⚠️🔴
#آنچه_ازنظرها_پنهان_است
🔻پیامهای پنهان جنسی موجود در انیمیشنها
🔻 "زن برهنه" موجود در طراحی چهره شخصیت کارتونی
کودکان تا سه سالگی ذهنشان تمام پیامها را اعم از مثبت و منفی دریافت میکند و فیلتری برای سنجش خوبی و بدی ندارد؛ دریافت این پیامهای جنسی باعث #بلوغ_جنسی_زودرس در سنین پایین میشود و یکی از عواملی است که منجر به بیماریهای متعدد جنسی میگردد؛ صرف نظر از دوری شخص از فضای الهی، دینی و اعتقادی...
🔸🔸🔸🔸
⭕️ کلیک روی تصویر
http://yon.ir/Mediiiaaaa
🌸 @Mattla_eshgh
[♡به خود ببال 🐚
و از آن دسته دخترانی باش که ...]
پیامبر (ص) درباره ایشان می فرمود:
چه خوب فرزندان اند دختران محجوب....
#ریحانه_خلقت {🌝🌹}
#روزمون_مبارک🎈
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
شـانہ بـالا مینـدازم و پیـاده مـی شـوم. سریـع بـا قدمهـای بلنـد بـہ طرفـم مـی آیـد و شـانہ بـہ شـان
#داستان قبله ی من
#قسمت
نویسنده : میم.سادات هاشمی
🍃 کلیـد را درقفـل مینـدازد و در را بـاز میکنـد. عطـر گـرم و مطبوعـی
از داخـل بـہ صورتـم مـی خـورد. لبخنـد یخـی میزنـد و جلوتـر از مـن بدون
تعـارف وارد مـی شـود. حتـم دارم در دنیایـی دیگـر سـیر میکند، حـرف مـن
شـوک بـدی برایـش بـود. پیـش از ورود کمـی مکـث میکنـم. نفـس عمیـق
مـی کشـم تـا تپـش هـای نامنظـم قلبـم را کنـترل کنـم. بـا دودلـی کتونـی
هایـم را در مـی آورم و درجـا کفشـی سـفید و کوچـک کنـار در مـی گـذارم.
پذیرایـی نـہ چنـدان بـزرگ کـہ مسـتقیم بـہ آشـپزخانہ ختـم مـی شـود.
چیدمانـی سـاده امـا شـیک. کولـہ ام را روی مبـل راحتـی زرشـکی رنـگ
مــی گــذارم و بــہ دنبالــش مــی روم.
بلنــد مــی گویــد: ببخشــید تعــارف نزدم! بـہ خونـم خـوش اومــدی. شــانہ بـالا مینــدازم
_ نہ! اشکالی نداره!
بـہ طـرف اتـاق بزرگـی مـی رود کـہ در ضلـع جنـوب شرقـی و بعـداز اتـاق
نشـیمن واقع شـده.
با سر اشـاره مـی کنـد کـہ مـی توانـم بـہ اتـاق بـروم. امـا نیرویـی از پشـت
لباسـم را چنـگ مـی زنـد. بـی اختیـار سرجایـم مـی ایسـتم
_ نہ! منتظر میمونم!
وپشـتم را بـہ دراتـاق خـواب میکنـم. در را مـی بنـدد و بعـداز چنـد دقیقہ ـ
بـا یـک تـی شرت سـبز فسـفری و شـلوار کتـان کـرم بیـرون مـی آید.
چقـدر خـوش لبـاس اسـت! او باهمـہ فـرق دارد هـم ریشـش را نگـہ میدارد
و هـم تیـپ خوبـش را ! چـہ کسـی گفتـہ هرکـس کـہ مذهبـی اسـت نبایـد
رنگهـای شـاد بپوشـد؟!
بـہ سـمت مبـل سـہ نفـره ای مـی رودکـہ کنـارش میـز تلفـن کوچـک گردویـی گذاشـتہ شـده. خـودش را روی مبـل مینـدازد و یـک آه بلنـد میگویـد و بـہ بدنـش کـش و قـوس مـی دهـد.
پناهی_ چقدر سختہ از هفت صبح سرپا باشی!
وبعد بہ مبل مقابلش اشاره می کند: بشین چرا وایسادی!؟
جلــو مــی روم و مقابلــش مــی نشــینم. تلفــن را برمیــدارد و مــی پرســد:
غذاچــی میخــوری؟!
ملایم لبخند می زنم
_ نمیدونم!! هرچی شام میخورید!
_ نچ! دختر خوب چرا اینقد تعارف میکنی؟
_ آخه حس خوبی ندارم! اصلا نباید مزاحم شام می شدم
اخم ساختگی میکند و تلفن را روی گوش چپش می گذارد.
_ جوجہ دوس داری؟!
باخجالـت تاییـد میکنـم. بـہ رسـتوران زنـگ مـی زنـد و دو پـرس جوجـہ
بابرنـج بـا تمـام مخلفاتـش سـفارش مـی دهـد. تلفـن را قطـع مـی کنـد و
یـک دفعـه بـہ صورتـم زل مـی زنـد! گـر میگیـرم و صورتـم را از نگاهـش
مـی دزدم. بلنـد مـی خنـدد، ازجـا بلنـد مـی شـود و بـہ طـرف آشـپزخانہ
مـی رود. بانـگاه دنبالـش مـی کنـم. پشـت اپـن مـی ایسـتد و مـی پرسـد:
آخـہ تـو چـرا اینقـدر خجالتـی هسـتی؟!
چیزی نمیگویم. ادامہ میدهد: خب نسکافہ یا قهوه؟!
_ نہ ممنون!
_ دوست نداری؟!
_ نہ نمیخوام زحمت شہ!
_ تاغـذا بیـارن طـول میکشـه، الانم یـہ چیـز گـرم میچسـبہ...خب پـس
نســکافہ یاقهــوه؟
_ هیچ کدوم!
_ نچ! لجبازی!
_ نہ آخہ دوست ندارم!
_ از اول بگو!... هات چاکلت خوبہ؟
_ بلہ!
ده دقیقـہ بعـد بـا دو فنجـان و دو بـرش کیـک وانیلی کہ درسـینی گذاشـت
بـہ سـمتم آمـد
❣ @Mattla_eshgh
🍃و ایـن بـار بـا کمـی فاصلـہ کنارم نشسـت. حسـابی گرسـنہ بــودم امــا بــہ آرامــی یــک تکــہ از ســهم کیکــم رابــا چاقــو بریــدم و بــا چنـگال در دهانـم گذاشـتم. چقـدر دوسـت داشـتم خانـہ خودمـان بـودم و تمـام کیــک را یکبــاره در دهانــم میکــردم! از فکــرم خنــده ام گرفــت.
محمدمهــدی از چنــد روزی کــہ مریــض بــودم پرســید و خــودش هــم
توضیحاتـی کوتـاه راجـب درسـها داد. آخـرش هـم اضافـہ کـرد کـہ بعـد از
ناهـار باتمریـن بیشتـرکار میکنیـم!
جوجـہ بـا سـالاد و زیتـون کلـی چسـبید. بعـد بـرای درس بـہ اتـاق مطالعہ
رفتیـم کـہ بـہ گفتـہ ی خـودش قـرار بـود زمانـی اتـاق بچـہ اش باشـد!
پشـت میـز کوچکـی نشسـتیم و تمریـن را شروع کردیـم.
توضیحاتـش را بـہ دقـت گـوش میـدادم و گاهـا بـدون منظـور بـہ چشـان
و لبـش خیـره مـی شـدم. بعـداز یـک سـاعت خـودکارش را بیـن صفحـات
کتـاب ریاضـی گذاشـت و مسـتقیم بـہ چشـانم زل زد! جاخـوردم و کمـی
نگاهـم را دزدیـدم امـا ول کـن نبـود! آخـر سر باخجالـت مقنعـہ ام را روی
سرم مرتـب کـردم و پرسـیدم: چـی شـده؟!
خـودش را جلـو کشـید و بـہ طرفـم خـم شـد. با اسـترس صندلـی ام را چنـد
سـانت عقـب دادم. لبخنـد عجیبـش میـان تـہ ریـش مرتبـش گـم شـد
پناهی_ واقعا چشامت فوق العاده اس!!!
هول کردم و جای تشکر سریع گفتم: مال شمام هم!!!!
و خـودم متعجـب از حـرف مزخرفـی کـہ زده بـودم، سرم راپاییـن انداختـم
و دسـتهایم را باحـرص مشـت کـردم
محمدمهدی لبهایش را با زبان ترمیکند و لبخند دندان نمایی می زند.
_ محیا چرا اینقد به در و دیوار نگاه میکنی؟
از اسـترس پوسـت دسـتم را نیشـگون هـای ریـز میگیـرم و جوابی نمیدهـم.
ادامــه میدهد:
_ میشه وقتی باهات حرف میزنم مستقیم نگام کنی؟
بازهم سکوت میکنم!ضربان قلبم شدت میگیرد
_ خیلی بــده دخترجــون! یــه اداب احتــرام اینکــه وقتــی یکــی داره باهــات
حـرف میزنـه بهـش توجـه کنـی.
حرفـش منطقـی بـه نظـر میرسـد.سرم را بـه حالـت تاییـد تکانـی میدهـم
و نگاهـم را بـه سـختی روی مـردک چشمـانش متمرکـز میکنـم. لبخنـدی
از سر رضایــت مــی زنــد و میگویــد: خوبه.حــالا شــد! میدونــی اگــر خــوب
نـگام نکنـی نصـف چیزایـی کـه میگـم رونمیفهمـی؟
آرام میگویم: بله!حق باشماست.
جملــه هایــش قانــع کننــده بــود. البتــه بــرای مــن! یکدفعــه مــی پرســد:
مامــان چشــاش ایــن رنگیــه یــا بابــا؟
_ مامان
_ پس مامانتم قشنگه
ازتمجیــد غیرمســتقیمش ذوق و تشــکرمیکنم. چیــزی نمیگویــد و دوبــاره
درس را از سر میگیــرد.
گذرانـدن زمـان درکنـار محمدمهـدی برایـم جـز بهتریـن لحظـات حسـاب
میشـد. بـه او اعتـماد داشـتم و بـه راحتـی بـه منزلـش مـی رفتـم. بهانـه
هــای مختلفــی هــم هربــار پیــش می آمــد. احســاس میکــردم کــه خــود او
هـم بـی میـل نیسـت. مـادرم اوایلـش میپرسـید: چـی شـده بـاز بعضـی
روزا دیــر میــای؟! مــن هــم بــا پناهــی هماهنــگ کــردم کــه بــه مــادرم
میگویــم: کلاس فــوق العــاده و خصوصــی برایــم گذاشــته ایــد. او هــم بــا
خوشــحالی پذیرفــت و زیرلــب گفــت: خیلــی بلایـی هــا
پـای مـن بـه حریـم خصوصیـو درواقـع مرکـز اشـتباهاتم بـاز شـد. رفتـه
رفتــه دیگــر توجیهــی برایـم بوجـود نمی آمــد دیگـر خجالـت نمیکشــیدم از
تصـور دوسـت داشـتنش. با دلی قـرص و محکـم بـه تفکراتـم دامـن میـزدم.
دیگـر او برایـم فقـط یـک اسـتاد نبود. صحبتهایـم بـا او رنـگ و روی دیگـری
بـه خـود گرفتـه بـود. خـودم را غـرق در آزادی و شـادی میدیدم. نـام دختری
کـه خـبر جدایـی محمدمهـدی را بـه گوشـم رسـاند سمیـرا بـود. قابـل اعتمـاد
بنظـر مـی رسـید. پوسـت تیـره و چشـای درشـتش بـرام جالـب بود. شـبیه
ســیاه پوســتا بــود امــا از هـمـان خوشــگلها! هرباراز خانــه ی محمدمهــدی
برمیگشــتم بــه او زنــگ مــی زدم و ارحرفهایـمـان میگفتــم. اوهــم غــش
غـش میخندیـد و گاهـا میگفـت: دروغ؟ برو! بـاورش نمـی شـد کـه ما اینقـدر
سریـع باهـم راحـت شـده باشـیم. از سـخت گیـری هـای خانـواده ام هـم
خبـر داشـت. میگفت : پـس چـرا ایـن تـوکلاس اینقـد گنـد دماغـه؟ مـن هـم
میخندیــدم و بــا حماقــت میگفتــم: خــب محیــا باهمــه فــرق داره!
🍃تمــام دنیـای مـن لبخندهـای محمدمهـدی بود. دنیایـی کـه خـودم بـرای خـودم
سـاخته بـودم. دنیایـی کـه هرلحظـه مـرا بیشتـر درخـود میکشـید و فـرو میخـورد.
به سقف خیره میشوم و با دهانم صدا در می آورم.
از عصرجمعــه متنفرم. ازبچگی عــادت داشــتم باصــدای دهانــم مغزهمــه را
تیلیـت کنم. اینبارهـم نوبـت مـادرم بـود کـه صدایـش سریـع درآمـد: نمیـری
دختر!چرااینقـد بااعصـاب بـازی میکنـی؟! سرجایـم میشـینم و بـه چهـره ی
کلافـه اش بـا پررویـی زل مـیزنـم.
_ خــا حوصلــم سر رفتــه! و بــاز صــدا در میــاورم! روبــه روی تلویزیــون
نشسـته و سـالاد درسـت میکنـد. مـن هـم کـه تاچنـد دقیقـه ی پیـش روی
مبــل لم داده بـودم، ارجـا بلنـد میشـوم و کنـارش میشـینم.
پیازدســتش میگیــرد و بااولیــن بــرش زیــر گریــه میزند. باتعجــب نگاهــش
میکنــم
_ وا!چی شد؟
چاقوی کوچک با دسته زرد را بالا می آورد و بابغض جواب میدهد:
_ دیدی چجوری گذاشت رفت!؟
بااسترس میپرسم: کی کیوگذاشت؟
با سرچاقو به صفحه ی تلویزیون اشاره میکند و ادامه میدهد:
_ این پسره متین!! گذاشت رفت!
دوزاری ام مــی افتدمنظـورش سریــال مزخرفــی اســت کــه هرشــب پایــش
میشـیند. هوفـی میکنـم و بلنـد میگویـم: مادرمـن دلت خوشـه ها!نشسـتی
واسـه یـه تخیـل فانتـزی اشـک میریـزی!!
اخم میکند
_ نگفتم که توام گریه کنی!
میخنـدم و یـک خیـار نصفـه کـه درظـرف سـالاد بـود برمیـدارم و بـه طـرف
اشــپزخانه میروم.
بلند می پرسد: ببینم بچه تو امتحان نداری؟ درس و مشق نداری؟!
_ وای مامان کارامو کردم.
_ ببینـم ایـن اسـتاده مـرد خوبیه؟! بابـات خیلـی نگرانتـه. میگـه این اسـتاده
میشنگه
_ نه مادرمن.بابا بیخود نگرانه اون زن داره.
_ اخه خیلی جوونه.
باذوق زیر لب میگویم: خیلیم خوبه!
مامان_خالصه مراقب باش دختر!... به غریبه هااعتمادی نیست.
_ استادمه ها.
دریخچال را باز میکنم و بطری کوچک آبمیوه ام رابرمیدارم
مامــان_ میدونــم .میدونــم! ولــی ...حــق بــده دلــش شــور بیفته!بالاخــره
خوشــگلی..سرزبون داری.
_ خب خب؟!
دربطری را باز میکنم و سرمیکشم
مامـان_ الحمداللـه یـه چـادر سرت نمیکنـی کـه خیالمـون یخـورده راحـت
شـه.
ابمیـوه بـه گلویـم میپـرد. عصبـی میگویـم: ینـه هنـوز زندگـی مـا لنـگ یـه
چادرمنه؟!
ازجـا بلنـد میشـود و بالبخنـد جـواب میدهد:نـه عزیزم!خداروشـکرعصاب
نـداری دوکلمـه بهـت حـرف بزنـم!
_ اخـه همـش حرفـای کهنـه و قدیمـی !بـزرگ شـدم بخدا. اونم مـرد خوبیه.
بنـده خـدا خیلـی مراقب درسـمه. نمـره هامـم عالیه.
شانه بالا میندازد
_ خب خداروشکر که مرد خوبیه. خدابرا زنش نگهش داره.
دردلم میگویم: اتفاقا خوب شد که نگه نداش.
اما بلند حواب میدهم: خدابرا شاگرداش نگهش داره!
و با حالتی مسخره میخندم
روی میـز میشـینم و بـا شـکلک ادای معلـم زیسـت را درمـی آورم و همـه
غـش غـش میخندنـد! همیشـه درایـن کارهـا مهـارت خاصـی داشـتم. سمیـرا
کـه ازخنـده قرمـز شـده روی صندلـی ولـو می شـود. همـان لحظـه چندتقه
بــه درمیخــورد معــاون آموزشــی وارد کلاس مــی شــود. سریــع ازروی میــز
پاییـن میپـرم و سرجایـم مثـل بچـه تخـس هـا آرام میشـینم. موهایـم راکـه
بخاطـر تحـرک بیـرون ریختـه زیـر مقنعـه ام میدهـم و بـه دهـان خانـوم
اسمـاعیلی خیـره مـی شـود. یـک برگـه نشـانمان میدهـد کـه زمـان برگـزاری
ازمــون هــای مختلــف و تســت زنیاســت. هربخــش را بــا هایالیــت یــک
رنـگ کـرده. چـه حوصلـه ای. برگـه را بـه مسـئول کلاس میدهـد تـا بـه بـرد
بزنـد. درسـم خـوب بـود، اماهنـوز انگیـزه ی کافـی بـرای کنکـور نداشـتم.
خانـوم اسمـاعیلی بعـداز توصیحاتـش ازکلاس بیـرون میـرود و دوبـاره بچـه
هـا مثـل زندانیهـای بـه بندکشـیده ازجـا میپرنـد و مشـغول مسـخره بـازی
مـی شـوند.سمیرا کـه بابرگـه هـای امتحانـی خـودش رابـاد مـی زنـد بـا لـب
و لوچـه آویـزان میگویـد: وای کنکـور !
درسـش خـوب نبـود و همیشـه سرامتحـان باسرخـودکارش پایـم را سـوراخ
میکرد. یـا مـدام باپیـس پیـس کـردن نـدا میـداد کـه حسـابی تـو گل گیـر
کـرده لبخنـد میزنـم
_ خب نده.
_ خلیا!! پس چراتاالان اومدم مدرسه؟!
_ چه میدونم! خب بده!
_ برو بابا توام بااین راهنماییت!
خــب خودمــم نمیدونــم میخــوام چــی بخونــم تودانشــگاه!اصن انگیــزه
نــدارم!!
_ واقعـا؟! مـن همـش فکـر میکـردم ،میخـوای بـری دانشـگاه تـااز دسـت
خانـوادت خـلاص شـی!
مثل گیج ها میپرسم: یعنی چی؟
_ بابـا خیلیـا میـرن دانشـگاه تـا یکوچولـو ازاد شـن. خیلیـام درس میخونـن
بـرن یـه شـهر دیگـه کلا مامـان باباهـا نباشـن!
هـاج و واج نگاهـش میکنم.یکدفعـه ازجـا مـی پـرم و میگویـم: ببیـن یـه
بـار دیگـه بگـو!
داستان هرشب بجز جمعه ها در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔴خوشبهحالِ دلِ هر مَرد که دختَر دارد کِی توانَد پِسری، "دُخملِ بابا" بشَود از خدا خواستهام، هر پ
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
*🌺 الســلام علیـــک یا سیدی و مولای*
*یا حــــــجة بن الحسن🌺*
✍شـاعر شده ام تا ڪہ قلـم بردارم
❤از قلـب مبارڪ تو غـم بردارم
❤"آقا" تو براے من دعا ڪن ڪہ فقط
✍در راه رضـاے تو قـدم بردارم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ @Mattla_eshgh
سلام
عذر خواهی میکنم ازصبح تاالان پست نذاشتم
حقیقتش ، اینترنت خطم اختلال بوجود اومده بود براش😢
الان خداروشکر وصل شد
خببب منتظرتون نمیذارم میرم سراصل مطلب ،یعنی داستان☺️😀
مطلع عشق
🍃تمــام دنیـای مـن لبخندهـای محمدمهـدی بود. دنیایـی کـه خـودم بـرای خـودم سـاخته بـودم. دنیایـی کـه
#داستان قبله ی من
#قسمت 9⃣3⃣
نویسنده : میم.سادات هاشمی
🍃چشمهای درشتش گردتر می شود: چیو بگم؟!
_ همین ...این این...این چیز...
_ اینکه خیلیا میرن تاخلاص شن؟
چیــزی درذهنــم جرقــه میزند! دســتهایم را دوطــرف صورتــش میگــذارم و
لپهایـش را بـه طـرف داخـل فشـار میدهـم: وای سمیـرا تـو فـوق العـاده ای
فـوق العـاده!
دستهایم را عقب میزند و صورتش را میمالد
_ چته تو!؟ دیوونه
.درسـته! حرفش کامـا درسـت اسـت !!! نجـات واقعـی یعنـی رفـتن بـه جایی
کـه خانواده ات نیسـتند!!
پاکـت چیپـس را بـاز و بـہ مـادرم تعـارف میکنـم. دهنـش را کـج و کولـہ
میکنـد و میگویـد: اینـا همـش سرطانـہ! بازبـان نـمک دورلبم را پـاک میکنم
_ اوممم! یہ سرطان خوشمزه!
_ اگہ جواب ندی نمیگن لالی مادر!
میخنـدم و بـه درون پاکـت نـگاه میکنـم. نصفـش فقـط بـا هـوا پـر بـود!
کالهـردارا ! مـادرم عینکـش را روی بینـی جـا بـہ جـا میکنـد و کتاب آشـپزی
مقابلـش را ورق مـی زنـد، حوصلـہ اش کـہ سرمـی رود کتـاب مـی خوانـد!
باهـر موضوعـي! امـا پـدرم بیشـر بـہ اخبـار دیـدن و جـدول حـل کـردن،
علاقـہ دارد... ومـن عنـر مشـرک میـان ایـن دو نازنیـن خداروشـکر فقـط
بـہ خـوردن و خوابیـدن انـس دارم! نمیدانـم شـاید سر راهـی بـودم! عینکش
را روی کتـاب میگـذارد و بـی هـوا مـی پرسـد: محیـا؟!
_ بعلہ!؟
_ این پسرخالت بود...
چیپسی کہ بہ طرف دهانم برده بودم، دوباره داخل پاکت میندازم...
من_ کدوم پسرخالہ؟!
_ همین پسرخالہ فریبا ...
_ خو؟
_ پسره خوبیہ نہ؟
بسم الله! چطو؟
_ هیچی هیچی!
دوبـاره عینکـش را مـی زنـد و سرش داخـل کتـاب مـی رود! بـرای فـرار از
سـوال بـودارش بـہ طـرف اتاقـم مـی روم.
مامان هم دلش خوشہ ها! معلوم نیست چی تو سرش! پوف...!!
روی تخـت ولـو مـی شـوم و پاکـت را روی سـینہ ام میگذارم. فکرم حسـابی
مشـغول حرفهـای سمیراسـت! » اون عقـب مونـده هـم خـوب حرفـی زدا!
اگر...اگــر بتونــم خــوب درس بخونــم... خــوب کنکــور بــدم!.... اگر...اگــر
...وای ینـی میشـہ؟! « غلـت مـی زنـم و مشـغول بـازی بـا پرزهـای پتـوی
گلبافـت روی تختـم مـی شـوم. پاکـت چپـہ مـی شـود و محتویاتـش روی
پتـو مـی ریـزد. اهمیتـی نمیـدم و سـعی میکنـم متمرکـز کنم! مشـکل اساسـی
مـن حـاج رضاسـت! » عمـرا بـزاره بـری محیـا! زهـی خیـال باطـل خنگـول!
امم..شـایدم اگـر رتبـه ی خوبـی بیـارم، دیگـہ نتونـہ چیـزی بگـہ! چرابایـد
مانــع موفقیتــای مــن بشــه؟! « ایــن انصافــہ؟! « پلــک هایــم راروی هــم
فشـار میدهـم و اخـم غلیظـی بیـن ابروهایـم گـره مـی زنـم. » پـس محمـد
مهـدی چـی؟! مـن بهـش عـادت کـردم! « روی تخت مینشـینم و بـہ موهای
بلنـدم چنـگ میزنـم و سرم را بیـن دسـتانم میگیـرم. « اون سـن باباتـو داره!
میفهمـی؟! درضمـن! ایـن تویـی کـہ داری بهـش فکـر میکنـی وگرنـہ بـرای
اون یـہ جوجـہ تخـس لجبـازی! » ازتخـت پاییـن مـی آیـم و مقابـل آینـہ روی در کمدم می ایستم
🍃 انگشـت اشـاره ام را بـرای تصویـرم بـالا مـی آورم و محکـم میگویـم: کلـہ پـوک! خـوب مختـو کار بنـداز! یامحمدمهـدی یـا آزادی! فهمیـدی؟! « بـہ چشـان کشـیده و مردمـک براقـم خیـره مـی شـوم! شـاید هـم نـہ ! چـرا یا...شـاید هـردو باهـم بشـود! پوزخنـدی مـی زنـم و جـواب خـودم رامیدهـم : خـل شـدی؟! یعنـی توقـع داری باهـاش ازدواج کنـی؟! خداشـفات بـده!
انگشـتم را پاییـن مـی آورم: خـب چیـه مگـہ! تحصیـل کـرده نیسـت کـہ
هســت! خــوش تیــپ نیســت کــہ هســت! خــوش اخــاق و مذهبــی ام
هسـت! حـاال یکوچولـو زیـادی بـزرگ تـر ازمنـہ! و...و...زنـم داشـتہ!
شـاید بتونـم بـا ازدواج بـااون هـم بـہ مـرد مـورد علاقـم برسـم هـم بـہ
آزادی...بــہ درس و دانشــگاه و هرچــی دلم میخــواد! « پشــتم رابــہ آینــہ
میکنـم« ایـن چـہ فکریـه!؟ خدایاکمـک! اون بیچـاره فقـط بـہ دیـد یـہ
شـاگرد بهـم نـگاه میکنـہ، اون وقـت من!...خیلـی پـررو شـدی دختـر! »
گیــج و گنــگ بــہ طــرف کیفــم مــی روم و تلفــن همراهــم رااز داخلــش
بیـرون مـی آورم. شـاید یکـم صحبـت کـردن باسمیرتاحـالم رابهتـر کنـد.
بــا اشــتها چنــگالم را در ظــرف ســالاد فــرو میــرم و مقــدار زیــادی کاهــو
وسـس داخـل دهانـم میچپانـم. پـدرم زیرچشـمی نگاهـم میکنـد و خنـده
اش میگیـرد. مـادرم هـم هرزگاهـی لبخنـد معنـادار تقدیمـم میکنـد. بـی
تفــاوت تکــہ ی آخرمرغــم را دردهانــم میگــذارم و میگویــم: عالــی بــود
شـام! بـازم هسـت؟!
حاج رضا_ بسہ دختر میرتکی!
_ یکوچولو! قد نخود! خواهش!
مامــان ظرفــم را میگیــرد و جلــوی خــودش میگــذارد. بااعتــراض میگویــم:
خـب چـرا گذاشـتی جلـوت؟!
پــدرم باخونــسردی لبخنــد میزنــد و جــواب میدهــد: باباجــون دودیقــہ
بادقــت بــہ حرفــای مــادرت گــوش کــن!
دودستم رازیر چانہ ام میگذارم و میگویم: بعلہ! بفرما!
مـادرم دور لبـش را بادسـتمال تمیـز میکنـد و بـی مقدمـہ میگویـد: حسـام
باخالـہ فریبـا حـرف زده گفتـہ بریـم خواسـتگاری محیـا!
دهانم باز می شود.
_ چیکا کرده؟!
_ هیچی! سرش خورده بہ یجا گفتہ میخوام بریم خواستگاری!
بہ پشتیی صندلی تکیہ میدهم
_ اون وقت خالہ فریبام خوشحال شده زنگ زده بہ شما ، آره؟
_ باهوش شدی دختر !
_ بعد ببخشید شام چی گفتید؟!
_ گفتم با باباش حرف میزنم!
نگاهم سریع روی چهره ی شکفتہ از لبخند کج پدرم می چرخد...
بابا شام چی گفتید؟؟؟!
پــدرم یــک لیــوان دوغ بــرای خــودش میریــزد و شــمرده شــمرده جــواب
میدهــد:
_ حسـام جـوون بـدی نیـس! پسرخالتـہ! ازبچگـی میشناسیمش...لیسـانس
گرفتـہ و سرکار مشـغولہ! سربـہ زیره...بـہ مـام میخـوره! چـی بایـد میگفتم
بنظـرت دختـر؟!
حرصم میگیرد. دندانهایم راروی هم فشار میدهم و ازجا بلند می شوم.
_ یعنی این وسط نظر من مهم نیست؟!
چشمان گیرا و جذاب پدرم میخندد
_ چــرا عزیــزم هســت! بــرای همیــن داریــم بــرات میگیم...مــا موافقــت
کردیــم توچــرا میگــی نــہ؟!
محکم و بلند میگویم: نہ نہ نہ نہ! همین!
مـادرم باتعجـب مـی پرسـد: وا خـب یبـار بگـی ام میفهمیـم! بعـدم ایـن
پـسره چشـہ؟!
_ چش نی دماغہ! خوشم نمیاد ازش!
مامان_ خوشت نمیاد؟! چطو تا دیروز داداش حسامت بود!!!
فکـری بـہ ذهنـم مـی زنـد! خـودش جـواب دسـتم داد! قیافـہ ای حـق بـہ
جانـب بـہ خـودم میگیـرم و آرام میگویـم: بلـہ! ...هنـوزم میگـم! چطـوری
بــہ کســی کــہ بهــش میگفتــم داداش و هــم بازیــم بــوده، الان بــہ دیــد خواستگار نگاه کنم؟
🍃مـادرم خـودش را لـوس میکنـد و چندبـار پشـت هم پلـک میزنـد و میگوید:
اینجـوری نـگاش کن!
واقعـا خانـواده ی سرخوشـی دارم هـا! صندلـی ام را سر جایـش هـل میدهم
و دوبـاره تاکیـد میکنـم: نـہ نـہ نـہ! همیـن کـہ گفتـم! بگیـد محیـا رد کرد!
دراتـاق را پشـت سرم مـی بنـدم و کولـہ پشـتی ام راروی تختـش میگـذارم.
بـوی ادکلـن تلـخ درکل فضـا پیچیـده. یـک عکـس بـزرگ سـیاه و سـفید
بـالای تختـش دیـوار کـوب شـده! ازداخـل کولـہ پشـتی ام یـک تونیـک بـا
روسری بیـرون مـی آورم .تونیـک را تـن و روسری را بـا سـلیقہ سرم میکنـم.
مقـداری از موهـای عسـلی ام را هـم یـک طـرف روی یکـی از چشـانم
مـی ریـزم.
کمــی بــہ لبهایــم ماتیــک مــی زنــم و از اتــاق بیــرون مــی روم. پشــت
درمنتظـر ایسـتاده. بادیدنـش میترسـم و دسـتم راروی قلبـم مـی گـذارم. بـا
خنـده میگویـد: دختـر اینقـد لفتـش دادی کـم مونـده بـود بیـام تـو! حالـت
خوبـہ؟!
_ بلہ ببخشید!
پشتش رابہ من میکند و بہ سمت اتاق مطالعہ می رود.
امـروز دل را بـہ دریـا زده ام! میخواهـم از همـسر سـابقش بپرسـم. فوقـش
عصبـی مـی شـود و یـک چیـز سـنگین بـارم میکنـد... لبهایـم راروی هـم
فشـار میدهـم و وارد اتـاق مـی شـوم. امـا خبـری از او نیسـت. گنـگ وسـط
اتــاق مــی ایســتم کــہ یــک دفعــہ پــرده ی بلنــد و شــیری رنــگ پنجــره
ی سرتـاسری اتـاق تکانـی مـی خـورد و صـدای محمدمهـدی شـنیده مـی
شـود:
بیـا تـو ایـوون!
پـس ایـوان هـم دارد! لبخنـد مـی زنـم و بـہ ایـوان مــی روم. میــز کوچــک و دوصندلــی و دوفنجــان قهــوه! تشــکر میکنــم و کنــارش مینشــینم.
اوایــل مقابلــش مــی نشســتم ولــی الان ...
فنجــان را کنـار دسـتم میگـذارد و میگویـد: بخـور سرد نشـہ!
لبخنـد مـی زنـم و کمـی قهـوه را مـزه مـزه مـی کنـم. شـاید الان بهتریـن
فرصـت اسـت تـا گـپ بزنیـم! مسـتقیم و خیـره نگاهـش میکنـم. متوجـه
مـی شـد و میپرسـد: جـان؟ چـی شـده؟
_ یہ سوال بپرسم؟!
_ دوتا بپرس!
_ محمدمهدی توخیلی راجب خانواده ی من پرسیدی ولی خودت...
بیــن حرفــم میپــرد: وایســا وایســا...فهمیدم میخــوای چــی بگی...راجــب
زنمــہ؟
چشمانم را مظلوم میکنم
_ اوهوم!
صاف مینشیند و بہ روبہ رو خیره می شود
_ خـب راستش...راسـتش شـیدا خیلـی شـکاک بود!...خیلـی اذیتـم میکرد....
زندگـی مـا فقـط سـہ سـال دووم اورد!...بـہ رفـت و آمدهام....شـاگردام...
بـہ همـہ چیـز گیـر میـداد! حتـی یمـدت نمیذاشـت ادکلـن بزنـم! میگفـت
کجـا میخـوای بـری کـہ داری عطـر مـی زنـی!
شـاخ درمـی آورم! زن دیوانـہ! مـرد بـہ ایـن خوبـی! باچشـمهای گـرد بـہ
لبهایـش چشـم میـدوزم کـہ حرفـش راقطـع میکنـد.
_ شــاید بعــدا بیشـتـر راجبــش صحبــت کنــم! حــق بــده کــہ اذیــت شــم
بایــاد آوریــش!
بہ خوبی بہ او حق می دهم و دیگر اصراری نمی کنم.
ازتاکسـی پیـاده مـی شـوم و سـمت کوچـہ مـان مـی روم کـہ همـان موقـع
پـدرم سرمـی رسـد و موهـای آشـفتہ و آرایـش نـہ چنـدان زیـادم را مـی
بینـد.
اخـم مـی کنـد و ماشـین را نگـہ میـدارد تاسـوار شـوم. لـب پایینـم رابـہ
دنــدان میگیــرم و سریــع موهایــم را زیــر مقنعــہ میدهــم. ســوار ماشــین
مــی شــوم. بــدون ســلام و احــوال پرســی مــی گویــد: قــرار نبــود باچــادر
حیاتـم بـره! بـود؟
جوابی نمیدهم!
_ تو همیشہ این موقع میای خونہ؟!
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_شاد ۱۴
✴️ارتباط با خانواد همسر
در دعواها
پای خانواده همسرتان را به میان نکشید!
مادرت تو را بد بار آورده!
به پدرت رفته ای
این جملات،چونان چکشی
اعتماد به نفس او را می شکند!
❣ @Mattla_eshgh
#روانشناسی
🍃زمانیکه همسرت عصبانیه ِ سکوت کن ، بعد وقتی که اروم شد، اونموقع از خودت دفاع کن و توضیح بده ، نه اینکه زمانیکه عصبانی شده تو هم شروع کنی به بحث کردن
وقتی همسرت عصبانی شده بخوای دفاع کنی از خودت ، بحث تشدید میشه و شاید نشه جبران کرد
سکوت توی این مواقع به معنای سوختن و ساختن نیست بریزید دور این حرفای غلط رو
✨ پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم می فرماید:
💫اگر زیادی حرف زدن شما نبود، سرزمین قلب شما چراگاه شیطان نمیشد اون چیزایی رو که من می شنوم و می بینم شما هم می شنیدید و می دیدید
(تفسیرالمیزان ج۵)
ترجمه آزادی از روایت بود👆
البته سکوت موزیانه بعضی ها واقعا زجر آورِ و از صدتا فحش بدتر، من بحثم با این آدمای از خود راضی نیست.
بحث #تکنیک_سکوت می تونه یکی از راه های ابراز محبت باشد و می تونه با مزاج سردی که داره ، تندی و گرمی مزاج عصبانیت رو آروم کنه بعد از عصبانیت و بهتر شدن حال روحی همسرت و با دادن یک شربت تخم شربتی و تهیه یک غذای ملین ، که مکانیزم اون کاهش صفرا و رفع سوداست با مزاج گرم صحبت کردن مشکلات خودتون رو برطرف کنید
#سعیدمهدوی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از AmuzeshSpanish
🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹
🔈🔈 🔔🔔
توجه 📢📣📢📣📢📣📢📣 توجه
شروع ثبت نام آموزش زبان اسپانیایی 🇪🇸 به صورت مجازی
هزینه کم
همیشه در دسترس 🤔🤔
بر طبق متود به روز و کتب بین المللی 😏😏
به صورت خصوصی و گروهی 👏👏
در ترم های مختلف 1⃣2⃣3⃣4⃣5⃣6⃣7⃣8⃣9⃣
زیر نظر اساتید باتجربه و برجسته👨🏻🏫👨🏻🏫
جهت ثبتنام و کسب اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام ارسال بفرمایید 👇👇
@SpanishAmuzesh2019
⚜⚜ در تلگرام و ایتا ⚜⚜
لینک کانال ما در تلگرام 👇
@AmuzeshSpanish
لینک کانال ما در ایتا 👇
@AmuzeshSpanish
🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹🔶🔶🔹🔹
❓بی سوادی یا تعمد ...
🔺تصویری که #صداوسیما از خانه و جهیزیهی یک تازه عروس داماد نشان میدهد ...
💢بعد برنامه میگذارند ازدواج آسان ...
عقل هم چیز خوبی است.
🔸🔹🔸
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#اصلاح_خانواده ۱۳ قسمت سیزدهم: فریب شیطان 👇🔰 🔵در احکام فقهی شیعه موارد زیادی از حقوق خانم ها هست ک
.
14
#اصلاح_خانواده
انتظار بیجا!
🔺🔹🔹💠👇✅
🔶در یک خانواده، هم مرد و هم زن باید بعضی موارد رو رعایت کنن.
و بعضی از مبارزه با نفس ها رو بکنن تا زندگی خوبی داشته باشن.
در ادامه چند مورد از کارایی که خانم های بزرگوار باید نسبت به شوهرشون انجام بدن رو تقدیم میکنیم.
اول از همه خانم ها باید دقت کنن که اون مطالبی که در مورد وظایف آقایون گفته شد رو گوش ندن!☺️
مثلا ما گفتیم که مرد باید به همسرش محبت کنه. این وظیفه ی مرد هست.
اما...
اما "زن نباید انتظار محبت داشته باشه از شوهرش" 👌
هر انتظاری از غیر خدا، باعث نا امیدی انسان میشه.
⛔️❌
شما وظایفت رو انجام بده، حالا شوهرت اگه آدم فهمیده ای بود اونم به وظایفش عمل میکنه
اگه آدم فهمیده ای نبود و به وظایفش عمل نکرد "مهم نیست."✔️✔️
شما صبح تا شب حرص نخور!
اون اگه عمل نکرد خودش میره جهنم. نگران نباش.
پس اولین کاری که میکنی این باشه که
صبح تا شب به فکر حق و حقوقت نباشی. اگه بهت محبت کرد خوبه. اگه نکرد مهم نیست.
حله؟
نگاهت به وظایفت باشه در زندگیت برای اینکه عبد بشی.
#توصیه_به_خانمها
🔺➖🔵➖Ⓜ️
🆔 @Mattla_eshgh
چرا طلاق؟.mp3
1.68M
#ازدواج_تنهامسیری 23
✅ ازدواج هر کسی تقدیرش هست ولی انسان ممکنه از تقدیرش فرار کنه...
🔵 حاج آقا حسینی
❣ @Mattla_eshgh
#داستان قبله ی من
#قسمت 0⃣4⃣
نویسنده : میم.سادات هاشمی
🍃قرار بود؟جوابی نمیدهم!تو همیشه این موقع میای خونه؟!با من و من و استرس جواب میدهم: من...من...بعضی روزا کلاس فوق العاده دارم!
- آها!حرفی نمی زند و به خانه می رسیم. از ماشین پیاده می شوم و داخل ساختمان می روم. خیلی بد شد! نباید مرا می دید! مادرم به گرمی به استقبالم می آید و قبل از اینکه ازپله ها بالا بروم میگوید: محیا مامان من روم نشد خاله فریبارو رد کنم! گفتم بیان شاید تو بادیدن حسام نظرت عوض شد!باناباوری برمی گردم و به چشمان خندانش زل می زنم!
-یعنی چی! من تو این خونه آدمم مامان خانم!و به طرف اتاقم می دوم...
🔰 باز هم خاطرات را مثل یک فیلم تراژدی جلومیزنم... بگذار صفحات زندگی ام سریع ورق بخورند! دل دل می کنم تا زودترتو باشی در هر سطر از دفتر من! اینکه حسام پسر خاله فریبا را رد کردم مهم نیست! اینکه بامادرم بحث کردم سر علایق و تصمیمات خودم هم مهم نیست! کمی جلوتر.....
♨️ بالاخره محمدمهدی یک روز عصر که مهمانش بودم، عکس کوچکی از زنش را نشانم داد و فلسفه بافت! راجع به مشکلاتش و بدبینی شیدا! بماند که من از آن زن متنفر شدم! بماند که دلم را آب کردم که همسر فوق العاده ای برایش می شوم! بماند که چقدر خودم راشیرین کردم و هر روز برایش گل خریدم! یکماه و نیم به عید مانده بود که محمدمهدی ازمن خواست تاباهم برویم و خرید کنیم! آنقدرهیجان زده شده بودم که بی معطلی پذیرفتم. لباسهایش را به سلیقه من می خرید و مدام نظرم را می پرسید! همانجا از او پرسیدم که چرا دوباره ازدواج نمی کند؟! اوهم گفت: سخت میشه اعتماد کرد! کسی نیست که واقعا دوستم داشته باشه! همانجا قسم خوردم که قبل ازعید به علاقه ام اعتراف می کنم! فکر همه جا را کردم! حتی پدرم! چه لزومی داشت در خواستگاری از زن اولش بگوید؟!فکر احمقانه ی من به شناسنامه ی دوم هم کشیده شد! درخیال کودکانه ام اومرد رویاهایم بود!!!
⏪ ⏪ ادامه دارد......
❣ @Mattla_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت 1⃣4⃣
❇️ اواخر بهمن ماه و باریدن برف لطیف، حال وهوای شهر را عوض کرده!پوتین هایم را پا و ازمادرم خداحافظی می کنم. یک روز تعطیل و شیطنت گل کرده ی من! به قنادی می روم و یک جعبه شیرینی میخرم با چندشاخه گل رز! من او رادوست دارم و اعتراف این مسئله چه گناهی میتواند داشته باشد؟! تصمیم دارم خیلی هم خودم را بی ارزش نکنم! باپاپیش بکشم و بادست پس بزنم! حسابی غافل گیر می شود اگر مرا ببیند! اولین باراست که سرزده به خانه اش می روم! خنده ام میگیرد! یعنی میخوام به خواستگاری بروم؟! سرم راتکان می دهم ،نه احمق جون! فقط...فقط...میری و... خیلی غیرمستقیم میگی که بعنوان یه شاگرد دوستش داری و قدردان زحماتش هستی همین! لبخند موذیانه ای می زنم وادامه میدهم: بعدم صبرمی کنی که ببینی اون تو جواب دوستت دارم چی میگه!بعدم دوباره سوالای چرا خوب دورتونو نگاه نمی کنید برای ازدواج و این چیزا و..... بالاخره میفهمه! دوزاریش که کج نیس! هست؟! ابروبالا میندازم و دردلم میخندم.
آرایشم کمی بیشتر از دفعات قبل است! نمی خواهم برای دلبری بروم ... فقط... یکم بیشتر به خودم رسیده ام! یک ساعت تا منزلش راه است و بالاخره باکلافگی می رسم. سی چهل متر مانده به درساختمان بادیدن صحنه ی مقابلم سرجا خشک می شوم. به سختی چندقدم جلو می روم و پشت یک درخت پنهان می شوم. محمدمهدی درماشینش را برای یک دختر بازمی کند تا او پیاده شود! حتما اشتباه می کنم! جلوتر پشت یک درخت دیگر می روم...خودش است! دختر باخنده پیاده می شود و دستش را روی شانه ی محمد مهدی میگذارد.قلبم می ایستد و تمام وجودم یخ میزند! ازشدت لرز نگهداشتن جعبه ی شیرینی و گلها کاری غیرممکن می شود! محمدمهدی کتش را روی شانه ی آن دختر میندازد...دختری که چیزی تاعریان شدنش نمانده! مانتوی جلوباز، جوراب شلواری مشکی ولی نازک، شالی کوتاه روی قسمتی ازسرش و یقه ی بشدت باز! نمیتواند زنش باشد! من عکسش رادیدم! اصلا...اصلا اگر زنش باشد! مگر جدا نشده اند؟محمدمهدی با این؟! کجای تیپ این به ریش اون میاد؟! کاملا گیج شده ام! نمی خواهم جلو بروم. شاید اشتباه می کنم؛ شاید هم... هرچه که باشد فعلا باید ازدور تماشا کنم. تصویر مقابلم تار می شودهیچ چیز نمی شنوم...دختر باقهقهه به محمدمهدی تکیه می دهد و باهم داخل ساختمان می روند.
همانجا روی برف کمی که زمین را پوشانده، می نشینم وبغضم را رها می کنم. گلها ازدستم میفتند و جعبه شیرینی هم دربرف خیس می شود. نمی فهمم! خودش گفت که تنهاست. خواهرهم که ندارد! پس این. این... پیشانی ام راروی زانوهایم میگذارم و به هق هق می افتم...خیلی احمقی محیا! گول ریشش رو خوردی؟! آره؟! وا دیوونه! هنوز که مطمئن نیستی! شاید فامیلشونه! اصلا شاید شاگردشه! اونکه فقط مدرسه ی شما تدریس نداره! زیر پلکم را پاک می کنم... هه! آره شاگرد ول میشه تو بغل آدم؟!... خوب چرا جلو نرفتی؟!...نمیخوام به روم بیارم...باید یه جور دیگه بفهمم! پس نق نقت چیه؟!...دوسش دارم میفهمی؟!... ببند دهنتو ببند!کیو دوست داری؟! چیشو؟-خودشو! اخلاقشو!...اون کجاش شبیه توعه؟ -همه چیش!..خوب بگو یکی یکی... -اخلاقش...ویژگیهاش...آرماناش... مذهبیه ولی امل نیست! مثل عقب مونده ها رفتار نمیکنه! +واقعا؟!
مثل الان که یه دختر از ماشینش پیاده شد؟!
سرم را محکم بین دودستم فشار میدهم: خفه شو خفه! هنوز هیچی معلوم نیست!
✳️ قرص را روی زبانم میگذارم و با یک لیوان آب ولرم قورتش می دهم.حال خرابم راهیچ کس درک نمی کند. کف دستهایم ازاسترس مدام عرق می کند. سه روز پیش من مرگ را زیر بارش برف دیدم. مرگ قهقهه می زد کنار مردی که...باز هم بغض... باز هم سوزش قلبم. ناخن هایم راانقدر در دستم فشار داده ام که جایشان زخم شده. باید او را ببینم و راجع به آن دختر بپرسم. اسمش چیست و چه نقشی در زندگی لعنتی اش دارد؟؟
زیر چشمانم گود شده و صورتم حسابی پف کرده. مادرم بانگرانی سوال پیچم می کند و من بادعوا جوابش رامیدهم. چقدربه پروپایم می پیچد. دیوانه شدم.مقنعه ام راسرم می کنم و به طرف مدرسه می روم. امروز بااو کلاس دارم ولی چرا دیگر خوشحال نیستم. آسمان دور سرم می چرخد و به خیالاتم پوزخند میزند.دنیا تمام شده؟ نه! هنوز چیزی معلوم نیست!
⚜ پررنگ لبخند می زند و می پرسد: چه دختر خوب و ساکتی! چته؟ نگران شدم.من بازهم سوار ماشینش شدم. بازهم قراراست به خانه اش بروم، اما این بار با دفعات قبل فرق دارد. میخواهم ازکارش سردربیاورم. میخواهم بفهمم زیر پوست مذهبی اش چه شخصیتی خوابیده!
دنده را عوض می کند و آستینم را می گیرد وچند بار دستم را تکان میدهد....
⏪ ⏪ ادامه دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
#قبله_ی_من
#قسمت 2⃣4⃣
🌀 دستم راعصبی عقب میکشم و نفسم را پرصدا بیرون می دهم... لحنش جدی می شود:چی شده؟! حالت خوبه؟!
باید طبیعی رفتار کنم: آره! خوبم! یک کم مریض شدم! سردرد دارم.
- چقدر تو مریض میشی. عیب نداره الان میریم خونه ی من استراحت می کنی.حالم از حرفش بهم می ریزد. چرا حس می کنم هر کلمه اش را با منظور میگوید؟طاقت ندارم که به منزلش برسیم و بعد سراغ نقشه ام بروم. به زور لبخند می زنم و صدای ناله مانندی ازگلویم به سختی بیرون می آید: محمدمهدی؟
- جان دلم؟
- خیلی دوستت دارم...سرعتش راکم می کند و بانگاه خاصی به صورتم خیره می شود. آب دهانم را فرومی برم و درحالیکه صدایم می لرزد ادامه میدهم: این ازطرف شاگردت بود! تواستاد فوق العاده ای هستی.ماشین را به طرف کنار خیابان هدایت می کند و با تبسم جواب میدهد: توام فوق العاده ای محیا!
خشم به وجودم دویده...اما ...اماالان وقت فوران نیست! وحشت دارم از مابقی صحبتم، حرفم را قورت میدهم، نمی توانم! یکدفعه میگوید: میدونی؟! حالاکه...حالاکه خودت گفتی باید یه چیزم من بگم!
مشتاق ولی باتنفر نگاهش می کنم
- کاش زنم مثل تو بود! چشمات، صدات، شیطنت و روحیه ت، اعتمادت....شاید مسخره باشه دخترجون! ولی چندبار به ذهنم اومد ازت درخواست ازدواج کنم! استاد از شاگردش.حرفش رازد! تیرم به هدف خورد. پس آن دختر خیلی مهم نیست! حتما فامیلی چیزی بوده. بالبخند به لبهایش خیره می شوم.
- ولی ترسیدم که از من بدت بیاد. تو ازیه خانواده ی استخوون داری.خوشگلی، حرف نداری. ولی من...شانسی ندارم...حرفهایش کم کم آتش درونم راخاموش می کند که یکدفعه میگوید: ولی خوب بابات که هیچ وقت نمیذاره
سرم را تکان میدهم .
- برای همین...میخوام یه چیزی ازت بپرسم!
-چی؟ به چشمانم زل می زند. پشتم می لرزد و قلبم گرومپ گرومپ میزند! نگاهش جانم را می گیرد. حس بدی پیدا می کنم. چرااینطور نگاهم می کند سرم را تکان میدهم.
- برای همین میخوام یه چیزی ازت بپرسم...
-چی؟ کمی حرفش را مزه مزه و دوباره تاکید می کند: بابات که نمیذاره من بیام خواستگاری... توام که... به سر تاپایم نگاه می کند.توام که خیلی دختر خوب و تکی هستی! به زور لبخند می زنم.و ما از اخلاق هم خوشمون اومده.
-خوب؟
- و دوست داریم باهم باشیم. یعنی ازدواج کنیم! حالت تهوع ام شدید ترمی شود
-خوب... به نظرت خیلی مهمه که خانواده ت بویی ببرن ازعقد ما؟! متوجه منظورش نشدم! سرکج می کنم و می پرسم: یعنی چی؟!
-یعنی.. یعنی چرا باید با اطلاع اونا عقدکنیم؟
بازهم نفهمیدم!
-ببین محیا.یکدفعه دستش رابرای اولین بار به سمت دستم می آورد که باوحشت خودم رابه در ماشین می چسبانم.. پوزخندی می زند و ادامه میدهد:دخترجون نترس! مامی تونیم خودمون بین خودمون عقد بخونیم! قلبم از تپش می ایستد و نفس درسینه ام حبس می شود... عقم می گیرد و ته دهنم تلخ می شود. بانفس های بریده می گویم: یعنی...یعنی...
- آره عزیزم...برای اینکه راحت بریم و بیایم...و اینکه.. بخاطر علاقه مون معذب نشیم... می تونیم یه صیغه موقت بخونیم! نظرت چیه؟!
چشمهایم راریز می کنم و باتنفر به چهره اش خیره می شوم. دستهای یخ زده ام را مشت می کنم و دندانهایم را باحرص روی هم فشار میدهم. میدانم کمی بگذرد ترس جانم را میگیرد. باصدای خفه ای که ازته چاه بیرون می آید، می پرسم: جز من... جز من... کسی هم...
بین حرفم می پرد: نه نه! توتنها کسی هستی که بعد شیدا اومد خونه ی من! ازخشم لبریزم... دوست دارم سرش را به فرمان بکوبم! دوست دارم جیغ بکشم وتمام دنیارا باشماتت هایم خرد کنم. چطور جرأت کرد به من پیشنهاد بدهد؟ چرا دروغ میگوید! من خودم دیدم دختره رو پیاده کرد و...
پلکی میزنم واز مژه های بلندم دوقطره بغض پایین می آید. لبهایم می لزرد... فکم را به زور کنترل می کنم و می گویم: ن..نگ...نگه...دا...دار...متوجه حالتم می شود و دستش را به طرف صورتم می آورد" چی شد گلم؟" سرم را عقب می کشم و باصدای ضعیفی که از بین دندانهایم بیرون می آید باخشم می گویم: نگه...نگه...دار عوضی! مات و مبهوت نگاهم می کند و میپرسد: چی گفتی؟ تمام نیرویم را جمع می کنم و یک دفعه جیغ میکشم: میگم بزن کنار آشغال! عصبی می شود و بازویم راچنگ میزند: چی زر زدی؟!
-توداری زر میزنی...
- نگه دار احمق! نیشخند بدی میزند و به صندلی فشارم میدهد. کوله ام را مثل سپر مقابلم میگیرم تا بیشتراز این دستان کثیفش به من نخورد. هق هق میزدم و بانفرت سرش داد میکشم......
⏪ ⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#خانواده_شاد ۱۴ ✴️ارتباط با خانواد همسر در دعواها پای خانواده همسرتان را به میان نکشید! مادرت تو
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
آنی که ز صبح خنده بر لب دارد
بر قلب کسان بذر محبت کارد
هر روز بخند و شاد باش ای دوست
بگذار جهان بر تو محبت آرد
سلام 🌸🍃
صبحتون بخیر و نیکی
امروزتون پر از اتفاقات خوب
❣ @Mattla_eshgh
✳️ اقدام شایستهی مدیریت پارک ارم تهران در ترویج حجاب، نماز و امر به معروف👌
🔹براساس تصمیم مدیرعامل پارک ارم و ابلاغ دستوری به مدیران اجرایی مجموعه ارم، از این پس بانوان جوان محجبه و جوانانی که برای اقامه فریضه نماز اول وقت به نمازخانه های پارک ارم مراجعه می کنند، با بلیط خدمات رایگان شهربازی ارم مورد تشویق قرار می گیرند. این اقدام در خور تقدیر در حوزهی امربه معروف، چند روزیست آغاز شده و با استقبال خوب خانواده ها و جوانان مواجه شده است.
خداروشکر امربه معروف ونهی ازمنکر این چندساله مردمحزب الله بچشم خدااوند آمد
باید ایمان اورد که خداوند باجماعت است وبه این ایه شریفه
كَم مِن فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كَثيرَةً بِإِذنِ اللَّهِ ۗ وَاللَّهُ مَعَ الصّابِرينَ
خواهشاً زنگ بزنید و تشکر کنید
اینم شماره پارک ارم به اپراتور بگید به مدیریت وصل کنه
02144113081-5
❣ @Mattla_eshgh