eitaa logo
مطلع عشق
273 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
2هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هفدهم: یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد...اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود تا اتفاق!!در ماشین ڪامران نشسته بودم ومنتظر بودم تا او از آبمیوه فروشے اے ڪہ خیلے تعریفش را میڪرد برگردد ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ با یڪ ڪیف دستے از یڪ خیابان فرعے بیرون آمد و درست در مقابل ماشین ڪامران منتظر تاڪسی ایستاد. همہ ے احساسات دفن شده ام دوباره برگشتند.سینہ ام بقدرے تنگ شد ڪہ بلند بلند نفس میڪشیدم.دست نرم ڪامران دستم رو نوازش ڪرد:عسل خوبے؟! زود دستم را ڪشیدم! اگر طلبہ این صحنہ را میدید هیچ وقت فراموش نمیڪرد.با من من نگاهش ڪردم وگفتم: -نہ ڪامران حالم زیاد خوب نیست. . حالت تهوع دارم! او دستپاچہ ظرف آبمیوه رو بہ روے داشبورد گذاشت و نمیدونم بهم چے میگفت..چون تمام حواسم بہ اون طلبہ بود ڪہ مبادا از مقابلم رد شہ.با تردید رو بہ طلبہ اما خطاب بہ ڪامران، گفتم: -میشہ این طلبہ رو سوار ڪنیم وتا یہ جایے برسونیم؟! ڪامران با ناباورے وتردید نگاهم ڪرد.انگار میخواست مطمئن بشہ ڪہ در پیشنهادم جدے هستم یا او را دست مے اندازم.وقتے دوباره خواهشم را تڪرار ڪردم گفت: -دارے شوخے میڪنے؟ چرا باید اونو سوار ماشینم ڪنم؟ دنبال دردسر میگردے؟ من هیچ منطقے در اون لحظہ نداشتم.میزان شعورم شاید بہ صفر رسیده بود.فقط میخواستم عطر طلبہ رو ڪہ براے مدتے طولانے تر حس ڪنم. با اصرار گفتم: -ببین چند دقیقہ ست اینجا منتظر یڪ تاڪسیه.هیچ ڪس براش نمے ایستہ اوبا نیشخند ڪنایہ آمیزے گفت: -معلومہ! از بس ڪه دل ملت از اینا خونہ.با عصبانیت بہ ڪامران نگاه ڪردم..خواستم بگم آخہ اینا بہ قشر تو چہ آسیبے رسوندند؟!تو مرفہ بے درد ڪہ عمده ے ڪارت دور زدن تو خیابونهاے بالا و پایینہ وشرڪت تو پارتیهای آخرهفتہ چہ گلایہ اے از این قشر دارے؟ اما لب برچیدم و سڪوت ڪردم..ڪامران خشم وناراحتیمو از نگاهم خواند و نفسش رو بیرون داد و چند ضربہ ای بہ فرمانش ڪوبید و از ماشین بصورت نیم تنه پیاده شد و روبہ طلبہ ے جوان گفت: -حاج آقا ڪجا تشریف میبرے؟ من حیرت زده از واڪنش ڪامران فقط نگاه میڪردم بہ صورت مردد و پراز سوال طلبہ.ڪامران ادامہ داد: -این نامزد ما خیلے دلش مهربونہ .میگہ مثل اینڪہ خیلے وقتہ اینجا منتظرید. اگر تمایل داشتہ باشید تا یڪ مسیرے ببریمتون... اے لعنت بہ طرز حرف زدنت!! مگر قرار نبود ڪسے خبرداره نشہ من دوست دخترتم! حالا منو نامزد خودت معرفے میکنے؟ اون هم در حضور مردے ڪہ با دیدنش قلبم داره یڪجا از سینہ بیرون میزند؟!؟ طلبہ نیم نگاهے بہ من ڪہ او را خیره نگاه میڪردم ڪرد و خطاب بہ ڪامران' گفت:ممنونم برادرم.مزاحم شما نمیشم. ڪامران اما جدے بود.انگار میخواست هرطورشده بہ من بفهماند که هرخواستہ اے از او داشته باشم بهش میرسم -نترس حاج آقا! ماشینمون نجس نیست! شاید هم ڪثر شانتون میشہ سوار ماشین ما بشینید! اخم ڪمرنگے بہ پیشانے طلبه نشست .مقابل ڪامران ایستاد.دستے بہ روے شانہ اش گذاشت و با صداے صمیمانہ ومهربانش گفت: -ما همہ بنده ایم، بنده ے خوب خدا.این چہ فرمایشیہ ڪہ شما میفرمایید.همین قدر ڪہ با محبت برادرانہ تون از من چنین درخواستے ڪردید براے بنده یڪ دنیا ارزشمنده.من مسیرم بہ شما نمیخوره. از طرفے شما با همسرتون هستید ودلم نمیخواد مزاحم خلوتتون بشم.! این رو ڪہ گفت بقول مهرے الو گرفتم!! نفسم دوباره بہ سختے بالا و پایین میرفت؟!تازه شعورو منطقم برگشت!! آخہ این چہ حماقتے بود ڪہ من ڪردم؟چرا از ڪامران خواستم او را سوار ڪنہ؟ اگر او منو میشناخت چہ؟ واے ڪامران داشت چہ جوابے میداد؟!چہ سر نترسی دارد این پسر. -حاج آقا بهونہ نیار.من تا یڪ جایے میرسونمتون.ما مسیر مشخصے نداریم . فقط بیخود چرخ میزنیم! این خانوم هم ڪہ میبینید دوست دختر بنده ست. نہ همسرم. وااے واے واے...سرم را از شدت خشم و ترس و شرم پایین انداختم .ڪاش میشد فرار ڪنم.. صداے طلبہ پایین تر اومد:خدا ان شالله هممون رو هدایت ڪنہ.مراقب مسیر باش برادرم.ممنون از لطفت.یاعلے.. سرم رو با تردید بالا گرفتم.ڪامران داشت هنوز بہ او ڪہ از خیابان رد میشد اصرار میڪرد و او بدون نیم نگاهے خرامان از دید ما دور میشد.بغض تلخے راه گلوم رو دوباره بست.این قلب لعنتے چرا آروم تر نمیڪوبید؟ ! آخ قفسہ ے سینہ ام...!!! ‌ ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💚 🌼💚السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه 💚 🌤 مهدی جان(عج) تا آينه رفتم كه بگيرم خبر از خويش ديدم كه در
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆 روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزت رابه خدامی‌سپارم به اوکه گاه وبیگاه دستانش رابرروی قلبت میگذارد تا طلب کنی وهدیه کند!🌻 اکنون من برایت طلب میکنم شادی وسلامتی را مهربانی و صبحی بخیروزیبارا🌻 ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ راهکار برای ازدواج 🔻چند سال قبل یکی از روحانیون خدمت مقام معظم رهبری رسید و از ايشان درخواست کرد در مورد دختران مؤمنه‌ای که بخاطر افزایش سن، ازدواج آنها با مشکل مواجه شده و تعدادشان هم رو به افزایش است، راهنمایی بفرمايند. 🔻رهبر معظم انقلاب راهکاری را به شرح ذیل بیان فرمودند: 1⃣ قرائت سوره یاسین را آغاز کنند تا به مبین اول برسند. (در آیه۱۲: فِی‌إمام مُبین.) 2⃣ دوباره از ابتدای سوره یاسین قرائت کنند تا مبین دوم. (آیه١٧: البلاغُ المبین.) 3⃣ مجدداً از ابتدای سوره شروع کنند تا به مبین سوم برسند. (آیه۲۴: لَفِی ضَلال مُبین) 4⃣ بار دیگر از اول سوره شروه کرده تا به مبین چهارم برسند. (آیه۴٧: فِی‌ضَلال مُبین.) 5⃣ مجدداً از ابتدای سوره تا مبین پنجم. (آیه۶۰: لَکُم عَدُو مُبین.) 6⃣ سپس دوباره از اول سوره یاسین تا مبین ششم. (آیه۶۹: و قرآن مُبین.) 7⃣ برای بار هفتم از ابتدای سوره یاسین تا مبین هفتم بخوانند. (آیه۷۷: هُوَ خَصِیم مُبین.) 8⃣ در انتها هم تمام سوره یاسین را از اول تا آخر قرائت کنند. 🔻انشاالله با عمل کردن به این ذکر قرآنی، مشکل ازدواج همه دختران مؤمنه حل خواهد شد. 🔰به نقل از کانال استاد حسین جلالی رئیس دفتر آیت الله مصباح یزدی حفظه الله ‌❣ @Mattla_eshgh
『♡』 دوست داشتن تو دلیل نمیخواهد🍃 دوست داشتن تو جان میخواهد ؛✨ جان به جانم کنند باز دوستت دارم..♥️ 💌 ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ افتخار اینهاست... 💖 هزاران جوانِ زیبا و با اصل و نسب و قدرتمند و محبوب به یک تار موی علی بن ابیطالب «علیه السلام» نمی‌ارزند. هزاران دختر زیبا و بااصل و نسب هم به یک تار موی حضرت زهرا «علیهاالسلام» نمی‌ارزند. آنهایی که هم از لحاظ معنوی و الهی آن مقامات را داشتند، هم بزرگان زمان خودشان بودند. ایشان دختر پیامبر صلی الله علیه و آله بود. رئیس جامعه اسلامی. حاکم مطلق. علی علیه السلام هم که سردار درجه‌ی یک اسلام بود. ببینید چطوری ازدواج کردند؟! چه جور مِهریه‌ی کم، چه جور جهیزیّه‌ی کم ... 💖 جهیزیّه‌ی فاطمه زهرا سلام الله علیها، به قدری بود که شاید دو نفر آدم با دست می‌توانستند از این خانه بردارند ببرند آن خانه. ببینید افتخار اینهاست. 💖 همه چیز با نام خدا و با یاد او. اینها برای ما الگو هستند. همان زمان هم جاهلانی بودند که مِهریّه‌ی دخترانشان بسیار زیاد بود مثلاً هزار شتر. آیا اینها از دختر پیامبر صلی الله علیه و آله بالاتر بودند؟! از آنها تقلید نکنید. از دختر پیامبر صلی الله علیه و آله تقلید کنید، از امیرالمؤمنین علیه السلام تقلید کنید. ‌❣ @Mattla_eshgh
❌به خواستگاری دختری که شاغل نیست، نمیرن!!! 😒 اینم شد معیار ازدواج؟؟! 😐 👈 توصیه می کنیم پیگیر ازدواج کسانی که چنین معیار های نامعقولی دارند، نباشند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت هفدهم: یڪ روز اتفاق عجیبے افتاد...اتفاقے ڪہ انگاربیشتر شبیہ یڪ برنامہ ے از پیش تعیین شده بود
هیجدهم ‌ ڪامران با یڪ نفس عمیق ڪنارم نشست و تا تہ ابمیوه اش رو سرڪشید -بفرما!! اینهمہ اصرار ڪردم اما راضے نشد.تو واقعا فڪر ڪردے امثال این ملاها میان سوار ماشین ما بشن؟! هہ! باورڪن بدبخت ترسید بریم یهہ گوشہ خفتشو بچسبیم سرشو زیرآب ڪنیم سوار نشد.. مخصوصا با اینهمہ اصرار من حتما فڪر ڪرده یڪ ڪاسہ‌اے زیر نیم ڪاسہ ست...ههههههہ دندان هامو با خشم به هم میسابیدم. - صداے نفس هام از صداے خودم بلندتر بود! -هم هم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟ اوفهمیده بود عصبانیم. سعی میڪرد با خنده هاے متعجبانہ اش بهم بفهماند ڪہ احساسم بے معنیست. -خب توقع داشتے بگم خواهرمے؟! معلومہ دیگہ.تو دوست دخترمے صدامو بالاتر بردم..با نفرت به صورتش زل زدم: - پرسیدم چرا بهش گفتے من دوست دخترتم؟! حسابے شوڪہ شده بود.بہ من من افتاده بود -من من نمیدونستم ناراحت میشے! -بهت گفتہ بودم ڪہ حق ندارے بہ ڪسے بگے من دوست دخترتم -خب ارههہ ولے قرار بود این تا زمانے باشه ڪہ بهم اعتماد ندارے! ابروے سمت راستم بالا رفت و با خشم گفتم: -و چیشد ڪہ فڪر ڪردے بهت اعتماد دارم؟ حالا آثار خشم وبهت زدگے در صورت او هم نمایان ترشد: -ما مدتهاست باهمیم!! اگر بہ من اعتماد ندارے چطور اینهمہ مدت... نگذاشتم حرفش رو تمام ڪند و در حالیڪہ ڪیفم رو از صندلے عقب برمیداشتم گفتم: -همہ چیز بین ما تموم شد! وبدون اینڪہ صداے ڪامران رو بشنوم پیاده شدم و بہ همون مسیرے ڪہ آن طلبہ روان شده بود،رهسپارشدم! ڪامران خیلے صدایم ڪرد..اما من چیزے نمیشنیدم.اصلا نمیخواستم بشنوم. من فقط رد عطرو دنبال میڪردم! آه چقدر دلم مسجد میخواهد!! ساعتے بعد مقابل در مسجد بودم.اما درهاے مسجد بہ رویم بستہ بود.صداے غضب آلود مسجد را میشنیدم: -ای زن بوالهوس بے حیا! بخاطر هوست از درم بیرون رفتے و حالا بخاطر همان هوس برگشتی؟ ! برگرد از راهے ڪہ آمده اے .!برگرد!! !! وقتے دید منصرف نمیشم وخیره بہ در بسته ماندم از خدا خواست باران بفرستد.باران بدون مقدمہ چون سیلے بہ سرو صورتم میڪوبید و من با نا امیدے از خدا خواستم زودتر اذان بگوید ودر برویم باز شود.ساعتم را زیر ذرات درشت باران نگاه ڪردم.ساعت سہ بود و تا اذان دوسہ ساعتے باقے مانده بود.! زنگ زدم بہ فاطمہ! شاید او تنها پنااه من زیر باران باشد. چندبوق ڪہ خورد صداے زنانه ے مسنے پاسخ داد: -بلہ با تردید بعد ازسلام سراغ فاطمہ را گرفتم.نڪند فاطمہ تمایل نداشته با من صحبت ڪند؟! اما آن زن ڪہ خودش را مادر فاطمہ معرفے ڪرد گفت: -فاطمہ تازه مسڪن خورده، خوابیده. با تعجب پرسیدم؟ ! مسڪن؟ ! مگر مریضہ خداے نڪرده؟! -مگہ شما نمیدونید؟!فاطمہ تصادف ڪرده! پا وسرش از چند ناحیہ شکستہ. بخاطرش چندروز بسترے شد.. دیگر چیزے نمیشنیدم.زبانم بند آمده بود.آدرس را گرفتم و بدون فوت وقت رفتم دم در خانہ شان.قبل ار فشار زنگ روسریم را جلو ڪشیدم. آینہ ے ڪیفے خودم رو درآوردم.رژم را با دستمال پاڪ کردم ودستمال رو مانند سمباده به روی صورتم ڪشیدم.زنگ را زدم.لحظہ اے بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید! ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت نوزدهم: ‌ ‌زنگ را زدم.لحظہ ای بعد مادرش در را باز ڪرد. با دیدن من حسابے جاخورد.انگار انتظار یڪ دختر با وقار چادرے را میڪشید! با خجالت سلام ڪردم و او با همان حالت تعحب وسوال منو بہ داخل خانه هدایتم ڪرد. خانہ ےساده ومرتب اونها منو یاد گذشتہ هایم انداخت.دورتا دور پذیرایے با پشتے های قرمز رنگ کہ روی هرکدام پارچہ ے توری زیبا وسفیدے بصورت مثلثے ڪشیده شده بود مزین شده بود.مادرش مرا بہ داخل یڪ اتاق ڪہ در سمت راست پذیرایے قرار داشت مشایعت ڪرد .فاطمہ بہ روے تختے از جنس فرفوژه با پایے ڪہ تا انتهاے ران درگچ بود، تکیہ داده بود و با لبخند سلام صمیمانه اے ڪرد.زیر چشمانش گود رفتہ بود و لبانش خشڪ بنظر میرسید.دیدن او در این وضعیت واقعا برایم غیر قابل هضم بود.بازهم بخاطر شوڪہ شدنم نفسم بالا نمے آمد وبه هن هن افتادم.بے اختیار ڪنار تختش نشستم وبدون حرفے دستهاے سردش رو گرفتم و فشار دادم.هرچقدر فشار دستانم بیشتر میشد ڪنترل بغضم سخت تر میشد. مادرش از اتاق بیرون رفت و فاطمہ مثل همیشہ با خوشرویے و لحن طنزآلود گفت: -بے ادب سلامت ڪو؟!قصد دارے دستم رو هم تو بشڪنے؟ ! چرا اینقدر فشارش میدے؟!فڪر میڪردم دیگہ نمیبینمت.گفتم عجب بے معرفتے بود این دختره!!رفت و دیگہ سراغے از ما نگرفت! چشمم بہ دستانش بود.صدام در نمے آمد: -خبر نداشتم! من اصلا فڪرش هم نمیڪردم تو چنین بلایے سرت اومده باشہ. خنده اے ڪرد و گفت: -عجب! یعنے مسجدے ها هم در این مدت بهت نگفتند من بسترے بودم؟! سرم را با تاسف تڪان دادم! چہ فڪرها ڪہ درباره ے او نڪردم! چقدر بیخود وبے جهت او را ڪنار گذاشتم و درباره او قضاوت ڪردم سرم را بالا گرفتم و آب دهانم را قورت دادم:من از آخرین شبے ڪہ باهم بودیم مسجد نرفتم. گره اے بہ پیشانے اش انداخت و پرسید:چرا؟! سرم دوباره پایین افتاد. فاطمہ دوباره خندید:چیشده؟! چرا امروز اینقدر سربزیر ومظلوم شدے؟ جواب دادم:از خودم ناراحتم.من بہ تو یڪ عذرخواهے بدهڪارم. با تعجب صدایش را ڪمے بالاتر برد: -از من؟!! آه ڪشیدم.پرسید: -مگہ تو چیڪار ڪردے؟! نڪنہ تو پشت فرمون نشستہ بودی ومارو اسیر این تخت ڪردے؟ هان؟ خندیدم! یڪ خنده ے تلخ!!! چقدر خوب بود ڪہ او در این شرایط هم شوخے میڪرد.سرم را پایین نگاه داشتم تا راحت تر حرف بزنم فڪر میڪردم بخاطر حرفهام راجع بہ چادر ازمن بدت اومد و دیگہ نمیخواے منو ببینے! او با تعحب گفت: -من؟؟؟؟؟ بخاطر چادر؟ ! وبعد زد زیر خنده!!! وقتے جدیت من را دید گفت: -چادرے بودن یا نبودن تو چہ ربطے بہ من داره؟! من اونشب ناراحت شدم.ولے از دست خودم.ناراحتیم هم این بود ڪہ چرا عین بچه ها بہ تو پیشنهادے دادم ڪہ دوستش نداشتے! و حقیقتش ڪمے هم از غربت چادر دلم سوخت. آهے ڪشید و در حالیڪہ دستش رو از زیر دستم بیرون میڪشید ادامه داد: -میدونے عسل؟!!!چادر خیلے حرمت داره.چون لباس حضرت زهراست دلم نمیخواد کسے بهش بے حرمتے ڪنہ.من نباید بہ تویے ڪہ درڪش نکرده بودے چنین پیشنهادے میدادم اون هم فقط بخاطر بسیج! تو خیلے خوب کارے ڪردے ڪہ سریع منو بہ خودم آوردی وقبول نڪردے.من باید یاد بگیرم ڪہ ارزش چادر رو بخاطر امورات خودم وبسیج پایین نیارم.میفهمے چے میگم؟! من خوب میفهمیدم چہ میگوید ولے تنها جملہ اے را ڪہ مغزم دڪمہ ے تڪرارش را میزد این بود: -چادر لباس حضرت زهراست...میراث اون بزرگواره بازهم حضرت زهراا.چرا همیشہ برای هرتلنگرے اسم ایشون رو میشنیدم.؟! آه عمیقے ڪشیدم و با حرڪت سر حرفهاش رو تایید ڪردم. ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیستم : مادرش با یڪ سینے چاے ومیوه وارد شد.بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:-هوا سرد شده.یڪ پتوے دیگہ برات بیارم مامان جان؟ ! فاطمہ با نگاهے عاشقانہ رو بہ دلواپسے مادرش گفت: -نہ قربونت برم.من خوبم.اینجا هم سرد نیست.برو یڪ ڪم استراحت ڪن تا قبل از اذان.خستہ اے. مادرش یڪ نگاه پرسروصدایے بہ هر دوے ماڪرد.نگاهش میگفت خیلے حرفها براے دردل دارد ولے از گفتنش عاجز است.من لبخند تلخے زدم و سرم را پایین انداختم.مادرش رفت و فاطمہ نجواڪنان قربان صدقہ اش رفت.پرسیدم: -از ڪے بہ این روز افتادے؟ جواب داد: -ده روزی میشہ روزاے اولش حالم خیلے بد بود..دڪترا یہ لختہ خونم تو مغزم دیده بودن ڪہ نگرانشون ڪرده بود.ولے خدا روشڪر هیچے نبود..چشمت روز بد نبینہ.خیلے درد ڪشیدم خیلے. دوباره خندید. چرا این دختر اینقدر بہ هرچیزے میخندید؟ یعنے درد هم خنده داره؟ دستش محڪم اومد رو شونہ هام و از فڪر بیرون پریدم. گفت : بیخیال این حرفها. اصل حالت چطوره؟ بزور لبخند زدم: -خوبم.اگر ملاڪ سلامت جسم باشہ!!! -پس روحت حالش خوب نیس!! -آره خوب نیست -میخواے راجع بهش حرف بزنیم؟! آهے ڪشیدم: -شاید اگر علتش رو بدونے دیگہ دلت نخواد باهام بگردے پوزخندے زد: -هہ!!!! فڪ ڪن من دلم نخواد با ڪسے بگردم!! من سریش تر از این حرفهام.اصلا تو رفاقت جنبہ ندارم.مورد داشتم طرف یہ سلام داده بوده بهم اونم محض ڪارت عضویت بسیج اینقدر سریش شدم ڪہ از بسیج ڪلا انصراف داده بود بخاطر مزاحمت هاے من -تو دختر بے نظیرے هستے.با تو بودن سعادت میخواد بادے بہ غبغب انداخت وگفت: -بلہ خودمم میدوووونم.پس لیاقت خودت رو اثبات ڪن.سعادت رو من تضمین میڪنم! دلم میخواست همہ چیز رو براش تعریف ڪنم ولے واقعا نمیتوانستم.اعتراف بہ گناهان بزرگم در مقابل دختر پاکدامنے مثل فاطمہ ڪار مشڪلی بود. گفتم:شاید یڪ روز ڪہ شهامتش رو داشتم اعتراف ڪردم! او پاسخ داد: -مگہ اینجا ڪلیساست ڪہ میخواے اعتراف ڪنے؟! اگه اعتراف بہ گناه دارے ڪہ اصلن بہ من ربطے نداره! بقول حاج آقا مهدوے اگر خدا میخواست گناه ما رو دیگرون بدونن وبفهمن ڪہ ستارالعیوب نمیشد؟ اگر خواستے باهام درددل کنے من سنگ صبور خوبیم و رازدار نمونہ اے.اما اگر اعتراف بہ گناهہ نمیخوام بشنوم.همہ ے ما گنهڪاریم! باز هم فاطمہ با یڪ جملہ ےقصار دیگہ حالم رو دگرگون ڪرد و اشڪم جارے شد. او آرام نوازشم میڪرد.میان نوازشهاش سوالے ذهنم را درگیر ڪرد.رو ڪردم بهش پرسیدم :حاج اقا مهدوے همون طلبہ ایہ ڪہ پیشنماز مسجده؟! تا اسم حاج آقا مهدوے را آوردم فاطمہ نگاهش محترمانہ شد و گفت: -ما بهشون طلبہ نمیگیم.ایشون یڪے از نخبہ هاے فقهہ.مدرس قرآن و سخنور قدریہ ایشون سال گذشتہ هم حاجے شدند. دلم میخواست بیشتر از او بدانم.گفتم: -ایشون در برخورد اولشون با من خیلے رفتار خوبے داشتند.من ڪہ هیچ وقت محبتشون یادم نمیره.چقدر خوبہ ڪہ همچین آدمهایے در اجتماع داریم.فاطمہ ڪہ از تعریفات من صورتش گلگون شده بود گفت: -اره ایشون حرف ندارن! از وقتے وارد این مسجد شدند بیشترین قشر نمازگزارانمون جوانان شدند.ایشون اینقدر محترم و با ملاحظست ڪہ هیچ ڪس ازشون نمیتونہ ڪوچڪترین انتقادی کنہ. با تردید از فاطمہ ڪہ انگار در رویایے غرق بود پرسیدم: -آقاے مهدوے....اممم ..متاهل هستند؟! فاطمہ با شتاب نگاهم ڪرد و در حالیڪہ سیبی برمیداشت و پوستش میڪند گفت: -امممم نه فعلا.ولی هیأت امنا گویا میخوان براش آستین بالا بزنند!البتہ اگہ بتونن راضیش ڪنن دلم هرے ریخت.طلبہ ے جوان مجرد بود..!! ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
‏صدای سوت کتری توی خانه بساط گرمِ چایی دلبرانه ببین، بشنو،سرآغازی جدید است دوباره صبح و گنجشک و ترانه سلام‌ صبح‌ بخیر💚🌼 ‌❣ @Mattla_eshgh
سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🍃 ازعشــ😍ـقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ داشتنش ازتبار بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم👌☺️ ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانه‌ای
🔻لیلا صوفی زاده نایب رییس زنان فدراسیون فوتبال در گفتگو با ایرنا گفت: حضور زنان به فضای اجتماعی، فرهنگی و اخلاقی ورزشگاه‌ها اعتبار می‌بخشد و وقت آن رسیده تا شاهد فوتبال حرفه‌ای در بخش زنان و مردان همگام با هم باشیم. 🌐 www.irna.ir/news/83435725/ 💢خوب است به ایشان که می‌گویند حضور زنان به فضای اخلاقی ورزشگاه ها اعتبار می‌بخشد یادآور شویم که در غرب نیز قرار بود که با (به قول خودشان) آزادی زنان در پوشش به چشم و دل سیری برسند، حال آنکه به تجاوز و زنا و همجنسبازی و رابطه با اشیا و حیوانات رسیده‌اند. https://t.me/ResanehEDU/615 https://t.me/ResanehEDU/1180 https://t.me/ResanehEDU/1466 https://t.me/ResanehEDU/1636 https://eitaa.com/ResanehEDU/32 https://eitaa.com/ResanehEDU/57 https://eitaa.com/ResanehEDU/86 https://eitaa.com/ResanehEDU/98 #فریب_نخوریم #جنگ_رسانه_ای 🔸🔹🔸🔹 ☑️ کانال پویش سواد رسانه ای ➡️ @ResanehEDU
🌷➖➖➖➖🌸➖➖➖➖🌷 💢حاج آقاے قرائتے زیبا گفتند :👌 تیر سہ شعبہ یعنے چہ ؟🤔 تیر سہ شعبہ بہ گلوے علے اصغر زدند. فرمودند: تیر سہ شعبہ همین ڪارهایے است ڪہ ما در ڪوچہ و خیابان انجام دهیم😥 👈همین بد حجابے ‼️ ✋سہ شعبہ دارد !🏹 1⃣یڪ شعبہ اش این است 🏹 ↩️ڪہ خودمان گناہ مے ڪنیم😐 2⃣یڪ شعبہ این است🏹 ↩️ڪہ دیگران را بہ گناہ انداختیم😰آن جوانے ڪہ بہ گناہ مے افتد دراین فضا بہ گناہ مے افتد🙁 3⃣یڪ شعبہ🏹 قلب امام زمان است 😭😭 ڪہ ما نشانہ گرفتیم🎯 😱واے برما ......😭😭 ‌❣ @Mattla_eshgh 🌷➖➖➖➖🌸➖➖➖➖🌷
❓پرنسس های دیزنی در انیمیشن ها مشغول چه کاری هستند؟ 💢به وظایف این کاراکتر ها دقت کنید ببینید ذهن کودک شما چگونه برنامه ریزی می‌شود ... ⚠️مراقب کودکان خود باشید آنها آسیب پذیرند. #جنگ_نرم #ناخودآگاه #جنگ_رسانه_ای ‌❣ @Mattla_eshgh
به نام الله متاسفانه تو جامعه‌ای زندگی میکنیم که درهای گناه که بازه هیچ تازه داره به سمتمونم میاد :/ روز به روز گناه‌های جدید رابطه‌های جدید و.... نمیخوام سرتونو درد بیارم خلاصه که بد اوضاعی شده اما... اینکه گناهی رو مرتکب بشیم و بعدش به پای جامعه خراب بنویسیم دور از انصافه بهش میگم چرا برای دختر مردم بوق میزنی؟ میگه من نزنم یکی دیگه میزنه جدیدا چقدر مردم فداکار شدن؟ گناهارو به جون میخرن... گناه های آدما باهم فرق داره اگه مثلا مذهبی هم هستی اگه پیش خودت فکر میکنی(تو اینهمه گناااااه یه چت ساده که چیزی نیست) یا اگه یکم فاز روشنفکری داری و میگی ما نیاز عاطفیمونو برطرف میکنیم گناه نمیکنیم که... خدا یه روز یه کسی رو بهت نشون میده شاید یکی ازین شهدا مدافع حرم یا شاید یه دانشجوی ساده که تو همین احوالاتِ تو برای کار بد هیچ توجیهی نیاورد و ازش دست کشید چه بسا تو فضای بدتر از تو... اره... خلاصه حجت‌های خدا اطراف ما زیادن ‌❣ @Mattla_eshgh
📛بانوی محجبه‌ای که امروز به قله‌ی دماوند صعود کرد👌 حجاب مانع پیشرفت نیست عامل مصونیت و پیشرفت هست ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت بیستم : مادرش با یڪ سینے چاے ومیوه وارد شد.بخارے دیوارے را ڪمے زیادش ڪرد و گفت:-هوا سرد شده.ی
بیست و یکم دلم هرے ریخت.طلبہ ے جوان مجرد بود! ولے بہ من چہ؟! تا وقتے دخترهاے مومن و متعهد وپاکدامن بودند چرا باید او بہ من فڪر میڪرد؟! اصلا او را بہ من چہ؟! سڪوت سنگینے بینمان حاڪم شد.فاطمہ سیب پوست میڪند ومن پوست خیار را ریز ریز میڪردم.نیم نگاهے بہ فاطمہ انداختم ڪہ لبخند خفیفے بہ لب داشت.من این حالت را مے‌شناختم! او بعد از شنیدن نام آقاے مهدوے حالتش تغییر ڪرد!! نڪند فاطمہ هم؟!!!! یا از آن بدتر نڪند یڪے از گزینہ هاے انتخابے اوباشد؟! اصلا چرا آقاے مهدوے اونشب از بین اونهمہ زن فاطمہ رو صدا زد ومن را بہ او تحویل داد؟! نکنہ بین آنها خبرهایے است؟! باید متوجہ میشدم. با زرنگے پرسیدم: -امم بنظرم یڪ دختر خوب ومناسب سراغ داشتہ باشم براے آقاے مهدوے! او چاقو را ڪنار گذاشت وبا نگاه پراز پرسشش نگاهم ڪرد.دیگر شڪے نداشتم چیزے بین آن دو وجود دارد.واز تصورش قلبم فشرده میشدگفتم:تو! او با خنده ی محجوبے سرخ شد و در حالیڪہ بہ سیبش نگاه میڪرد گفت: -استغفراللہ...چیه مثل خانوم باجیا رفتار میکنے؟! ان شالله هرڪے قسمتش میشہ خوب باشہ و مومن.من لیاقت ندارم. با تعجب نگاهش کردم. -این دیگه از اون حرفهااا بوداااا!!! تو با این همه نجابت و خوبی و باحالے لیاقت او رو نداشته باشے.؟! اتفاقن.. حرفم را با خنده ے محجوبے قطع ڪرد وگفت دیگہ الان اذان میگن.ڪمڪم میکنے برم دسشویے وضو بگیرم.؟ بلند شدم و بہ اتفاق بہ حیاط رفتیم.هوا سوز بدی داشت.با خودم گفتم زمستان چہ زود از راه رسید. آن شب ڪنار فاطمہ نماز راخواندم و هرچہ او و مادرش اصرار ڪردند براے شام بمانم قبول نڪردم وخیلے سریع از او خداحافظے ڪردم وراه افتادم. در راه به همه چیز فڪر میڪردم. بہ فاطمہ.بہ آن طلبہ ڪہ حالا میدانستم اسمش مهدویه.بہ نگاه عجیب فاطمہ در زمان صحبت کردنش درباره او.بہ وضع عذاب آور فاطمہ و بہ خودم و ڪامران ڪہ با تماسهای مکررش بعد ازحادثہ ےامروزمجبورم ڪرد گوشیم را خاموش ڪنم. هوا خیلے سرد بود و من لباسهایم ڪافے نبود.با قدمهاے تند خودم را بہ میدان رساندم و بہ نور مسجد نگاه کردم.شاید آقای مهدوے را دوباره میدیدم. او نبود.ساعتم را نگاه ڪردم.بلہ! احتمال زیاد نماز جماعت تمام شده بود. نا امیدانه به سمت خیابان راه افتادم.تلفنم را روشن ڪردم.بہ محض روشن شدن پیامڪهاے بیشمارے از ڪامران بدستم رسید.ودر تمام آنها التماسم میڪرد ڪہ گوشے را بردارم تا بهم توضیح بده.بیچاره ڪامران! او خبرنداشت ڪہ رفتار امروز من بهانه بود.چون با دیدن اون طلبہ دوباره هوایے شده بودم.در همین افڪار بودم ڪہ ڪامران دوباره زنگ زد.مردد بودم ڪہ جواب بدم یاخیر.گوشے رو ڪنار گوشم گذاشتم و منتظر شدم او شروع کند.چندبار الو الو ڪرد و وقتے پاسخے نشنید گفت: -میدونم دلت نمیخواد باهام حرف بزنے.حق با تو بود.من اشتباه ڪردم.من نباید بہ هیچ ڪسے میگفتم حتے بہ اون ملا ڪہ ما رو نمے شناخت.اصلا تو بگو من چیڪار ڪنم ڪہ منو ببخشے؟ چیزے براے گفتن نداشتم.لاجرم سڪوت ڪردم.ادامه داد: عسل...!!! عسل خانوم.!! مگہ قرارنبود امشب با هم بریم رستوران چینے؟ ! من جا رزرو ڪردم.تو روخدا بدقلقے نڪن.میریم اونجا میشینیم صحبت میڪنیم. از ظهرتا حالا عین دیوونہ هام بخدا.خواستم لب باز ڪنم چیزے بگویم ڪہ آن طلبہ را دیدم ڪہ از یڪ سوپرمارڪت بیرون آمد وبا چند بستہ خرت وپرت بہ سمتم مے آمد. گوشے را بدون اینڪہ سخنے بگویم قطع ڪردم وآرام داخل ڪیفم گذاشتم .با زانوانے سست بہ سمتش رفتم .عحیب است .این دومین بار است ڪہ او را در همین نقطه میبینم.و هر دوبار هم قبلش ڪامران پشت خطم بود!!! خدایا حڪمت این اتفاق چیست؟!خداروشڪر بخاطر وضوے اجبارے در خانہ ے فاطمہ آرایش نداشتم.دلم میخواست مرا نگاه ڪند.دلم میخواست مرا بشناسد. البتہ نہ بعنوان زنے ڪہ امروز در ستارخان دیده بود بلڪہ بعنوان زنے ڪہ دعوت بہ مسجدش ڪرد.هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میڪردم اونباید از ڪنارم راحت گذر ڪند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست..‌ ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیست و دوم: هرچہ بہ او نزدیڪتر میشدم ضربان قلبم تندتر میشد و احساس میڪردم اونباید از ڪنارم راحت گذر ڪند.من تمام وجودم صدا ونگاه این مرد را میخواست. لعنت بہ این ڪامران! چقدر زنگ میزند.چرا دست از سرم آن هم در این لحظہ ڪہ باید سراپا چشم وحواس باشم برنمے دارد؟ من با بیحیایے بہ او زل زدم و او خیره بہ سنگ فرش پیاده روست.اینگونہ نمیشود. عهههہ.!!!!بازهم زنگ این موبایل ڪوفتے! با عجلہ گوشیم را از ڪیفم درآوردم و خاموشش ڪردم. چشمم بہ طلبہ بود ڪہ چندقدم با من فاصلہ داشت وندیدم ڪہ گوشیم رو بجاے جیب ڪیفم بہ زمین انداختم.از صداے بہ زمین خوردن گوشیم بہ خودم آمدم ونگاهے بہ قطعات گوشیم ڪردم ڪه روے زمین ودرست درمقابل پاے طلبہ بہ زمین افتاده بود. نشستم. بہ بہ.چه عطر مسحور ڪننده و بهشتی ای!! فڪر ڪردم الان است ڪہ مثل فیلمها ڪنارم زانو بزند و قطعات موبایل رو جمع ڪند ودرحالیڪہ اونها رو بہ من میده نگاهمون بہ هم گره بخورد واو هم یڪ دل نه صد دل عاشقم شود.البتہ اگر بجاے موبایل سیب یا جزوه ے درسے بود خیلے نوستالژے تر میشد ولے این هم براے من موهبتے بود. اما او مقابلم زانو ڪه نزد هیچ با بے رحمے تمام از ڪنارم رد شد و من با ناباورے سرم را بہ عقب برگرداندم و رفتنش را تماشا ڪردم! گوشے را بدون سوار ڪردن قطعاتش داخل ڪیفم انداختم. اینطورے ازشر مزاحمتهاے ڪامران هم راحت میشدم.اوباید بخاطر ڪارش تنبیہ شود.بخاطر تماسهاے مڪرر او من هم صحبتی با اون طلبہ را از دست داده بودم!! چندروزے گذشت و من تماسهاے ڪامران را بے پاسخ میگذاشتم.با فاطمہ هم مدام در ارتباط بودم وحالش را میپرسیدم.او میگفت اینقدر قدم من براش خوش یمن و خوب بوده ڪہ بعد از رفتنم حالش رو بہ بهبوده و بزودے بہ هر ترتیبے شده بہ مسجد برمیگرده.باشنیدن این خبر واقعا خوشحال شدم و تصمیم گرفتم هرطور شده با او صمیمے تر شوم و پے بہ رابطہ ے او و آقاے مهدوے ببرم.من با اینڪہ میدانستم مهدوے از جنس من نیست و توجہ او بہ من فرضے محال است اما نمیدانم چرا اینقدر وابستہ بہ او شده بودم و همین لحظات ڪوتاهے ڪہ او را دیدم دلبستہ اش شده بودم. و با خودم میگفتم چه اشکالی دارد؟ مردهایے در زندگیم بودند ڪہ فقط بہ چشم طعمہ نگاهشان میڪردم وقتش است ڪہ مردے را براے آرامش و احساس های دست نخورده وپاڪم داشته باشم.حتے اگراو سهم من نباشد،دیدار و صدایش آرامش بخش شبهاے دلتنگیم است. بالاخره ڪامران با اصرار زیاد خودش وفشار مسعود و زبان چرب ونرم خودش دوباره باب دوستے رو باز ڪرد و بایڪ پیشنهاد وسوسہ برانگیز دیگہ رامم ڪرد.همان روز در محفلے عاشقونہ ڪہ در کافہ ے خود تدارک دیده بودبا گردنبندی طلا غافلگیرم ڪرد.! و دوستے ما دوباره از سر گرفتہ شد وموجبات حسادت اڪثر دختران دورو برم و همچنین نسیم جاه طلب و بولهوس رو فراهم ڪرد.وقتی با ڪامران بودم اگرچہ بخشے از نیازها و عقده هاے ڪودڪے ونوجوانے ام ارضا میشد اما همیشہ یڪ استرس و نا آرامے مفرط همراهم بود. وحشت از لو رفتن...وحشت از پیشنهادهاے نابجا..واین اواخر احساس گناه در مقابل فاطمہ و اون طلبہ روح وروانم رو بهم ریختہ بود.. ⏪ادامہ دارد....... ‌❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیست وسوم: روزها از پے هم گذشتند ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با شخصیت دوگانہ و رفتارهاے منافقانہ شدم.اڪثر روزها با ڪامرانی ڪہ حالا خودش رو بہ شدت شیفتہ و والہ ے من نشان میداد سپرے میڪردم و قبل از اذان مغرب یا در برخے مواقع ڪہ جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرڪت میڪردم! بلہ من پیشنهاد فاطمہ رو براے عضویت بسیج پذیرفتم چون میخواستم بیشتر ڪنار او باشم و بیشتر بفهمم.! بہ لیست برنامہ هام یڪ ڪار دیگہ هم اضافہ شده بود و آن ڪار، دنبال ڪردن آقاے مهدوے بصورت پنهانے از در مسجد تا داخل ڪوچہ شون بود.اگرچہ اینڪار ممڪن بود برایم عواقب بدے داشتہ باشد ولے واقعا برام لذت بخش بود. ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهارے با خودش نوید یڪ سال دلنشین و خوب را میداد.ڪامران تمام تلاشش را میڪرد ڪہ مرا با خودش بہ مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار بہ بهانه اے سرباز میزدم.ازنظر من او تا همینجا هم خیلے احمق بود ڪہ اینهمه باج بہ دخترے میداد؟ڪہ تن بہ خواستہ اش نداده.! شاید اوهم مرا بہ زودے ترڪ میڪرد و میفهمید ڪہ بازیچہ ای بیش نیست.اما راستش را بخواهید وقتے بہ برهم خوردن رابطہ مون فڪر میڪردم دلم میگرفت! او دربین این مردهاے پولدار تنها ڪسے بود ڪہ چنین حسے بهم میداد.احساس ڪامران بہ من جنسش با بقیہ همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتے من بہ او گفتم ڪہ از مردهاے ابرو بر داشتہ خوشم نمیاد شڪل و ظاهرے مردانہ تر برای خودش درست ڪرده بود.اما با او یڪ خلا بزرگ حس میڪردم.وهرچہ فڪر میڪردم منشا این خلا ڪجاست؟ پیدا نمیڪردم!. هرڪدام از افراد این چندماه اخیر نقشے در زندگے من عهده دار شده بودند و من احساس میڪردم یڪ اتفاقے در شرف افتادنہ! روزے فاطمہ باهام تماس گرفت و باصداے شادمانے گفت:اگر قرار باشہ از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میاے؟ با خودم گفتم چرا؟ڪہ نہ! مسافرت خیلے هم عالیہ! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.ولے او ادامه داد ولے این یڪ مسافرت معمولے نیستا با تعحب پرسیدم : -مگر چہ جور مسافرتیہ؟ گفت اردوے راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولے اینبار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو بعهده داره. با تعجب پرسیدم:راهیان نور؟!!! این دیگہ چہ جور جاییہ؟! خندید: -میدونستم چیزے ازش نمیدونے!راهیان نور اسم مڪان نیست.اسم یڪ طرحہ! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگے جنوبہ.خیلے با صفاست. خیلے.. تن صداش تغییر کرد. وچنان با وجد مثال نزدنے از این سفر صحبت ڪرد ڪہ تعجب ڪردم! با خودم فڪر ڪردم اینها دیگہ چہ جور آدمهایے هستند؟! آخہ دیدار از مناطق جنگے هم شد سفر؟! بابا ملت بہ اندازه ے کافے غم وغصہ دارن..چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!!! فاطمہ ازم پرسید نظرت چیہ؟ طبیعتا این افڪارم رو نمیتونستم باصداے بلند براے او بازگو ڪنم!!! بنابراین بہ سردے گفتم نمیدونم! باید ببینم!حالا ڪے قراره برید؟! -برید؟!!! نہ عزیزم شما هم حتما میاے! ان شالله اوایل اردیبهشت. باهمون حالت گفتم:مگہ اجباریہ؟! -نہ عزیزم.ولے من دوست دارم تو ڪنارم باشے. اصلا حتے یڪ درصد هم دلم نمیخواست چنین مڪانے برم.بهانہ آوردم : -گمون نڪنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمہ جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنہ ناراحت میشہ و دیگہ اصلا نمیاد. با دلخورے گفت: -حالا روز اول اردیبهشت ڪہ نمیاد توام!!بزار ببینیم ڪے قطعیہ تا بعد هم خدابزرگہ. چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش براے رضایت من برنمیداشت.اما من هربار بهانہ اے میاوردم و قبول نمیڪردم.او منو مسؤول ثبت نام جوانان ڪرد و وقتی من اینهمہ شورو اشتیاق را براے ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم ڪہ چقدر جوانان مسجدے افسرده اند!!! ⏪ادامہ دارد........ ‌❣ @Mattla_eshgh
💖⛅️💖 ⛅️غم هجران تو ای یار مرا شیدا کرد 💔غیبت‌و دوری‌تو حال مرا رسوا کرد ⛅️دوری تو اثرجمع بدی‌های من است 💔شرمسارم‌گنهم چشم تورا دریا کرد سـلام.بر.اشک‌هایت.مولای.خوبم😔✋🏻 ‍ ‌❣ @Mattla_eshgh
👤آیت الله بهجت : 🔺تکان میخوری بگو « یا صاحب الزمان » 🔺می نشینی بگو « یا صاحب الزمان » 🔺برمیخیزی بگو « یا صاحب الزمان » 🔸صبح که از خواب بیدار میشوی مؤدب بایست و صبحت را با سلام به امام زمانت شروع کن و بگو آقا جان دستم به دامانت خودت یاری ام کن 🔸 شب که میخواهی بخوابی اول دست به سینه بگذار و بگو"السلام علیک یا صاحب الزمان" بعد بخواب. 💠شب و روزت را به یاد محبوب سر کن که اگر اینطور شد، شیطان دیگر در زندگی تو جایگاهی ندارد، دیگر نمیتوانی گناه کنی، دیگر تمام وقت بیمه امام زمانی. 🔅 و خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) فرموده است: "که در حیرت دوران غیبت فقط کسانی بر دین خود ثابت قدم می مانند که با روح یقین مباشر و با مولا و صاحب خود مأنوس باشند." 📚 *کمال الدین و تمام النعمه، ص 303 ‌❣ @Mattla_eshgh