مطلع عشق
#تکنیک حفظ آرامش 🍃وقتی اختلاف و درگیری اوج می گیرد، حفظ آرامش دشوار است. وقتی مشاجره و رد و بدل شدن
#تکنیک_مدیریت_دعوا
#تکنیک گفت و گوی محترمانه
🍃پس از گوش دادن به همه حرف های همسر، از نیازها، نگرانی ها و مسائلی که باعث ناراحتی شما شده است، با آرامش و احترام سخن بگویید:
🔺 نیازها و نگرانی های خود را شرح دهید.
🔺 همسر خود را سرزنش نکنید.
🔺 در جستجوی راه حلی باشید.
🔺 از او بخواهید خلاصه حرف های شما را بازگو کند.
🔺 او نیز باید به نیازها و نگرانی های شما توجه کرده باشد و آنها را به یاد بسپرد. گاهی اوقات، در شرایطی که رسیدن به توافق دشوار است، درخواست کمک از فرد سوم سودمند است.
❣ @Mattla_eshgh
#عهد_عشق
عروس خانـ👰ـوم و آقــا داماد:
❤️در دوران نامــزدی
بایـد به شناختِ جزئـی تر ازهمدیگه برسید.
پـس نیازبـه ارتباطِ بیشتری باهم دارید.
🔻پس حتماًاز مَحرمیت موقت،استفاده کنید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌸🍃🌼🍃🌺 5⃣🌺 تطهیر روانی : ✳️ در جلسات قبل گفته بودیم که انسان موجود دو ✌️ بعدی است، از جهت استعد
🌸🌻✨بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيم✨🌻🌸
#جلسه_سی_دوم
🌷📝 موضوع : توضیح در مورد رکن پنجم آفرینش
🌸✨🌺✨🌼
✳️ در طب سنتی مجموعه ساختار جسم و روان انسان و حیوان را برآیند اثر چهار خلط می پندارند.
به عبارت دیگر برآیند اثر این چهار خلط را موجب ایجاد جسم و کنش روانی می دانند.
چهار خلط :
👈 دم
👈 صفرا
👈 بلغم
👈 سودا
⁉️ سوال : آیا نظام خلقت منحصر به همین چهار عنصر است؟
🔴 طب سنتی همین چهار عنصر را بنای خلقت معرفی کرده، انتقاد اصلی ما به طب سنتی از دیدگاه اسلامی اینجاست که با این تعریف از نظام خلقت، نقش آفریننده و قدرت او در تغییر این ارکان نادیده گرفته شده و نظام خلقت را یک جنازه ی بی روح و جان و روانی تعریف کردید که هیچ توان درک و انعطافی ندارد، نه کنشی و نه واکنشی.
🔺با این تعریف در طب سنتی در جهان هستی تمام کنش و واکنش آن باید شیمیایی باشد غیر از مواد شیمیایی و گرمی و سردی که با هم مخلوط می شوند و همدیگر را ذوب می کنند و حمل می کنند کنشهای دیگری از این چهار عنصر انتظار نمی رود.
💠 ولی وقتی وارد حوزه ی طب اسلامی می شوید می گوید یک رکن دیگری هم هست که در این چهار عنصر اثر می گذارد و کیفیتشان را دگرگون می کند. ✅💐
🔵 در بحث روان، ما روح الهی را مطرح می کنیم که در بحث فلسفی به آن نفس می گویند.
🔹 رکنی وجود دارد که رکن پنجم است که در هر چهار عنصر قبلی دخالت می کند و نباید این رکن نادیده گرفته شود. ✅👌👏💐
#طب_اسلامی یکشنبه چهارشنبه در👇👇
❣ @Mattla_eshgh
1534575075132.mp3
2.14M
✅ بهترین شیوه محبت مرد به همسرش
#استاد_پناهیان
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #داستان_مذهبی ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_۴۴ تلفن منزل زنگ خورد. گوشی را برداشتم و ج
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۴۵
صالح در تکاپوی اعزام به حج بود و حسابی سرش شلوغ شده بود.🕋 خرید وسایل لازم و کلاس های آموزشی و کارهای اداری اعزام، حسابی وقتش را پر کرده بود. به اقوام هم سر زده بود و با بعضی ها تماس تلفنی داشت و از همه حلالیت طلبیده بود.🙏🏻 همه چیز خوب بود فقط تنها مشکلمان پدرجون بود که دکترش اکیدا فعالیت خسته کننده و پرواز را برایش منع کرده بود.😢 حتی صالح پرونده پزشکی پدر جون را به چند دکتر خوب و حاذق که از همکاران دکتر پدرجون بودند، نشان داد اما تشخیص آنها هم همین بود. پدر جون آرام به نظر می رسید اما غم چشمانش از هیچکداممان پوشیده نبود. کاری نمی شد کرد. سلامتی اش در خطر بود و مدام می گفت:
ــ خیره ان شاء الله.😔
روزی که اعزام شد واقعا دلتنگ بودم اما این دلتنگی کجا و دلتنگی سفرهای سوریه اش کجا؟!😱 این سفر، سفری بود که می دانستم سراسر شور بود و آرامش. صالح با تنی رنجور و قلبی بغض آلود می رفت که پاک و طاهر بازگردد.☺️ مثل طفلی تازه متولد شده... دلم آرام بود. بغض و دلتنگی داشتم اما نگرانی نه... نگران بازگشتش نبودم و می دانستم گلوله ای نیست که جان صالحم را تهدید کند.⚰💣 توی فرودگاه همه ی زوار با وسایل لازم خودشان و ساک هایی شبیه به هم دسته دسته ایستاده بودند و مسئولین کاروان ها در تکاپو بودند برای گرفتن کارت های پرواز.✈️ خانواده ها برای بدرقه ی حجاج آمده بودند و همه جا اشک و لبخند با هم ترکیب شده بود. گاهی صدای صلوات از گوشه ای و در میان جمع انبوهی بلند می شد. سالن فرودگاه جای سوزن انداختن نبود. من و سلما و علیرضا و زهرا بانو و بابا هم با صالح آمده بودیم. پدرجون هم به اصرار با ما آمد. دوست نداشتیم جمع حاجیان عازم سفر را ببیند و داغ دلش تازه شود. هر چه بود و هر حکمتی داشت پدر جون یک، جامانده محسوب می شد.😔 اما با این تفاسیر نتوانستیم در برابر اصرارش مقاومت کنیم و او هم همراهمان آمد. صالح آنقدر بغض داشت که نمی توانست حتی به جهتی که پدر جون ایستاده بود نگاه کند. لحظه ی آخر هم اینقدر دستش را بوسید و اشک ریخت که اشک همه را درآورد.
ــ پدر جون از خدا می خوام ثواب سفرم رو به شما و روح مامان برسونه😭
ــ برو پسرم... خدا به همراهت باشه. قسمت یه چیزی بوده که با عقل من و شما جور در نمیاد. فقط خدا خودش می دونه حکمتش چی بود؟ دست حق به همراهت مراقب خودت باش...
با همه خداحافظی کرد و به من رسید.
ــ مهدیه جان😔
ــ جانم عزیزم😭
ــ هر بدی ازم دیدی همینجا حلالم کن. زحمتم خیلی به گردنت بوده. بخصوص تنهایی هات وقتی میرفتم ماموریت و جریان دستم و بچه و...😔 خدا منو ببخشه😭
بغض داشتم اما باید صالح را مطمئن راهی می کردم. من هر کاری کرده بودم بر حسب وظیفه ی همسری ام بود.
ــ این چه حرفیه؟ وظیفه م بوده. تو هیچی برام کم نذاشتی. تو باید منو حلال کنی. مراقب خودت باش و قولت یادت نره.
پیشانی ام را بوسید و زیر گوشم گفت:
ــ شاید دیگه ندیدمت. از همین حالا دلتنگتم.😞
دلم فرو ریخت و از بغض نتوانستم جواب حرفش را بگویم. همه به منزل بازگشتیم. آن شب سلما هم پیش من و پدرجون ماند. عجیب دلتنگ صالح شده بودم💔😔😢
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داســتــانــ_مــذهبــے
❣ #رمــانــ_از_ســوریــه_تــا_مــنــا
💠 #قــســمــتــ_۴۶
بــه مــحــض ایــنــڪــه در مــدیــنــه مــســقــر شــده بــود تــمــاس گــرفــت.صــدایــش شــاد بــود و ایــن مــرا خــوشــحــال مــے ڪــرد.😍شــمــاره ے هتــل را داشــتــم و هر ســاعــتــے ڪــه مــے دانــســتــم زمــان اســتــراحــتــشــان اســت تــمــاس مــے گــرفــتــم.صــالــح هم مــوبــایــلــش را بــرده بــود و گــاهے تــمــاس مــے گــرفــت.بــســاط آش پــشــت پــا را بــرایــش بــرقــرار ڪــرده بــودم و بــا ســلــمــا و زهرا بــانــو آش خــوشــمــزه اے را تــهیــه ڪــردیــم.پــدر جــون ســاڪــت تــر از قــبــل بــود.انــگــار تــمــام فــڪــر و ذهنــش درگــیــر حــج بــود و حــڪــمــت نــرفــتــنــشــ...عــلــیــرضــا بــیــشــتــر از قــبــل بــه مــا ســر مــے زد.ســلــمــا هم ڪــه تــنــهایــمــان نــمــے گــذاشــت و اڪــثــراً مــنــزل مــا بــود.ســفــر مــدیــنــه تــمــام شــده بــود و حــجــاج عــازم مــڪــه بــودنــد و رســمــاً مــنــاســڪ حــج شــروع مــے شــد.
☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️☎️️
ــمــهدیــه جــانــ
ــ جــونــم حــاج آقــا😍
ــ هنــوز مــُحــرم نــشــدم ڪــه...😅
ــان شــاء الــلــه حــاجــے هم مــیــشــیــ.
ــان شــاء الــلــه😊 خــواســتــم بــگــم تــوے مــڪــه چــون ســرمــون شــلــوغــه مــوبــایــلــمــو خــامــوش مــے ڪــنــم.امــا شــمــاره ے هتــل رو بــهت مــیــدم هر وقــت خــواســتــے زنــگ بــزن.اگــه بــاشــم ڪــه حــرف مــے زنــم اگــه نــه بــعــدا دوبــاره زنــگ بــزنــ.
ــبــاشــه عــزیــزمــ😔 حــداقــل شــمــاره مــســئول ڪــاروانــتــون هم بــده.
ــبــاشــه خــانــومــم حــالــا چــرا صــدات ایــنــجــوریــه؟😕
ــهیــچــیــ...دلــتــنــگــت شــدمــ😭
ــ دلــتــنــگــے نــڪــن خــانــوم گــلــم.نــهایــتــش تــا ده روز دیــگــه بــر مــے گــردم ان شــاء الــلــه.
ــمــنــتــظــرتــم.قــولــت ڪــه یــادتــه؟😏
ــبــلــه ڪــه یــادمــه.مــراقــب خــودم هســتــمــ.😊
تــمــاس ڪــه قــطــع شــد دلــم گــرفــت 😔 ڪــاش بــا هم بــودیــم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روزعــرفــه فــرا رســیــده بــود و مــا طــبــق هرســال تــوے حــســیــنــیــه جــمــع شــده بــودیــم بــراے دعــا و نــیــایــشــ☺️ خــاطــرات ســال گــذشــتــه بــرایــم تــداعــے شــد و لــبــخــنــد بــه لــبــم نــشــســت😊
ــ چــیــه؟چــرا لــبــخــنــد ژڪــونــد مــے زنــی؟😏
ــیــاد پــارســال افــتــادم.صــالــح بــاتــو ڪــار داشــت و مــنــو صــدا زد ڪــه بــهت بــگــم بــرے پــیــشــش 😁 یــادتــه؟بــراے ســوریــه اعــزام داشــتی
ــ آره یــادش بــخــیــر.وااااے مــهدیــه چــقــدر داغــون بــودم.تــو هم ڪــه تــنــهام نــذاشــتــے و هیــچــوقــت مــحــبــتــت یــادم نــرفــت.وقــتــے صــالــح بــرگــشــت ســر و تــه زبــونــم مــهدیــه بــود😜 خــلــاصــه داداشــمــو اســیــر ڪــردم رفــت .😂
ــ حــالــا دیــگــه صــالــح اســیــر شــده؟😒
ــ نــه قــربــونــت بــرم تــو فــرشــتــه ے نــجــاتــی 😘
#ادامــہ_دارد...
نــویــســنــده ایــن مــتــن👆:
#طــاهــره_تــرابـــی
#ڪــپــیــ_بــدونــ_ذڪر_نــامــ_نــویــســنــده_اشــڪالــ_شــرعــیــ_دارد.
💠 #رمــانــ_مــذهبــیــ_عــاشــقــانــه👇
❣ @Mattla_eshgh
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#داستان_مذهبی
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_۴۷
از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند.🐏 آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔 "مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. زهرا بانو کلافه شده بود.
ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😒
ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم😔 الان کسی جواب نمیده😭
مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. 😳 توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن... چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید.
ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور...
با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت:
ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😡
ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟ مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن.😭
ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟
ــ دارم...
قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند.😫 غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت:
ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه.
زهرا بانو بلند شد و گفت:
ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد☹️
هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید" خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن" "خدایاااااا
این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭"
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#طاهــره_ترابـی👉
#کپی_بدون_ذڪر_نام_نویسنده_اشڪال_شرعی_دارد.
💠 #رمان_مذهبی_عاشقانه👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_ی_شاد ۷ ✴️زیر چتر گفتگو گفت وگوی درست و هرروزه باهمسر یه نیازِه،تا عشق اولیه تون،سرد نشه.
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
به قسمت پشتیبانی اسنپتون برید گزینه در ماشین چیزی جا گذاشتم رو بزنید داخل کادر پایینش بنویسید
تحریم اسنپ
اسنپمان را حذف میکنم . هروقت خود را ملزم به دفاع از حریم حجاب و قانون و ارزشهای دینی دانست و به حرمت شکنی مسافر هتاک پاسخ داد و از راننده سعید عابد عذرخواهی دفاع و تقدیر کرد دوباره نصب میکنیم.
سپس ارسال کنید تا بدست پشتیبانیها برسد
و بعد اسنپتان را حذف کنید
هرچه سریعتر
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
به قسمت پشتیبانی اسنپتون برید گزینه در ماشین چیزی جا گذاشتم رو بزنید داخل کادر پایینش بنویسید تحریم
▪️ظاهراً خانمی سوار بر خودروی #اسنپ شده و توی راه حجاب از سر برداشته، راننده هم تذکر داده که حجابت رو داخل ماشین رعایت کن، دختر خانم هم قبول نمیکنه و راننده هم دخترخانم رو پیاده میکنه!
دخترخانم هم عکس این آقای راننده رو منتشر میکنه و از اسنپ میخواد که با ایشون برخورد کنه. و اسنپ هم از دختر خانم عذرخواهی میکنه. بله درست شنیدید! اسنپ از یک خانم که حجاب از سر برداشته بابت تذکر راننده ش عذرخواهی کرده!
آقای اسنپ!
پول قدر شرف ارزش نداره برادر!
اگه از آقای#سعید_عابد که یه تذکر کاملا قانونی، شرعی، عرفی و اخلاقی داده حمایت نکنی من تو رو #تحریم میکنم! مهم نیست که گردش مالی من چقدره، مهم اینه که نمیتونم بیتفاوت بنشینم تا یه مرد مسلمون بخاطر یه نهی از منکر عرفی و شرعی توبیخ بشه!
این دیگه نوبره، توی پایتخت مملکت شیعه یه مرد رو بخاطر تذکر برای حفظ حجاب توبیخ کنم و از خانم بی حجاب عذرخواهی کنن!
هیچوقت درباره بدحجابی نظر تندی نداشته و ندارم. ولی کار این خانم مصداق عینی #وقاحت هست! و حاشا که در برابر وقاحت ساکت و #بی_تفاوت باشیم...
📝 علی مرادخانی
❣ @Mattla_eshgh
📸دختر 9 ساله ای که معلم اخلاق شد
🔸ملیکای 9 ساله که در بیمارستان بستری است در برگه جلوی در ورودی نوشته است: آقایان محترم لطفا قبل از ورود یا الله بگویید چون باید روسری سر کنم. من امانت دار حجاب حضرت فاطمه زهرا(س) هستم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
👆 بعضیا بعد این پیام گفتن آقایون مگه سست عنصرن که نمیتونن جلو خودشونو بگیرن، هی تحریک میشن نمیشه که
🔴حجاب آقایون
وقتی صحبت از حجاب میشه همیشه از حجاب و پوشش خانوما صحبت میشه. آقایون چیکار باید بکنن؟ آقایون #حجاب ندارن؟
آقایونم حجاب دارن، آقایونم باید پوشش مناسب داشته باشن، آقایونم باید حجابی داشته باشن که در شأن یهانسان باشه و جلب توجه نکنه. پوشش نامناسب آقایون دوتا تاثیر میتونه روی خانوما و حتی آقایون بذاره.
اول اینکه حالشونو بهم بزنه
دوم اینکه باعث تحریکشون بشه. بله خانوما هم با ظاهر آقایون ممکنه #تحریک بشن البته نه به شدت آقایون. درادامه بیشتر توضیح میدم
حالا پوششی که باعث بههم زدن حال دیگران میشه چیه؟ مثلا این شلوارای #فاق_کوتاه که وقتی طرف میشینه تا اعماق تهش معلوم میشه، تیشرتهای کوتاه هم که میپوشن، اصلا یه لباس نیمتنه میشه. آقای محترم شلوارتو بکش بالا، با اون همه مو حال ما آقایونم بههم زدی. حداقل خم نشو. بعضی شلوارا هم جوریه که انگار طرف کارخرابی کرده توش، از بالا آویزونه، از پایین پاچه کشی. اسمش شلوارای اِسلَش #فاق_گشاد، خواستید بخرید بلد باشید اسمشو😆
نوع دیگر لباسا که آقایون باید بهش توجه کنن، لباسای تنگه. لباسهایی که اندامشون و برآمدگیهای بدنشون نمایان میشه. بعضی از پسرام که تازگیا #ساپورت میپوشن. یعنی پاهاشون شبیه دوتا بادمجونیه که از زانو با کدو پیوند زده شده. یا ساپورت میپوشه با #تیشرت قرمز، شبیه انبردست میشه.
من از طرف آقایون از خانوما معذرت خواهی میکنم بهخاطر این پوششها. شما لباسای اقوام مختلف #لر، #ترک و #بلوچ و #کرد و #عرب رو ببینید، همگی لباسای گشاد هستن که هیچکدوم از اندام و برآمدگیها رو نشون نمیده. در طراحی این لباسها علاوه بر آب و هوا، حیا رم در نظر میگرفتن ولی الان معیار چیه؟
بعضی لباسای تنگ هم هست که اندام ورزشکاری من جمله #سیکس_پک و بازوهای درشت و #خالکوبی شدهشون رو میندازه بیرون، که برای #بعضی خانوما جذابه. اگه هدفت از بدنسازی و ورزش نشون دادنش به دیگرانه اشتباه داری میزنی داداش. توهم داری بدن خودتو عرضه میکنی به دیگران چه فرقی داره؟ شاید یه خانمی همسرش بدنش غیرورزشکاری باشه، شیکمش گنده باشه، #لاغری باشه که #چاق نشه، شاید حسرت بدن تورو بخوره.
داستان #علی_گندابی رو تقرییا هممون شنیدیم. #لات خوشتیپ و #خوش_هیکل و خوشگلی بود، یه کلاهم میگذاشت سرش، یه روز دید یه #زن تازه شوهرکرده داره بهش نگاه میکنه، از اون نگاها. بلند شد موهاشو ژولیده کرد، کلاهشو پرت کرد اونور، گفت #علی حق نداری با تیپت دل زن مردمو ببری.
این یعنی حجاب مردان
#حسین_دارابی
#کنترل_نگاه و #تقوای_چشم وذهن، علت #خودنمایی(درایران) و... در مطالب بعد
@hosein_darabi
❣ @Mattla_eshgh