطره ام ... مال جبهه نبود ... شنیدنش دل می خواد ... دیدن و تجربه کردنش ...
ساکت شد ...
من دلش رو دارم ... اما اگر گفتنش سخته ... سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد ...منماز اینکه چنین سوالی پرسیده بودم ... خودم رو سرزنش می کردم ... که...
- ظهر بود ... بعد از کلی کار ... خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم ... که باهامون تماس گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
#قسمت هشتاد و یکم
داستان دنباله دار نسل سوخته
🔸مأموریت
اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ...
ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ...
اشک، امانش رو برید ...
یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ...
بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ...
فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ...
پیداش کردید؟ ...
.
.
.
.🌹🆔 @Mattla_eshgh
.