📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و چهارم
آسید احمد به چادرهای برزنتی سفید رنگی که آن طرف جاده ردیف شده بودند، اشاره کرد و رو به من و مجید توضیح داد: «اینا چادرهایی هستن که برای آوارههای عراقی نصب کردن!» و در برابر نگاه پرسشگر من و مجید، با ناراحتی ادامه داد: «از خرداد ماه که داعش، موصل و چند تا شهر دیگه رو اشغال کرد، این بندههای خدا از خونه زندگی خودشون آواره شدن و حالا اینجا زندگی میکنن. خیلیهاشون هم همه سال رو تو همین موکبها زندگی میکنن. فقط اینجا هم نیستن، تو خود کربلا و نجف هم خیلیهاشون پناه گرفتن. همهشون هم مسلمون نیستن، خیلیهاشون مسیحی و ایزدی هستن.» نگاهم به چادرها و ساختمانهای سیمانی موکبها بود و از تصور اینکه خانوادههایی تمام سال را باید در این بیابان زندگی کنند، دلم به درد آمد که شاید این روزها، این منطقه شلوغ شده بود، اما باقی ایام سال باید با تنهایی و غربت این صحرا سر میکردند تا تروریستهای تکفیری برای خوش آمد آمریکا و اسرائیل در کشورهای اسلامی خوش رقصی کرده و خون مسلمانان را اینطور در شیشه کنند و زمانی به اوج رنج نامه این مردم مظلوم پِی بردم که شب را در کنار یکی از همین خانوادهها سپری کردم. موکبی که در آخرین شبِ مسیر پیاده روی به میهمانیاش رفته بودیم، در اختیار خانوادهای از اهالی موصل بود که حالا بیش از شش ماه بود که از شهر و خانه خود آواره شده و در این ساختمان کوچک زندگی میکردند و باز هم به قدری دلبسته امام حسین (علیهالسلام) بودند که در همین وضعیت سخت و دشوار هم از ما پذیرایی میکردند. دختران جوان خانواده کنار ما نشسته و میخواستند سهم اینهمه تنهایی و بیکسی را با من و زینبسادات تقسیم کنند که به هر زبانی سعی میکردند با ما ارتباط برقرار کنند. دخترک عکس خانهای زیبا و ویلایی را در منطقهای سرسبز نشانمان میداد و سعی میکرد به ما بفهماند که این تصویر خانهشان پیش از اشغال موصل توسط تروریستهای داعش است و طوری چشمانش از اشک پُر شد که جگرم آتش گرفت. غربت و تنهایی طوری به این مردم مظلوم فشار آورده بود که دلشان نمیآمد از کنار ما برخیزند و تا پاسی از شب با ما دردِ دل میکردند و هر چند میدانستند چیز زیادی از حرفهایشان متوجه نمیشویم، ولی با همان زبان علم و اشاره هم که شده، میخواستند بار دلشان را سبک کنند و در نهایت ما را مثل عزیزترین خواهرانشان در آغوش فشرده و با وداعی شیرین ما را به خدا سپردند. حالا به وضوح میدیدم که تفکر تکفیر، تکلیفی جز آواره کردن مسلمانان ندارد که به اشاره استکبار، آتش به کاشانه مردم میزند تا کشورهای اسلامی را از دورن متلاشی کند و این دقیقاً همان جنایتی بود که نوریه و برادرانش، در حق خانواده من کردند که به شیعه و سُنی رحم نکرده و هر یک را به چوبی از خانه اخراج کردند، ولی باز هم از روی این مردم بینَوا خجالت میکشیدم که نزدیکترین افراد خانوادهام نه از روی عقیده که پدرم به هوای هوس دختری فتانه و برادرم به طمع ثروتی باد آورده، راهی سوریه شده بودند تا در نوشیدن خون مسلمانان با تروریستهای تکفیری هم کاسه شوند. اندیشه تلخ و پریشانی که تا صبح خواب را از چشمانم ربود و اشکی هم برای ریختن نداشتم که تا سحر، تنها به تاریکی فضا خیره بودم. مدام از این پهلو به آن پهلو میشدم و از غصه سرنوشت شوم پدر و ابراهیم خون میخوردم که آتش شیطان به جانشان افتاد و آبی شدند بر آسیاب دشمن! حالا در این بد خواب و خیالی این شب طولانی، دیگر بستر گرم و نرم و فضای آکنده از مِهر و محبت موکب هم برایم دلپذیر نبود که بار دیگر لشگر مصیبتهایم پیش چشمانم رژه میرفتند تا لحظهای که صدای اذان صبح بلند شد و مرا هم از جا کَند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و پنجم
نماز صبح را خواندم و حتی حال رو در رو شدن با مامان خدیجه و زینبسادات را هم نداشتم که هوای گرفته اتاق را بهانه کردم و با پوشیدن کفشهایم، به حیاط موکب رفتم. جایی دور از جمع مردانی که دیشب را در حیاط خوابیده بودند، نشستم و تازه فهمیدم کف پاهایم تاول زده و حالا که دوباره کفشهایم را پوشیده بودم، سوزش تاولها سر باز کرده بود، ولی حال من ناخوشتر از آنی بود که به این جراحتها خم به ابرو بیاورم و غرق دریای طوفانزده غمهایم، خیره به سیاهی شب بودم که صدای سلام مجیدم را شنیدم. کولهپشتیاش را بسته و آماده حرکت، بالای سرم ایستاده بود و با چشمان مهربانش نگاهم میکرد که به زحمت لبخندی نشانش دادم و فهمید حال خوشی ندارم که با دلواپسی سؤال کرد: «چیزی شده الهه جان؟» میدیدم چشمانش از شادی این حرکت عاشقانه، هر روز بیشتر از روز پیش میدرخشد و دلم نمیآمد این حال خوشش را خراب کنم که برای دل خوشیاش بهانه آوردم: «نه، چیزی نشده.» که دلش خوش نشد و باز پرسید: «خستهای؟» و اگر یک لحظه دیگر اینطور با محبت نگاهم میکرد، نمیتوانستم دردهای مانده بر دلم را پنهان کنم که آسید احمد رسید و خلوتمان را پُر کرد. به احترامش از جا بلند شدم و جواب سلامش را دادم که مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و به راه افتادیم. میدیدم مجید می خواهد از آسید احمد فاصله بگیرد و بیشتر با من قدم بردارد، بلکه از راز دلم با خبر شود و من نمیخواستم از بار رنجهایم، چیزی بر دلش بگذارم که از مامان خدیجه و زینبسادات جدا نمیشدم تا دوباره در حصار مهربانیاش گرفتار نشوم. حالا درد و سوزش تاولهای پایم هم بیشتر شده و به وضوح میلنگیدم که مامان خدیجه متوجه شد و پرسید: «چی شده مادرجون؟ پات درد میکنه؟» لبخندی زدم و خواستم پاسخی بدهم که زینبسادات هم سؤال کرد: «کفشت اذیتت میکنه؟» و من حوصله صحبت کردن هم نداشتم که با لحنی ساده پاسخ دادم: «نه، خوبم!» و سرم را پایین انداختم تا دیگر چیزی نپرسند و سعی میکردم قدمهایم را محکم و مستقیم بردارم تا خیالشان راحت شود. هر لحظه بر انبوه جمعیت در جاده افزوده میشد و به قدری مسیر شلوغ شده بود که حرکت به کُندی انجام میشد و همین قدم زدنهای آهسته، لنگیدن پایم را پنهان میکرد. هر چه به کربلا نزدیکتر میشدیم، شور و نوای نوحههای عزاداری که با صدای بلند از سمت موکبها پخش میشد، بیشتر شده و فضای پخش نذری گرمتر میشد و نه فقط عراقیها که هیئتهایی از ایران، افغانستان، لبنان و کویت هم موکبی بر پا کرده و هر کدام به تناسب سنت خود، از عزاداران اربعین پذیرایی میکردند. کار به جایی رسیده بود که موکبداران میهماننواز عراقی، به میان جاده آمده و با حضور گرم و مهربان خود، مسیر زائران را میبستند، بلکه مفتخر به میزبانی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) شوند و به هر زبانی التماسمان میکردند تا از طعام نذریشان نوش جان کنیم. چه همهمهای در فضا افتاده بود که باد شدیدی گرفته و پرچمهای دو طرف جاده را به شدت تکان میداد. غرش غلطیدن پرچمها در دل باد، در نغمه نوحههای حسینی پیچیده و با زمزمه زائران یکی میشد و در آسمان بالا میرفت تا نشانمان دهد دیگر چیزی تا کربلا نمانده که بانگ اذان هم قد کشید و فرمان اقامه نماز داد. در بسیاری از موکبها، نماز به جماعت اقامه میشد و دیگر زائران برای رسیدن به کربلا سر از پا نمیشناختند که بیآنکه در خنکای خیمهای معطل شوند، باز به راه میافتادند که بنا بود امشب سر بر تربت کربلا به زمین بگذاریم. حالا من هم همپای اینهمه شیعه شیدا، هوایی کربلا شده و برای دیدارش بیقراری میکردم که هرچند همچون شیعیان از جام عشق سید الشهدا (علیهالسلام) سیراب نشده و تنها لبی تَر کرده بودم، ولی به همین اندازه هم، به تب و تاب افتاده و به اشتیاق وصالش، پَر پَر میزدم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
در آے از درم اِے صبــ🌤ــح آرزومندان که سوخت شمع من از انتظــار خندهے تــ
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
بسم الله الرحمن الرحیم
#غذایی_سنتی
❇️ #حمص_یا_Hummus یکی از پرطرفدارترین و لذیذترین #پیشغذاهای "عربی - مدیترانهای" است. این خوراک سالم و خوشمزه که در اغلب رژیمهای لاغری توصیه میشود، در کشورهای غیر عربی در کنار هویج و کرفس به عنوان مزه و در اکثر کشورهای عربی به عنوان #سس در کنار غذاهای گوشتی مثل کبه سرو میشود.
حمص لغتی عربی به معنای #نخود و نام کامل این غذا، حمصّ بطحینه میباشد.
🔸#حمص دارای مقادیر زیادی آهن، ویتامین C، فولات، ویتامین B6 و پروتئین است. همچنین این خوراک فیبر بسیار بالایی دارد که برای بهبود عملکرد دستگاه گوارش مفید است.
#مواد_لازم
🔻نخود پخته 1 لیوان
🔻ارده 1/2 لیوان
🔻سیر 3 حبه
🔻آبلیمو تازه 1/4 لیوان
🔻روغن زیتون دلخواه
🔻نمک و فلفل قرمز به میزان لازم
#طرزتهیه
2 قاشق غذاخوری از نخود پخته را همان ابتدای کار برای تزیین کنار بگذارید.
بقیه نخودها را داخل مخلوطکن بریزید و خوب له کنید. برای رقیقکردن نخود میتوانید از مقداری آب نخود یا روغن زیتون استفاده کنید.
سیر، ارده، نمک و فلفل را به نخود لهشده اضافه کنید و دوباره مخلوطکن را روشن کنید.
در آخر مقداری آبلیموی تازه به آن اضافه کرده و مخلوط کنید.
برای سرو حمص به روش سنتی، آن را داخل یک بشقاب بریزید و با پشت قاشق، از وسط به سمت لبههای ظرف پهن کنید. با همان پشت قاشق دایرههایی از مرکز به سمت بیرون بکشید و داخل این گودال را با روغن زیتون پر کنید. نخودهایی که اول کار کنار گذاشته بودید را برای تزیین روی حمص قرار داده و آن را با مقداری پودر فلفل قرمز تزیین کنید.
⬅️ متأسفانه امروزه نخود، این ماده غذایی بسیار مفید و پرانرژی در حال حذف شدن از سفره ایرانیان است و شاهد استفاده کمتر از آن در وعدههای غذایی هستیم. با افزایش مصرف غذاهای خارجی و فستفود در سفرههای ایرانی، مصرف این ماده غذایی مفید در طول روز و حتی در سال بسیار کمتر از گذشته شده است.
🔰خواص نخود
🔸نخود که از خانواده حبوبات محسوب میشود دارای املاح، ویتامین و پروتئینهای متعددی از جمله نشاسته، کلسیم، فسفر، آهن، سدیم، پتاسیم، روغن گیاهی، مس و ویتامینهایی مانند ویتامین A، B1, B2 است.
🔸نخود دارای اسیدآمینههای مختلف، ویتامینها و موادمعدنی بسیار مفیدی است که میتوانیم بگوییم نخود نه فقط یک غذا بلکه یک دارو محسوب میشود و از زمانهای بسیار دور مصرف خوراکی و درمانی داشته است.
🔸نخود تقویتکننده قلب بوده و در رفع یبوستهای حاد و مزمن مۆثر است.
🔸 نخود عضلات اسکلتی را تقویت میکند و به همین دلیل مصرف آن به ورزشکاران توصیه میشود.
🔸نخود دارای خاصیت ضدسرفه و سرماخوردگی است.
🔸 این ماده غذایی سیستم ایمنی بدن را تقویت میکند. بنابراین به افرادی که دارای بیماریهای خود ایمنی مانند اماس هستند نیز توصیه میشود.
🔸نخود ازبینبرنده انگلهای روده، برطرفکننده دردسینه و تنگینفس، تقویتکننده ریشه مو، درمان زردی، درمان دردهای کلیه و افزایش حافظه است.
🔸نخود برای درمان پوکی استخوان به دلیل منابع غنی کلسیم بسیار سودمند است. در دوران رشد استخوانها و دندانها مصرف آن توصیه میشود.
🔸 همچنین این ماده غذایی چنانچه با عسل ترکیب شود و به صورت یک پماد درست شود، به عنوان التیامدهنده زخمها مفید خواهد بود.
⚫️ نخود سیاه
▪️شکننده سنگ ها و مدر فضولات است و قوی تر از نخود سفید می باشد.
▪️قوت تریاقی داشته،جهت استسقا، یرقان انسدادی،انسداد کبد و جذام نافع است
▪️ریختن آب آن جهت رفع سردرد،زردی رخسار،خارش و بی حسی اندامها،مفاصل و تقویت مو موثر است.
❤️مصرف نخود برای ضعف جنسی و مشکل ناباروری مفید است.
⛔️ مصرف آن برای زنان باردار مضر بوده و باعث سقط جنین می شود.
همچنین افرادی که مشکل کلیه دارند از نخود استفاده نکنند.
#تغذیه #اشپزی
#طب_اسلامی
#سبک_زندگی_اسلامی
#استاد_سعید_مهدوی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
💖درد دلِ حاج آقای #قرائتی
💖در مورد واسطهی خیر شدن، مخصوصا در امر ازدواج
#قبل_از_ازدواج
#کمک_به_ازدواج_جوانان
❣ @Mattla_eshgh
#خانواده_ی_شاد ۳۸
✴️نگاه صحیح در خانواده
بخاطر یک یا چند اشتباه
عزیزانتان را بی عُرضه نخوانید.
بارها دیده اید؛
که آنها در کاری دیگر،عرضه بخرج داده اند.
📣اینرا به خودتان،تذکر دهید.
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چطوری اخلاق شوهرم رو نرم کنم؟!
عااااالی😊👌
استاد پناهیان
🌺 @IslamLifeStyles
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و پنجم نماز صبح را خواند
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت سیصد و بیست و ششم
حالا رمز زمزمههای عاشقانه مجید، قفل قلعه مقاومت شیعیانهاش و هر آنچه من از زبانش میشنیدم و در نگاهش میدیدم و حتی از حرارت نفسهایش احساس میکردم، در انتهای این مسیر، رخ در پرده کشیده و به ناز نشسته بود. هر چند دل من سنگینتر از همیشه، زیر خرواری از خاطرات تلخ خزیده و نفسش هم بالا نمیآمد، چه رسد به اینکه همچون این چشمان عاشق خاصه خرجی کرده و بیدریغ ببارد که از روزی که از عاقبت وحشتناک پدر و برادرم با خبر شده بودم، اشک چشمانم هم خشک شده و جز حس حسرت چیزی در نگاهم نبود. حالا میفهمیدم روزهایی که با همه مصیبتهایم بیپروا ضجه میزدم، روز خوشیام بود که این روزها از خشکی چشمانم، صحرای دلم تَرک خورده و سخت میسوخت. همه جا در فضا، میان پرچمها و روی لب مردم، نام زیبای حسین (علیهالسلام) میتپید و دل تنگم را با خودش میبُرد و به حال خودم نبودم که تمام انگشتان پایم میسوزد و به شدت میلنگم که مجید به سمتم آمد و با لحنی مضطرب سؤال کرد: «الهه! چرا اینجوری راه میری؟» و دیگر منتظر پاسخم نشد، دستم را گرفت و از میان سیل جمعیت عبورم داد تا به کناری رسیدیم. خانواده آسید احمد هم از جاده خارج شدند که مامان خدیجه به زبان آمد و رو به مجید کرد: «هر چی بهش میگم، میگه چیزی نیس.» و مجید دیگر گوشش بدهکار این حرفها نبود که برایم صندلی آورد و کمکم کرد تا بنشینم. آسید احمد عقبتر رفت تا من راحت باشم و مامان خدیجه و زینبسادات بالای سرم ایستاده بودند. هر چه به مجید میگفتم اتفاقی نیفتاده، توجهی نمیکرد، مقابلم روی زمین زانو زد و خودش کفشهایم را درآورد که دیدم سرِ هر دو جورابم خونی شده و اولین اعتراض را مامان خدیجه با لحن مادرانهاش کرد: «پس چرا میگی چیزی نشده؟!!!» مجید در سکوتی سنگین فقط به پاهایم نگاه میکرد که زیر لب پاسخ دادم: «فکر نمیکردم اینجوری شده باشه.» و در برابر نگاه ناراحتش دیگر جرأت نکردم چیزی بگویم که سرش را بالا آورد و طوری که مامان خدیجه و زینبسادات نشنوند، توبیخم کرد: «با خودت چی کار کردی؟ چرا زود تر به من نگفتی؟» و دیگر صبر نکرد و با ناراحتی از جایش بلند شد. نگاهش با پریشانی به دنبال چیزی میگشت که مامان خدیجه اشاره کرد: «اون پایین ماشین هلال احمر وایساده...» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده بود که مجید سراسیمه به راه افتاد. زینبسادات با دلسوزی به پایم نگاه میکرد و حالا نوبت مامان خدیجه بود تا دعوایم کند: «آخه مادرجون! چرا حرفی نمیزدی؟ هنوز چند ساعت راه تا کربلا مونده!» از این حرفش دلم لرزید و از ترس اینکه نتوانم با پای خودم وارد کربلا شوم، آسمان سنگین چشمانم ملتهب شد، ولی نه باز هم به اندازهای که قطره اشکی پایین بیاید که با دل شکستگی سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. جمعیت عزاداران به سرعت از مقابلمان عبور میکردند و خیال اینکه من جا مانده و بقیه را هم معطل خودم کردهام، دلم را آتش میزد که مجید با بسته باند و پمادی که از هلال احمر گرفته بود، بازگشت. ظاهراً تمام مسیر را دویده بود که اینچنین نفس نفس میزد و پیشانیاش خیس عرق بود. چند قدم آنطرفتر، به دیوار سیمانی یکی از موکبها، شیر آبی وصل بود که کمکم کرد تا آنجا بروم و باز برایم صندلی گذاشت تا بنشینم. آسید احمد چند متر دورتر ایستاده و به جز دو سه نفر از اهالی موکب کسی اطرافمان نبود که مجید رو به مامان خدیجه کرد: «حاج خانم! میشه چادر بگیرید؟» و مامان خدیجه فکر بهتری به سرش زده بود که از ساک دستیاش ملحفهای درآورد و با کمک زینبسادات، دور پاهایم را پوشاندند تا در دید نامحرم نباشم. مجید کوله پشتیاش را در آورد و به دیوار تکیه داد تا نیفتد. مقابل قدمهای مجروحم روی زمین نشست و با مهربانی همیشگیاش دست به کار شد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و هفتم
از اینکه سه نفر به خدمتم ایستاده و آسید احمد هم معطلم شده بود، شرمنده شده و باز دلواپس حجابم بودم که مدام از بالای ملحفه سرک میکشیدم تا پاهایم پیدا نباشد. مجید جورابهایم را در آورد، شیر آب را باز کرد و همانطور که روی صندلی نشسته بودم، قدمهایم را زیر آب میشست. از اینکه مقابل مامان خدیجه و زینبسادات، با من اینهمه مهربانی میکرد، خجالت میکشیدم، ولی به روشنی احساس میکردم که نه تنها از روی محبت همسری که اینبار به عشق امام حسین (علیهالسلام) اینچنین عاشقانه به قدمهایم دست میکشد تا گرد و غبار از پای زائر کربلا بشوید. حالا معلوم شده بود که علاوه بر زخم انگشتانم، کف پایم هم تاول زده و آب که میخورد، بیشتر میسوخت و مامان خدیجه زیر گوشم حرفی زد که دلم لرزید: «این پاها روز قیامت شفاعتت رو میکنه!» از نگاه مجید میخواندم چقدر از این حالم دلش به درد آمده و شاید مثل من از مامان خدیجه خجالت میکشید که چیزی به زبان نمیآورد و تنها با سرانگشتان مهربانش، خاک و خون را از زخم قدمهایم میشست. با پماد و باندی که از هلال احمر گرفته بود، زخمهای پایم را بست و کف پایم را کاملاً باند پیچی کرد و من دل نگران ادامه مسیر بودم که با لحنی معصومانه زمزمه کردم: «مجید! من میخوام با پاهای خودم وارد کربلا بشم!» آهسته سرش را بالا آورد و شاید جوشش عشق امام حسین (علیهالسلام) را در نگاهم میدید که پرده نازکی از اشک روی چشمانش نشست و با شیرینزبانی دلداریام داد: «انشاءالله که میتونی عزیزم!» ولی خیالش پیش زخمهایم بود که نگاهش به نگرانی نشست و چیزی نگفت تا دلم را خالی نکند. جورابهایم دیگر قابل استفاده نبودند که مامان خدیجه برایم جوراب تمیز آورد و پوشیدم. حجابم که کامل شد، مامان خدیجه ملحفه را جمع کرد و به همراه زینبسادات برای استراحت به سمت آسید احمد رفتند. مجید بیآنکه چیزی بگوید، کفشهایم را در کیسهای پیچید و در برابر نگاه متعجبم توضیح داد: «الهه جان! اگه دوباره این کفش رو بپوشی، پات بدتر میشه!» سپس کیسه کفش را داخل کوله گذاشت و من مانده بودم چه کنم که کفشهای اسپرت خودش را درآورد و مقابلم روی زمین جفت کرد. فقط خیره نگاهش میکردم و مطمئن بودم کفشهایش را نمیپوشم تا خودش پابرهنه بیاید و او مطمئنتر بود که این کفشها را پای من میکند که به آرامی خندید و گفت: «مگه نمیخوای بتونی تا کربلا بیای؟ پس اینا رو بپوش!» سپس خم شد و بیتوجه به اصرارهای صادقانهام، با مشتی دستمال کاغذی و باقی مانده باندهای هلال احمر، داخل کفش را طوری پُر کرد تا تقریباً اندازه پایم شود و اصلاً گوشش به حرفهای من نبود که خودش کفشهایش را به پایم کرد و پرسید: «راحته؟» و من قاطعانه پاسخ دادم: «نه! اصلاً راحت نیس! من کفشهای خودم رو میخوام!» از لحن کودکانهام خندهاش گرفت و با مهربانی دستور داد: «یه چند قدم راه برو، ببین پاتو نمیزنه؟» و آنقدر درونش دستمال و باند مچاله کرده بود که کاملاً احساس راحتی میکردم و سوزش زخمهایم کمتر شده بود، ولی دلم نمیآمد و باز میخواستم مخالفت کنم که از جایش بلند شد، کولهاش را به دوش انداخت و با گفتن «پس بریم!» با پای برهنه به راه افتاد. آسید احمد کنار خانوادهاش روی تکه موکتی نشسته بود و از صورت غمگینم فهمید ناراحت مجید هستم که لبخندی زد و گفت: «دخترم! چرا ناراحتی؟ خیلیها هستن که این مسیر رو کلاً پا برهنه میرن! به منِ پیرمرد نگاه نکن!» سپس رو به مجید کرد و مثل همیشه سر به سرش گذاشت: «فکر کنم این مجید هم دوست داشت پا برهنه بره، دنبال یه بهانه بود!» و آنقدر گفت تا به پا برهنه آمدنش رضایت دادم و دوباره به راه افتادیم.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و بیست و هشتم
خورشید دوباره سر به غروب گذاشته و کسی تاب توقف و میل استراحت نداشت که دیگر چیزی تا کربلا نمانده بود. نه فقط قدمهای مجروح من که پس از روزها پیادهروی، همه خسته شده و باز به عشق کربلا پیش میرفتند و شاید هم به سوی حرم امام حسین (علیهالسلام) کشیده میشدند. دیگر نگران پای برهنه مجید روی زمین نبودم که میدیدم تعداد زیادی از زائران با پای برهنه به خاک وصال کربلا بوسه میزنند و میروند. کمی جلوتر دو جوان عراقی روی زمین نشسته و با تشتی از آب و دستمال، خاک کفشهای میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را پاک میکردند و آنطرفتر پیرمردی با ظرفی از گِل ایستاده بود تا عزاداران اربعین، سرهایشان را به خاک مصیبت از دست دادن پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) زینت دهند. آسید احمد ایستاد، دست بر کاسه گِل بُرد و به روی عمامه مشکی و پیشانی پُر چین و چروکش کشید و دیدم به پهنای صورتش اشک میریزد و پیوسته زبانش به نام حسین (علیهالسلام) میچرخد. مجید محو تشت گِل شده و سفیدی چشمانش از اندوه معشوقش به خون نشسته بود که پیرمرد عراقی مُشتی گِل نرم بر فرق سر و روی شانههایش کشید و به سراغ زائر بعدی رفت تا او را هم به نشان عزای سیدالشهدا (علیهالسلام) بیاراید. مامان خدیجه به چادر خودش و زینبسادات خطوطی از گِل کشید و به من چیزی نگفت و شاید نمیخواست در اعتقاداتم دخالتی کرده باشد، ولی مجید میدید که نگاهم به تمنا به سوی کاسه گِل کشیده شده که سرانگشتانش را گِلی کرد و روی چادرم به فرق سرم کشید و میشنیدم زیر لب زمزمه میکرد: «یا امام حسین...» و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید که صدایش در گریه میغلطید و در گلویش گم میشد. حالا زائران با این هیبت گلآلود، حال عشاق مصیبتزدهای را پیدا کرده بودند که با پریشانی به سمت معشوق خود پَر پَر میزنند. همه جا در فضا همهمه «لبیک یا حسین!» میآمد و دیگر کسی به حال خودش نبود که رایحه کربلا در هوا پیچیده و عطر عشق و عطش از همینجا به مشام میرسید. فشار جمعیت به حدی شده بود که زائران به طور خودجوش جمع مردان و زنان را از هم جدا کرده بودند تا برخوردی بین نامحرمان پیش نیاید و باز به سختی میتوانستم حلقه اتصالم را با مامان خدیجه و زینبسادات حفظ کنم که موج جمعیت مرا با خودش به هر سو میکشید. بر اثر وزش به نسبت تند باد و حرکت پُر جوش و خروش جمعیت، حسابی گرد و خاک به پا شده و روی صورتم را پردهای از تربت زیارت کربلا پوشانده بود. حالا دوباره سوزش زخمهای پایم هم شروع شده و با هر قدمی که به زمین میزدم، کف پایم آتش میگرفت و از چشم مجید و بقیه پنهان میکردم تا دوباره اسباب زحمتشان نشوم. آسمان نیلگون شده و چادر شب را کم کم به سر میکشید که به سختی خودمان را از دل جمعیت بیرون کشیدیم و به قصد اقامه نماز مغرب به یکی از موکبها رفتیم. هنوز صدای اذان بلند نشده بود که جوانی از خادمان موکب برایمان فرنی گرم آورد و چه مرهم خوبی بود برای گلوهایی که از گرد و خاک پُر شده و به خِس خِس افتاده بود. نماز مغرب را که خواندم، دیگر توانی برای برخاستن نداشتم که ساق پایم از چهار روز پیاده رویِ پیوسته به لرزه افتاده و به خاطر ساعتهای طولانی روی پا بودن، کمر درد هم گرفته بودم، ولی وقتی چشمم به پیرزنهایی میافتاد که با پاهای ورم کرده به عشق کربلا میرفتند و حتی لب به یک ناله باز نمیکردند، خجالت میکشیدم از دردهایم شکایتی کنم که عاشقانه قیام کردم و دوباره آماده رفتن شدم.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#عاشق_بمانیم ۳۱ 💜 بهش بگین؛ که زیباترین زن، از نگاه شماست😊 ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه(حجاب وعفاف)👇
تبسم کردی
و صبحم چه زیبا شد
دل افروزم
خوشا چشمی
که صبح او
به لبخند تو وا گردد ...
❣ @Mattla_eshgh
#ارسالی_کاربران
سلام
خیلی از آقایون هستن که دوست دارن همسرشون ، روش رو بگیره یا حجابش رو بیشتر بپوشونه ولی راه بیانش رو بلد نیستن
شاید خیلی از خانم ها مثل من از اینکه یه نفر مستقیم بهشون بگه روت رو بگیر یا ... بدشون بیاد
همسر من از اول ازدواج تا الان یک بار هم به من مستقیم این حرف رو نزده یا تو اوج مهر و محبت وقتی مچ دستم پیدا بود ، آروم آستینم رو پایین تر کشیده ، یا مثلا از اینکه مانتو رنگی میپوشیدم خوشش نمیومد و با شوخی و مهربونی بهم گفته بریم بازار مانتو مشکی بخریم؟
یا مثل این پیام که عکسش رو گذاشتم
وقتی جلوی یه نامحرم رو نگرفته بودم و صورتم باز بود بهم این پیام رو داد
هم ته دلم غنج رفت از اینکه غیر مستقیم به من گفته خورشید و هم اصلا خجالت کشیدم که خودم رو نپوشونم
کلی هم بابت پیامش تشکر کردم
آقایون محترم
سعی کنید با قشنگ ترین و مهربانانه ترین لحن همسرهاتون رو نرم کنید...
❣ @Mattla_eshgh
👆جایزه "حقوق زنان" نشست جانبی اجلاس ژنو به شاپرک شجریزاده داده شد!!
🔻شاپرک شجریزاده، زنی است که سال ۹۶ در قالب پروژه سازمان CIA تحت عنوان چهارشنبههای سفید، در خیابان انقلاب، روسری خود را بر سر چوب حراج گذاشت و پس از بازداشت وی در اسفند ۹۶ مشخص شد که او یکی از سمپاتهای بهایی بوده و پس از آزادی، به کانادا گریخت!!
📍و سپس در پارلمان کانادا حاضر شد و ضمن سخنرانی، خواستار اعمال تحریم علیه ایران به نام حقوق بشر شد! شجریزاده در یک کنفرانس مطبوعاتی در پارلمان کانادا شرکت کرد که توسط ایروین کاتلر مشاور UANI یا "اتحاد علیه ایران هستهای" برگزار شد. هدف از این کنفرانس خبری درخواست تحریم ایران بود.
🔻وی چندی بعد، در صفحهی اینستاگرام خود از همجنسبازان و #گناه_همجنس_بازی حمایت کرد!
📍حالا اجلاس ژنو در ۲۹بهمن۹۸ (۱۸ فوریه) به پادوی فمینیستِ خود جایزه مدافعان حقوق زنان داده، برای تلاش در راستای بیعفت کردن دختران و زنان ایرانی!
🔻جایزه بخش "حقوق زنان" این نشست در سال ۲۰۱۵ به معصومه علینژاد داده شده بود!!
⁉️کدام حقوق؟ کدام زنان
#حفظ_فرج
#حیازدایی_پروژه_مرکزی_فمینیسم
❣ @Mattla_eshgh
⚫️ راوی: #لبابه
(همسر حضرت عباس علیه السلام)
وقتی همسرم عباس با لبخند از سخت گیری های مادرش در تربیت فرزندان می گفت و می گفت که مادرش نخستین مربی شمشیر زنی و تیراندازی او و برادرانش بوده نمی توانستم به خود بقبولانم که این فرشته مجسم و این تندیس بی نقص لطافت و زنانگی نسبتی با شمشیر و کمان داشته باشد . همواره صحبت های از این دست را ترفندی از جانب همسرم می دانستم که شاید می خواست میزان شناخت من از روحیه و عواطف مادرش را بسنجد .
امروز دربازار مدینه با دو زن مسافر از قبیله بنی کلاب ملاقات کردم . وقتی دانستند که من عروس فاطمه کلابیه(حضرت ام البنین) هستم با خوشحالی مرا در آغوش گرفتند و بعد از پرسیدن حال و نشانی منزل اولین سؤالشان مرا از فرط تعجب بر جا خشک کرد :
*هنوز هم شمشیر می بنده؟*!
شمشیر ؟؟؟! نه!*
*پس برادرش درست می گفت که بعد از ازدواج تغییر کرده.
یعنی می گوئید مادر همسرم جنگیدن می داند ؟!
از حیرت ؛ سادگی و نوع پرسشم به خنده افتادند. یکی از آنها به عذر خواهی از خنده بی اختیار و بی مقدمه شان ؛ روی مرا بوسید و گفت : شما دختران شهر چه قدر ساده اید ؟! قبیله ما ( بنی کلاب ) به جنگاوری و دلیری میان قبایل مشهور و معروف است و تقریبا تمام زنان قبیله نیز کما بیش با شمشیر زنی و تیراندازی و نیزه داری آشنایند اما فاطمه از نسل ملاعب الاسنه (به بازی گیرنده نیزه ها) است و خانواده اش نه فقط در میان قبیله ما و کل اعراب بلکه حتی در امپراتوری روم نیز معروف و مورد احترامند.
فاطمه(حضرت ام البنین) در شمشیر زنی و فنون جنگی به قدری ورزیده و آموزش دیده بود که حتی برادران و نزدیکانش تاب هماوردی و مقابله با او را نداشتند . بعد در حالی که می خندید ادامه داد : هیچ مردی جرأت و جسارت خواستگاری از او را نداشت.
به خواستگاران جسور و نام آور سایر قبایل هم جواب رد می داد . وقتی ما و خانواده اش از او می پرسیدیم که چرا ازدواج نمی کنی ؟!
می گفت : #مردی نمی بینم. اگر مردی به خواستگاری ام بیاید ازدواج می کنم .
**من که انگار افسانه ای شیرین می شنیدم گویی یکباره از یاد بردم که این بخش ناشنیده ای از زندگی مادر همسرم است لذا با بی تابی پرسیدم خب ؛ بگویید آخر چه شد ؟!
*خب معلوم است آخرش چه شد . وقتی عقیل به نمایندگی از طرف برادرش امیرالمومنین علی علیه السلام به خواستگاری فاطمه آمد ؛ او از فرط شادمانی و رضایت ؛ گریست و گفت : خدا را سپاس من به مرد راضی بودم ولی او #مرد_مردان را نصیب من کرد.
📚بر گرفته از #کتاب (ماه به روایت آه) به قلم ابوالفضل زرویی نصر آبادی
#الگو
#معرفی_کتاب
#مادر #شجاعت
❣ @Mattla_eshgh
#گفتگو(۲)
شما چند بارى حس شیرین مادرى را تجربه کرده اید، کمى از این حس زیبا
برایمان تعریف کنید؟
من نه بار این حس را تجربه کردم که البته یک بار آن تلخ بود و دوقلوهایم عمرشان به دنیا نبود. طرز فکرها در این زمینه متفاوت است اما به نظرم یک حس خاص بین همه مادرها مشترك است. وقتى بچه به دنیا می آید و او را در آغوشت میگذارند حس میکنى تک هاى از وجودت است و یکدفعه همه سختى هایى که کشیدى برایت لذتبخش میشود. خدا در قرآن فرموده این حس و محبت را ما در دل مادر میگذاریم. واقعا هم اگر این کار خدایى نباشد، مادر بچه را میگذارد و میرود. به صورت کلى هر کارى که براى شما سختى و ناراحتى ایجاد کند، شما نسبت به آن احساس بدى دارید ولى با وجود اینکه هنگام باردارى و تولد فرزند بیشترین سختى و زجر را تحمل میکنى نسبت به فرزندت سرشار از محبت هستى، قطعا خدا این محبت را در دل مادرها انداخته است.
من باردارى و تولد فرزند را براى زنها در برابر مردان یک نقطه امتیاز میدانم. خدا اینقدر به یک زن محبت داشته و آنقدر بین آ نها فرق گذاشته که زنها را واسطه خلقت قرار داده است. یعنى خدا خلق میکند به واسطه من! من مادرى را براى خودم یک شأن میدانم.
شأنیت و جایگاهى که خدا به مادر داده است. گفته شده بهشت زیر پاى مادران است این سخن بزرگى است اما به نظر من بزر گتر آن است که خدا من را واسطه خلقت قرار داده است. این براى من خیلى عظمتش بیشتر است و از آن بسیار لذت میبرم.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و بیست و هشتم خورشید دوباره سر
📖 رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
🖋 #قسمت سیصد و بیست و نهم
از در موکب که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از اینهمه مهربانیاش، دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفشها را مقابل پایم جفت کرد و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم. حالا در تاریکی شب، جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که روشنایی حضور سید الشهدا (علیهالسلام) را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود. هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم. روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، ساک و کولهها را تفتیش میکردند. وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم. بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم. با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم. قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم، میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم. حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کمکم کند.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و سی ام
ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکَند و فقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم. چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم. دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بیاختیار زمزمه کردم: «حرم امام حسین (علیهالسلام) اینه؟» و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد: «نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (علیهالسلام)!» پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (علیهالسلام) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریهای عاشقانه زمزمه کرد: «قربون وفاداریات بشم عباس!» و با همان حال خوشش رو به من کرد: «شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) مراقب خیمههای زن و بچههای امام حسین (علیهالسلام) بوده! تو خیمهگاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمهها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) رو میبینی...» و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم میرسید. عربها به یک زبان و ایرانیها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (علیهالسلام) میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگر عزاداری میکردند و میدیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (علیهالسلام) عاشقانه به سر و سینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش را میبویند و میبوسند و میروند. گاهی ایرانیها دم میگرفتند: «ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...» و گاهی عراقیها سر میدادند: «یا عباس جیب المای لسکینه...» و میشنیدم صدای اینهمه عاشق قد میکشد: «لبیک یا عباس...» که هنوز پس از 1400 سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمیتوانستم با هیچ نوحهای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردم که نه روضهای به خاطرم میآمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه میکردم. دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (علیهالسلام)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید! چه منظرهای بود گنبد طلاییاش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میآمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنیهاشم (علیهالسلام) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیکتر میشدیم، فشار جمعیت بیشتر میشد و تنها طنین «لبیک یا عباس!» بود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل مرا هم از جا میکَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و سی و یکم
هنوز دو سه شب به اربعین مانده و تنها به هوای شب جمعه بود که جمعیت اینطور به صحن و سرای کربلا سرازیر شده و برای زیارت اولیای الهی سر از پا نمیشناختند. از این نقطه دیگر گنبد و گلدستهها پیدا نبود که تقریباً پای دیوارهای بلند و پُر نقش و نگار حرم ایستاده و تنها سیل مردم را میدیدم. گاهی جمعیت تکانی میخورد و به سختی قدمی پیش میرفتم و باز در همان نقطه متوقف میشدم که در یکی از همین قدمها، صحنه رؤیایی بینالحرمین پیش چشمان مشتاقم گشوده شد و هنوز طول بین الحرمین را با نگاهم طی نکرده بودم که به پابوسی حرم نازنین سید الشهدا (علیهالسلام) رسیدم. حالا این خورشیدی که هنوز از داغ خون و عطش شعله میکشید، مزار پاره تن فاطمه (علیهالسلام) و نور دیدگان علی (علیهالسلام) بود که به رویم میخندید و به قدمهای خسته و مجروحم، خوش آمد میگفت و من کجا و لبخند پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کجا که پیراهن صبوریام دریده شد و نالهام به هوا رفت. محو حرم بهشتیاش، دل از پرچم عزای روی گنبدش نمیکَندم و پلکی هم نمیزدم تا نگاه مهربانش را لحظهای از دست ندهم که یقین داشتم نگاهم میکند! هر دو دستم را به سینه گذاشته و تا جایی که نفسم بر میآمد، به عشقش ضجه میزدم و از اعماق قلب عاشقم صدایش میکردم. بانگ «لبیک یا حسین!» جمعیت را میشنیدم و دستهایی را که پس از هزاران سال به نشانه یاری پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بالا رفته و رو به گنبدش پَر میزد، میدیدم و من سرمایهای برای اینچنین جانبازیهای عارفانهای نداشتم که تنها عاجزانه گریه میکردم و نمیدانستم چه بگویم که فقط به زبان بیزبانی ناله میزدم. دلم میخواست تا پای حرمش به روی قدمهای زخمیام که نه، به روی چشمانم بروم که حالا جام سرریز عشقش در جانم پیمانه شده و میدیدم حسین (علیهالسلام) با دلها چه میکند و باور کرده بودم هر چه برایش سر و جان بدهند، کم دادهاند که چنین معشوق نازنینی شایسته بیش از اینهاست! بندهای که در راه دفاع از دین خدا، همه داراییاش را فدا کرده و در اوج تسلیم و رضایت، نه تنها از جان خود که از دلبستگی به تک تک عزیزانش بگذرد و یکی را پس از دیگری در راه خدا عاشقانه به قربانگاه بفرستد و باز به قضای الهی راضی باشد، سزاوار بیش از اینهاست! دیگر بیش از این تاب دوری از حرمش را نداشتم و مرغ پریشان دلم به سمت صحن و سرایش پر میکشید و صد هزار حسرت که پهنه بینالحرمین از خیل عشاقش بند آمده و دیگر برای منِ بی سر و پا مجال رفتن نبود! ولی جان همه عالم به فدای کرمش که از همین راه دور، نگاهم میکرد و در پاسخ مویههای غریبانهام، چنان دستی به سرم میکشید که دلم آرام میشد و چه آرامشی که در تمام عمرم تجربهاش نکرده و حالا داروی شفابخش همه غمهایم ذکر «حسین!» بود و چه شبی بود آن شب جمعه که سر به دیوار حرم حضرت ابالفضل (علیهالسلام)، تا سحر میهمان نگاه مهربان امام حسین (علیهالسلام) بودم.
تا اذان صبح چیزی نمانده و هنوز آشوب عاشقانه عشاق حسین (علیهالسلام) به آرامش نرسیده و من بیآنکه لحظهای به خواب رفته باشم، با امام شهیدم، راز و نیاز میکردم. حالا در مقام یک مسلمان اهل سنت، نه تنها برایم عزیز و محترم بود که معشوق قلب بیقرارم شده و به پیروی از امامتش افتخار میکردم که شبی را با حضور بهشتیاش سحر کرده و بیخیالِ های و هوی دنیا و بیخبر از همسر و همراهانم، به همصحبتی کریمانهاش خوش بودم. ساعتی میشد که آسمان کربلا هم دلتنگ حسین (علیهالسلام) شده و در سوگ شهادت غریبانهاش، ناله میزد و گریه میکرد تا پس از قرنها، زمین کربلا را از خجالت آب کند و روی زمان را شرمنده که طفل شیرخوار خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهماجمعین) در همین صحرا با لب تشنه به شهادت رسید و ندای «العطش» کودکان حسین (علیهالسلام) همچنان دل آب را آتش میزد و من به پای همین روضههای جگر سوز تا سحر ضجه زدم و عزاداری کردم تا طنین «الله اکبر» در آسمان قد کشید و چه شوری به پا کرد که امام حسین (علیهالسلام) به بهای برپایی نماز، در این سرزمین مظلومانه به شهادت رسید.
نماز صبح را با همان حال خوشی که پرورگارم عنایت کرده بود، خواندم و باز محو تماشای خورشید درخشان کربلا، به دیوار حرم حضرت ابالفضل (علیهالسلام) تکیه دادم و غرق احساس خودم، به حرکت پیوسته زائران نگاه میکردم. حتی بارش شدید باران و هوای به نسبت سرد سحرگاهی هم شور و حرارت این عاشقان کربلا را خنک نمیکرد که در مسیر بین الحرمین پریشان میگشتند و گاهی به هوای این حرم و گاهی به حرمت آن حرم بر سر و سینه میزدند.
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
تبسم کردی و صبحم چه زیبا شد دل افروزم خوشا چشمی که صبح او به لبخند تو وا گردد ... ❣ @Mattla_eshgh
پستهای دوشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
کاش ...
عیدی مرا نقدی دهند
روزیم را ...
دیدن مهـ❤️ـدی دهند
سلام حضرت دلـ❤️ـبر ....
عید میلاد مسعود جد بزرگوارتان مبارک💐
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از راه ناتمام
✅ ترس بیشتر از کرونا داره کشته میگیره
مردم کرونا نگرفته خودشونو مرده تصورمیکنند
خواهید دید که به زودی درمان کرونا از یه سرماخوردگی هم راحت تر خواهد بود
باز هم میگم داریم تو #دام_رسانه ای میفتیم
به خاطر همین ترس خواهید دید که چه سواری از ما بگیرن
ترس و ناامیدی یک جامعه رو از پا درمیاره
اینم تا دو ماه پیش تست زدن و خوب جوابی هم ازش گرفتن
یادتونه تو کیکها یهو قرص کامل پیدا میکردید؟
یادتونه چقدر ملت ترسیدن؟
یادتونه چطور به صورت گسترده کلیپهاش پخش شد؟ چی شد چرا الان خبری ازش نیست؟ قرصها فقط همون زمان بود؟⁉️
الانم دقت کنید چه راحت دارن صوت و کلیپ میکنند
همه جا شده کرونا
این وسط یه عده خوب تجارت کردن
یه عده خوب به مقاصد سیاسیون رسیدن
دیگه هیچکس حتی پیگیر نتایج انتخابات نیست
یادتونه گفتن فردای انتخابات منتظر یه #انحراف_افکار_عمومی باشید
باز هم خواهید دید که این قضیه هم یک هفته دیگه فراموش میشه
موقع زدن زیر گوش آمریکا تو عین الاسد، هواپیمای اوکراینی شد ترند خبری
موقع ۲۲ بهمن کرونا شد ترند خبری
موقع انتخابات هم همینطور
دیگه عادت کردیم به این #مهندسی_افکار_عمومی
موقع اومدن بشار اسد به ایران هم استعفای ظریف شد ترند اول خبری
راستی چرا بعد از هر پیروزی، یه اتفاق میافته که مردم طعم شیرین پیروزی رو نچشند و اون پیروزی با یک موضوع انحرافی به حاشیه میره
#سواد_رسانه
🆔 @rahe_na_tamam