سلام خدمت اعضای محترم
کانال موعود(عج)12
قسمت اول رهایی از شب را
از اینجا پیگیری کنید.
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#دروغ
بدترین صفت اخلاقی دروغ است
در جامعه قرآنی، باید صداقت حاکم باشد؛ بدترین صفت اخلاقی و ریشه بسیاری از گناهان، دروغ است؛ خداوند فرموده است که دروغگویان مومن نیستند.
آیات و روایات بسیاری داریم که در رابطه با عقوبت دروغ گویی بحث کردهاند. از امام باقر(ع) نقل شده است «إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَ لِلشَّرِّ أَقْفَالًا وَ جَعَلَ مَفَاتِيحَ تِلْكَ الْأَقْفَالِ الشَّرَابَ وَ الْكَذِبُ شَرٌّ مِنَ الشَّرَاب، خداى عزوجل براى بدى قفلهائى قرار داده، و كليدهاى آنها را شراب قرار داده، و دروغ بدتر از شراب است.» اگر به ما بگویند شخصی شراب میخورد، ما او را کنار میگذاریم و دیگر با او صحبت نمیکنیم. اما چگونه است که گاهی انسان خودش دروغ میگوید.
عقوبت دروغ گویی، عقوبت عجیبی است.خداوند در قرآن میفرماید «وَ اجْتَنِبُوا قَوْلَ الزُّور، از حرف زور اجتناب کنید.» یکی از مصادیق حرف زور همین دروغ است.
از پیامبر مکرم اسلام(ص) نقل شده است «أربَى الرِّبا الكذبُ، بالاترین حد ربا این است که انسان بخواهد دروغ بگوید.» اینکه یک شخصی به ما اعتماد کرده و پای صحبت ما نشسته است، ما به او خیانت کنیم و به او دروغ بگوییم. این خیانت به انسان است.
امام علی(ع) میفرماید «لكذبُ شَينُ الأخلاقِ، بدترین صفت اخلاقی دروغ است» یعنی اگر از ما پرسیدند که بدترین و پستترین صفت اخلاقی چیست باید بگوییم: دروغ؛ در زندگی باید صداقت حاکم باشد. وقتی پسر شما به خواستگاری یک دختر خانم میرود یا برای دختر شما خواستگار میآید مهمترین دغدغه، صداقت است. چون اگر بدانید که این دختر خانم یا آقا پسر راست میگوید دیگر مشکلی نخواهید داشت. مشکل این است که راست گفته نشود و اگر اینگونه باشد شرایط به هم میریزد. یعنی قبل از ازدواج یک چیز میگوید و بعد از ازدواج میبینید چیز دیگری شده است.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
# سه کار ایمنی بخش
💠 عن أَبي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام: ثلَاثٌ لَا يَضُرُّ مَعَهُنَّ شَيْءٌ الدُّعَاءُ عِنْدَ الْكَرْبِ و الِاسْتِغْفَارُ عِنْدَ الذَّنْبِ و الشُّكْرُ عِنْدَ النِّعْمَةِ.
امام صادق علیه السلام:
سه چیزند که با وجود آنها ضرری به انسان نمیرسد:
✨ دعا هنگام اندوه
✨ طلب آمرزش هنگام گناه
✨ شکر هنگام برخورداری از نعمت.
📚 کافی، ج2، ص95
@Mawud12
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_چهاردهم
باورم نمیشد نسیم برای انتقام از من چنین دروغ هایی به اون گفته باشه. .
گفتم:چیییییی؟؟ منننننننن؟؟؟
مهری اشکاشو پاک کرد به روح آقات اگه دروغ بگم.
گفتم خب حالا چرا اینا رو به من میگی؟
گفت هیچی دارم میگم که جمعش کنید تا بیشتر از این آبروریزی نکرده. اون از بی کسی به این روز افتاده مراقبش باشید.من گفتم منو سننه؟! ما خیلی وقته باهم کارنداریم.اون گفت:هرچی باشه پای آبروی چندین ساله تون در میونه..اسمش رو شماست.بدنام میشید.بعد کبری دختر رباب ازش پرسید این که اینقدر وضعش خرابه مسجد واسه چی میاد؟ اون فتنه هم گفت واسه تور کردن پیش نماز مسجد..گفت پیش نمازه پولداره خرش میره...
تو خودتو بزار جای من..چی باید میگفتم؟! خب رفیق چندین ساله ت بود گفتم لابد راست میگه..با اون سر وشکل وحرفهایی هم که قبلن درموردت شنیده بودم خب چاره ای نداشتم جز باور کردن..
سعی کردم خودمو کنترل کنم.گفتم:ولی اون زن گفت که تو بهش گفتی..
مهری با عجزولابه گفت:بخدا دروغ گفته..من فقط وقتی نسیم رفت درجواب رباب خانوم که پرسید نسیم راست میگه گفتم که منم قبلنا دیدم که تو اونطوری میگشتی و مثل قبلت نبودی...همین والا.
دلم میخواست اون لحظه نسیم مقابلم بود و گیسهاشو یکی یکی میکندم.چقدر پست بود...چقدر ناجنس بود...پیش چه کسی هم رفته بود.او خوب میدونست که مهری چقدر از من کینه داره و چقدر خبرچینه! این اطلاعاتی بود که خود احمقم به او داده بودم.کاش هیچ وقت نقاط ضعف زندگیمو زمان دردودل بهش نمیگفتم که حالا برعلیهم استفاده کنند.مهری داشت هنوز التماسم میکرد که نفرینم رو پس بگیرم.
حال خوبی نداشتم. گفتم:مهری کاش اونقدر که از نفرین میترسیدی از خدا میترسیدی! میگذرم ازت ولی فراموش نمیکنم.چون فراموش شدنی نیست..تمام ظلمهایی که در حقم کردی از یاد نرفتنیه.اگه منم حلالت کنم آه واشکی که اون لحظات بواسطه ی تو به جون چشم وقلبم افتاد شهادت اون لحظه هارو میدن و یه روزی پای کاراتو میخوری..بروخداروشکر کن دختر نداری. .وگرنه شک نکن دخترت تاوان کاراتو پس میداد..
مهری هق هقش بلند شد.قبل از اینکه دوباره حرفی بزنه از پایگاه بیرون رفتم ومنتظر شدم بیرون بیاد تا دروقفل کنم.
قلبم تیر میکشید..او بدون حرفی خداحافظی کرد و رفت.
چند دقیقه همانجا روی پله ها نشستم و به حرفهای مهری و گذشته م در اون خونه فکر کردم.مشتم رو روی قلبم گذاشته بودم تا کمی دردش تسکین پیدا کنه ولی بی فایده بود.این درد نشات گرفته ازسالها عذاب و بی کسی بود.دستم با تسبیح الهام برخورد کرد.تسبیح رو از گردنم درآوردم و دور مچم چرخوندم.گنبد سبز مسجد مقابلم بود.دلم درد دل میخواست..بجای گله دوست داشتم مناجات کنم و از خدا کمک بخوام. چشم به گنبد سبز رنگ آهسته نجوا کردم:افوض امری الی الله ان الله بصیر البلعباد. .در مسجد رو داشتند میبستند ..از پله ها پایین آمدم و داخل محوطه ی حیاط شدم.حاج آقا احمدی وحاج مهدوی کنار در باهم صحبت میکردند به محض دیدنم حاج احمدی خیلی گرم و صمیمانه سلام کرد.قلبم هنوز درد میکرد.
آهسته گفتم سلام. .
حاج مهدوی یک تسبیح دیگه دستش بود.با حجب وحیا سلام داد.حاج احمدی گفت: رفیق شفیقت رفته سادات خانوم؟! دیگه شوهر کرد دورت زد هان؟!
به زور خندیدم. .
_من پایگاه بودم حاج آقا...
باتعجب پرسید:این وقت شب؟!
ناله زدم:بله..
کلید رو از کیفم در آوردم و به طرف حاج مهدوی دراز کردم.تسبیح الهام دور مچم خودنمایی کرد.
_حاج آقا این کلید خدمت شما.من فردا تا نماز مغرب نیستم.شما اگه زحمتی نیس به دست خانوم بخشی برسونیدش.
او دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!...
ادامه دارد...
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_پانزدهم
حاج مهدوی دستش رو باز کرد و کلیدرو کف دستش انداختم.قسمتی از تسبیح به دستش برخورد کرد.حالت صورتش تغییر کرد.ضربان قلبم تند ترشد..برای یک لحظه نگاهم کرد..نگاهی پرمعنا و خاص!!...
گفت:به روی چشم.
حاج احمدی گفت: وسیله داری دخترم؟
لبخند زدم:نه خودم میرم.
حاج احمدی گفت:اینطور که درست نیست دخترم.روزا کوتاه شده هوا زود تاریک میشه.
همانطور که ازشون جدا میشدم گفتم:من عادت دارم ..التماس دعا. .
حاج احمدی دوباره اصرار کرد:بیا دخترم بیا من میرسونمت.
چقدر این مرد شیرین ومهربون بود!
گفتم:ممنونم!خودم میرم حاج آقا..شما خونتون دوقدم فاصله داره با مسجد، من راهم دوره مسیرمون به هم نمیخوره.
حاج مهدوی به حرف اومد:انشالله از اون محل دل بکنید بیاین همین ور..شما در اصل برای این محله هستید.
آه کشیدم:ان شالله..تو فکرش هستم.
حاج مهدوی خطاب به حاج آقا احمدی گفت:میدونید ایشون دختر کی هستن حاج آقا؟
حاج احمدی با تعجب پرسید: نه...دختر کی هستن؟
حاج مهدوی گفت: دختر مرحوم سید مجتبی ..همون بنده خدا که خیلی سال پیش تصادف کردن به رحمت خدا رفتن..
حاج احمدی دستش رو مشت کرد و مقابل دهانش گرفت:عههههه؟!!!! جان کمیل راست میگی؟؟!! آسد مجتبای خودمون..که تو بازار حجره ی پارچه داشت؟
من به جای حاج مهدوی گفتم:بله حاج آقا..شما میشناسیدشون؟!!
او با اشتیاق از نسبت من با سید مجتبی گفت:کیه که نشناسه اون مرحومو؟الهی نور به قبرش بباره..من رفیقش بودم دختر جان.چطور منو یادت نمیاد؟
با شرمندگی نگاهی گذرا ومعنی دار به حاج مهدوی کردم و بعد خطاب به حاجی احمدی گفتم:من مسجد نمیومدم حاج آقا ..دوستای مسجدی ایشونو نمیشناسم.
حاج احمدی هنوز درشوک این نسبت بود.گفت:
خداشاهده از روز اول یک ارادت خاصی نسبت بهت داشتم..پس تو یادگار اون مرحومی رحمت به اون پدرو مادر که چنین ذریه ای ازخودشون به یادگار گذاشتن..آقات میگفت مادرت بدون وضو شیرت نمیداد..دختر جان تو که خونه ی آقات اینجاست پیروزی چیکار میکنی؟؟
اشک در چشمم جمع شد.اینبار بخاطر احساس افتخار بابت داشتن چنین پدرو مادری که بعد از مرگشون هم برام عزت آوردند. گفتم:مفصله حاج آقا...
حاج احمدی گفت:پس دیگه محاله بزارم تنها برگردی..خودم میرسونمت و درمقابل مقاومت من به سمت ماشینش که یک پژوی معمولی بود رفت.
به حاج مهدوی نگاه کردم.لبخند زیبایی روی لبش بود.گفتم:فکر میکردم بعد از آقام یتیم شدم...
او هنوز لبخند به لب داشت..
یک قدم جلو اومد وبالحنی خاص گفت:مثل من که بی اون تسبیح عین یتیما هستم..
تسبیح رو از مچم باز کردم.
حاج احمدی کنار ماشین صدام زد: دختر آسد مجتبی بیا دیگه عموجون..
تسبیح رو مقابلش گرفتم
گفتم:دلم نمیخواد به زور داشته باشمش!
او سرش رو مظلومانه خم کرد.
_مگه نگفته بودید خودش ازتون خواسته...اگه براش تسبیحات میفرستید پس داشته باشیدش.
عشق او به الهام چقدر بود که اینگونه مثل مادرمرده ها سرخم کرده بود و صداش نوای حزین به خودگرفته بود؟! خوش به حال الهام!
گفت:حاجی رو منتظر نذارید..یاعلی
گفتم:بخاطر همه چیز ممنونم...خوب میفهمم که دارید آبروی رفتمو بهم برمیگردونید..
گفت:خدا آبرو میده..نگران نباشید. .اونی که اون بالاست یه روزی به شما منزلتی میده که استحقاقشو دارید.
گفتم:ان شالله..
واز او جداشدم.حاج احمدی داخل ماشین نشسته بود.
با کم رویی سوارشدم.
او از حاج مهدوی خداحافظی کرد و راه افتاد.
گفت:خب دختر آسد مجتبی.یک کم از خودت بگو..چی کار کردی؟ زندگیت چطوره؟
گفتم:به لطف خدا خوبم..زندگیمم بالا وپایین زیاد داشته ولی گذشته..او برام از خاطرات آقام تعریف کرد.او هم یادش بود که من با آقام صف اول نماز میخوندم!
ازم پرسید:فعلن خونه ی بخت نرفتی دخترم؟
با روی سرخ گفتم:نه
گفت:خب حالا سنی هم ندارید..بیست و سه چهارسال بیشتر دارید؟
خندیدم..
_نه حاج آقا خیلی سنم بیشتره! ظاهرم کم نشون میده!
گفت:ان شالله عاقبت بخیر شی دختر.از فردا میسپرم واست تو بنگاههای محلمون خونه زندگیتو بلند کنی بیای ور دل خودمون .آقات رفته به رحمت خدا ما که زنده ایم.هواتو داریم.
رسیدیم به مقصد.
با شرمندگی گفتم:نمیدونم چطوری تشکر کنم؟! واقعا زبونم قاصره حاج آقا..ممنونم بخاطر این لطف بزرگتون..
حاجی پرسید:اینجا تنها زندگی میکنی.؟
گفتم: بله.
ناراحت شد: این که خیلی بده عموجان..مراقب خودت باش. ان شالله به زودی از تنهایی هم درمیای.
سرم رو پایین انداختم و پیاده شدم.
اگرنقل قول مهری از زبون نسیم رو نادیده میگرفتم امشب شب خوبی بود.
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_شانزدهم
باید درس خوبی به نسیم می دادم.اما چطوری نمیدونستم.
نسیم و مسعود در حق من جفا کرده بودند.اونها با بی رحمی وقساوت تمام آبروی منو به خطر انداختند. .
درست نبود که بعد از شنیدن واقعیت از زبون مهری سراغ نسیم برم و شاید بهتر بود هیچ وقت با او در مورد این خیانت و دشمنی هم کلام نمیشدم..چون او پی میبرد که در کارش موفق بوده واین برای من خوب نبود..وشاید حتی موجب دشمنی بیشتر از ناحیه ی او میشد.صبر کردم...و همه چیز رو به خدا سپردم! من یقین داشتم که مسعود ونسیم روزی سزای کارشون رو میبینند.
من همچنان هر شب به مسجد میرفتم و باز امید داشتم به اینکه در چشم آدمها اعتماد حقیقی و واقعی رو ببینم.گاهی اونها رفتاراتی میکردند که کاملا گواه این بود که حادثه ی اونشب، اثرش رو در اذهان بجا گذاشته.چند روز بعد از اعتراف مهری،من وفاطمه بعد از نماز مغرب وعشا طبق روال همیشگی باهم از در مسجد بیرون اومدیم و تا ورودی درب آقایون جایی که معمولا حامد انتظارش رو میکشید هم قدم شدیم...دیدن اون صحنه اون هم هر شب برای من خیلی لذت بخش بود و در دلم آرزو میکردم یعنی میشه خدا به من هم مردی بده که عاشقانه هامون رو کنار درب مسجد تقسیم کنیم؟!
در دلم میگفتم مردی ولی ته ته دلم میدونستم مراد از اون مرد چه کسی بود!همین فکر مشتاقم کرد به داخل حیاط مسجد نگاهی بندازم تا شاید او را ببینم..او گوشه ای ایستاده بود و با خانومی قد بلند و محجبه که فقط چشم و بینیش پیدا بود صحبت میکرد. ظاهر اون زن خیلی شیک بود و چادرش بنظر گرونقیمت میومد.دلم لرزید...نمیدونم چرا به یکباره دلهره گرفتم.
از فاطمه پرسیدم:اون خانوم کیه که داره اون گوشه با حاج آقا حرف میزنه؟
فاطمه نگاهی کرد و گفت:نمیدونم..به ما چه!
همان لحظه حاج مهدوی متوجه ما شد و اشاره کرد به سمتشون بریم.
من که تردید داشتم با ما باشه به فاطمه گفتم:حاجی داره به ما اشاره میکنه؟
فاطمه گفت:انگاری..
من با اطمینان گفتم حتما تو رو کار داره برو بسلامت..
او هم با من هم عقیده بود سریع باهام خداحافظی کرد و به سمت اونها رفت.
ناگهان صدای حاج مهدوی بلند شد:خانوم حسینی..
برگشتم به عقب.اشاره کرد:
-تشریف بیارید.
اون خانوم هم حواسش به من بود.با خودم گفتم یعنی چه کارم دارند؟!
کنارشون رفتم.زن تقریبا هم قد خودم بود ولی ما با اینکه قامتمون نسبتا بلند بود باز یک سر وگردن از حاج مهدوی کوتاه تر بودیم.
حاج مهدوی سلام محترمانه وگرمی کرد و زن که صدا وچهره اش خیلی آشنا بنظر میرسید نیز با همان گرمی ومحبت باهام احوالپرسی کرد.من وفاطمه گیج و مات به هم نگاه میکردیم.حاج مهدوی گفت: چقدر خوب شد که خودتون پیداتون شد..اینو باید به فال نیک گرفت..ایشون مادر همون بنده ی خدایی هستند که قبلا در باره شون صحبت کردیم.
در تاریکی به چهره ی زن دقت کردم.چطور از همون اول با دیدن اون یک جفت چشم زیبا که شبیه کامران بود او را نشناخته بودم.؟ مادر کامران اینجا چی کار میکرد؟ با حاج مهدوی چه میگفت.؟ چرا قصه ی من و کامران تمومی نداره؟ مبادا کامران بلایی سرش اومده بود؟! ولی نه! در اون صورت مادرش اینقدر عادی و مهربان اینجا نمی ایستاد!
حاج مهدوی خطاب به مادر کامران گفت:اینم خانوم حسینی.فک کنم بهتر باشه خودتون باهاشون صحبت کنید.
مادر کامران گفت:پس لطفا شما هم حضور داشته باشید حاج آقا. .ان شالله از برکت حضور شما ما هم به جواب برسیم.
مادرکامران به طرفم چرخید:عزیزم چقدر خوب که موفق شدم دوباره ملاقاتتون کنم..داشتم با حاج آقا درمورد شما حرف میزدم..حاج آقا فرمودند شما تمایلی به ازدواج با کامران ندارید.در حالیکه کامران به من اطمینان داده بود که قصدش برای ازدواج با شماکاملا جدیه
..کامران اصلا حالش مناسب نیست. مدتیه تو خونست..محل کارش نمیره..
تو دلم گفتم:مشروب میخوره..احتمالا سیگار میکشه ..
او ادامه داد:خیلی ریخته به هم بچم..و بعد از پیگیری ما گفت ظاهرا همه چیز بین شما تموم شده..
من میخوام بدونم علت اینکه پسر منو رد کردید چیه؟
روم نمیشد در حضور حاج مهدوی چیزی بگم.چرا این قصه تموم نمیشد.چرا سایه ی کامران همیشه دنبال زندگیم بود.؟؟ حکمت این اتفاقات چی بود؟!
فاطمه کارم رو راحت کرد.با وقار واحترام بی اندازه خطاب به مادر کامران که کمی ناراحت و دلواپس به نظر میرسید گفت:عذر میخوام خانوم معظمی ولی گمون کنم اینجا جای مناسبی برای صحبت نباشه.این یک بحث مفصله..
مادر کامران که حالا فهمیده بودم فامیلیش معظمیه گفت:بله حق با شماست ولی شما بفرمایید بنده کجا باید صحبت کنم وقتی تنها جاییکه میشه به دخترمون دسترسی داشته باشم مسجده.
ادامه دارد...
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#تشرف
✳️در درسهای قبل اجمالا بیان نمودیم که ملاقات با امام زمان در عصر غیبت امری ناممکن نیست بلکه ممکن است برخی به چنین شرافتی واصل شوند..
حال ممکن است سوال شود آیا با این بیان افراد شیاد جری بر ادعای ملاقات با حضرت نمی شوند؟
آیا امکان ملاقات با ایشان فضای ادعاهای دروغینی را که هر روز نوعی از آنها را مشاهده می نمائیم مهیاتر نمی سازد؟
آیا از امکان رویت دم زدن خطر افزایش این ادعاهای کاذب را در پی ندارد؟
✅در مقام پاسخ باید توجه نمود که:
اولاً:
✳️مسأله رؤیت در عصر غیبت این طور نیست که به اختیار انسان باشد و هر گاه که اراده ملاقات کند برای او حاصل گردد، بلکه وابسته به یک سری شرایط و مصالح خاصّی است که اگر آماده شود حضرت مقدّمات ملاقات را فراهم میسازد. بنابراین اگر کسی مدّعی ملاقات دائمی است و این گونه خود را وانمود میکند که دائماً با حضرت ارتباط دارد و هر گاه که اراده کند میتواند خدمت حضرت برسد – همانطور که غالب مدعیان چنین ادعائی دارند – و بر این باور است که او واسطه بین مردم و ایشان است، چنین شیادی مطابق توقیعی که حضرت به علی بن محمّد سمری داشتهاند دروغگو و کذّاب است. و لذا باید او را تکذیب کرد.
ثانیا:
✅باید مدّعی ملاقات را امتحان و آزمایش کرد، آیا از حیث عمل به موازین اسلامی پایبند است؟ آیا هدفش ریا و جذب مردم و انحراف در جامعه نیست؟ آیا به صفات حمیده اخلاقی متصف است یا اینکه نه دارای رذائل اخلاقی است؟
و…؛ زیرا بدون شک ملاقات محدود با امام زمان در عصر غیبت تنها برای انسانهای شایسته و پاک که ملتزم به آداب شرع و اخلاق هستند روی می دهد.
عجیب است که بسیاری از مدیان دروغین نه پایبند به شرعند و نه پایبند به موازین اخلاقی اما با این همه عده ای ساده لوح دروغهای آنان را باور می نمایند.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✳سخنرانی
#استادرائفی پور
💠دنیای پزشکی را تکان داد..
@Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
#نوح و ابلیس
✳شاید در وهله اول باورش سخت باشد اما باید گفت که این اتفاق افتاده، شیطان با وجود تمام دشمنی هایی که با انسان دارد زبان به نصیحت حضرت نوح گشوده و او را از سه موضع برحذر داشته است. شیطان و انجام عملی که برای آن قدر و منزلتی بزرگ برشمرده اند یعنی نصیحت کردن، شاید دور از ذهن باشد اما این اتفاق افتاده! امام جعفر صادق(ع)
فرمود:
«بر شما باد به نصیحت از براى خدا در خلق آن جناب؛ زیرا كه هرگز تو او را ملاقات نخواهى كرد به عملى كه از آن بهتر باشد»
نصیحت زمانی سودمند خواهد بود که از جانب کسی باشد که بر انسان و شرایط و موقعیت او شناخت کافی داشته باشد، شیطان نیز انسان را به خوبی می شناسد و از کم و کاستی های او به خوبی خبر دارد، لاجرم نصایحش سودمند انسان خواهد بود.
سخن شیطان به حضرت نوح كه مرا در سه جا یاد كن
جابر از امام باقر (ع) نقل مىكند كه فرمود:
چون نوح براى نفرین به قومش خدا را خواند، شیطان نزد او آمد و گفت: اى نوح! تو را نزد من حقى است، مىخواهم عوض آن را بدهم. نوح گفت: به خدا سوگند كه براى من بسیار ناگوار است كه حقى بر تو داشته باشم، آن حق چیست؟
گفت:
آرى، تو نزد خدا به قوم خود نفرین كردى و آنان را غرق ساختى و كسى نماند كه من گمراهش كنم، و من در راحتى هستم تا اینكه نسل دیگرى به وجود آید و آنها را گمراه سازم. نوح گفت: چگونه مىخواهى به من عوض بدهى؟ شیطان گفت: مرا در سه جا یاد كن كه در آن سه جا به بنده از هر وقتى نزدیكترم: هنگامى كه غضب كردى مرا به یادآور و هنگامى كه میان دو نفر قضاوت مىكنى مرا به یادآور و هنگامى كه با زنى همنشین شدى و كسى با شما نبود، مرا به یاد آور.
شیطان در سه جا به بنده نزدیکتر است
هنگام غضب، رسول خدا(ص)فرمود: غضب ایمان را فاسد كند چنان كه سركه عسل را. میسر گوید: خدمت امام باقر(ع) از غضب سخن به میان آمد.
حضرت فرمود:
همانا مرد غضب میكند و تا داخل دوزخ نشود، هرگز راضى نگردد (تا مرتكب گناهى نشود خشمش تسكین نیابد) پس هر كس بر مردمى خشمگین شد، و ایستاده بود، باید فورى بنشیند، تا پلیدى شیطان از او دور شود، و هر كس بر خویشاوندش غضب كند باید نزدیك او رود و تنش را مس كند (مثلا دست به دست او ساید) زیرا خویشاوند هر گاه مس شود آرامش یابد.
علماء اخلاق براى چاره و علاج غضب دو راه علمى و عملى ذكر كردهاند. راه علمیش آنست كه بنده خدا تفكر كند در آیات و اخبارى كه در مذمت غضب و خشم و ستایش عفو و حلم و كظم غیظ وارد شده است و راه عملیش آنست كه: چون خشمگین شود، اعوذ باللَّه من الشیطان الرجیم بگوید و با آب سرد وضو بگیرد یا غسل كند و اگر ایستاده است بنشیند و اگر نشسته دراز كشد و اگر بر فامیل و خویشاوندش غضب كرده نزدیك او رود و دست ببدن او گذارد.
2) قضاوت میان دو نفر، امام علی علیه السلام در باره كسى كه در میان مردم عهده دار منصب قضاوت شود ولى شایسته آن نباشد می فرماید:مبغوض ترین مردم نزد خداوند دو كساند: انسانى كه خداوند او را به حال خود واگذاشته، تا جایى كه از راه راست منحرف شده، به سخن آمیخته با بدعت و دعوت به گمراهى دل خوش نموده است.او فتنهاى است براى فتنه جویان، ره گم كردهاى است از راه روشن گذشتگان، گمراه كننده كسانى است كه به وقت زنده بودن او یا پس از مرگش از او پیروى كنند، هم بار گناهاندیگران را به دوش كشد، و هم گروگان خطاهاى خود باشد.و دیگر انسانى است كه انبوهى از نادانى را در خود جمع كرده، و در میان جاهلان امت جهت فریبشان مىشتابد در تاریكىهاى فتنهها مىتازد، و نسبت به مصالحى كه در پیمان صلح است نابیناست.
انسان نماها دانشمندش دانند در حالى كه بىدانش است. از آغاز وقتش را صرف انباشتن چیزهایى كرده كه اندكش از بسیارش بهتر است، همین كه از آب گندیده سراب شد، و امور بیهوده را روى هم انباشت، به ناحق بر كرسى قضاوت میان مردم مىنشیند، تا بیان مسایلى را كه بر دیگران مشتبه شده به عهده گیرد! چون با مسأله مبهمى روبرو شود آراء بىفایده و بىپایهاش را به میدان آورده، قاطعانه حكم مىكند. از این رو در برابر شبهات به مانند مگسى در تارهاى سست عنكبوت گرفتار است، این بىمایه نمىداند رأیش بر صواب است یا بر خطا؟ اگر حكمى به صواب راند مىترسد بر خطا باشد، و چون به خطا حكم كند امیدوار است كه راه صواب رفته باشد. در امواج جهالتهایشان گم شده، با دیده كور در تاریكىهاى نادانى راه پوید، هیچ امر مشتبهى را قاطعانه بر اساس دانش حل نمیكند.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
هدایت شده از سحر نزدیک است.
#یادی_از_شهدا
🌷 شهید میثمی: توان ما به اندازهی امکاناتِ در دستِ ما نیست، توان ما به اندازهی اتّصال ما با خداست...🌷
#شهید_عبدالله_میثمی
#وظایف_منتظران
یکی دیگه از وظایفی که بندگان وشیعیان نسبت به مولاامام زمان(عج) دارند
رعایت ادب نسبت به یاد حضرت(عج) است.
💠مثلا حضرت(عج) رو یاد نکند مگربا القاب شریفشان
حجت-قائم-مهدی-صاحب الامر-صاحب الزمان(عج)
حضرت را بااین ها نام ببریم.
ونام اصلی حضرت رو که همان هم نام پیغمبر(ص)است رانبرد.
ولی بازاختلاف نظر بین علماهست.
بعضیا می گن این ها برای زمان غیبت صغری بود
وبرای الان نیست.
وبعضی هاهم می گن برای الان هم هست.
به هرحال اختلاف نظرهست وما هم چون اختلاف نظر هست,
احتیاط می کنیم ونام اصلی حضرت
(عج) رو نمی بریم.
انسان سعی کنه
وقتی می خواد نام امام زمان(عج) رو ببره و
باامام دردودل کنه آدابی رو رعایت کنه.
ادب رو رعایت کنه
باوضو باشه روبه قبله باشه
وقتی می خواد با امام زمان(عج)مناجات کنه و درد ودل کنه
همین جوری ازروی هوا و ازروی بی ادبی نام حضرت(عج) رو نبره.
بلکه بامتانت وباادب کامل نام حضرت (ع)رو ببره.
❇️مثل کسی که پیش یک مدیر عاملی می ره ,پیش یک ریس جمهوری می ره و
باادب کامل درمقابل اون فرد حرف می زنه
همون طور هم نسبت به امام زمان (ع)حرف بزنه وصحبت کنه
.
ونسبت به امام زمان(عج)همین احساس تواضع رو داشته باشه.
کاملا مؤدب و باتواضع کامل.
چون مولای ماست وماعبد ایشون هستیم.
(البته عبد دراینجابه معنای بنده نیست به معنای خادم است.)
وباید نسبت به ایشون ادب کامل رو بارعایتِ کامل انجام بدیم.
💠دراین بحث ادب, یکیش بحث زیارت نامه خوندن هم می شه
✳️کسانی که تواناییشو رادارن
جوانانی پاهاشون درد نمی کنه.
باادب کامل بنشینند اگه می تونن دوزانو بنشینند
نمی توانن چهارزانو بنشینند
روبه قبله زیارت نامه بخونند
برای امام زمان (عج)قران بخونند.
اگه کسی که پاش درد می کنه,دراز کنه, این بحث جداست
اما کسی که سالمه و پاش درد نمی کنه, دیگه باادب کامل نسبت به امام زمانِ (عج) خودش دعابخونه وزیارت نامه بخونه.
درهمه حال سعی کنیم یاد حضرت (عج) رو کاملا باادب کامل انجام بدیم.
این یکی ازوظایفی هست که
باید نسبت به امام زمان(ع)انجام داد.
زیارت نامه آل یاسین فراموش نشه
درد ودل کردن باامام زمان (ع)به صورت شبانه فراموش نشه
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
هدایت شده از موعود(عج)
1_13892334.mp3
4.15M
هدایت شده از موعود(عج)
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀
🍀🌸🍀🌸
🌸🍀
✅آیا امام زمان (عج)دارای همسر
و اولاد می باشند؟
✳️در مورد این که، امام زمان (عج) دارای همسر و فرزندانی هستند یا نه؟ دلیل قطعی بر وجود یا عدم آن نداریم و بین علما اختلاف است و هر کدام برای اثبات مدعای خود و ردّ ادله دیگری، تلاش نمودهاند. کسانی که قائل هستند برای حضرت همسر و فرزندانی است ادله ای دارند که عبارتند از:
👇👇👇
۱. قواعد کلی:
احکام کلی شریعت محمدی ( ص) اقتضا دارد که امام زمان (عج) نیز مانند دیگر پیشوایان معصوم(ع)، تشکیل خانواده داده و از سنت جدّ بزرگوارش پیروی نماید. مرحوم «محدث نوری» میفرماید: «(امام زمان (عج)) چگونه ترک خواهند نمود چنین سنت عظیمه جدّ بزرگوار خود را، با آن همه ترغیب و تشویق، که در فعل آن، و تهدید و تخویف که در ترک آن شده است. سزاوارترین امّت در گرفتن سنت پیامبر (ص) امام هر عصر است و تاکنون کسی ترک آن را از خصایص آن جناب نشمرده است» علمای دیگر، نیز به این مطلب اشاره نموده اند.
بنابراین، طبق قواعد کلی باید حضرت(ع)، دارای همسر و فرزندانی باشد.
۱. روایات:
در رابطه با همسر یا همسران امام زمان (عج) تنها یک روایت به دست ما رسیده است که مرحوم «کفعمی» در کتاب شریف «مصباح» نقل کرده است،
امّا درباره اولاد آن حضرت روایات زیادی نقل شده است که مرحوم مجلسی در کتاب «بحارالانوار» بابی را به اولاد حضرت مهدی(ع) اختصاص داده است.
مرحوم شیخ حر عاملی نیز در کتاب «الایقاظ من الهجعة» از صفحه «392 تا 405» بابی را به بحث از دولت فرزندان مهدی (ع) اختصاص داده است.
امام صادق ( علیه السّلام ) میفرماید: «برای صاحب این امر، دو غیبت است، یکی از آنها به قدری طولانی میشود که برخی مردم میگویند: وفات کرده و برخی میگویند: کشته شده، و برخی میگویند: آمده و رفته است. جز تعدادی اندک از شیعیان،کسی بر باور خود استوار نمیماند. و کسی از اقامتگاه او مطلع نمیشود، حتی فرزندان او جایگاه او را نمیدانند، به جز کسی که متصدی امور اوست.»
در روایت دیگر از امام صادق (ع) آمده است که میفرماید: « گویا نزول قائم را با اهل و عیالش، در مسجد سهله میبینم» چنانکه ملاحظه کردید روایات متعددی وارد شده است که امام زمان (عج) دارای همسر و اولاد میباشد.
۱. دعاها:
علاوه بر روایات و قواعد کلی، برخی دعاها نیز که از معصومین (ع) صادر شده، دلالت دارند بر اینکه برای حضرت اهل و عیال و فرزندانی است و در حق آنها دعا شده است. در این دعاها تعبیر «وُلد»، «ذرّیه»، «اهلبیت»، «آلبیت» به کار رفته، که همه اینها وجود فرزندان و همسر را برای آن حضرت اثبات میکند. ما به اختصار به دو دعا اشاره میکنیم:
الف:در دعایی که به هنگام وداع سرداب مقدّس وارد شده، چنین امده است: «و صلّ علی ولیک و وُلاتِ عهدک و الائمةِ مِن وُلده...»
«درود و سلام خود را به ولی امرت و اولیای هم پیمانت و پیشوایان از فرزندانش بفرست...».
ب: دعایی را که امام رضا (ع) تعلیم فرموده که در عصر غیبت خوانده شود چنین است: «اللهم اعطه فی نفسه و اهله و ولده و ذُرّیته و اُمّته و جمیع رعیته...»
«بار خدایا! به او درباره خودش و اهلش و فرزندانش و امتش و همه رعیتش عطا بفرما...»
امّا کسانی که قائل به عدم وجود همسر و فرزندان برای امام زمان (عج) هستند (مانند: شیخ مفید، طبرسی، بیاضی،...) تمام ادله و سند احادیث و اسناد دعاها را ضعیف و غیرموثق و غیر قابل اعتنا میدانند.
آنها نیز در مقابل این روایات یک روایت که مدعای انان را اثبات میکند آوردهاند: آن روایت این است که:
«علی بن حمزه به امام رضا (ع) عرض کرد: که از پدرانت روایت کردهایم که امام از دنیا نمیرود تا اینکه فرزندش را ببیند. حضرت فرمود:
آیا در حدیث روایت کردید: الا القائم،به جز قائم؟
عرض کردم، بلی»
ولی بزرگان شیعه، مانند محدث نوری،و شیخ طوسی، و... این روایت را با این بیان که امام زمان (عج) مانند سایرائمه(ع)، پسر امام ندارد، نه آنکه اصلاً پسر ندارد،تفسیر کرده اند.
علاوه بر مطالب فوق، شبهات دیگری نیز پیش میآید، مانند: اگر داشتن عمر طولانی، اختصاص به امام زمان (عج) دارد. آیا همسر امام (عج) از این عمر طولانی بهرهمند است؟ یا اینکه حضرت دارای همسران متعدد است؟ فرزندان آن حضرت در کجا زندگی میکنند؟. .. همه این شبهات سبب میشود، انسان به داشتن فرزند و همسر برای امام زمان(ع) با تردید نگاه کند. در نتیجه، با وجود اینکه، هر دو گروه برای خود دلیلهایی آوردهاند، باز هم نمیتوان به وجود یا عدم وجود همسر و اولاد برای امام زمان (عج) قطع و یقین پیدا کرد آنچه مهم است وجود مقدس آن حضرت است که همچون، خورشید در پشت ابرها میدرخشد و مردم از نعمت انوارش بهرهمند میشوند.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هفدهم
مادر کامران دستم رو گرفت:میشه لطف کنید ادرستون رو برام بنویسید..؟؟؟ فکر میکنم موضوع خیلی مهمتر از اینها باشه که بایک نه ساده بشه از زیرش در رفت..
دیگه نوبت من بود که حرفی بزنم.
گفتم:من واقعا شرمنده ی شما هستم خانوم معظمی. .راستش من قصد ازدواج ندارم!
ان شالله آقا کامران خوشبخت بشن.با اجازتون من دیرم شده. .
نگاهی پنهانی به حاج مهدوی کردم.این زن چرا در حضور او بامن حرف میزد؟؟! با خودش نمیگفت که حاج مهدوی چه فکری درمورد من میکنه؟ حاج مهدوی سرش پایین بود و به گمان من علاقه ای به دیدن وشنیدن این صحبتها نداشت.
اگر در مقابل این زن کرنش نشون نمیدادم او همچنان در مقابل حاج مهدوی بامن درباره ی کامران حرف میزد ومن واقعا دلم نمیخواست حاج مهدوی به جزییات رابطه ی ما پی ببره..
او رو کشیدم کنار..
آهسته ومتین گفتم:خانوم معظمی..باور کنید اصرار شما فقط منو شرمنده م میکنه ولی چیزی رو تغییر نمیده..خداروشکر که کامران مادری داره که پیگیر سرنوشت و احوالاتشه ولی باور کنید من برای رد ایشون دلایل موجهی دارم که نمیتونم به شما بگم اما خودش میدونه..
او حرفم رو قطع کرد..
با استیصال گفت:ببین عزیزم من دنبال این نیستم که الا وبلا از شما جواب مثبت بگیرم من فقط نگران پسرم هستم..احتیاج به کمک دارم..میخوام بدونم چی اونو اینقدر بهم ریخته..کامران من یک پسر شوخ و پرسروصدا بود ولی الان مثل یک مجسمه چپیده گوشه ی اتاقش یک هندزفری هم تو گوشش به یک نقطه خیره شده! به من حق بده نگرانش باشم!
دلم برای کامران سوخت!کامران پسری دوست داشتنی و خاص بود که واقعا حقش اینهمه آزار و بی اعتمادی نبود..لعنت به من که سالها با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی دست از این کار برنداشتم..و ایمان دارم کامران سزای اعمالم بود تا با دیدنش وجدانم درد بگیرد.
با ناراحتی گفتم:من چیکار میتونم براتون بکنم؟
او از کیفش یک کاغذ و خودکار در آورد و مقابلم گرفت: بی زحمت آدرس وشماره تلفنتوبرام یادداشت کن تا یک روز باهم قرار ملاقات بزاریم..اونم تنها..شاید شما بتونی کمکم کنی پسرم رو آروم کنم.
نگاهی به حاج مهدوی و فاطمه انداختم که حالا حامد هم بهشون اضافه شده بود و باهم چند قدم آنطرف تر حرف میزدند!
باید با یکی مشورت میکردم ولی اینجا و دراین لحظه که خودکار و کاغذ انتظارم رو میکشید کاردرستی نبود.
با اکراه کاغذ وقلم رو گرفتم و آدرس وشماره تلفنم رو نوشتم.قبل از اینکه کاغذ رو به او برگردونم با اضطراب گفتم:ازتون عاجزانه خواهش میکنم که شماره و آدرس منو به کسی ندید..مخصوصا کامران. .
او با اطمینان بخش ترین لحن گفت:حتما همینطوره. .خیالت راحت عزیزم..
وقتی کاغذ رو ازم گرفت با لحن امیدوارانه ای گفت:امیدوارم صاحب اسم مسجد حوایج قلبیت رو برآورده بخیر کنه..
نگاهی به سردر مسجد کردم.نمیدونم من فراموشی گرفته بودم یا تا بحال اسم مسجد محله ام رو نمیدونستم! مسجد صاحب الزمان..
وقتی خانوم معظمی رفت،به نزد حاج مهدوی و فاطمه رفتم..به حامد سلام کردم و رو به حاج مهدوی پرسیدم:حاج اقا عذر میخوام. ایشون اینهمه راه اومده بودن اینجا برای چی؟
مگه شما قبلا پاسخ بنده رو خدمتشون نرسونده بودید؟
حاج مهدوی تسبیح به دست از فاطمه وحامد چند قدمی فاصله گرفت و من رو به دنبال خودش کشوند.
آهسته وشمرده گفت:چرا،بنده به ایشون پاسخ شما رو رسوندم ولی خب ایشون مادره دیگه..نگران پسرش بود.
ایستاد!
با لحنی خاط و کنایه آمیزگفت: شما چه کردید با دل این جوون سیده خانوم؟!
سرخ شدم.سفید شدم..سیاه شدم..رنگین کمون شرمندگی شدم از این خطاب. .
تمام وجودم فریاد شد:چه خبر دارید از دل من که مردی چون شما چه کرده با او..؟
خودش رنگ و رومو دید و فهمید چقدر از کلامش شرمسار شدم..
وقتی او این رو به من گفت بیشتر به این واقعیت پی میبردم که واقعا لیاقت چنین مردی رو ندارم.. مردی که هیچ گاه از روی عمد با دل نامحرمی بازی نکرده بود..اما من با نامحرم ها بیرون رفتم..شام خوردم..حرف زدم..خندیدم ..دلبری کردم..والان پشیمونم!! فقط همین! این پشیمونی خوبه به شرطی که از خدا متوقع نباشم حاج مهدوی یا هر مرد مومن دیگری رو قسمتم کنه..من لیاقت یک انسان مومن وپاک رو ندارم.
حاج مهدوی دست افکارم رو از ذهن وروحم گرفت و بیرون کشید.
_مزاح بود جسارتا..ولی شاید بهتر باشه کمی بیشتر به تصمیمتون فکر کنید.
او هم میدونست که من لایق یک مردمعمولی ام! او هم فکر میکردکبوتر با کبوتر باز با باز.میخواست از دست من خلاص بشه! از دست دردسرها و مزاحمتهایی که من براش در مسجد وبیرون مسجد بوجود آورده بودم..
نجوا کردم:حق دارید...
شنید!
نگاه دستپاچه ای بهم کرد وپرسید:بله؟؟؟.....
ادامه دارد.....
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_هجدهم
دوباره میتونستم نگاهش کنم؟! شاید بهتر باشه این کارو نکنم! از وقتی او وارد زندگیم شده چشمهام لوس شدند.بابت هر اتفاق تازه و کهنه ای گریه میکنند.اگر امشب هم او را نگاه کنم ممکنه کار دستم بده و حاج مهدوی فکر کنه بخاطر کنایه ی مزاح آمیزش گریه کردم!
جوابش رو ندادم.گفتم:من معذرت میخوام که اونها برای شما مزاحمت ایجاد کردند. تلفن وآدرسم رو دادم خدمت اون خانوم تا اگه کاری داشت با خودم تماس بگیره.وقتتون رو نمیگیرم.با اجازه!
اوگفت:چه مزاحمتی. بنده یکی از وظایفم راه انداختن امورات خلقه..البته اگه توفیق خدمتگذاری داشته باشم.
فاطمه وحامد نزدیکمون شدند.حامد گفت:حاج آقا ما رفتیم..شام تشریف بیارید در خدمت باشیم.
تا اونها مشغول مراسم خداحافظی بودند من هم زمان داشتم نیم نگاهی به صورت حاج مهدوی بندازم.تسبیح رو در دستم مشت کردم.خوش بحال الهام که هر روز صبح بدون هیچ اضطراب و حیایی صورت او رو میدید..
نه!!! صدایی عصبانی وملامتگر در درونم فریاد زد:حق نداری اینطوری نگاهش کنی.. اون نامحرمه..حتی اگه تو عاشقش باشی..
مشتم رو تنگ تر کردم.چشمهام رو به سختی روی هم گذاشتم و میون تعارف پرانی سه نفره ی اونها بلند گفتم:با اجازه تون من دیرم شده.اونها حواسشون به سمت من معطوف شد.
فاطمه لبخندی زیبا ومهربان زد، او زمانهایی اینطوری نگاهم میکرد که میدونست روحم در تلاطمه..
گفت:برو عزیزم.درامان خدا..
حامد گفت:خدانگهدار خواهرم.
حاج مهدوی نگاهی کرد و گفت: خیر پیش..
موفق باشید.
ازشون جدا شدم.دوباره چه اتفاقی برام افتاده بود؟ من که فکر میکردم دست ار عشق او کشیدم پس چرا به یکباره اینقدر بیقرار و نا آروم شدم؟ چرا دارم به این پاها لعنت میفرستم که داره منو از او دور و دورتر میکنه؟ چرا دارم این چشمها رو ملامت میکنم که چرا تصویر بیشتری از اونگرفت؟! دلم میخواست زودتر به خونه برگردم و روی تختم بیفتم..دستمال رو روی صورتم بگذارم و تسبیح رو روی قلبم بزارم و فقط نفس عمیق بکشم تا آروم بگیرم..
رسیدم خونه.
در رو که باز کردم یک کاغذ تا شده از لای در افتاد.با تعجب خم شدم و بازش کردم.با خطی آشنا نوشته شده بود:
'سلام عزیزم.اومدم ببینمت نبودی! من واقعا بخاطر حرفهام ورفتاراتم ازت عذر میخوام.خیلی تنها و بی کس شدم..دلم میخواد یک دل سیر کنارت گریه کنم. حتی اگه با دیدنم منو لگد بارون کنی. نسیم'
لعنت به این نسیم که وسط این حال خوب سرو کله ش پیدا شده بود.چطور جرات کرده بود که که برای من نامه بنویسه و دوباره تو فکر دیدنم باشه! ؟ داشتم وارد خونه میشدم که یکی صدام کرد:عسل..
قلبم از حرکت ایستاد.سرم رو برگردوندم.نسیم در تاریکی راه پله روی پاگرد بالا ایستاده بود و باصورتی گریون نگاهم میکرد.
او چطوری وارد این ساختمون شده بود و چطور روی پله ها انتظارم رو میکشید؟ نمیخواستم حتی یک درصد هم ذهنم رو درگیرش کنم.داخل خونه م رفتم و به سرعت در رو بستم.کمی عذاب وجدان گرفتم.چون در تاریکی هم میشد به راحتی اشکهای او رو تشخیص داد.او پشت در ایستاده بود و آهسته با صدایی درمانده و گریون التماسم میکرد:_عسل تو رو خدا در و بازکن..من بهت پناه آوردم نامرد!منو بزن..محل سگم نزار ولی بزار چند دیقه بیام تو باهات حرف بزنم.خیلی داغونم..
هق هق گریه اش بلند شد..
کاش در رو باز نمیکردم.کاش دلم برای هق هقش نمیسوخت..
وقتی در رو باز کردم خودش رو توی بغلم انداخت و های های گریه کرد.چیزی نپرسیدم.حتی حلقه ی دستم رو دور تنش نچرخوندم.مثل مجسمه ایستادم تا او گریه هاش تموم بشه.
چند دیقه بعد او روی مبل نشسته بود و گل گاو زبونی که من براش آماده کرده بودم رو سر میکشید.هنوز هم کلامی بینمون ردو بدل نشده بود. خودش با یک آه عمیق سکوت رو شکست.
_خیلی دلت میخواد منو از خونت بیرونم کنی نه؟!
نگاهش نکردم.فکر کنم ابروهامم به هم گره خورد.چون در اون لحظه یاد حرفهای مهری افتادم.
گفت:من شاید یک کم سگ اخلاق باشم ولی بخدا دوستت دارم..از من چیزی به دل نگیر..
اونروز فقط میخواستم انتقام ازت بگیرم که اون کارا رو کردم جلو اون دوست مذهبی ات..
پوزخندی زدم.
او فکر میکرد من از کارهای دیگه ش خبر ندارم.
با لحنی خشک وعصبی پرسیدم:چیشده.؟
او از روی مبل بلند شد و کنارم نشست. سرس رو کج کرد و با بغص گفت:مسعود بی شرف بهم خیانت کرده..
یک پوزخند دیگه!!! او اینهمه گریه کرد که اینو بگه؟! مگه مسعود و او اهل قید وبندی هم بودند؟
گفتم:خب این کجاش گریه داره؟! مگه تو خودت نمیگفتی هیچ مرد سالمی تو دنیا وجود نداره و هیچ وقت نباید وابسته ی مردی شد؟
ادامه دارد ...
🍃🌺
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_نوزدهم
نفس عمیقی کشیدم:شما سالهاست از راه نامشروع باهم ارتباط دارید ولی ازدواج نکردید فقط بخاطر اینکه تعهدی درقبال هم نداشته باشید. من این حال تو رو درک نمیکنم..آدمی مثل مسعود که روابط باز با همه داره چطور تو رو متوقع وفاداری کرده؟!
او سرش رو محکم گرفت وگفت:آره ..من واقعا یک احمقم..
پرسیدم حالا از کجا فهمیدی که خیانت کرده؟!
نسیم سرش رو تکون داد و با ناله گفت:_نمیخوام اون صحنه بخاطرم بیاد...نمیدونی تو چه وضعی دیدمشون..آشغال بی همه چیز...
با تعجب پرسیدم:کجا؟؟!!!
او با صدای نسبتا بلندی گفت:شرکت..تو اتاقش..با اون ذهتاب تاپاله..
یاد ذهتاب افتادم!
زن مطلقه ی چهل وچند ساله ای که چاق وقد کوتاه بود و همیشه رژ لبهای رنگ جیغ میزد..او بیشتر شبیه احمقها بود تا معشوق دوم!!!
حالا فهمیدم چرا نسیم اینقدر با این خیانت،به هم ریخته بود. زنی که مسعود بخاطرش رسوا شده بود خیلی خیلی نمره اش از نسیم کمتر بود.
سعی کردم جلوی خنده ام رو بگیرم.
دلداریش دادم:بالاخره یه روز اینو میفهمیدی.چه بهتر که الان فهمیدی. زندگی بی قید وبند این دردسرها رو هم داره نسیم جان..من وتو نصف عمرمون رفته بیا آدم شو.
او با کلافگی از جا بلندشد و به سمتم چرخید..
_بس کن تو روخدا عسل..عین خانوم جلسه ای ها حرف نزن باهام.. تو که مثلا آدم شدی خوشبختی؟! دنیا همه جا همین رنگیه.!! همه ی مردها آشغالند..از مسعود گرفته تا کامران واون ملاهه..فقط نوع خیانتشون فرق میکنه. .توفک کردی یه چادر انداختی رو اون سرت و قیافه ت رو عین مادرمرده ها درست کردی خدا میگه به به عجب بنده ای ..آهای فرشته ها ببرینش بهشت؟؟!کدوم بهشت احمق!! بهشت وجهنم همین دنیاست ..
که الان ما سهممون جهنمه..
گفتم:باشه حق با تو..بهشت وجهنم دروغ. .ولی اگه به بهشت وجهنم این دنیا اعتقاد داری چرا از این جهنم خودتو خلاص نمیکنی بری بهشت؟؟!!
او با کلافگی دور خودش چرخید. .پیدا بود دلش سیگار میخواد.
گفت:چطوری؟! با کدوم پول با کدوم شانس؟ اگه من شانس تو رو داشتم الان کیف دنیا رو میکردم..ولی حیف که خدا شانس و به کسی میده که لیاقتش رو نداره!
خندیدم!
_میشه بگی چه شانسی در زندگی من بوده که نصیب تو نشده؟
او چهار زانو روی زمین نشست! با حسرت واندوه گفت:همین که پسرهای پولدار سرت دعوا داشتن..اگه یکی از اونا سهم من میشد من الان ایران نبودم..کلی کیف میکردم!
اوچقدر کوته فکر بود.با اینکه میدونستم فایده ای نداره ولی گفتم:مگه تو نمیگی همه ی مردها خاین و کثیفن پس چطور داری حسرت داشتن یکی از اونا رو میخوری؟ نسیم چرا فکر میکنی همه چی تو زندگی پوله؟ تو الان در رفاهی..چیزی کم نداری..چرا اینقدر طمع رسیدن به مکنت بیشتر رو داری؟
او تمام سعیش رو میکرد فحشم نده گفت:
خیلی این روزا حال به هم زن شدی..میدونم داری ادا در میاری و حتی از همین حالا چند ماه بعدتو میبینم که سرت به سنگ میخوره وخودت میشی..من کی گفتم دلم میخواد یه مردی مثل اونا عاشقم بشه؟ من اگه دنبال همچین مردایی هستم فقط بخاطر اینه که ازشون استفاده ی درست کنم.. بارمو ببندم و بعد تا آخر عمرم راحت زندگی کنم.
به حماقتش خندیدم:چه خوش خیال.!!
او لحنش رو تغییر داد وپرسید:راسته که کامران ازت خواستگاری کرده وتو جواب رد بهش دادی؟!
با ناراحتی گفتم: شما که اخبار منو بیشتر از خودم میدونید پس دیگه واسه چی سوال میپرسی؟
او خودش رو به اون راه زد.
گفت:ببین حالا که کامران خر شده میخواد زنش شی پس چرا دست دست میکنی؟ بخدا هیشکی تو این دوره زمونه به دختر خونواده دارش نگاه نمیکنه..چه برسه به تو که..
حرفش رو خورد.
او چقدر زبانش تلخ و بی ادب بود.دوباره همه ی کارهاش یادم اومد و ازش متنفر شدم.با عصبانیت گفتم:حرف دهنت رو بفهم..درسته سایه ی پدرو مادر بالاسرم نیست ولی از زیر بته به عمل نیومدم.. حکایت منی که پدرومادرم از توی قبر دستشون برای یاریم درازه خیلی فرق میکنه با آدمهایی که خونواده دارن وانگار ندارن. .
او فهمید چه گندی زده! گفت:بابا چرا اینقدر حساسی..تو که میدونی من حرفم یه چیز دیگه بود منتها بلد نیستم درست منظورم رو برسونم..
این هم معذرت خواهی به سبک نسیم بود!!
تحمل دیدنش رو نداشتم.بلندشدم تا به بهونه ی کاری به آشپزخونه برم.چرا حرفی از رفتن یا خداحافظی نمیزد؟! از وقتی وارد این خونه شده هوا خفقان گرفته!
ادامه دارد...
#رهایی_از_شب
#ف_مقیمی
#قسمت_صد_و_بیستم
چند دقیقه ی بعد نسیم وارد آشپزخونه شد.انگار نه انگار که او همون دختری بود که تا ساعتی قبل اشک میریخت.دنبال راهی بود تا درخواستش رو مطرح کنه.بالاخره بعد از کمی این پا اون پا کردن گفت: میتونم سیگار بکشم؟ سرم درد میکنه!
خودمو مشغول پوست کندن سیب زمینی کردم و به سردی پاسخ دادم:جوابمو میدونی! من حساسیت دارم!
گفت:پس چیکار کنم؟
نگاه تندی بهش انداختم:هروقت رفتی از این جا بیرون ،میتونی بکشی.
او یک صندلی رو از زیر میز بیرون کشید و با دلخوری گفت: یعنی داری از خونت بیرونم میکنی؟
گوشیم زنگ خورد .
چاقو رو روی میز انداختم و آشپزخونه رو ترک کردم.گوشیم توی کیفم بود.پشت خط فاطمه بود.چون حالاتم رو میشناخت وقت خداحافظی نگرانم شده بود ومیخواست بدونه در چه حالی هستم.
مطمئن بودم نسیم گوشهاشو تیز کرده تا ببینه من با کی حرف میزنم.معذب بودم.گفتم:خوبم.ممنون.فردا باهم صحبت میکنیم.کاری نداری؟
فاطمه فهمید که مثل همیشه نیستم. با تردید خداحافظی کرد.با خودم گفتم فردا براش تعریف میکنم چیشده.
وقتی سرم رو برگردوندم نسیم پشت سرم بود.گوشی رو روی مبل انداختم و نگاهش کردم.
پرسید:کی بود این وقت شب که حالتو میپرسید؟
یعنی هنوز نمیخواست باور کنه که من نمیخوام با اوصمیمیتی داشته باشم چه برسه به اینکه با او درباره ی مسایل شخصیم وارد گفتگو بشم!
لبم رو گزیدم و به آشپزخونه برگشتم.
او تکیه زد به اوپن و با لحنی مظلومانه گفت: نمیخوای تمومش کنی؟! همه ی کسایی که باخدا میشن اینقدر کینه ای هستن؟!
بی اونکه نگاهش کنم چشم دوختم به خلالهای سیب زمینی و گفتم:بستگی داره که طرف مقابلت چه بلایی سرت آورده باشه..خودتم خوب میدونی اگه اینجایی فقط به این دلیله که من کینه ای نیستم..ولی این به این معنانیست
که بتونم ببخشمت وبخوام باهات دوستیمو از سر بگیرم.
او با ادا واطوارهای خاص خودش، نزدیکم اومد و دست به سینه گفت: عهه پس چطور منو راه دادی خونت؟! تو مهربونتر از این حرفایی که منو بخاطریک بگو مگوی ساده بیخیال شی..من وتو رفیق چندین ساله ایم..هم من بهت احتیاج دارم هم تو..
سیب زمینی وچاقو رو پرت کردم تو سبد و با عصبانیت گفتم: یک بگو مگوی ساده؟ !!! تو منو چی فرض کردی؟؟ توواون مسعود لعنتی بخاطر اینکه راهمو ازتون سوا کردم و دیگه نخواستم توی بازیهای کثیفتون باشم آبرو وحیثیت منو همه جا بردید..در موردم کلی دروغ سرهم کردید..حالا اینجا واستادی میگی یک بگو مگوی ساده؟!
او صورتش رنگ باخت.آب دهانش رو قورت داد و گفت:چرا زر مفت میزنی؟ مگه ما از اوناشیم؟!
بلندشدم ومقابلش با خشم ونفرت ایستادم.
_اتفاقادراین یک مورد خاص بله. شما از اوناشید..فکر نکن خبر ندارم که چیا به مهری پشت سرم گفتی..و شک نکن چوب این کارتم میخوری..
اون داد زد:چرا حرف بیخودی میزنی؟! من با اون مهری درب وداغون چیکار دارم آخه؟!
وبعد بدون اینکه دلیل موجهی برای عصبانیتش داشته باشه هلم داد و باحرص گفت:خانوم مومن با خدا تهمت نزن.
من هم متقابلا ضربه ای به روی سینه اش زدم و گفتم:بهتره خفه شی نسیم..من تو و اون مسعود خدانشناسو خوب میشناسم..فقط دلم براتون میسوزه که موفق نشدید به خواسته تون برسید.چون من عزیزتر شدم..
او همیشه اهل تلافی بود..دوباره ضربه ی محکم تری به قفسه ی سینه ام زدو عین دیوونه ها عربده کشید: برو روانی خل وچل!!! همیشه توتوهم یک توطئه ای!
دردم گرفت. .
سیلی محکمی روی صورتش زدم وگفتم:تو داری عین دیوونه ها عربده میکشی اون وقت من روانی ام؟! تو هزار ویکی آت و آشغال تو اون سیگارت میریزی دود میکنی اون وقت من توهم میزنم دختره ی بی قید وبند لاابالی؟!؟!
چشمهاش مثل شراره های آتش سرخ و وحشتناک شد .
به سمتم حمله کرد و تا میتونست کتکم زد.چقدر زورش زیاد بود.انگار خماری دیوونه اش کرده بود.شدت ضرباتش اینقدر محکم بود که افتادم.سرم به پایه میز خورد..سوزش بدی توی سرم پیچید وبیحال شدم..
بیحالیم وحشی ترش کرد.نشست روی سینه ام و بجای اون یک سیلی چند مشت حواله ی صورتم کرد و گفت:دفعه ی آخرت باشه به من بگی روانی فهمیدی؟؟؟؟ خودت میدونی من روانی ام پس حواست به حرف زدنت باشه..
صورتم بی حس شده بود ..
میتونستم منم بهش حمله کنم و کتکش بزنم.ولی او به جنون رسیده بود و اگر تحریکش میکردم ممکن بود اتفاق بدی بیفته!
با کل توانم گفتم:گمشو از خونه من بیرون.
او در حالیکه از روی سینه ام بلند میشد دستش رو گره زد به تسبیح دور گردنم و اونو محکم کشید..
دانه های تسبیح پخش زمین شد..
دانه های تسبیح نه..تکه های روحم بود که روی زمین میغلتید..
این اتفاق اینقدر ناگوار بود که درد سرم رو فراموش کردم! خشم وعصبانیت به بازوهام توان داد.او درچشمهای من رد خشم و دید...
ادامه دارد...
🔴 #غیرت_ملی_ژاپن
عاقبت سازش و تسلیم ژاپنیها این بود که دخترانشان اسباب عیش سربازانی گردند که کشورشان را ویران کرده و هموطنانشان را به خاک و خون کشیدهاند.
@Mawud12