هــر روز صـبـح ...
شــروع یــڪ صـحــنــہ از ....
داسـتــان زنـدگـــیِ شـــمـاســـت ...
پس بہترینش رو بساز ...
سلام صبحتون بخیر
.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رهایی_از_رابطه_حرام 16 ✅ یکی از مسائلی که در مورد رابطه حرام آدم برای خودش جا بندازه اینه که یه ع
#رهایی_از_رابطه_حرام 17
⭕️ ممکنه این سوال پیش بیاد که اگه ما پیج فلان خواننده یا بازیگر یا حتی فلان مداح مذهبی رو دنبال کنیم آیا این اشکالی داره یا نه؟🤔
🔶 ببینید ریختن #حیا معمولا به صورت #پنهان انجام میشه. آدم فکر میکنه که خیلی با حیا هست ولی وقتی حواسش به خودش نباشه در گذر زمان یه دفعه ای میبینه دیگه چیزی به نام حیا براش باقی نمونده.
چی شده؟
💢 از بس هی توی کانال ها و صفحه های انواع و اقسام زنان و مردان نامحرم رفته و اون ها رو دیده. هر چی فیلم و سریال بوده از اول تا آخرش نگاه کرده! و...
بله خیلی از کارها ممکنه در نگاه اول و به تنهایی حرام نباشه ولی وقتی یه تعداد زیادی میشه کم کم حیای انسان رو از بین میبره و زمینه حرام های زیادی رو پیش میاره.
☢️ این اتفاق مثل یه دومینو هست. بله اولش ظاهرا اشکال خاصی نداره آدم به فیلم هندی ببینه! اشکالی نداره پروفایل های افراد رو چک کنه، اشکالی نداره که زندگی سلبریتی ها رو دنبال کنه! ولی...
ولی بعد از یه مدت اثار شوم این کارها در زندگی انسان پیدا میشه. خصوصا ایجاد نیازهای کاذب مختلف در روح انسان...
🔹 در مورد نیازهای کاذب بیشتر صحبت میکنیم
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎦 سرکرده قاچاق دختران ایرانی به مالزی دستگیر شد.
یادسخنرانی ۲۰سال پیش #استاد_عباسی در زمان #خاتمی افتادم که دختران ایرانی در امارات فروخته میشدن!!
جالبه آخر کلیپ درمورد #روحانی هم پیش بینی جالبی داره!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌نون داغتو نشون گشنه نده فصل سه: چی بپوشیم خو؟ سلام خوبی ؟ ببین میخوام یه چیزی بگم.من همون او
#نون_داغتو_نشون_گشنه_نده
کتابی که هردختر پلنگی باید بخواند
نویسنده : داداش رضا
🔺دل لرزوندن و اثر کارما :
🌾این دل لرزوندن ها اثر کارما داره...
کارما یعنی : هر کاری کنی به سمت خودت بر میگرده چه بد چه خوب.
خدا شاهده اگه خوب بگردی ما پسرا همیشه دعات میکنیم.
ان شاءالله هر چی از خدا میخوای بهت بده که باعث میشی ما پسرا تو خیابون آرامش داشته باشیم و
به گناه نیوفتیم.
اون سبزی فروشه که جنسشو داد میزنه و میفروشه اما کسی که در درون خودش طلا داره
هیچوقت خودشو جار نمیزنه. خیلی خوبه که حجاب داری و پوشش خودتو حفظ میکنی. آفرین
از نگاه من حجاب فقط چادر نیست. چادر پوشش برتره اما توصیه من چادره هر چند که هرگز
اجباری نیست. تو با مانتو هم میتونی حجاب داشته باشی.
باور کن هر چیزی که تو این کتاب گفتم برای خودت خوبه. هیچی جز خدا برای آدم نمیمونه. این
همه تلاش میکنی زیبا بگردی که بنده خدارو خوشحال نگه داری و تاییدشو بگیری اما خدارو نه...
تهش هممون میفهمیم که اشتباه رفتیم کل مسیر رو
ازت میخوام حرفامو باور کنی..
تو فصل بعد میخوام چند تا مورد رو بگم و بعد کتابو تموم کنم.
یه دعا میکنم همه بگید آمین
🍃 خدایا ؟
هر دختری که تو خیابون با حجاب میگرده و باعث میشه ما پسرا لغزش نداشته باشیم به حق ۱۴
معصوم هر چی میخوان بهشون بده و بهترین جایگاه رو بهشون بده و از فضل خودت کاری کن
بهترین همسر و پاک ترینش گیرشون بیاد. ای خدا واسه تو کاری غیر ممکن نیست! ازت میخوام
تو دنیا و آخرت سعادت مندشون کنی... چون تو خدایی و کار برات نشد نداره.
کسی که بخاطر تو میاد با حجاب میشه هیچی براش کم نذار...هیچی...
ادامه دارد ...
دوشنبه ، پنجشنبه در کانال👇
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
امام خامنه ای ( مدظله العالی ) :
بنده نسبت به مسئلهی حجاب و حیای اسلامی در دانشگاهها دغدغه دارم. رؤسای دانشگاهها، مدیران و خود دانشجویان و بخصوص دخترخانمها به حجاب و فاصلهگذاری اهمّیّت بدهند و توجّه کنند.
❣ @Mattla_eshgh
✅ اینم از سریال بچه مهندس 3، شبکه دو
که در اون شاهد نمایش مفاهیم ارزشی هستیم.
تشکر فراموش نشه 😉
تماس با 162
سامانه پیامکی 3000025 ، 30000162
شورای نظارت 64040
پیامک 200064040
گویای بازرسی 021 22164343
#مطالبه_اثر_دارد
#پیش_به_سوی_لشگر_مطالبه_گری
🔴 مهم ⚠️ تلنگـــر
⛔️ هرگز و هرگز و هرگز
به اسم خواهر و برادری در فضای مجازی خودمونو گول نزنیم و توجیه نکنیم‼️
واقعیت اینه که هرگز شما با نامحرم خواهر یا برادر نیستین و نخواهید شد!!
لطفا این خط قرمز رو در دنیای مجازی برای خودتون قرار بدین‼️
نود درصد دخترای مذهبی ابتدای ارتباط اشتباهشون با خطاب قرار دادن برادر یا داداشی به ناکجا آباد رسیدن!!😔
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت شانزدهم آمدم خانه. مادر و پدر نبودند. ماندم تنها. ملیحه هرچه خواست حرف و گفتی بزند
#سو_من_سه
#قسمت هفدهم
🌾کنار در می ایستم تا شاید کمی دور مهدوی خلوت بشود. شاید هم خودش از چشمانم بخواند که حرف دارد و بیاید سراغم و بیشتر از این نخواهم خودم را خورد کنم. یکی از بچه ها دارد چانه زنی می کند سر بحثی که مهدوی در کلاس
داشته است. گاهی که معلمی نمی آید مهدوی به جایش پایۀ تدریس می شود. تقریبا کل مدرسه دوست دارند که معلم ها یکجا نیست بشوند تا مهدوی ظهور کند. پسر میگوید:
- یه جوری می گید که آدم به پوچی می رسه، دیگه هر کاری می خواد انجام بده میگه انجام بدم که چی بشه؟
مهدوی نگاهش می کند.
- جدی میگم آقا! خودتون می گید دیگه، درس و لذت و اینا به یه فوتی بنده!
مهدوی با لبخند می گوید:
- دیگه چی گفتم که تو تحریفش کنی؟
- اِ آقا تحریف نکردیم که!
برو اول اصل حرف من یادت بیاد بعد بیا چانه زنی راه بنداز!
مهدوی گفته بود اینقدر دنبال لذت ساختگی نروید! مدام بیرون از خودتان از اشیا و آدم و خوراکی و پوشاکی درخواست لذت می کنید، همین است کــــه تمام می شود و شما هنوز سیر که نشدید تشنه تر هم شده اید! لذت در وجود خودتان است فقط راه بدهید تا خودش را نشان بدهد. سر کوه قاف نیست که برای به دست آوردنش بخواهید شال و کلاه کنید و در به در بشوید. بعد هم که به آن می رسید می بینید که این قدر هم لذیذ نبود، معمولی بود. مثل این که یک اتفاق معمولی را با آب و تاب تعریف کنید.
یکبار، همان اول ها، بچه ها جمع بودند خانۀ جواد، به صرف فیلم و بساط. من دیر رفتم. یعنی خب گاهی دو دل می شدم و پر از عذاب وجدان از اعتماد خانواده ام و غلط های اضافه ای که پشت هم مقابلم صف می کشید و من دائم داشتم با خودم می جنگیدم که بکنم نکنم، بروم، نروم. اما کلا برای اینکه جلوی همۀ بچه ها کم نیاورم و مسخره ام نکنند می رفتم.
دیر رسیدم و برق رفته بود و وقتی که آمد کانالا قاطی کرد.
تلویزیونشان روشن شد و سینه زنی نشان می داد. آرشام گفت:
- مگه طرفای محرمی، عاشورایی، نیمه رمضانی...
یک جمعیت زیاد، همه یکدست و مشکی، سینه می زدند و بساطی بود. لذتی دارد این حس و حال که دروغ است اگر بگویم ندارد. لذتش با هیچ چیز هم نباید مقایسه شود. من ظاهرا قید ریشه ام را زده بودم اما ته دلم که نمی توانستم انکارش کنم. یک حرارت نابی از ته سینه ام شروع کرد به بالا آمدن، اما حرفی نزدم. جواد هم نشسته بود روی مبل و دوتا دستانش بیکار دو طرفش افتاده بود. من زیر چشمی تلویزیون را نگاه می کردم اما جواد زل زده بود به صحنه هایی که با او سنخیتی نداشت و خیره خیره نگاه می کرد. علیرضا گفت:
- فیلمی دارند اینها هم. دور هم جمع میشن که چی؟ بزنن تو سر و سینه؟
حس کردم تمام بدنم یکجا داغ کرد. جواد نگاهش که نکرد، حرفی هم نزد. تا درست بشود بساط فیلم، جواد خیره بود. دوباره گفت:
- اِ اِ. مهدویتون اون وسطه
باز هم جواد هیچ حرکتی نکرد. اما آرشام تیز پرسید:
- کو؟
علیرضا خندید و شانه بالا انداخت. واقعا جواد هیچ عکس العملی نشان که نداد هیچ، بلند شد و رفت و فیلم را هم نماند. آخرش آرشام کلید کرد که چه مرگت شده بود و وجدانا جواد، اینا با چه هدفی اینطوری می کنند. جواد گفت:
- یادته دوسال پیش دسته جمعی با هم قرار گذاشتیم روی بازومون جای شش تا تیغ باشه؟ یادته بعضی ها دوتا بازو و دو تا ساعد رو با هم زدن؟ این یه جور خودزنیه، اونا هم یه جور. ما هم جمع می شیم موسیقی می ذاریم و می رقصیم. می خوریم و مست می شیم
و می رقصیم. ما یه جور، اینام یه جور. ما هم برای یکی می میریم .
من حرفی نزدم اما ته دلم گفتم که من با شما پارتی و... آمده ام با این ها هم بوده ام. بودن داریم تا بودن. عکسم را از پروفایل بر می دارم. تمام عکس هایم را پاک می کنم. میروم توی پیج های پسرها و دخترهایی که عکس وحشتناک گذاشته اند. برای همه شان پیام می گذارم:
- شما رو می شناسم اما دوست دارم بیشتر بدونم.
تا شب می سوزد آمپر خودم، می ترکد پیجم. خوب فعال ظاهر می شوند.
دو دسته اند. یکی که حساب شده برایم پیام گذاشته و می خواهد جذبم کند. یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم...
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت هجدهم
🌾یک عده هم که از زور بدبختی عضو شده اند و جمالت کلیشه ای گذاشته اند برایم:
- عمر اجبار دیگر سر اومده. افکار متحجرین که برای این دنیا یک خدا قرار میدن تا جلوی آزادی ما را بگیرند به درد عصری می خوره که خود عرب ها هم نفهمیدند چه باید بکنن.
- امروز من و تو آزادیم. دست در دستان هم این بند و زنجیر اسارت را پاره می کنیم. دین اسارت است.
- علم امروز می گوید که جوان اگر هیجانات خودش را نتواند به ثمر برساند، قطعا دچار مشکالت روانی می شود، شیطانپرستی یک گام رو به جلو است برای...
- وای عزیزم، من که هرچی پیجتو گشتم عکسی ازت ندیدم. ولی باور کن من لذت زندگی رو می برم از وقتی که عضو گروه شدم.
- خوش اومدی به جمعمون. من از همین حالا تو رو عضو خودمون می دونم.
- راستی عکسای کوروش و تخت جمشیدی که گذاشتی تو پیجت، خیلی زیباست.
- من با مرام شیطون پرستا حال می کنم. آخه می دونی کلا سیاهی رنگ عشقه، حالمو خوب می کنه.
- از کوچیکی رمانای ترسناک می خوندم، الان حسم با این گروه فقط حال میآد. تو هم بیا حال میده.
- اگه دل و جرات گوسفندی داری نیا، اما اگه مثل حاضری برای خواسته هات کاری بکنی، به جمع ما شیاطین خوش اومدی.
- پرستش زیباست، مخصوصا اگر مقابل شیطان باشد.
- بیا. بیا اگه پسری مثل من لذت خشونت بی نظیره.
- هِرممون تو رو کم داشت.
- خدا ساختۀ ذهنه. وجود نداره. بیخود لذتاتو محدود نکن. وقتی که بمیری روحت تو وجود سگ یا خوک یا یه آدم دیگه حلول میکنه.
- خواستی بگو بگم کجا بیایی تا پرزنتت کنم.
- دو تا فیلم برات فرستادم ببین تا بفهمی خدا یعنی کشک...
- این لینک ماست... فردا شب ساعت 9 آن شو روشن میشی...
- آتئیست یعنی رها شده از هرچه به زور تو را مجبور می کنند...
- می گن کافریم اما ما کفر را به بردگی ترجیح می دیم...
به هم ریخته تر از همه شده ام. به جواد پناه می برم. اما خودش خاموش تر از این است که بخواهد من را راه اندازی کند. آرشام هم که درگیر دوست دخترش است و قاط قاط
جواد تمام دخترها را پیچید لای یکبار مصرف و گذاشت کنار. وجدانا کار سختی بود. البته مدتی تلخ شده بود. علیرضا به بچه ها گفت به خاطر خیانت لیدی نکبتش بود، آرشام گفت به خاطر مهدوی است. اما من مطمئن بودم جواد یک چیزی را فهمید که گذاشت و گذشت. بقیه تاسف خوردند که لذت دنیایش را ناقص کرده است.
جواد این روزها ساکت و فکور شده است. نه اینکه توی خودش باشد.
کلا خودش را قطعه قطعه کرده، مثل یک پازل. هر قطعه را برمی دارد، حسابی نگاهش می کند، بعد هم پرت می کند آن طرف.
کف پازلش خالی مانده! هیچ تصویری نیست! پاتوق ها را یا نمی آید، یا دیر می آید، یا می نشیند ساکت و زل می زند به کارهای ما. چند وقت قبل که آریا و سعید زیاد خوردند و بعد هم بد... و بعد هم هرچه خورده بودند روی علیرضا که گرفته بودشان بالا آوردند، جواد چنان سیلی خواباند توی گوش هردو که...
آرشام هم قاط زده است. دخترۀ نفهم با سیروس احمق، بساط عشق و حال او را به هم زده اند.
اینها صحنه هاییست که این روزهایم را پر کرده است. روزهای قبل از
کنکور باید چه طور بگذرد؟
اصلا کنکور می دهیم که چه طور بگذرد؟ که چه بشود؟ که قبول بشویم
بعد چه بشود؟ مدرک بگیریم که بعدش...؟
گیرم که دنیا گذشت و گذشت و گذشت. من دکتر شدم، جواد پاکبان، آرشام چوپان، علیرضا... وای علیرضا. تصاویر دوباره مقابلم جان می گیرند. عکس های برهنه و نیمه برهنه. کنسرت های پر سروصدا و خونین، بدن هایی که پر از رد تیغ است. تاریکی ها و موسیقی های پرحجم، خواننده ای متال و چشم های وحشی شان، جام های خون دختران باکره، ترانه هایی که از کشتن، کشته شدن، شیطانی که تصویر...
خدایی که دیگر نیست تا آرامش بدهد، تا پناه باشد و محبت کند. خدایی که نفی شده است. هستی یا نیستی خدایا؟ تو کی هستی؟ من کیم؟ وقتی بودی نمی خواستمت. فکر می کردم مزاحم راحتی های منی. حالا که قرار است نباشی من چرا بیقرار شده ام. چرا همۀ کسانی که تو را ندارند آرامش هم ندارند. حتی اگر از سر تا پایشان نشانۀ آسایش باشد. قرار ندارم و فرار دلم می خواهد. ویرانه شده برایم شهر! آبادی روستا دلم می خواهد.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت نوزدهم
🌾جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا.
من یک دهاتی ام. خانه شان حوض داشت. باغ کناری داشت. کف حیاطش خاکی بود. گوشۀ سمت چپ، ساختمان بود با سه تا اتاق، آشپزخانه و هال وسط. حمام و دستشویی هم بیرون بود. مثل خانه های الآن زیر دماغ نبود. جد ما صبح خروسخوان بلند می شد. اول یک دو رکعتی سجود می کرد؛ تا غروب بحث وجود بود. زمین داشت؛ کشت و کار می کرد. یک کاله سیاه و یک شلوار پاچه گشاد و گیوۀ دستدوز مشداکبر. لباسش هم گشاد و بلند بود.
هشت تا بچۀ قد و نیم قد که خب حالا هیکلی و پیر شده اند هم داشت.
نودسالی هم از هوای پاک استفاده کرد و مرد. کیف دنیا را برد و با لبخند هم مرد.
جده ام یک موی بلند مشکی داشت تا پایین کمرش. دو تا چشم درشت سرمه کشیده و هیکلی ظریف. از همان خروسخوان به همراه جد برمی خاسته، یک دوگانه و یک صبحانه و شیر گاو بدوش و تخم مرغ ها را جمع کن و به بچه ها رسیدگی کن و غذا بپز و شب استقبال جد برو و کت و کلاه جد را با نگاه های مهربان تحویل بگیر و دو تا خسته نباشید و قربان کلام هم... وسط حیاط که آبپاشی شده بود، با سبزی دست چین و ماست دست ساز و غذای روغن حیوانی و سر سفره با هشت تا دختر و پسر بگو و بخند.
بوی خاک نم خورده و چای ذغالی و گوشت برۀ علف تازه خورده.
خستگی که غذا را لذیذ می کند و خواب بعدش را لذیذتر. دو کلام حرف شیرین و دو تا توبیخ و بکن نکن درشت... چهار تا شکایت و چشم و ابروی تهدید و...
کنار چشمانشان چروک های دلنشینی بود که نشان می داد عمیق نگاه می کردند و چروک کنار لب هایشان یعنی اهل لبخند بوده اند. و من که یادم می آید چند سال آخرشان مهربانی شان کاری کرده بود که ما نوه ها دعوا می کردیم که چند روز بیشتر خانه های ما باشند. با تسبیحدستشان بازی می کردیم تا دست بکشند روی سرمان.
مهدوی مثل جدّم است؛ به جدّم قسم
جدّ من توی عکس چنان شاداب به دوربین نگاه کرده که انگار تف می اندازد به زندگی ما و فوز می برد به دلمان که ببین دارم حالش را می برم.
مهدوی همین طور نگاه می کند توی صورتت. فوز می برد که دارم زندگی می کنم. بعد تو حس می کنی خر مرادت سوارت است و تو داری لِه می شوی. پالن رنگی روی دوشمان انداخته ایم، خوشحال و شاد داریم به کل دنیا سواری می دهیم. یکی تلگرام می زند برایمان. یکی اینستا پر از عکس می کند برایمان. یکی مُد درست می کند برایمان. یکی نوع غذا. هات داگ، سگ داغ. سگ خودش چی هست که داغش چی باشد؟
گاهی که توی رستوران ها می رویم یک ربع اول اسم ها را سه دور رونویسی می کنیم تا خواندنش را یاد بگیریم بعد هم که با کلی غرور سفارش ایتالیایی، فرانسوی می دهیم می بینیم همین مواد کشاورزی خودمان است با کلی سس و رنگ. جد بزرگ به سلامت باشد، شیر گاوت سالم بود. نوش جان. یکی هم وسط همین رنگ و ریقیل ها اعتراض مدنی یادمان می دهد.
چهارشنبۀ سفید. دخترها وقتی می آمدند
سر قرار، یک دست سفید می پوشیدند. اعتراض به حجاب. من که نمی دانم فلسفۀ حجاب چیست! اما خودم ندیدم هیچ وقت اکیپ ما یک دختر باحجاب باحیا را بکشد تا روی... و یا آنها را با حرفهای فناتیکی به فنا بدهد. مگر اینکه چادرش بر باد هوا بود و نمی فهمید.. پسرها لذت چشمی می برند.
همان چشم چران خودمان. آدم نیستند تا اگر دختری خودش را ارزان کرد کنار بکشند و بگویند ارزان نفروش. می گویند حالش را ببر خودش خواسته...
من اگر مادرم چادرش را کنار بگذارد و یا این ملیحه بخواهد مثل همه، خودش را به هرز بدهد، خودم را می کشم. ای جدّبزرگ آن عصایت را بلند کن بکوب وسط وسط همه چیز
دیروز که داشتم اجدادمان را فسیل شناسی می کردم، دیدم اِ سرِ جدّۀ جواد هم یک چارقد است که سفت و سخت گره زده است. از جواد پرسیدم:
موهای جدّه ات مثل خودت لَخت و قهوهای بوده؟
غیرتی شد و دو تا فحش آبدار داد که نگو. آمد در خانه مان...یعنی قرار شد بیاید گفتم:
هرچی تصور کنی خوردم!
در عکس ها عمه و عمو و خاله و دایی دو پشت قبلش هم محجبه بودند.
جواد به گور رضاخان خندیده که از اصل خودش را مشتاق تمدن می داند. ماها همه از خاندان چارقد و چاقچوریم!! جدۀ من هم همینطور.
توی خانه گیسو کمند، زبر و زرنگ و لُپ گلی؛ اما پا بیرون از خانه نگذاشته چادر کشون! یکبار مسخره کردم که ای بابا زن های بدبخت.
مامان گفت:
- بحث بخت بد و خوب نیست. آداب اجتماعی است. وسط خیابون که جای لباس مجلسی و آرایش نیست. هر جایی و هر کاری وقت خودش و جای خودش!
یک چیزی را خودم هم باور نمی کردم؛ جد و جدۀ آرشام را که دیدم، مطمئن شدم یک اتفاقی بین دو نسل افتاده است. دور افتاده ام ببینم اصل و نسبمان به کی رفته که اینقدر وِل وضع داریم زندگی می کنیم.
هدفشان از زایمان ما چی بوده؟ خودشان می دانستند دارند چه می کنند یا که فقط...
ادامه دارد ....
داستان هرشب ، بجز جمعه ها در کانال👇👇
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
هــر روز صـبـح ... شــروع یــڪ صـحــنــہ از .... داسـتــان زنـدگـــیِ شـــمـاســـت ... پس بہترینش
پستهای پنجشنبه(حجاب وعفاف)👆
روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور👇
مطلع عشق
💠⚜💠⚜💠⚜💠 ⚠️هیچکس به من نگفت 😔 ⬅️قسمت دهم 👌هیچ کس به من نگفت: که یکی دیگر از راه هایی که مرا به یا
💠⚜💠⚜💠⚜💠
⚠️هیچ کس به من نگفت😔
2⃣1⃣قسمت دوازدهم
😢هیچ کس به من نگفت: که محور هستی شمایی و بدون محور، عالَم گردشی ندارد و زمین و اهلش بدون شما، لحظهای پا برجا نیست. فیض خدا از طریق شما به همه میرسد، انسانها و حیوانات حتی شاخههای درختان، پایداریشان به شماست تا فیض خدا را به آنها برسانید.
😔من اصلاً نمیدانستم که به خاطر شما باران میبارد و آسمان بر زمین فرود نمیآید خیلی برایم جالب بود وقتی شنیدم همه به واسطه شما روزی میخورند.😊
👌یعنی من هر نَفَسم را مدیون شما بوده ام و اینچنین مرا از شما دور نگه داشتهاند که هیچ از شما ندانم و نوجوانیم بی شما سپری شود. فصل مهم عمرم که پایه ریزی محبت شما باید در آن شکل میگرفت این چنین به تاراج و غارت رفت و اینک من ماندم و دستانی خالی که به طرف شما دراز است و میدانم که آنها را خالی بر نمیگردانی😊
👌ای فیض خدا که چونان خورشیدی☀️ نور افشانی میکنی و من بهرهای نبرده ام از این نور برای شیدایی و زندگی با حلاوت در مسیر رضایت تو، مدد فرما و نور الهی را بر دلم بنشان.
🔹گر عفوکنی یا نکنی حق داری
🔹گر نامه ام امضا نکنی حق داری
🔸با اینهمه عصیان و خطاکاری ما
🔸گر چهره هویدا نکنی حق داری
📘کتاب "هیچکس به من نگفت"
✍نویسنده: حسن محمودی
#متن_هیچ_کس_به_من_نگفت 12
#هیچ_کس_به_من_نگفت
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433564.mp3
7.99M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۴۶)
📅 جلسه ۴۶ | حاکمیت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از سدرة المنتهى
4_6026355968357433565.mp3
6.79M
🔉 #تاریخ_تحلیلی_اسلام (۴۷)
📅 جلسه ۴۷ | حاکمیت
#هیئت_شهدای_گمنام
🔍 #ولایت_و_سیاست
@Panahian_ir
@Panahian_mp3
هدایت شده از پویش سواد رسانهای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ روند و ساختار شکل گیری اختلاس را به صورت نمادین در این کلیپ مشاهده کنید
👈 اختلاس ظاهر موضوع را حفظ میکند ولی سیستم را کامل بههم میزند
🔸🔹🔸🔹
☑️ کانال پویش سواد رسانه ای
➡️ @ResanehEDU
مطلع عشق
🔸اما اون سوالی که باقی موند برای بعد این هست که... خب حالا واقعا چه باید کرد🤔⁉️ 🔺🔻با توجه به این ن
#جلسه_چهارم
#قسمت_اول
🌺 مبحث #کمی_از_اسرار_ولایت 🌺
🍃یه سوالی که دوستان ذکر کردن، اینه که :
🔷مقاومت در برابر حسادت و کبر ،
🔸یه چیز فطریه
و در جایی دیگه ،
🔷فرمودید که ،
🔸خداوند این مقاومت رو در انسان قرار داده ،
🔸تا به بندگی دیگران و شرک کشیده نشه
🔶حالا سوال اینه که
آیا انسان ،
باید این خصلت ( مقاومت) رو به عنوان یه خصلت فطری کاهش بده ؟!
🔺یا باید این مقاومت رو افزایش بده
تا بتونه عبد خدا بشه؟
🔸اگه بتونید از همه اندیشه هایی که بهتون داده میشه ،
اینطوری سوال طرح کنین ،
🔷خیلی عمیق میتونید آگاهی های خودتون و بینش خودتون رو افزایش بدین
🔸میتونین راستی وصحت و ظرافت های اون اندیشه ای که بهتون داده میشه رو هم
به سهولت درک بکنین
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
📌 پشت پرده یوگا؛ ورزش یا ترویج هندوئیسم
🔻نمیتوان یوگا را تنها بهصورت یک ورزش در جهت کسب سلامت جسم و آرامش روح به حساب آورد، بلکه وجود جنبههای مذهبی و اعتقادی نشأت گرفته از آیینهای باستانی هند نیز در لایههای پیدا و پنهان این بهاصطلاح ورزش غیر قابل انکار است.
❣ @Mattla_eshgh
🔰حالا که رهبری عزیز ، آقای #لاریجانی را مشاور خود و عضو مجمع تشخیص مصلحت کرده اند ممکن است برخی بپرسند به چه دلیل ⁉️
⬇️ جواب ⬇️
1️⃣ اولا تائید یک نفر در یک موضوع ، به معنای تائید او در موضوعات دیگر یا تائید همه کارهای گذشته او نیست. آقا بهتر از همه لاریجانی را می شناسد ، کارهای اشتباه او را هم می داند، اما شاید تجربیات و تخصصی داشته باشد که به درد نظام بخورد و آقا او را انتخاب کرده و در حکم رهبری هم دقیقا فقط به تجربیات لاریجانی اشاره شده ، نه چیز دیگر
2️⃣ ثانیا اگر نامه تند #امام_خمینی به اقای #منتظری را بخوانید متوجه می شوید در همان نامه که امام ایشان را عزل کرد ، به او توصیه کرد در حوزه تدریست را ادامه بده ، یعنی به درد سیاست نمی خوری، اما به درد تدریس و فقاهت می خوری
3️⃣ آقا با نپذیرفتن دیدار جداگانه با مجلسی های مجلس دهم در سال قبل ، عملا نارضایتی خود از مجلس قبل را نشان دادند
4️⃣ اگر ایشان از بدنه سیاسی کشور طرد شوند ، ممکن است جریانات دیگر دشمن و معاند از ایشان سو استفاده کنند ، پس بهتر است در درون نظام باشند حتی اگر مشکلاتی دارند . طرد ایشان قطعا بیشتر خسارت بار است. همانطور که آقا ، سعی کردند مرحوم هاشمی را در درون نظام نگه دارند
5️⃣ قطعا به آقای #لاریجانی ، نقدهای تندی وارد است ، شکی نیست ، خسارات بدی به کشور زدند در دوران ریاست مجلس، اما باید به انتخاب رهبری هم ایمان داشت و بدانیم ایشان بدون حکمت ، کاری نمی کنند و قطعا هدف هایی دارند که برای ما روشن نیست. پس نه جلوتر از رهبری برویم و نه عقب تر باشیم.
✍️ احسان عبادی / مدرس مهدویت و پژوهشگر علوم حدیث و تاریخ
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
مطلع عشق
#سو_من_سه #قسمت نوزدهم 🌾جد و جدّۀ من یک خانه داشتند به این بزرگی. کجا؟ وسط یک روستا. من یک دهاتی
#سو_من_سه
#قسمت بیستم
🌾جدّ آرشام عمامه بر سرش بود. جدّه اش پوشیده در یک چادر مشکی، از صورتش فقط یک صورت معمولی پیدا بود...
به آرشام گفتم:
- عکس از اینترنت گرفتی؟
گفت:
- خر کیه اینترنت...
ما به کجا رفته ایم؟ آنها مسیرشان کجا بوده؟ اینهایی که می بینی توی خیابان یک جوری لباس پوشیده اند که از همه طرف بیرون است و یک تکه پارچه سرشان است که کار تل مو می کند تا پوشش؛ همه به اجدادشان نرفته اند.
اوضاع عقرب در قمری است. چه کسی درست می تازانده؟ آنها یا ما؟ آنها به سبک اعراب ما به سبک اروپا!!! اجداد ایرانیمان چه می کردند!!
عقل می گوید چه؟ عرب، اروپا، عجم؟؟ اصلا عقل قد اینها هست؟ باید چه کرد؟
به مهدوی می گوییم:
- عقل به چند بر؟
می گوید:
- به همان بری که دل بَر، اندیشه بَر، خورد و خوراک بَر.
وقتی مثل گوش مخملی نگاهش می کنیم، می گوید:
- به خود خالق بَر!
خالق خداست. برایش عرب و عجم و اروپا ندارد. چشم چشم دو ابرو دماغ ودهن یه گردو. همه مشترک است. سبزه و سفید و بور و سیاه هم همین ها را دارند. آب، برق، گاز، جنگل، آسمان و زمین و شب و روز هم که قاره نمیشناسد یکسان است. فقط آدم ها چند دسته اند. بعضی حیوانند، پس انسان نیستند. ظاهرا متمدن هم هستند مثل حیوانها. اگر برهنگی تمدن است، خوب حیوان ها متمدن ترین موجودات زمینند. بعضی نیمه حیوانند. گهی رو به خدا، گهی رو به خودند.
بعضی آدمند، عرب و عجم و ترک و اروپایی ندارد. نبودند، بود شدند. خدا هستشان کرده از نیستی. به وقتش هم نیست می شوند از روی زمین.
ببین خدا چه گفته؟
سر می گیرم سمت آسمان. از کودکی گفته اند خدا در آسمان است. خدایا من که دوزاریم افتاده تو بغل دست من هستی، اما من باب عادت سر به آسمان می گیرم:
- عرب و عجم نداری، اما حرف برایم زیاد داری. دو کلمه حرف حساب.
می روم خانۀ علیرضا. نه. این روزها بارها تصمیم گرفتم اما نرفتم، تا اینکه خودش آمد. ظاهرش خوب بود. دوباره به جان هم افتادند و مادرش قهر کرده و علیرضا بیرون زده بود و آمد خانۀ ما!
مادرش اگر مشغول سالاد و دسر نباشد، اگر سرش توی کانال ها و گروه ها نباشد، اگر با دوستانش قرار نگذاشته باشد برای کلاسهای تمرکز حواس و ایروبیک و یوگا، اگر تمام وجودش در به در نباشد، باز هم این
قدر نمی فهمد که علیرضا و خواهرش را دریابد. پدرش هم اگر شرکت نباشد و سرش توی موبایل و دوست و رفیق و هر شب دو پیاله حتما مقابل ماهواره است با سریال های بی پایانش. با شوها و دخترهای عریانش که می شود لذت پدرش و حسرت مادرش و غصۀ بچه هایش. نداشتن که فقط مخصوص آنها نیست. خودم و خودش هم همین طوریم. بگویم می دانم که چه افکار وحشتناکی دارند؟ چه بگویم.
علیرضا آرام اما تند می گوید:
- از اونا دربیا! بکش کنار! می فهمی وحید؟
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت بیست یکم
🌾من می فهمم. اما علیرضا خودش می فهمد؟
نمی خواهم علیرضا آدم بد قصه باشد. جوان هستیم و دنبال دو لقمه لذت و شهوت؛ اما وجدانا دو قاشق عقل هنوز در کله مان هست که تابلو خطا نکنیم. مادر و پدرها درست و حسابی افتاده اند دنبال امکانات و زیبایی و پول و... و بچه ها را هم کنار جوی لجنی دنیا ول معطل کرده اند، اما مادرم می گوید خدا که عقل را از ما کنار جوبی ها نگرفته است .خر وضع است کسی که زیر بار پرستش نمی رود، اما زیر بار شیطانپرستی می رود. اگر قرار باشد بپرستی که مثل آدم خدایت را بپرست. اگر هم حوصلۀ خدا نداری چرا دنبال قُر و قزمیدهای خلقت برویم. بت چوبی و سنگی هم شد خدا؟ گاو هم شد چیز پرستیدنی؟ شیطان پس افتاده از آسمان، چون دعوای خدا با او، اصلش به خاطر ما بود، حالا شیطان تحویل گرفتن دارد؟
جن گرازصفت هم به من سجده نکرد، هم بابا آدم و مامان حوا را از بهشت کشید بیرون و من نوه را به بدبختی دنیا انداخت. حالا بروم جلویش بگویم هرچه تو بگویی؟ من باشم تف تو رویش می اندازم. البته این ادبیات مادرم نیست.
حیف که...
مامان وقتی حال علیرضا را می شنود می گوید:
من هر کاری از دستم بربیاد انجام می دم. اما حتما برو پیش معاونتون آقای مهدوی.
من می روم پیش مهدوی. نیست. دو روز است که نیست. رفته مسافرت؛ مشهد است. دور خودم می چرخم دو دور. برادر مریضش را برده برای شفا. این علیرضا را هم می برد بد نبود. بالاخره آدم درهم که می شود یاد کسانی می افتد که کنارشان گذاشته. مشهد کدام طرف بود؟
بحث اجدادی یک طرف، بحث اینکه جواد هنوز هم آدم بود، هم جوان و پر از زیر و بم های شهوت هم یک طرف.
در یک پارتی که نگین آمد سراغش، جواد قیافۀ مجسمه را گرفت. اما واقعا که یک دوجین آمپول فشار به خودش زد تا توانست نرمال رفتار کند.
آن روزها، روزهای جنگیدن جواد با خودش، خواهش های نوش و دوش بود.
آدم وقتی توی این راه ها نیفتاده راحت است. ندیده، نچشیده، می تواند تحمل کند. اما وقتی مزۀ هر غلطی را چشید، مرد می خواهد که خودش را کنار بکشد. کنار دستش باشد و دستدرازی نکند. مقابلش روی میز بگذارند و لب نزند. برایش فیلم و عکسش را بفرستند و باز نکند. توی پارتی ها جایش باشد و نباشد. ببرندش و نخواهد. بحث از تحمل کردن گذشته بود. آدم به غلط کردن می افتد. به التماس.
مجبور می شود زمین را گاز بزند اما زیر عهدی که بسته نزند.
جواد سخت شده بود. تنها هم شده بود. بعضی دوستان جرات مسخره کردن نداشتند اما تکه بارانش زیاد می کردند.
بیچارگی را رد کرده بود، هنوز چاره را هم پیدا نکرده بود. چسبیده بود به مهدوی و مصطفی.
اما حتی آنها هم نمی دانستند ترک خوشی های زشتی که عادت شده، چه دردناک است!
هستند، یک عمر سیاه بخت. بعد که تنها می شوند سگ بخت می شوند.
به جای همسر نازنین، سگ پشمالین بغل می کنند و به جای بچه، گربه را. بوس لا لا جیش. جواد کیسۀ یخ را می گذارد توی ظرف مقابلش و
می گوید:
- تو خوبی، تو حیوون نیستی که! پس ببند آدم وار برو پی زندگیت.
❣ @Mattla_eshgh
#سو_من_سه
#قسمت بیست دوم
🌾دیگر حوصلۀ گنگ بودن را ندارم. می پرسم:
- چی شده؟
چنان نگاهم می کنند که حس حماقت سلول هایم را دود می کند. مثل آدم می گویم:
- فهمیدم. چای قهوه نسکافه، چی سرو کنم؟
جواد رو برمی گرداند و آرشام با یک فحش تشکر می کند.
یعنی واقعا خدایا تو آفریدی که همه اینطور گند بزنند به زندگی خودشان؟ بعد تو حساب کن بین چند میلیارد، چند نفر آدموار زندگی می
کنند. خاک بر سرشان. از جانب شما نگفتم خدا !!!
خودم حسم این بود که همۀ خاک استان های ریزگرد بر سر آدم ها. آدمند اینها؟ نمی توانم که به جواد و آرشام فحش بدهم. می نویسم
جواد می گوید:
- چرخ و فلک دنیاست. چرخیده و چرخیده. من و آرشام هرکدوم حال یکی رو گرفتیم. حالا یکی پیدا می شه که حال ما رو بگیره. این اعتراض و کشتن داره وحید؟
منطق قوی. دهان بسته. نگاه نافذ. فقط می شود سر به تصدیق تکان داد. بلند می شود تا برود، به آرشام اشاره می کند و می گوید:
- حالا هم این بشر دستت باشه من برم لباس عوض کنم خودم میام می برمش!
آرشام هیچ عکس العملی نشان نم یدهد. من با رفتن جواد فکر می کنم که بارها می شود از دنیا کتک می خوریم، پشت پا می خوریم، کم محلی و خیانت می بینیم، اما باز هم عاشقانه دوستش داریم. دنیا یک قانونش کم است. مثل قوانین حقوق بشر که خودشان نوشتند. آدم های خاورمیانه که کشته می شوند شورای امنیت خفه خون می گیرد، یک گربه در آنگولای شمالی با یک لگد پرت می شود آن طرف جوب، جمعیت دفاع از حقوق حیوانات تابلو بلند می کند.
دنیا ما را می زند، کم می گذارد، خیانت می کند، حیله و... دوستش داریم.
یکی که هوایمان را دارد و محبت می کند، نگاهش هم نمی کنیم.
رفتیم کوه. اکیپ ما بود و اکیپ مصطفی به اضافۀ مهدوی و برادرش. هیچ کس نفهمید این کوه برای من و علیرضا چقدر خوب بود... چون
هیچکس نمی دانست حال ما چه طور بود.
وسط آن همه جار و جنجال زندگی. همه باید یکی را داشته باشند که حالش خوب باشد. مهدوی مثل یک حال خوب است. یک هوای پاک. یک حس شیرینِ بودن پشتیبان
کوه کلاً حس و حال خودش را دارد. امکان ندارد که پا بگذاری روی خاکش تو را یک دور در آغوشش فشار ندهد تا انرژی منفیت را یکجا تخلیه کند. اصلا کوه مرد است، نامردی در مرامش نیست. این حس را برادر مهدوی هم به من می داد. مهدوی با برادرش آمده بود. خیلی کار درست بود. هیات علمی و خارج رفته بود اما یک ذره برایمان قیافه نگرفت. مثل اینکه مریض احوال هم بود. یکی دوتا لغز هم بارش کردند اما با مرام خودش طوری جواب داد که جو را عوض کرد. من آدم شیفته شدن نیستم اما دلم خواست که یکی دو دور دیگر با او کوه را بالا پایین بروم. هرچند موقع نماز که شد، عقب کشیدم و کنار مهدوی و مصطفی نایستادم. نماز را او خواند؛ من آرامش پیدا کردم. تا صبح ادامه می داد؛ خودم را پیدا می کردم. تازه فهمیدم دویست سیصد قسمت انیمیشن های مزخرف توییت که زیراب خدا را می زند، یک مُشت فریب است. گول خوردم. شب هایی که آنها با قیافۀ مضحک کارتونی ادعامی کردند خدا هستند و زیراب همه چیز را می زدند، چه قدر ناآرام و پر درد می شدم. آدم دلش می خواهد دو مثقال حال این دو تا برادر را داشته باشد. آدم هرچه قدر آتئیست باشد و کافر، باز هم دارد یکی را می پرستد. یکی که شاید شیطان باشد. چون دل همه یک خدا می خواهد، یک خالق، یک قدرت برتر، یک خوب بی نظیر؛ که مثل همه نباشد و همیشه باشد. من همۀ اینها را نداشتم. دلم می خواست، ذهنم را اما این انیمیشن ها و فیلم ها به گند کشیده بودند. ولی خدا وکیلی دنیای بی خدا می شود چی؟
تا نماز بخوانند من همۀ اینها را در ذهنم الک می کردم. برادر مهدوی بعد از نمازش هم نشست و خیلی راحت جواب تکه ای که به مزار شهدا رفتیم را داد. پدر مهدوی شهید بی سر بود. مهدوی و برادرش بی توقع یتیم بودند!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🌅 #صبح_بخیر_مهدوی ❤️ آقا جان! ای دو چشمت سبب و علت پیدایش صبح... 🖼 #پروفایل ❣ @Mattla_eshg
پستهای روز شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👇
#عاشق_بمانیم ۵۲
💑 اگر هنــــوز مهارت های عــاشقانه زیستن رو بلد نیستین؛
فکــــر ازدواج رو نکنید!
❣ @Mattla_eshgh