رمانسرا چیک چیک...عشق
قسمت ۵۹
_از دست من ناراحتی عزیزم ؟
بودم ! خیلی هم زیاد . ولی اصلا حوصله توضیح دادن و توضیح شنیدن رو نداشتم بخاطر همین خیلی کوتاه گفتم : نه !
_ولی ظهر که تو ماشین خیلی اخمو شده بودی
_خسته بودم !
_یعنی الان که خوابیدی بازم خسته ای؟
_چطور؟
_چون الانم اخمویی هنوز !
_نیستم
_مطمئنی ؟ پس چرا جواب سر بالا میدی خانوم موشه ؟
شیطونه میگه بزنم تو فکش هی به من نگه موش ! از شنیدنشم چندشم میشد ..
_همینطوری ... ناراحت نیستم خیالت راحت . الانم باید برم مامانم کارم داره
_اوکی . فقط بدون اگه اخمو باشی دوستت ندارما ! مواظب خودت باش عزیزم بای.
_بای
واقعا نحوه دوست داشتنت تو حلقم ! اخمو باشی دوستت ندارم ! خوب به درک که نداری اصلا من همیشه اخمو
هستم ... والا !
گوشیمو پرت کردم روی تخت و خودم بلند شدم برم پیش مامان ...
جمعه صبح داشتیم صبحانه میخوردیم که عمو زنگ زد و به بابا گفت میخواد مادرجون رو ببره بهشت زهرا سر خاک
آقاجون . بابا هم که خیلی وقت بود نرفته بود سریع گفت ما هم میاییم !
البته منظورش از ما خودش و مامان بود . فکر کردم واقعا دست عمو درد نکنه روز جمعه ای ما رو کلا کاشت تو خونه
!
به شدت دلم میخواست برم بیرون . اما با وجود برنامه حاضر نمیشد !
خلاصه به ۱ ساعت نرسیده تقریبا همه بزرگترای ساختمون رفتن و ما تنها شدیم !
احسان که خواب بود . شالم رو سرم کردم و رفتم خونه عمو . ساناز خودش در رو باز کرد
_سلــــام صبح جمعه شما بخیر باشه !
_علیک سلا تنهایی؟
_نه بابا سپیده هم هست داره تست میزنه فداش شم !
_ایشالا که فداش بشی ! برو کنار بیام تو حوصلم سر رفته
_هنوز از خواب بیدار نشده حوصلت سر رفته ؟
نشستم رو مبل و پام رو گذاشتم روی میز
_خیلی بی فرهنگی الهام این چه طرز نشسته !
_تو با فرهنگی واسه ما بسه . حالا نمیشد بابات اول صبحی قرار سر خاک نذاره ؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۰
-چرا ؟
_خوب دوست داشتم برم بیرون
_ اگه زود اومدن کنه میشیم که بریم پارکی جایی نظرت چیه ؟
-موافقم . حالا برو فیلم عروسیه سعید رو بذار ببینیم از بیکاری بهتره
-بگو لطفا عزیزم ؟
_بدو ساناز !!
_قربون لحن خواهشیت برم من !
خوب شد رفتم خونه عمو خیلی خوش گذشت ! مخصوصا که صدای تی وی رو زیاد کردیم و سپیده بیچاره هم مجبور
شد بیاد پیش ما و تست رو بذاره کنار
تلفن زنگ خورد و ساناز جواب داد . وقتی اومد پیشمون پرسیدم
_کی بود ؟
_مامان ! گفت ما ناهار نمیایم
_یعنی چی ؟ چرا ؟
_نمیدونم والا ! انگار مادرجون گفته بریم خونه دایی رضا سر بزنیم رفتن اونجا دایی نگهشون داشته برای ناهار ...
حاال زنگ زده میگه شما خودتون غذا درست کنید دور هم جمع بشید حوصلتون سر نره تا عصر !
_منو بگو یه عمر فکر میکردم اینجوری مهمونی رفتنا از مد افتاده ها !
_کدوم جور مهمونی؟
_همین که بچه ها رو میذارن خونه و خودشون میرن خوش گذرونی دیگه !
_الهام جونم پاشو فکر ناهار باش که خربزه دوغه !
_آبه !
_حالاهمون . بیا بریم که ناهار یه جماعتی افتاده گردن ما
_ما که غذا درست کردن بلد نیستیم
_منم حوصلشو ندارم
_پس چیکار کنیم
سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت :
_ فهمیدم !
سپیده لیوان شیرش رو سر کشید و با لحن خبیثانه گفت :
_ فهمیدم !
_چی رو ؟
_ناهار دیگه ! باید زنگ بزنیم که حسام و حامد و احسان بیان اینجا برای ناهار
_خوب باهوش کدوم ناهار؟
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۱
_قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پسرا پیک برسه اینجا ! اخلاق حسام
رو هم که میدونید ! دستو دلبازه بدجور ... عمرا بذاره کسی دست تو جیبش کنه . خلاصه که ناهار مهمون آقایون
میشویم و خالص !
دستمو بردم وسط و گفتم :
_موافقم ناجور . هر کی پایست بزنه قدش
ساناز خندید و دستش رو گذاشت روی دستم و گفت :
_منم که عااااشق پیتزا مخصوص ! بزن زنگو ...
و سپیده هم که خودش نظر داده بود دستش رو پرتاب کرد سمتمون !!
ساعت ۱ بود که ساناز زنگ زد فست فود نزدیک خونمون و کلی سفارشات جور واجور داد با ذوق .
بعدم سریع زنگ زد به پسرها که بیاین ناهار !
سپیده بلند شد و گفت : من میرم میز غذا رو بچینم این بنده خداها فکر نکنن سر کار گذاشتیمشون
گفتم :
_سپیده میز خوب نیست . سفره بیار همینجا تو سالن پهن میکنیم بیشتر خوش میگذره
ساناز : راست میگه بیشتر حال میده
سپیده : پس بیاین کمک .
سفره رو انداختیم و لیوان و بشقاب گذاشتیم و نشستیم منتظر
سر و صدای بچه ها تو راه پله بلند شده بود . رفتم در رو باز کردم یکی یکی سلام کردن اومدن تو
حامد : به به ! چه دخترای خوش سلیقه ای من عاشق اینم که کلا رو زمین پهن بشم موقع غذا خوردن
احسان : ببین و باور نکن ! عمرا اینا واسه ما غذا درست کرده باشن انقدرم با آمادگی !
خوشم میومد داداش خودم باهوش بود فقط !
حسام نشست سر سفره و گفت :
_شلوغ نکنید اعصاب ندارم ... من الان بزرگترتون محسوب میشم !
سپیده : بزرگتر از همه جهات دیگه ؟
حسام و احسان نگاهی رد و بدل کردند و احسان گفت :
_دیدی داداش من ؟ معلوم نیست چی میخوان بندازن گردنت !
حسام لبخندی زد و چیزی نگفت . صدای زنگ در که بلند شد ما هم خندمون گرفت !
سریع آیفون رو برداشتم و مطمئن شدم پیکه . گفتم :
_یکی بره دم در یه آقاهه بود
حامد که حس مردونگیش زده بود بالا بلند شد و گفت : خودم میرم تو بگیر بشین آبجی !!
آروم به سانی گفتم : بچم ! خدا کنه پول داشته باشه قد سفارشات تو !
سانی :گمون نکنم !!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#امام_زمانم • تَبِ فـراق تــــ💔ـــو • بیچــاره کرده • دنیا را ..🌱 #سه_شنبه_های_جمکرانی ❣ @Mat
پستهای روز سه شنبه(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👇
🎁🎁🎁🎁
پیامبر اکرم صل الله و عليه و آله میفرمایند :
امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود.
• عيون اخبار الرضا ج2 ، ص29 ، ح25 •
💝
امام سجاد -عليه السلام- فرموده اند :
دوست دارم پولي داشته ، وارد بازار شوم و از قصابي گوشتي بخرم و براي همسر و عائله ام ببرم. من اين کار را از آزاد کردن بنده در راه خداوند تبارک و تعالي بيشتر دوست دارم.
• بحار ج 46 ص 66 •
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
: 💞💞💍💍💞💞 #انچه_مجردان_باید_بدانند 🌺موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید #قسمت اول
:
💞💞💍💍💞💞
#انچه_مجردان_باید_بدانند
#موضوعاتی که قبل از ازدواج باید درمورد آن صحبت کنید
#قسمت_دوم
✅باید درمورد #نحوه تصمیم گیریها در ازدواجتان با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: درمورد #مسائل مهم ازدواجمان چطور باید تصمیم گیری کنیم؟ وقتی #نظراتمان مخالف باشد، چطور میتوانیم دوستانه مسائل را حل کنیم؟ چطور میتوانیم در #کنار هم از منابع مالی استفاده کنیم؟
✅باید #صادقانه درمورد اینکه از ازدواجتان چه میخواهید با هم حرف بزنید.
👈🏻نمونه سوالات: به چه چیزهایی علاقه وافر داری؟
✅باید درمورد این سوال که «آیا میتوانی زندگی #بدون همدیگر را تصور کنی»، گفتگو کنید.
👈🏻نمونه سوالات:
چه امیدها و آرزوهایی برای زندگی در کنار هم داری؟ برای #اطمینان از سلامت خود برای زندگی طولانی مدت در کنار هم چه میکنی؟ آیا #میتوانی روزی را تصور کنی که دیگر کنار هم نباشیم؟
📍مشخص است که این گفتگو میتواند عوامل مهمی در سلامت و #قدرت رابطه شما با همدیگر داشته باشد و در نتیجه #موفقیت کلی زندگی و ازدواج شما را نیز نشان خواهد داد.
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🔻 سونگ ایل گوک بازیگر جومونگ، سه تا پسر داره(سه قلو) به اسم های ته هان ، مینگوگ، مانسه. معنی ترکیب این اسمها میشه جمهوری کره زنده باد
مقایسه کنید با سلبریتیهای ما که میرن بچهشونو کانادا به دنیا میارن که خدای نکرده یه وقت ایرانی نباشه😏
❣ @Mattla_eshgh
#تجربه_من ۱۵
#غربالگری
سلام و خدا قوت من فعلا 😃 دو فرزند دارم و بارداریهای خیلی سخت، بخاطر همین در دوران بارداری ناچارا مرتب تو مطب مطرح ترین دکترها تردد داشتم چند مورد برای خودم پیش آمده و چند مورد رو خودم از مراجعین شنیدم و نقل میکنم...
اول تجربیات خودم😉: سر فرزند اولم چون دیابت بارداری داشتم گفتن احتمالا قلبش مشکل داشته باشه و کلی آزمایش و اکوی قلب جنین و ....که خدا رو شکر سالم بود. بعد تو غربالگری مرحله اول گفتن تیغه بینی اش پهنه 😏 و احتمالا مشکل داره و کلی به ما استرس دادن و...... که اونم مدل دماغ بچم پهنه خو! خداروشکر سالمه.
حالا تجربیات دیگران: یه مادر بارداری رو دیدم بعد ۱۵ سال بچه دار شده بود ،بهش گفته بودن تو غربالگری مغز بچت آب آورده ،برو یکماه دیگه بیا ...بنده خدا مرد و زنده شد تو این یک ماه ! بعد گفتن هیچی نبوده.
یک مورد دیگه یه خانمی بود بچه دومش بود گفتن سر بچه گنده اس، منگله احتمالا، دست و پاهاش هم کوتاهه، بیچاره ضجه میزد، من دیدم با شوهرش اومد تو بخدا شوهرش هم تیپش همینطوری بود. سر کمی بزرگ و دست و پای نه چندان بلند .... بهش گفتم بچه ات به باباش رفته ،نگران نباش ،خداییش اونم بچش سالم بود، اینو دوهفته بعد که رفتم مطب از منشی پرسیدم.
چیزی که من کلا از این مدل غربالگری کردن فهمیدم اینه که اولا اگه بالای ۳۵ سال باشین شما رو جزو پرخطرها دسته بندی میکنن که واقعا مسخرس....کلی از نوابغ از مادرهای مسن تر از این به دنیا اومدن.
دوما اینکه اندازه گردن و ران و بینی و .... که آزمایشگاه ها دارن بچه های ما رو باهاش میسنجن مال یک نژاد دیگه است ، مال اروپایی هاست نه آسیایی ها، تازه مال آسیا هم باشه والله قیافه ما تومنی هزار با چینی ها و ...😅 فرق داره .
سوما من از اقوامم که تو آلمانن پرسیدم میگن اجباری نیست اونجا مرحله دومی هم نداره.
چهارما آدمها که تولید کارخونه ای نیستن که همه چیزشون عین هم باشه.
سرتون رو درد نیارم در عین حال که موارد خاصی رو شناسایی کرده و ... بیشتر برا همه استرس آورده که خطرش بالاتره و بنظرم کسایی که تو فامیل مشکل کروموزومی دارن یا فامیل نزدیکن برن بهتره.
در پایان ازشما میخوام که دعا کنید خدا زودِزود یه دوقلو سالم و صالح بهم بده. متشکرم😂
❣ @Mattla_eshgh
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
🏡 مجموعه طرح #خانه_ما
💛💜 دوُم: «وفادار به هم»
🌸 اطمینان همسرتان را جلب کنید
🌹 رهبرانقلاب: محبت چه جوری میماند؟
👩 شما که همسر این آقا هستید اطمینان او را به خودتان جلب کنید،
خاطرش را جمع کنید که به امانت او وفادارید؛ امین سِرّ او، امین ناموس او، امین آبروی او، امین مال او.
👨 شما هم باید محبت خودتان را در دل همسرتان حفظ کنید، نگه دارید. شما هم به همین ترتیب به وسیلهی احترام به او.
۶۳/۰۲/۱۴
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
چیک چیک...عشق قسمت ۶۱ _قبل از اینکه اونا بیان زنگ میزنیم پیتزا سفارش میدیم جوری که بعد از اومدن پس
#چیک چیک...عشق
#قسمت ۶۲
دوباره صدای زنگ بلند شد . احسان گفت : حتما حامده دست و پا چلفتیه ! میرم ببینم چه خبره شما هم غذاتونو
بیارید دیگه مردم از گشنگی !
سپیده یواشکی گفت : بعید میدونم اینم با خودش پول برده باشه . میگین نه نگاه کنید !
و نبرده بود !چون دوباره صدای زنگ بلند شد و اینبار ما ترکیدیم از خنده
حسام بلند شد و دست کرد تو جیب شلوار گرمکنش ... سرش رو کج کرد و با حالت تهدید آمیزی گفت :
_ بعدا پولشو ازتون میگیرم !
و رفت پایین .
سپیده که مرده بود از خنده . مخصوصا با حالتی که حسام رفت !
ساناز : بازم به این حسام که میشه بهش گفت مرد ! چقدرم سریع گرفت قضیه رو !!
5 دقیقه بعد سه تایی با دست پر اومدن بالا.
حامد : عجب دستپختی دارینا ! کلی حسام بدبخت ذوق زده شد
حسام : عیبی نداره یه روزه دیگه ! زندایی ها که نمیذارن این بیچاره ها رنگ فست فود رو ببینن! منم کلا دستم تو
کاره خیره اینم روش .
احسان که داشت تند تند در جعبه ها رو باز میکرد با اخم گفت :
_این آت وآشغاال رو کی سفارش داده ؟ چرا قارچ و گوشت نداره پس؟
سانی : مدیونی اگه از این آشغالها بخوریا ! قارچ و گوشت میخوای پاشو خودت سفارش بده
احسان : نه بابا ! من سفارش بدم تو تضمین میکنی بازم حسام حساب کنه ؟
من : احسان تو که سیب زمینی دوست داری . بردار بخور
احسان : تو حرف نزن الهام جون ! آخه من با این هیکل با سیب زمینی سیر میشم ؟
حامد یکی از جعبه های پیتزا رو برداشت و گفت : حالا همینا رو بخور سیر نشدی عیبی نداره بازم حسام هست !
همه شروع کرده بودن به خوردن ولی من هنوز درگیر این سس قرمز موشکی بودم ! هر کاری میکردم انگار گیر
داشت سس نمیریخت .
سپیده که کلا فضول جمع بود بلند گفت : بچه ها الهامو !!
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم : کوفته ! بیا ببینم خودت میتونی درستش کنی یا نه !
احسان از دستم کشید و با دهن پر گفت : کاری نداره که ببین اینجوریه
دو دستی محکم سس رو فشار داد .همون لحظه هم حسام دولا شد تو سفره که لیوان برداره و طی عملیات ضربتی که
احسان انجام داد یهو نصف لباس سفید حسام شد قرمز !!!
همه میدونستن حسام چقدر حساسه روی لباساش مخصوصا اگر سفید باشه ! یهو جو سنگین شد . حسامم که
همونجوری مونده بود تو سفره !
انقدر صحنه خنده داری بود که من دیگه واقعا نتونستم خودمو کنترل کنم و با بلندترین صدای ممکن تقریبا ترکیدم
از خنده !
که البته دستم درد نکنه چون همه زیدن زیر خنده . حسام بیچاره خودشم خندش گرفته بود .
گرچه دوباره رفت خونه و لباسش رو عوض کرد !
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۳
انقدر اون روز خندیدیم و خوش گذشت که نفهمیدیم چجوری ساعت شد 5 بعدازظهر ! داشتیم تو پذیرایی چای
میخوردیم و فیلم نگاه میکردیم
یاد دیروز افتادم که چقدر حس بدی داشتم و معذب بودم ! بعد ناخوداگاه دیروز رو با امروز مقایسه کردم و
آدمهایی که پیششون بودم را با بچه های خودمون از هر لحاظ سنجیدم !
درسته که فضای دربند و تیپ اونها خیلی بازتر و بهتر بود اما من حس خوب الانم رو مدیون همین دور هم بودن
خیلی ساده امروز بودم!
با اینکه تو خونه با لباسای معمولیمون بدون هیچ تفریحی نشسته بودیم اما خنده هامون از ته دل بود و از روی
سادگی !
حتی حسام رو تو ذهنم گذاشتم کنار اشکان و پارسا و از دیدن اینهمه تفاوت چه ظاهری چه اخلاقی کم مونده بود
شاخ دربیارم !
صدای سانی از فکر کشیدم بیرون
_الهام چه خبرا از پارسا خان ؟!
_هیچی خبری نیست . چطور ؟
_همینجوری .
حس کردم میترسه بیشتر حرف بزنه و من ناراحت بشم . دوست نداشتم حس خوبی که از صبح داشتم با فکر کردن
به پارسا بپره بخاطر همین ادامه ندادم و دیگه سوالی پرسیده نشد !
صبح با تنبلی بیدار شدم و رفتم سمت شرکت . همیشه شنبه ها وقتی میخواستم برم مدرسه یا دانشگاه حس مرگ
بهم دست میداد چون اول هفته بود و فکر اینکه باید تا پنجشنبه بدون
تعطیلی بمونم اذیتم میکرد . به قول مامانم تنبلی تو خونم بود !
کاش اینجا آسانسور داشت که من هر روز اینهمه پله رو بالا پایین نمیرفتما ... زنگ در رو زدم ولی به جای محمودی
یه دختره که نمیشناختمش در رو باز کرد .
قیافه بامزه ای داشت سبزه بود و درشت ! یعنی حداقل دو برابر من بود ... فکر کردم حتما مشتریه سلام کردم و
رفتم تو
کسی توی سالن نبود ... رفتم تو اتاقم که دیدم سیستمم روشن و یه کیف زنونه روی صندلیمه
_سلام الهام جون
برگشتم دیدم محمودی با همون دختره اومدن تو اتاق
_سلام صبح بخیر .... خسته نباشی
_مرسی گلم .... الهام جون ایشون خانوم بابایی هستن طراح و همکار جدیدمون .... ایشونم که الهام صمیمی تقریبا
طراح قدیمیمون !
بابایی : خوشبختم
لبخند تصنعی زدم و گفتم : منم همینطور
❣ @Mattla_eshgh
چیک چیک...عشق
قسمت ۶۴
همون پس این همکار جدید بود که رفته بود پشت کامپیوتر من نشسته بود ! نمیدونم چرا حس حسودی بهم دست
داد شاید چون پارسا از اومدن یه طراح جدید اصلا حرفی بهم نزده بود .
محمودی رفت سراغ کارش منم وسط اتاق وایستاده بودم مثل اجل معلق !
تا دیدم داره میره جای من بشینه گفتم :
_ببخشید خانوم بابایی
_جانم ؟
_این سیستمیه که من روش کار میکنم میشه شما از اون دو تای دیگه استفاده کنی؟
_آخه اینجا دلبازتره !
انگار اومده ناهار بخوره ! بازم لبخند زدم و گفتم :
_ولی من همه طراحی هام اینجاست !
_اهان . باشه
_مرسی
بی هیچ حرفی کیفش رو جمع کرد رفت پشت کامپیوتر کنار دیوار نشست ... اصلا خوشم نمیومد با یکی دیگه کار
کنم . شاید توقعم رفته بود بالا ولی به نظر خودم کارم خوب بود پارسا هم حق نداشت بدون مشورت من یهو یکی رو
بیاره و بگه این همکاره جدیدتونه !
بیچاره پارسا خوبه رئیسه !چه جوی گرفته منو ! اصلا بهتر کارم کمتر میشه ...
دوست داشتم بدونم داره چه طرحی میزنه ولی خیلی تابلو بود صندلی رو بکشم عقب واسه فضولی ! خیلی طول
نکشید که پارسا اومد . همین که صداش بلند شد بابایی سریع از اتاق پرید بیرون و با یه لحن خیلی خودمونی شروع
کرد سلام و احوالپرسی کردن !
خیلی برام جالب بود مخصوصا که بهش میگفت آقا پارسا نه اقای نبوی !
حسودی رو واسه همین روزا گذاشتن دیگه ! سعی کردم خونسرد باشم و به کارم ادامه بدم ... یکم که گذشت یه
نمونه کارت ویزیت برداشتم و رفتم اتاق مدیریت !
در زدم و وارد شدم .
_سلام
سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخند زد
_به به چه خانوم خوشگلی ! روزتون بخیر
_مرسی . خوبی؟
_تو خوب باشی منم خوبم عزیزم
_پارسا ؟
_جانم
_این خانوم بابایی کیه ؟
_مگه باهاش آشنا نشدی؟ همکار جدیدته دیگه
نشستم روی صندلی و کارت رو گذاشتم رو میز
❣ @Mattla_eshgh