eitaa logo
مطلع عشق
278 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند از همان لحظه که از چشم یقین افتادند چشم های نگران آینه ی تردیدند نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی  هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند در پی دوست همه جای جهان را گشتند کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند تو بیایی همه ساعتها و ثانیه ها از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند ❤️ قیصر امین پور
دفاع از ولایت فقیه 1.mp3
4.79M
فایل های صوتی سلسله کلیپ های 👈 🎤 با توضیحات کارشناس محترم، استاد احسان عبادی، از اساتید مهدویت کشور 🎬 قسمت 1️⃣ 📃 موضوع : آیا بدون حکومت اسلامی نمی توان به خوشبختی و کمال رسید ⁉️⁉️ ‌❣ @Mattla_eshgh
🏞 دینداری آسان! 🌺 عنایت امام (ع) سخت ترین کار ها رو برای آدم زیبا میکنه. 🔷 یه بنده خدایی میگفت نماز اول وقت خوندن برام سخت بود اما از وقتی شنیدم که امام زمان (عج) نمازِ اول وقت میخونه، دیگه نمیتونم نماز اول وقت نخونم... 💞 اصلاً نمیدونم چی شده؟!😌 🌷 «امام، مبارزه با نفس رو تبدیل میکنه به تفریح لذّت بخش...» 👈 «عزیز دلم هر جا توی زندگیت دیدی که کار برات سخت شده، برو ولایتت رو درست کن». خداوند متعال چرا پیامبران و اهل بیت رو فرستاده؟ ❤️❣️ میفرماید شما ناز هستید، زیبا هستید... برید بنده های منو بیارید پیش من...💞 ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از سنگرشهدا
16.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 جواب محکم و قاطع #استاد_احسان_عبادی به یاوه گویی های یک طلبه بی سواد علیه امام خمینی (ره) درباره ازدواج با کودک شیرخواره 💠 حتما این کلیپ را پخش کنید تا همه بدانند ، توهین به امام خمینی ، بی جواب نمی ماند. 🍀 شادی روح امام و شهدا صلوات 🍀 ว໐iภ ↬ @sangarshohada 🕊🕊
https://www.aparat.com/v/PunD3 موشن گرافیک حقوق بشر آمریکایی👆
مطلع عشق
#قسمت 3⃣6⃣ 🍂 هیچوقت نفهمیدیم آن مرد سالخوره و بانمک باعینک گرد و محاسنی چون برف درگوش عموچه سحری خو
4⃣6⃣ 💚 عقب مانده! درست است! از گناه عقب مانده...صدای گروپ گروپ قلبم را میشنوم... چهارساعت دیگر پرواز دارم...تنها یک ساعت فرصت دارم نگاهت کنم. آن هم که نیستی. دلشوره به جانم افتاده، نکند دیگر تورا نبینم. نکند دیگر نیایی و نشود عطرت را با جان و دل بلعید. آخر قراراست که توهم بروی. من به خانه ام و بی شک توهم به خانه ات. انقدر برای اعزام پر پر زدی که هرکس نداند گمان می کند آنجا خاک توست، نه اینجا. 💜 چمدانم را کناردر میگذارم. بی شک دلتنگت میشوم. شایدهم دیوانه شدم و دیگر برای ادامه راه دانشجویی به تهران نیامدم. باید قول بدهی که سالم بمانی.چادرم را روی دست میندازم و یک گوشه میایستم. یلدا هولم میدهد فعلا بشین...یه ساعت وقت داری.مینشینم و به چمدانم زل میزنم... باید بروم؟. زودنیست؟ هنوز که اتفاقی نیفتاده.ذهنم مکث می کند، مگرقراربود بیفتد؟! پوزخند تلخی میزنم و سرم را به چپ و راست تکان میدهم؛ چه خوش خیال! فکرش رابکن اوهم ذره ای مرا دوست داشته باشد،محال است! کاش می شد یکدفعه دررا باز کند و من ببینمش. میترسم بروم و اوهم و دیگرفرصتی نباشد تا یک دل سیر لبخندش رانگاه کنم. دستم را زیر چانه میزنم. همان لحظه تلفن خانه زنگ میخورد. آذر بالبخند جواب میدهد...جانم..خوبی عزیزم؟ کجایی مامان؟چی؟! نه هنوز نرفته..یکدفعه قیافه اش درهم میرود...باشه یه لحظه صبرکن! به سمتم می آید و تلفن بی سیم را جلوی صورتم میگیرد.یحیی است. شمارو کار داره! لفظ شما را محکم ادامی کند. قلبم ازهیجان روی دور صد میرود. الان است که سکته کنم! تلفن را بادست لرزان کنار گوشم میگیرم.. سلام... صدایش مثل یک سطل آب یخ، بدنم را سست می کند...سلام دخترعمو! خوب هستید؟ - بله. - فکر نکنم خونه برسم به این زودی ها...ولی... میخواستم یه خواهشی کنم؛ به اتاق برید و ازقفسه ی کتابخونه هرکتابی دوست داشتید بردارید... چقدرمهربان کاش میشد بگویم اینطور نگو. ته دلم راخالی نکن! -چشم! لطف داری! - و یک چیز دیگه.. امیدوارم این مدت بهتون خوش گذشته باشه... و ببخشید اگر کم وکاستی بود. -نه! همه چیز عالی بود...دردلم زمزمه می کنم: همه چیز... یکی خود تو! مزاحم نباشم دخترعمو! ... پس یادتون نره ها! ناراحت میشم برندارید. کلا اگرتواتاقم چیزی دیدید که به دلتون میشینه بردارید! خنده ام میگیرد: کاش میشد تورا برداشت و در جیب گذاشت و رفت... -خیلی ممنون...شرمنده م نکنید! - حقیقت اینه که زنگ نزدم برای کتاب... یه هدیه براتون زیرتخت گذاشتم. فرصت نشد خودم تقدیمتون کنم! و این مدل هدیه برداشتن شاید بی ادبی باشه، درهرحال عذرمیخوام! -هدیه؟! - بله زیر تختم کادوپیچ شده، یک روبان هم روشه!...و بعد میخندد و ادامه میدهد... ربانش کارمن نیست. کار رفقاست، اذیت می کردن دیگه! باخنده اش من بغض می کنم... هدیه! -دیگه نمی دونم چی بگم. صدباره تشکر کنم یانه؟ هیچ وقت فراموشم نمیشه اینهمه مهربونی.سکوت می کند؛ بار غمش را ازپشت تلفن احساس می کنم. آهی میکشد و درحالی که لحنش عوض شده میگوید: خوب.. امری نیست؟! -نه! بازم ممنون... - محیاخانوم؟ قلبم هری میریزد! -ب...بله؟ - برام دعاکنید! گره افتاده به زندگیم. -چشم! - خداحافظ - خدانگهدار...بوق اشغال در گوشم میپیچد...بغضم را قورت میدهم و تلفن را بدون خاموش کردن روی میز میگذارم. ازجا بلند میشوم و به طرف اتاقش میروم. همان لحظه آذر میپرسد: کجا میری عزیزم؟! چشمانش برق میزند. -اتاق یحیی! یه چندتایی کتاب برمیدارم. خودشون گفتن! آذر دندان قروچه ای می کند و میگوید: آهان! برو! ❤️ دراتاقش راباز می کنم و وارد میشوم، عطرش دیوانه ام می کند. دررا پشت سرم می بندم و سرم را به دیوار تکیه میدهم. دلم برایت تنگ که نه، میمیرد! عجیب وابسته شده ام! مثل یک ماهی که میخواهند از تنگ بیرونش کنند، دست و پا میزنم که بیشتر بمانم....کاش همانقدر که درچندماه گذشته به گفته هایم ایمان آوردی و کمکم کردی، می نشستی یک فنجان قهوه مهمانت می کردم و ساده می گفتم که به گمانم عقب مانده هارا دوست دارم. آنوقت تو بخندی و بگویی: خوب شد گفتی. دلم صداقت میخواست..! دستی به کتابهای ردیف اول کتابخانه اش میکشم. دلم دیگر به خواندن نمیرود، دوکتاب از آوینی برمیدارم. نگاهم روی یک عنوان میلغزد..آفتاب درحجاب، نوشته: سیدمهدی شجاعی. آن راهم برمیدارم و از کتابخانه فاصله میگیرم. همین هارا بخوانم هنر کرده ام.به سمت تختش میچرخم. برایم هدیه خریده!مگر این نشان عشق نیست؟! لبخند تلخی میزنم و کنار تخت مینشینم. خم میشوم و دستم را دراز می کنم چیزی مسطح باارتفاع کم به سرانگشتانم میخورد. همان را بیرون میکشم. به اندازه ی یک برگه آ۳ است. به نظرمیرسد قاب باشد. میخواهم به خانه برسم و بعد بازش کنم.... ⏪ ⏪ ادامه دارد..... ‌❣ @Mattla_eshgh
: 5⃣6⃣ ☑️ گرچه حدس میزنم تاآنموقع از کنجکاوی بمیرم. ازجا بلند میشوم و بادیدن کتاب نازکی که لابه لای ملافه ی روتختی خودش رابیرون کشیده سرجا می ایستم. ملحفه را کنار میزنم.قبله مایل به تو، چه اسم جالبی دارد. روی تخت مینشینم و صفحه اولش را باز می کنم سیدحمیدرضابرقعی، این راهم میشود برداشت یانه؟! تمامش شعراست! به نظرمیرسد قشنگ باشد! شاید بتوانم خودم از کتاب فروشی اصفهان بخرم. برای دیدن قیمت کتاب از جلد میگذرم و بادیدن چندخط دست نویس جا میخورم. چشمهایم راریز می کنم..یحیی نوشته: نمیدانم آمدنش برای چه بود! همه چیز خوب بود که ... آمد و خوب ترش کرد.ترسیدم که نکند دل به او عادت کند. که از هرچیز ترسیدم سرم آمد. قصددارم از ماندنش بترسم... شاید تاابد بماند! باانگشت سبابه جملات را لمس می کنم. برای چه کسی نوشته؟ لبم را به دندان میگیرم و چندبار دیگر میخوانمش. چه طبعی دارد. دست نویسش به دلچسبی آغوش خداحافظی است! دیگر وقت رفتن است. اگر بمانم باید پای همین چندکلمه اشک بریزم.دلم عجیب میگیرد، خوش بحال همانی که او برایش چنین نوشت! 🔘 درباز و پدرم مقابلم ظاهر میشود. باتعجب به صورتم خیره میشود. یک دفعه لبخند پهن و عمیقی میزند و دستهایش را برای به آغوش کشیدنم باز می کند. سرم راکج وسلام می کنم. به آغوشش میروم و سرم راروی شانه اش میگذارم پدر عزیزم... - خوش اومدی. - مرسی! سرم رااز روی شانه اش برمیدارد و باناباوری به چشمانم زل میزند... عمو می گفت حسابی عوض شدی! من باور نمی کردم... وقتی تهران بودیم. فکر کردم زمزمه هات همش از روی احساسه! به قولی.. جو گرفته بودت! وبعد میخندد سرم راپایین میندازم. خوشحالم که راضی است! چمدانم را میگیرد و پشت سرش میکشد. مادرم چاقوی بزرگ استیل دردست به استقبالم می آید. ذره های ریز گوجه روی لبه ی چاقو، نشان میدهد که درحال درست کردن سالاد است! باخوشحالی صورتم را میبوسد و میگوید: الهی قربونت برم که دوباره شدی محیا خانم خودم! برات غذایی که دوست داری درست کردم! تشکر می کنم و کش چادرم رااز سرم آزاد می کنم. پدرم به شانه ام میزند برو باباجون... برو بالا لباسات رو عوض کن که خسته راهی! ... شام حاضرشه خبرت می کنم! سرتکان میدهم و کشان کشان از پله ها بالا میروم.هنوز چندپله بالا نرفته بودم که مادرم صدایم میزند نمیخوای کادوت رو همینجا باز کنی ماهم ببینیم؟! کی بهت داده؟! لبم را میگزم...فکر کنم بالا باز کنم بهتره! ازطرف یلدا و یحیی است! - باشه! دستشون درد نکنه! 🔳 بدون معطلی از پله ها بالا میروم. دلم برای خانه حسابی تنگ شده بود! دراتاقم را بسختی باز می کنم و داخل میروم... همه چیز مرتب است. بوی تمیزی میدهد! هیچ چیزتغییر نکرده. عجیب است! مادرم برای خودش دکوراسیون عوض نکرده. چادر و روسری ام را درمی آورم و روی تخت میندازم. باعجله روی زمین مینشینم و کادو را مقابلم میگذارم. نفسم را درسینه حبس و به یکباره کاغذرنگی رویش را پاره می کنم. ازدیدن صحنه مقابلم خشک میشوم. دهانم باز میماند و بغض می کنم. مثل دیوانه ها بینش لبخند میزنم! دستم راروی تصویر میکشم و لبم را جمع می کنم. از آن چیزی که گمان میگردم بهتراست! دستم راروی شیشه اش میکشم و باتجسم لبخند شیرین یحیی به کما میروم! هدیه ام یک قاب بود. قابی از یک طرح! درقاب سیدمرتضی آوینی پشت دوربینش نشسته بود و از یک دختر که روی تپه های خاکی نشسته بود فیلم میگرفت! دخترمن بودم که یک دست رازیر چانه زده و بایک دست دیگر چادر را روی لبهایم کشیده بودم. ◼️ روزی چندبار مقابلش می ایستادم و محو مفهومش میشدم... روی طرح سیدمرتضی فوکوس شده بود و من کمی دور تر نشسته بودم! پایین تصویر نام نقاش باخط خوش نوشته شده بود. ⚪️ یحیی باهدیه اش باعث شد دیگر نترسم! و غیرمستقیم از تصمیمم حمایت کرد و به من فهماند که مسیرم را درست انتخاب کرده ام! ⬜️ هشت روز از برگشتنم گذشت و دلم هرلحظه تنگ و تنگ ترشد! گاهی به خانه ی عموزنگ میزدم و به بهانه ی حرف زدن با یلدا، حال یحیی را می پرسیدم. بعضی وقتها صدایش را از پشت تلفن می شنیدم که درحال صحبت با آذر یا عمو بود. قلبم به تپش می افتاد و نفسم بند میامد... 🔵 روز نهم یلدا صبح زود به تلفن همراهم زنگ زد دست از مرتب کردن رو تختی ام میکشم و تلفن را جواب میدهم. –جان دلم؟ - سلام دختر. چطوری؟! -خوبم! توخوبی؟! صبحت بخیر. - راستی صبحت بخیر...نه خوب نیستم! بغض به صدایش میدود! یک دفعه دلشوره میگیرم. دهانم گس میشود و گلویم طعم زهرمار میگیرد -یلدا؟! چی شده؟! به یکباره صدای گریه اش در گوشم می پیچد... رفت... همین الان...رفت! ⏪ ⏪ ادامه دارد.... ‌❣ @Mattla_eshgh
6⃣6⃣ ⏱ -کی؟! کی رفت؟گرچه میدانستم منظورش چه کسی است! اما باورش برایم ممکن نبود. اورفت! این ممکن نیست... اورفت بی آنکه بفهمد رفتار خوبش مرا بند به خودش کرده... - یحیی... داداشم رفت.بغضم را فرو میبرم. سکوت اختیار می کنم و به قاب نقاشی روی دیوار خیره میشوم... محیا؟ چرا ساکت شدی! یه چیزی بگو تا دق نکردم...یکی باید پیدا شود تا من را دلداری بدهد! -عزیزم... دعاکن به سلامت بره و برگرده! سلامت...یحیی سلامت و عافیت رو تو شهادت می بینه! نمیگم غلطه...ولی...و صدای هق هق زدنش دلم را میسوزاند... -میفهمم. سخته! آذر خوبه؟! عموچی؟ - مامان؟! هیچی ازهمین نیم ساعت پیش که یحیی پاشو از در بیرون گذاشتا مامان نشست و بق کرد...زل زده به دستش ... -نچ! توجای گریه باید هواشو داشته باشی...یه مدت بگذره کنار میاید! خودت می گفتی یحیی بچه موندن نیست! - غلط کردم گفتم! دستی دستی فرستادیمش لب خط! می گفت شاید چهل روز طول بکشه... شایدم دوماه! -دوماه؟؟ - آره! نمیگه دق مرگ میشیم! بی اراده زیرلب می گویم: دوماه. چقدر طولانی! - چی گفتی؟ -هیچی! - محیا! خیلي مسخره ای. زنگ زدم آرومم کنی! خودت عین ننه مرده ها شدی! -البته دور ازجون! - آره! ببخشید...دور ازجون! محیا وقتی داشت میرفت کلی به خودش رسید! انگار داشت میرفت عروسی! می گفت قدم اول حل شد! ایشالا تهشم حل کنن!بغضم را فرو میبرم. دیگر نمیخواهم چیزی بشنوم -ببین آبجی.. مامانم صدام میزنه! باید ...ب...برم... دروغ گفتم! میدانم. اما چاره چیست؟!. اینکه یلدا از او بگوید و من... دردلم رخت بشویند و چشمانم مدام از دلتنگی پر شود!! - آخ شرمنده! برو! خداحافظ بی معطلی تلفن را قطع و روی میز پرتش می کنم. سرم را بین دودست میگیرم. جلوی چشمانم می آیی... حتم دارم لباس رزم به تنت می آید! لبخند تلخی میزنم و بامچ دست اشکم راپاک می کنم...درد دارد ها! دوست داشتن را می گویم! ظرفهارا در کابینت می چینم و درافکارم دست و پا میزنم...جمعه ی دلگیری است. از غروبش بیزارم! قلبت میگیرد...ازبچگی همینطور بود! ساعتها کند میگذرد. اصلاگویی عقربه ها نمی چرخند. حالت تهوع دارم! باز ویار کردم. ویار عشق! مادرم باصندل های شیک و سرخابی اش پشت سرم رژه می رود و ظرفها را کنار دستم میگذارد. آهی میکشد و یک دفعه میپراند: یحیی خیلی ماهه! سوریه ماه می خواهد... بچه های بی شیله پیله، خوب کسی رفت. رفت؟! سرم تیر میکشد. انقدر نگویید رفت رفت! نرفته بمیرد که! اه! لبم را گاز میگیرم.. دهانم طعم خون میدهد. مگر چقدر محکم بود؟! چانه ام میلرزد.سردم شده! لعنتی! دستم به یک پیش دستی میخورد و روی زمین می افتد. صدای خرد شدنش درفضا می پیچد. مادرم دستش را روی سینه ام میگذارد و آرام به عقب هولم میدهد.. حواست کجاست بچه؟! برو عقب پات زخم نشه! یک قدم عقب میروم. گیجم! نمیخواهم حرف بزنم! اگرزخم شود اتفاقی نمی افتد! با یک چسب زخم دوا میشود. دوست داشتن چه؟! دوا ندارد. یک قدم دیگر عقب میروم،کف پایم یک دفعه میسوزد... ابروهایم درهم میرود، پای راستم را بالا می گیرم... قطرات شفاف و براق روی زمین میچکد.. زخم شد! حرکت نمیکنم و به قطراتی که پی دری روی هم سر میخورند خیره میشوم... صدای مادرم را دیگر نمیشنوم. فقط سایه اش را میبنم که دورم میدود و دنبال دستمال میگردد...از پشت شانه هایم را میگیرد و کمک می کند روی صندلی پشت میزبشینم...کف پایم را نگاه می کند...گنگ میشنوم شیشه رفته تو پات! باید درش بیارم! بغض می کنم...از شیشه؟! نه! نمیدانم... با قیچی ابرو شیشه را بیرون میکشد... زیرپایم پارچه میگیرد و دورش را با باند میبندد. میگوید عمیق است! مثل دوست داشتن من!.زمین را طی میکشد. قطرات خون پخش میشوند. رگه های رنگی رو به شفافیت میروند و میمیرند! دستم را میگیرد و تاکید می کند پایم راروی زمین نگذارم! شاید مجبور شویم بخیه اش بزنیم! لی لی کنان به پذیرایی می روم و روی مبل می شینم.کاش رابطه ام را بامادرم طوری میساختم که میشد مثل یک دوست به او از احساسم بگویم.. هیچ کس از هیچ چیز خبرندارد! جز خدا و من، بنده ی خدا!به پایم زل میزنم. یاد ان روز درپارک می افتم. چقدر نزدیک به من ایستاده بود!چقدر نگران بود! عصبی و کلافه مراقب بود تا زمین نیفتم، لبخندکجی میزنم و به مادرم نگاه می کنم.زمین اشپزخانه را جارو میزند. تکه های شیشه زیر نور برق میزنند. صدای کشیده شدنشان روی سرامیک سوهان روحم میشود. چشمانم را می بندم و سعی می کنم به صدایشان بی توجه باشم.... ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
✍در راه مانده را هر چه بوی تو دهد ، مجذوب خواهد کرد ... #ففروا_الى_الله به سمت تو باید فرار کرد!
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
خدایا خوبم سلام.... ممنون بابت سلامتی و اینکه امروز هم چشمانم گشوده شد و می توان زندگی کنم... بابت همه چیز شکر...🙏 خدایا به امید تو...😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
🌹هر وقت خواستی کار خوبی بکنی و راه بندان شد و ممکن نشد آن را انجام بدهی، 🍃نیتت را رسیدگی کن.شاید صدمه خورده است و صرفا برای خدا نیست... 〽️والا اگر با صاحب خانه کار داشته باشی،بر عهده ی اوست که موانع را از جلوت راهت برطرف کند😊 ‌❣ @Mattla_eshgh
۱ 🎀 برای داشتن زندگی مطلوب، لازم است که با محیط اطراف رفتاری سازگارانه داشته باشیم. ✳️ریشه این سازگاری در نوع تفکر ماست: تفکر مثبت تفکر نقاد مسئله گشایی برای حل مشکلات و..‌‌. از مهمترین مهارتهای ضروری برای کنترل فکر میباشند. ‌❣ @Mattla_eshgh