قسمت بیست و هشتم:
او آه عمیقے ڪشید و درحالےڪه نگاهش بہ تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این بہ بعد بہ لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟! چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟ با کلافگے و آشفتگے دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.با لحنے آرام و متاسف گفت:اتوبوسها منتظر ما هستند.اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روے سرم گذاشتم با مهربانے گفت:
-ببین خواهرم!! من درد رو در صداے شما حس میکنم.
ولے درد رو براے طبیب بازگو میکنند.اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو.باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشے درڪ کنیم ولے درمان با یکے دیگہ ست! ان شاالله که این احوالات شما مقدمہ ے آرامشه.
با ناراحتے سرم را تکان دادم و رو بہ فاطمه گفتم:
-من خیلے تنهام همیشہ جاے یڪ نفر در زندگیم خالے بود.جای یک محرم، جاے یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت.هروقت کہ خواستے برام حرف بزن ولی الان باید بریم.حق با حاج آقاست.ازما ناراحت نشو
حاج مهدوی بے اعتنا به ڪنایه ی من از ڪنارمون رد شد و باز هم تکہ ای از روحم را با خودش برد.
فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم ڪرد.خودش هم رنگ بہ رو نداشت.ازش پرسیدم توخوبی؟
بہ زور لبخندے زد و گفت:
-اگر درد کلیه ام رو ندید بگیرے آره خوبم.گفتم:
-کلیہ ت؟ کلیه ت مگہ چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیہ !!حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش ڪردم
-واقعا تو چقدر صبورے دختر!
اودر حالیکہ به روبہ رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره!
پرسیدم:
-چطورے این قدر خوبے! گفت:
-خودمم نمیدونم! فقط میدونم ڪه بہ معناے واقعے مصداق آیه ی شریفہ ے تبارک الله الا حسن الخالقینم.!
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جملہ ی آقام افتادم و دوباره سنگینے گناه و عذاب وجدان به روحم مستولے شد.
فاطمه فهمید ولے بہ رویم نیاورد.او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.مثل حاج مهدوے ڪه حتے یادش نمے آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین ڪامران دیده بود!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم.خدایا کمکم ڪن.دیگہ نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونہ.خدایا من نمیدونم باید چیکارڪنم؟! درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے ڪه راضے نیستم از حال و روزم
صداے فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم دارے گریہ میکنے؟دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلے پربود.با پشت دستم اشکهام را پاڪ ڪردم و گفتم:
فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم.
واو در سڪوت متفکرانہ اے وارد اتوبوس شد.
ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت بیست و نهم:
شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگہ از دخترها بہ سمت سالن غذاخورے حرکت ڪردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود کہ همہ دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنے دار من وفاطمه هرطورے بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام ڪنار گوشم نجوا ڪرد:من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جملہ خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصہ با اعلام ساعت خاموشے همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهاے خود رفتند و با کمے پچ پچ خوابیدند.داشتم فڪر میڪردم ڪه چگونہ در میان سڪوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکے اومد.گوشیم را نگاه ڪردم و دیدم فاطمه پیام داده: 'بریم حیاط'
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روے تخت نشسته و ڪفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم
-ڪجا میریم؟!مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشے از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت: نه ولے حساب من با بقیه کلے فرق دارد
راست میگفت.
وقتے چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشہ ی دنجے پیدا ڪردیم و روے زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمہ گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف ڪن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف ڪردن پیش او خیلے سخت بود.نمیدونستم از ڪجا باید شروع کنم.گفتم:
-امممممم قبلا گفتہ بودم ڪه پدرم چہ جور مردے بود..
-آره خوب یادمہ وباید بگم با اینکہ ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزے بهشون دارم
آهی از سرحسرت ڪشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.!ڪاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستے؟
اشکهام بیصبرانه روے صورتم دوید و سرم رو با ناراحتےتکان دادم:
-نه! فڪر میڪردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولے من در این سالها خیلی بهش بد ڪردم خیلے
دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه ڪردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم ڪرد تا جوے اشکهام راه خودشو بره.باید هرطورے شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش ڪمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاڪ زندگے ڪنم.آقام خیلے آبرو دار بود.تا وقتے زنده بود برام چادرهاے مختلف میخرید.
بعد دستے ڪشیدم رو چادرم و ادامہ دادم:
-مثلن همین چادر! اینا قبلا سرم بود.
فاطمه گفت:چہ جالب! پس تو چادرے بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازڪجا؟
-از آنجا کہ خیلے خوب بلدے روسرت بگیرے
سری با تاسف تڪون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمے فکر ڪردم و وقتے مطمئن شدم گفتم:
-نہ آقام ترسناڪ نبود.ولے آقام همه چیزم بود.او همیشہ برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم کہ جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه ڪه من هیچ احساسی بہ چادرنداشتم مگر اینکہ با پوشیدنش آقام خوشحال میشہ
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگہ برات شادی آقات اهمیتے نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولے آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.
میدونے تنها سیم ارتباطے من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتے آقام رفت از همہ چے زده شدم.از همہ چے بدم اومد.حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکہ منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهرے پیدا ڪردم کلا از خدا و زندگے زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولے همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یہ آدم دیگہ تنها کسایے ڪه هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآورے اسمشون خجالت زده یا حتے امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ
نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها ڪردم خیلے...
ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
بنام نامت و باتوڪل به اسم اعظمت میگشایم دفترامـــروزم را باشد ڪہ در پایان روزمُهر تایید بندگی زینت د
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
هـــواپُر است از مهــــــربانی هایی
که خــــــدا برایمان به گلها سپرده
یادمــان نرود که پنجره ی قلبمــــان باز باشـــــد
برای ورود خـــــــــدا💕
❣ @Mattla_eshgh
✅ دَیْن علامه طباطبایی به یک زن!
👈 فرض کنید دختر یک خانواده ثروتمندی هستید در تبریز. با یک طلبه ساده ازدواج میکنید و به خاطر ادامه تحصیل همین طلبه ساده راهی نجف میشوید. گرما و غربت شهر نجف را در نظر بگیرید. خدا به شما فرزندی میدهد. بعد این فرزند میمیرد! بعد دوباره فرزند میدهد، دوباره در همان بچگی میمیرد! دوباره فرزند میدهد دوباره…!!
این درحالی است که فقر گریبانتان را گرفته است. در حدی که یکی یکی، اسباب خانه را میفروشید؛ حتی رختخواب… !
🔸همسر علامه طباطبایی همیشه مرا به فکر میبرد. علامه درباره ایشان گفته بودن: «من نوشتن المیزان را مدیون ایشانم»!! یا: «اگر صبر حیرت انگیز همسرم نبود من نمیتوانستم ادامه تحصیل بدم». صبر حیرت انگیز...
نوشتن المیزان…
علامه نه تعارف داشته و نه اغراق میکند. علامه در جایی فرموده بودند: «ایشان وقتی در قم رو به حضرت معصومه سلام میدادند من جواب خانوم را میشنیدم! و همچنین هنگامی که زیارت عاشورا میخواندند من جواب سلام امام حسین(ع) را میشنیدم!»
🔸همیشه به جایگاه او حسرت میخورم! با خودم فکر میکنم وقتی که داشته خانه را جارو میزده، یا وقتی برای علامه چایی میریخته، میدانسته در آسمانها آنقدر معروف است؟! میدانسته در پرورش یک مرد بزرگ آنقدر موثر است؟ کاش کتابی از زندگی نامهاش چاپ شده بود. کاش برای ما کلاس آموزشی میگذاشت...
کلاس اخلاق، اخلاص، کلاس مدیریت زندگی در شرایط بحرانی، کلاس چگونه از همسر خود علامه طباطبایی بسازیم؟!
کلاس چگونه بدون قلم به دست گرفتن تفسیر المیزان بنویسیم؟
کلاس چگونه مهم باشیم اما مشهور نه؟ کلاس چگونه توانستم در اهداف والای همسرم او را در بدترین شرایط یاری دهم؟ کلاس…
همهی اینها چند واحد درسی میشود؟ چه قدر واحد پاس نکرده دارم..
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دستگیری عوامل پروژههای کشف حجاب مصی علینژاد
🔸تمام اعضای یکی از تیمهای اجرای پروژههای حمایت از #کشف_حجاب در مترو و دیگر پروژههای علینژاد دستگیر شدند.
💢در آستانه انتخابات بسیار فعال خواهند شد.
#مسیح_علینژاد
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
•♡ #ریحانہ_بانو ♡•
💢گفتند می رود #دانشگاه دیگر عوض می شود.
⇜گفتند از سرش می افتد.
⇜گفتند تفکراتش تغییر می کند.
⇜گفتند دیدش بازتر می شود.
⇜گفتند دوست و #رفیق روش تاثیر میذارد.
💢البته بماند که خیلی چیزها هم از سرم افتاد😉 #حرمتش را تازه در دانشگاه فهمیدم
🔸وقتی استادی با #احترام بامن صحبت می کرد.
🔹 وقتی #آقایان کلاس، برای صحبت ها و رفتارشان درمقابل من #حدومرز قائل می شدند☺️
🔸وقتی نگاه ها به من👀 رنگ تفاوت و #تحسین گرفت
🔹وقتی بجای #تو، شما خطاب شدم😎
🔸وقتی بین #شوخی های بی سر و ته دختران و پسرانِ به اصطلاح روشنفکر😏 همکلاسی، جایی میان انها برای من نبود❌
🔹وقتی وجودم سرشار از #آرامش و امنیّت😌 هست و کسی نگاه چپ به من نمی کند🚫
🔸وقتی...
💢آری من از آنهایی ام که خیلی چیزها #هرگز از سرم نمی افتد.
مثلا همین #چــــادر😍
💢برای چادر سر کردن کافیست #عاشق باشی.عاشق حضرت مادر💞
بانـــو🌸🍃 #بگذار_به_چادرت_پیله_کنند
#به_پروانه_شدنت_می_ارزد
❖═▩ஜ••🍃🌹🍃••ஜ▩═
❣ @Mattla_eshgh
🔴 اخباری از دنیای چشم و دل سیران
💢یک مرد ۴۴ ساله در ایالت اوهایو به اتهام تجاوز جنسی به یک زن ۱۹ ساله در طول یک کنسرت دستگیر شد.
http://s.cleveland.com/wkMG8RS
💢طبق یک دادخواست فدرال ثبت شده در روز سهشنبه، نشان میدهد که دو نگهبان یک دبیرستان عمومی در سوبوربان شیکاگو اقدام به آزار و اذیت و تجاوز جنسی به دختران این دبیرستان میکردهاند.
🔸️رسانه های محلی در ماه فوریه خبر از دستگیری یکی از این نگهبانان به جرم سواستفاده جنسی از یکی از دانش آموزان را داده بودند؛ اما این دادخواست نشان میدهد که احتمالاً پای قربانیان بیشتری در میان است.
https://apnews.com/e13fadf46da045d394418e8f257c8201
💢یک مرد ۵۵ ساله در ایالت کنتاکی به جرم اینکه به صورت لخت، رو به یک زن آلت تناسلی خود را تکان داده و سپس همانطور لخت وارد یک رختشویی پولی شده که چند نفر از جمله یک بچه کوچک در آنجا بودهاند، بازداشت شده است.
🔸او به پلیس گفته که درباره کودکان فکرهای جنسی میکند.
https://www.kentucky.com/news/local/crime/article234205072.html
⚠️این اخبار برای پوشاندن ضعف های داخل نیست بلکه صرفاً برای شناختن #حقیقت_غرب است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت بیست و نهم: شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے
#داستان_عسل
#قسمت سی ام
نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم:
اے ڪاش فقط مشڪلم حجابم بود...خیلے خطاها ڪردم خیلے...
فاطمہ گفت:
-ببین عسل هممون خطاهاے بزرگ وڪوچیڪ داریم تو زندگے فقط تو نیستے!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:
-خواهش میڪنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفے ڪنم مانعم میشے؟
او دستم رو ڪنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصراردارے اعتراف بہ گناه ڪنے؟ فڪر میڪنے درستہ؟ !
سرم رو با استیصال تڪان دادم و گفتم:
-نمیدونم. ..نمیدونم...فقط میدونم ڪہ اگہ بناباشہ بہ یڪے اعتماد ڪنم وحرفهامو بزنم اون تویے
_ و بعد از این ڪہ بگے فڪر میڪنے چے میشہ؟
-نمیدونم!!!! شاید دیگہ براے همیشہ از دستت بدم
او اخم دلنشینے ڪرد و باز با نمڪ ذاتیش گفت:.پس تصمیم خودتو گرفتے!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستے راه بهترے رو براے دک ڪردنم پیدا ڪنے!
میان گریہ خندیدم:
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمہ
او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبتہ ڪورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم:
-ڪاش همینطور باشہ...
او خودش رو جمع وجور ڪرد و با علاقہ گفت:
-خوب رد ڪن اعترافتو بیاد ببینیم...
میخواستم حرف بزنم ڪہ او با چشم وابرو وادار بہ سڪوتم ڪرد وفهمیدم ڪسے بہ ما نزدیڪ میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمے ڪہ مسؤول برنامہ ها بود را دیدم ڪہ با لبخندے پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد.با نگرانے آهستہ گفتم:
-واے فاطمہ الانہ ڪہ بیاد یہ تشر بزنہ بهمون
فاطمہ با بی تفاوتے گفت:
-گنده دماغ هست ولے نہ تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمہ.
ایشون در حالیڪہ بهمون سلام میڪرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے دارے خطاب بہ فاطمہ گفت:
-بہ بہ خانوم بخشے!!!میبینم ڪہ فرمانده ے بسیج در وقت خاموشے اومده هواخورے!!!
فاطمہ با لبخند و احترام خطاب بہ او پاسخ داد:و خانم اسڪندرے هم مثل همیشہ با تمام خستگے آماده بہ خدمت!!
هردو خنده ے ڪوتاه واجبارے تحویل هم دادند.بعد خانم اسڪندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدے ڪرد و پرسید:
-مشڪلے پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمہ با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدے هماهنگ ڪردم. بعد در حالیڪہ دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد:
-دوست عزیزم حال خوشے نداشت.در طول روز وقتے برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب ڪمی برای گپ زدن با ایشون وقت بذارم.
خانم اسڪندرے نگاه موشکافانہ اے بہ من انداخت و به گمانم با کنایه گفت:
-عجب دوست خوبے.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میڪنند خوب نیست.تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین.
فاطمہ گفت:
-ممنون ولے ما در مدتے ڪہ اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہ ے مناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد ڪہ ما طبق خواست خانم اسڪندرے ڪہ ڪاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر ڪہ بہ گفتہ ےایشون ڪسے داخلش نبود راه راڪج ڪردیم و او وقتے بہ آنجا رسید بہ فاطمہ گفت:
-من یڪساعت دیگر برمیگردم.
ڪہ یعنے هرحرفے دارید در این یڪساعت بہ سرانجام برسونید.
تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم:
-بابا اینجا ڪجاست دیگہ!!! یعنے یڪ دقیقہ هم نمیتونیم واسہ خودمون باشیم.؟
فاطمہ با خنده ے شیطنت آمیزے گفت:
-فقط یڪ ساعت....
گفتم.:
-خیلے ڪمہ...
گفت:پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازے گفتم:
-آسمون بہ زمین بیاد زمین برسہ بہ آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
⏪ ادامه دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت سی و یکم:
نشستیم روی یکی از تختها و من بدون وقفه شروع کردم به صحبت:
-فاطمه من خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..خواب دیدم تو دوکوهه است.همونجایی که ما امروز بودیم..دیدم که ازم ناراحته.روشو ازم برمیگردونه..هرچی التماسش کردم باهام حرف نزد..جز یک جمله که مو به تنم سیخ میکنه...
پرسید:
چی گفت آقات؟
بغضم رو فرو خوردم و با صدای لرزون گفتم:
-گفت..گفت..سردمه'،!!تو لباس از تنم درآوردی
فاطمه حالت صورتش تغییر کرد وبا حیرت وناراحتی گفت:
-ای وااای....تو مگه چیکار کردی دختر؟!
لحن فاطمه کافی بود تا دوباره هق هق از سر بگیرم و صورتم رو میون دستانم پنهون کنم.میون هق هقم با درماندگی گفتم:واآی فاطمه فاطمه فاطمه...بپرس چیکار نکردم..من تا خرخره تو کثافتم...
فاطمه که حالا نگرانی درصورتش موج میزد دستان منو از روی صورتم کنار زد و در آغوشم گرفت.لرزش بدنش رو میان هق هقم کاملا حس میکردم و گمانم این بود که حالش خوب نیست.ازش پرسیدم:
-خوبی؟
او که لبهایش کبود شده بود با تکان سر بهم فهماند خوبه.ولی خوب نبود.روی تخت دراز کشید و بالبخند تصنعی گفت:
-خوبم فقط خواب آقات...
چیکارکردی عسل که آقات ازت گله داره؟
اوبایادآوری خوابم حواسم رو ازخودش پرت کرد.گردن کج کردم وچیزی یادم آمد. گفتم:
-میدونی اسم واقعی من چیه؟
او با تعجب وپرسش نگاهم کرد.
یک قطره ازاشکم روی گونه ام آرام سر خورد و روی چادرم افتاد:
-رقیه....رقیه سادات
فاطمه حسابی شوکه شد.به سرعت پاشو جمع کرد.بسمتم نیم خیز شد وبا با ناباوری پرسید:
-تو ...ساداتی؟؟؟؟
خودم هم از یادآوریش قلبم به درد آمد وبا حالت تاسف چشمانم وبستم.
فاطمه هنوز تو شوک بود.انگار که من خودم رو ملکه معرفی کردم و او از اینکه چرا تا به الان نمیدونسته که من چه شخص مهمی هستم ناراحت وخجالت زده ست!
گفت:
-چرا زودتر نگفتی؟!تو این پنج شیش ماه اینهمه باهم ازهردری صحبت کردیم اون وقت تو یک کلمه موضوع به این مهمی رو بهم نگفتی؟
گفتم چه فرقی میکرد؟!
با ناراحتی گفت:
-چه فرقی میکرد؟!! میدونی چقدر مقامت پیش خدا بالاست.؟ اگر میگفتی پاهامو درحضورت دراز نمیکردم..مدام صورت وگردنتو میبوسیدم..تو یادگار اهل بیتی..اونوقت..
فاطمه چی میگفت؟!! چرا اینطوری خطابم میکرد؟! پس چرا هیچ کس دیگری درمورد سادات بودنم چنین نظری نداشت؟ فقط عیدهای غدیرخم که میشد دوستان پدرم میومدند و اسکناسهای مهرشده میگرفتند وبا تبریک میرفتند؟ سرو صورتم رو میبوسیدند ولی کسی اینقدر از اینکه من ساداتم حس ارزشمندی بهم نداده بود! و جمله ی آخر فاطمه عجب مشت محکمی بود..مشتی که درست گناهان ریزودرشت وخرابکاریهای این ده ساله ام رو هدف میگرفت. امشب چرا اشکهای من تمامی نداشتند؟ چرا حس شرمندگی وسرخوردگی من پایان نداشت؟ !
اون از آقام که صبح به خوابم آمد و گله کرد من لباس تنشو ازش گرفتم و این هم از فاطمه که یادم انداخت من یادگار اهل بیتم!!! چقدر جمله ی سنگینی بود.پرونده سیاه من کجا و کتاب سفید و خوشبوی اهل بیت کجا؟!
گفتم:شرمنده تر از اینم نکن....روم سیاهه فاطمه..
از کنارش بلندشدم وکنار پنجره ایستادم.نور اتاق کم بود با این حال چراغ رو خاموش کردم تا فاطمه رو نبینم.از بیرون ماه پیدا بود.
با تمام نفرتی که از خودم وکارهام داشتم اعتراف کردم :
-فاطمه میخوای بدونی یادگار اهل بیت تو این دنیا چیکار کرده؟!
⏪ادامه دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت سی و دوم:
با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم :
فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے
اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود.هیچڪس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشہ ماتم بود.همیشه آینہ ی دق بود
تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..
اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش!
و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے
بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود!
مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختے ای بود رفتم.ڪارمیڪردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم.قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.نه آرایشے.نه لباس نافرمے
تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم.تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے.هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند. اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم.خوب میدیدم اونها در راس توجهند,شادند.
میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند.
شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد.از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود.او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود.اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد.اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکارمیشے
تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے بهم توجه کنہ.چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد...سحر منو با یکے آشنا ڪرد.یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ.اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد.
گفت:با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم.احتیاح داشتم یکے منو ببینه.
بهش گفتم:اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاهش خیره به چشمام گفت:باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے
ادامـہ دارد.......
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
هـــواپُر است از مهــــــربانی هایی که خــــــدا برایمان به گلها سپرده یادمــان نرود که پنجره ی قلب
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
سلام بر جلوه خدا در زمین...
زمان و مکان نمی خواهد...
#سلام امام مهربان
❣ @Mattla_eshgh
✨🌸✨
🌸✨
✨ ﷽
🙂 آقا جان میگن جواب سلام واجبه
😍 یعنی هر وقت به شما سلام بدیم جواب میدین :
⚜السًّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمان
⚜السًّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَهَ الرَّحمن
⚜السًّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ القُرآن
⚜السًّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ البُرهان
⚜السًّلامُ عَلَیْکَ یا اِمامَ الاِنْسِ والجانّ
⚜السًّلامُ عَلَیْکَ و علی ابائِک الطّاهرین
⚜و رحمة الله و برکاته
💞مولای🙏 مهربان و تو ای عشــق من سلام😇
زیبــاترین☺️بهانه دنیای من سلام🎈
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
❣ @Mattla_eshgh
🔴 #هوشیار_باشیم؛ ایجاد شکاف اجتماعی یکی از برنامههای مهم دشمن
▪️با رشد چشمگیر اسلام در جهان، دشمنان تلاش دارند با #اسلام_هراسی، مردم غرب را از پیوستن به دین اسلام باز دارند.
🌐 http://pewrsr.ch/2nOPNXY
▪️یکی از کاربردهای داعش برای غرب نیز همین بود؛ نمایش چهرهای وحشیانه و تروریستی از اسلام.
💢هدف #آمد_نیوز نیز این است که با معرفی مسلمانان به عنوان افرادی خشن، بی منطق و دردسر ساز میان قشر مذهبی و قشر خاکستری شکاف ایجاد کرده و این دو را در مقابل هم قرار دهد.
#دروغ_نیوز
#عملیات_روانی
#جنگ_رسانه_ای
🔸🔹🔸🔹
❣ @Mattla_eshgh
🔴سناریوی روحانی برای خروج از بن بست!!
حسن روحانی با سیاست خارجی سازشکارانه اش دوستان خودش را نیز از جمله اصلاح طلبان در بن بست قرار داده و اعتبار این جریان را بر باد داده است. از طرفی انتخابات مجلس نزدیک است و بر حسب اعتراف خودشان انتخابات را از پیش باختهاند.
🔹 راهکار آن ها برای خروج از بن بست چيست؟ طرح #دیدار_با_ترامپ!!
🔸️ در آستانه سفر سالانه رئیس جمهور به نیویورک و سخنرانی در سازمان ملل، برای خروج از #بن_بست سناریویی چیده اند: طرح دیدار با ترامپ!
آن ها می دانند که امام خامنه ای با چنين دیداری موافق نیست. بنابراین قرار است در روزهای آینده با تبلیغات سنگین و منفجر کردن بمب تبلیغاتی، این موضوع را با عنوان بزرگترين #مذاکره_قرن مطرح کنند.
🔹 بر اساس تحلیل آن ها، مخالفت رهبری، توپ را در زمین رهبری می اندازد و در نتیجه روحانی خودش را قهرمان و منجی ملت ایران معرفی می کند و در #انتخابات_مجلس آینده می تواند با این برگ برنده، بار دیگر مردم را فریب دهد.
🔸به نظر میرسد رهبری در برابر این سناریو سکوت کنند چون می دانند این یک قمپز است و تفنگ خالی!
در نتیجه آقای روحانی پس از تبلیغات سنگین به آمریکا می رود و بیش از پیش لجن مال می شود زیرا یا ترامپ دست رد به سینه اش می زند یا برای دیدار شروطی می گذارد که با پذیرش آن ها آبرویی برای روحانی باقی نمی ماند.
✅تجربه مذاکرات گورباچف نشان می دهد که جز رسوایی برای روحانی حاصلی نخواهد داشت.
و مکروا و مکرالله والله خیر الماکرین
✍قاسم روانبخش
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از اوربیتال انقلاب
💢بیایید چند خبر رو کنار هم ببینیم؛
1⃣ظریف میگوید برجام قابل مذاکره مجدد نیست.
2⃣روحانی میگوید برای منافع ملی حاضر است با هرکسی دیدار کند.
3⃣مکرون میگوید با ترامپ صحبت کنید شانس دارید.
4⃣ترامپ صراحتا میگوید بحث فقط هستهای نیست و بر سر موشک هم باید بحث بشود.
🔴حالا به نظرتون بدون گرفتن عبرت توسط مسئولین مذاکرات، بوی مذاکرات جدید با محوریتهای دیگه بلند میشه؟
(صرفا #سوال پرسیدم)
نه به #مذاکره_مجدد
#توان_داخلی
#خسارت_برجام
✍مؤذن جامعه
شما هم مؤذن باشید📢
@yaddashtedaneshju
مطلع عشق
قسمت سی و دوم: با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم : فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت
#داستان_عسل
#قسمت سی و سوم
هه! یادمہ همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافہ ی من چیه؟ نسیم ساڪت بود ولے سحر گفت چشمهایے به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه. گفت
-جذابے ولے با این ریخت وقیافہ عین احمقها بنظر میرسی راست میگفتن.
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند.سحرمهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید.
گفت: از فردا میتونے چندتا از لباسهای منو قرض بگیرے بریم بیرون.نسیم مخالف بود .
میگفت لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست.
به غرورم برخورد.
گفتم از فردا میگردم دنبال ڪارگشتم.
یه ڪار نیمہ وقت با حقوقیےڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو میداد پیدا کردم.
فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاڪ ولوازم آرایشے میخواستم همہ جوره عین اونا بشم.فڪر میڪردم اگه مثل اونا بشم دیگه همہ چے حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.ولے تموم نشد.احساس لذت بود.ولے باقے چیزها نبود.بدتراز همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباورے نیگام میکرد. پرسید خودتے؟ دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. خجالت ڪشیدم.
گفت : حیف اون مادرو پدرهمین
دیگہ نپرسید چرا؟ نپرسید دردت چے بود کہ این شدے؟
یا دست ڪم ازخودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟ چرا اینهمہ مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد.بعد رفت
از پاقدم خوب داییم سرو کله ی ڪل فامیل حتےسرو کلہ ی مهرےهم پیداشد.
همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسید مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسید مجتبی به چہ وضعے گرفتارشده؟
و با چهارتا فحش و درے ورے بزارن برن..رفتن مثل اول ڪه نبودن
من موندم و دوستایے که همہ چیز من شده بودن تو اون روزها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام.
سال آخر دانشگاه بودم.اوضاع مالیم درست حسابے نبود.سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.من ونسیم تو بدشرایطے بودیم همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالاسرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد.
ڪار درست وحسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد.نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت..نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید. هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بوداما من.من خیلے تنها بودم فاطمه خیلےتنها
یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ وباهوشے بود ازم پرسیدند اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم :آره ڪاری نداره هردوشون خندیدند.مسعود دوست پسر نسیم گفت: اگہ بتونے دخترڪه نونت تو روغنه
احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے
اولش فک ڪردم شوخے میکنند ولے اونها جدے بودند.مسعود گفت : تو،هم جذابے، هم زیبا.بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن
نسیم به مسعود گفت:عسل نمیتونہ زیادے ساده ست.
مسعود اما میگفت شرط میبندم روش
ومن قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بڪار گرفتم تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم.اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر میشدم ولی من خیلے چیزها رو باختم.خیلے چیزها. ..
ادامـہ دارد.........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت سی و چهارم:
بغضم دوباره سرباز ڪرد.پشیمون شدم ڪه چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم.
گفتم:میدونم الان دارے چه فکرایے درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمیدے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟
به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم:
-حالا فهمیدی چرا اونطورے عین دیوونه ها تو دوڪوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسےبهم میگه دیره.
فاطمه همچنان ساڪت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزے نگه بهتر باشه.و آخہ چی داشت ڪه بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیڪردم.کاش این راز، سر به مهر میموند.
اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن!
چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صداے آهستہ ونادمی پرسیدم:ازم بدت اومدنہ؟!
فاطمه باز ساڪت بود.دلم شکست
ڪاش حرف میزد.فخشم میداد.
بیرونم میڪرد ولے سکوت نه!
ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم:
-میدونم ازم بدت اومده.میدونم.حق داری حرف نزنے باهام
صداے خواب آلود و نگرانش بلندشد:
-چیشده؟ چرا باز گریہ میکنے
سرم را بلند ڪردم و وزیر نور ماه بہ صورتش خیره شدم.او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت :
نمیدونم ڪی خوابم برد..
پرازحسهاے عجیب وغریب شدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه!
با ناباورے پرسیدم:تا ڪجا شنیدے
او که هم شرمنده بود هم ناراحت، ڪمی فکر ڪرد و گفت:
-نمیدونم والاوای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟
پرسیدم: یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟
-اممممم چرااا صبر کن.تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بدترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے
یک نفس راحت ڪشیدم وخوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید.
این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند.گفت:
ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه!الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نارفیقم
من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم.
وقتی دیدم خیلے خود خورے میکنہ گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحے بوده.ان شالله یہ روز دیگہ
فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت:
خانوم اسکندرے دیر ڪرد.بریم تا نیومده بخوابیم.
نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید:الان حالت خوبه؟
حالم خوب بود.اعتراف بہ گناه یجورایے برام شبیه توبہ بود.و شاید اگر فاطمه این توبہ رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تڪون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صداے آهستہ گفت: حق با توست!! وقتے اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتے بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنابود بشنوم میشنیدم.
او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاص است!
وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد.چطور میشد ڪه در اوج قصہ فاطمه خوابش ببرد؟نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همہ ی حرفهایم رو شنیده باشه چے؟
ادامـہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
قسمت سی و پنجم:
روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ از چیزے خبرنداره . ولے همہ چیز مثل دیروز بود و حتے او با من مهربانتر وصمیمے ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر بہ روے خودم نیاورده و حرفے از دیشب بہ میان نیاورم.روزهاے باقے مانده ما رو بہ فڪہ وشلمچہ واروندرود بردند.مسیر گرم و غذاهاے بے ڪیفیت اردوگاه اصلا با معده ے من سازگار نبود و روزے ڪہ ما را بہ شوش زیارتگاه دانیال نبے بردند حال مساعدے نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و بہ پیشنهاد فاطمہ دربازارهاے اونجا دنبال یڪ رستوران یا اغذیہ فروشے میگشتیم تا بتونم چیزے بخورم.من ڪہ واقعا حالم مناسب نبود بہ فاطمہ التماس میڪردم بہ زیارتگاه برگردیم تا استراحت ڪنم.ولے فاطمہ میگفت اگر چیزے بخورم حالم بهتر میشہ!!
در راه ،خاڪ شیر مهمانم ڪرد و گفت :
-گرما زده شدے.اینو بخورے حالت خوب میشہ.خاڪ شیر راڪہ خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغے بازار گوشه اے نشستم.
فاطمہ ڪنارم نشست و با نگرانے پرسید :
-چیشد؟ حالت بدتر شد؟
حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تڪان دادم.بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بڪشم .بے چادر!!
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و آهسته نالہ زدم.چشمانم سیاهے میرفت وتمام سعیم این بود ڪہ بالا نیارم.فاطمہ شانہ هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از ڪجا آورده بود وروے صورتم میپاشید.چندنفرے دوره ام ڪرده بودند و نظرے مےدادند. میان آن همہ صدا ولے یڪ صداے آشنا زنده ام ڪرد:
-یا الله! !چیشده خانوم بخشے؟!
فاطمہ صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم.حاج آقا.حالشون بہ هم خورده رنگ بہ رو ندارن
-هیچے نیست..گرما زده شدن.با خانمها ڪمڪشون ڪنید ببریمشون یڪ مرڪز پزشڪے!
چشمان نیمہ بازم رو بہ سوے صدا چرخاندم.نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم ڪہ گوشے موبایلش روڪنار گوشش قرار داده بود و با ڪسے چیزے را هماهنگ میڪرد. انگار داشت درباره ے من حرف میزد.میگفت شما منتظر ما نمونید.ما اگر رسیدیم با یڪ وسیلہ ے دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
تا همین چند دقیقہ پیش آرزو میڪردم هرچہ زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولے حالا تمام سلولهام خداروشاڪر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمہ بازم متوجه میشدند ڪہ من بہ چہ ڪسے نگاه میڪنم؟ فاطمہ شانہ ام رو گرفت و با مهربانے پرسید ڪہ آیا میتونم راه برم یا نہ؟
صدای یڪے از بومے هاے آنجا رو شنیدم ڪہ خطاب بہ حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من ڪنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوے گفت:خیر ببینید
و چندثانیہ بعد من بہ ڪمڪ فاطمہ داخل اون ماشین بودم.تڪانهاے ماشین وگرماے بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر ڪرد.دستم را جلوے دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالے نشود.با نالہ واشاره بہ فاطمہ فهماندم چہ اتفاقے در شرف افتادن است.فاطمہ سراسیمہ بہ ڪیفش نگاه ڪرد وگفت تحمل ڪن من چیزے همراهم ندارم.
راننده ڪہ متوجہ گفتگوے ما شده بود بہ فاطمہ گفت: تو زیب صندلے باید یڪ پلاستیڪ باشہ.
فاطمہ با عجلہ دنبال پلاستیڪ گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق مے افتاد نمیتونستم تو روے هیچ ڪدامشون نگاه ڪنم.تافاطمہ پلاستیڪ را جلوے دهانم گرفت حالم بہ هم خورد و معده و روده ام از شدت حملہ ے محتویات بہ سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولے بعدش ڪمے آرام گرفتم وسبڪ شدم.روے صندلے ولو شدم و با صداے نسبتا بلندے نالہ میڪردم. دستانم خواب رفتہ بود و گلویم مإسوخت.
فاطمہ کمے بهم آب داد.و با ڪتاب دعایش بادم میزد.
نگاهم رو بسمت حاج مهدوے ڪہ ڪنار راننده نشستہ بود دوختم و خوشحال از اینڪہ او بخاطر من اینجا بود اشڪهایم روان شد.طفلڪ فاطمہ فڪر میڪرد اشڪهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت ڪه من وقتے بہ این مرد نگاه میڪنم دنیا رو فراموش میڪنم.نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالاے حاج مهدوے دست وپایم رو گم میڪردم و دنیارو زیبا میدیدم.چرا با اینڪہ حاج مهدوے ڪوچڪترین توجهے بہ من نداشت باز هم گرفتارش بودم.بہ درمانگاه رسیدیم .حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانے پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیہ بہ شانہ ے فاطمہ زدم و با اشاره ے چشم وسر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:خوب الحمدالله..الان میریم پزشڪها یڪ نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمے هم تزریق میڪنند وبهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهے ڪنم ولے ناے صحبت نداشتم. دقایقے بعد من در بخش اورژانس بسترے بودم و طبق پیش بینے حاج مهدوی بهم سرم آمپولهاے تقویتے تزریق ڪردند.
⏪ادامہ دارد........
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سلام بر جلوه خدا در زمین... زمان و مکان نمی خواهد... #سلام امام مهربان ❣ @Mattla_e
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
صبح ها باید صندوقچه ی امید
را باز کرد و یک گوشه آرام نشست و
پازلِ خوشبختی را کامل کرد
صبح ، یعنی آغاز !
و آغاز یعنی ، لبخندهایی که از تهِ دل باشد !!
❣ @Mattla_eshgh
#انرژی_مثبت
✍ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!
ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ
ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ...
🔹ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ طور ﺍﺳﺖ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧﻮﺑﺶ
ﺭﺍ
ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ!
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ..
ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ!
ﻫﻤﻪﯼ ﺧﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛
ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ؛
ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺍﺳﺖ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﭘُﻠﻮی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ، ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪﯼ ﺑﺸﻘﺎﺏ
❣ @Mattla_eshgh
❌به خواستگاری که تحصیلاتش کمتر باشه یا اهل شهرستان، جواب رد میدن !!! 😒
اینم شد معیار ازدواج؟؟! 😐
👈 توصیه می کنیم #واسطین_ازدواج پیگیر ازدواج کسانی که چنین معیار های نامعقولی دارند، نباشند.
#ازدواج_آسان
#سبک_زندگی
❣ @Mattla_eshgh