#داستانک
🔻مسمَع بن عبدالملک گوید:
🔹حضرت امام صادق علیه السلام به من فرمودند: «ای مِسمع! تو از اهل عراق هستی؛ به زیارت امام حسین علیه السلام نمیروی؟»
🔹عرض کردم: «نه؛ من نزد اهل بصره مرد شناخته شده ای هستم؛ گروهی از آنها هواداران خلیفه هستند و در میان قبائل دشمنان زیادی داریم که برخی ناصبی هستند؛ می ترسم که نزد فرزندان سلیمان (بن عبدالملک) جاسوسی مرا کنند، و از من انتقام بگیرند.»
🔹فرمودند: «آیا به یاد مصائب سیدالشهداء علیه السلام می افتی؟» عرض کردم: «آری» فرمودند: «آیا گریه و زاری هم می کنی؟»
🔹عرض کردم: «بله قسم به خدا و اشک می ریزم طوری که خانواده اثر آن را بر من مشاهده می کنند؛ و نمی توانم غذا بخورم و این حال در صورتم نمایان می شود.»
🔹فرمودند: «رحمت خدا بر اشک تو! تو از اهل جزع بر مصائب ما هستی و از کسانی که به شادی ما شادمان و به غصّۀ ما غمگین می شوند. نگرانی ما باعث نگرانی آنها و امنیّت ما موجب احساس امنیّت برای آنهاست.
🔹«مطمئن باش که زمان مرگت خواهی دید که پدران من نزد تو حاضر می شوند و به فرشتۀ مرگ سفارش تو را می کنند و بشارتهایی که برایت می آورند بالاتر است.
🔹و ملک الموت نسبت به تو از مادر دلسوز نسبت به فرزندش، دل نازکتر و مهربان تر خواهد بود.» در این حال حضرت به گریه افتادند و من هم با ایشان گریستم.
📚 «کامل الزیارات» ص ۱۰۱
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_امام_حسین(ع)
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
#داستانک
در شهر خوی (یکی از شهرستانهای آذربایجان غربی)یکی از اولیاالله به نام «ابراهیم خلیل حقیری خویی» بود که در سال ۵۳ از دنیا رفته و در محوطه امامزاده سید بهلول مدفون میباشد. پدر حقیر و اهالی محل او را میشناختند و بر کرامات او ایمان و اذعان دارند. یکی از خاطرات ایشان را که میتواند پیام اخلاقی خوبی داشته باشد، به نقل از یکی از دوستان ایشان نقل میکنیم.
در سال ۴۷ مردم محل برای شب قدر در مسجد امام صادق (ع) جمع شده بودند. آن زمان مسجد چون برق نبود، مردم فانوس خود به مسجد میبردند و در مسجد میگذاشتند و بعد هر کسی فانوس خود برداشته و به خانه خود بر میگشت.
ایشان میگفت: من و چند نفر، مرحوم ابراهیم خلیل را تا دم در منزلش بدرقه میکردیم.
آن شب پس از آنکه ابراهیم خلیل به خانه خود رفت بعد از دقایقی بیرون آمد و بعد دوباره به خانه برگشت و این حرکت او رازی برای ما ماند.
بعد از فوت ایشان، مردی راز آن شب را فاش کرد، گفت: آن شب من برای دزدی برنج از مغازه او وارد خانه او شدم. (مغازههای قدیمی دربی به خانه داشتند) گاری کوچکی در انتهای کوچه گذاشته بودم و وقتی آن شب وارد خانه شد مرا دید و من پشت پرده پشت درب رفتم. گفت: پسرم صحبت نکن تا از صدایت نشناسمت، بیرون نرو (دزدی تو لو میرود و دستگیرت میکنند) تا داخل کوچه را ببینم. و آن شب او بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود رفتهاید.
گفت: پسرم گاری را بردار من هم از پشت گاری هل میدهم. فقط تا جلوی درب خانهتان نروی، سر کوچهتان نگهدار تا من خانه شما را نشناسم و با تو میآیم تا کسی نگوید دزدی کردهای.
وقتی سرکوچه رسیدیم ابراهیم خلیل گریه میکرد و میگفت: مرا حلال کن پسرم مقصر منم که باید میدانستم شما در همسایگی من برنج ندارید و خودم میدادم تا دست به دزدی زنی.
ببر که تو بار گناهان مرا در آن دنیا کم کردی، حلالت باد. هر وقت نداشتی نترس مغازه من بیا و نگران نباش که من بشناسمت، افراد زیادی میآیند و رایگان وسایل میبرند...
آن روز آن دزد خودش گفت: من آبروی خود را میبرم و دزدی خود را میگویم ولی میخواهم همه بدانند که حاج ابراهیم خلیل نور خدا بود.
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
#داستانک
✔️ خاطره ای تکان دهنده از استاد شفیعی کدکنی :
🔸استاد شفیعی کدکنی استاد دانشگاه، نویسنده و شاعر معاصر ایران خاطرهای بسیار زیبا و عبرت آموز دارد که خواندن آن خالی از لطف نیست:
🔹نزدیکیهای عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق هق گریه مردانهای را شنیدم، از هر پلهای که بالا میآمدم صدا را بلندتر میشنیدم...
(استادکد کنی حالا خودش هم گریه میکند...)
پدرم بود، مادر هم او را آرام میکرد،
میگفت: آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچهها کوچک شویم! فوقش به بچهها عیدی نمیدهیم!...
اما پدر گفت:
خانم! نوههای ما، در تهران بزرگ شدهاند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما........
حالا دیگر ماجرا روشنتر از این بود که بخواهم دلیل گریههای پدر را از مادرم بپرسم،
دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود کل پولی که از مدرسه (به عنوان حقوق معلمی) گرفته بودم...
روی گیوههای پدرم گذاشتم و خم شدم و گیوه های پر از خاکی را که هر روز در زمین زراعی همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال، همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیم قدشان....
پدر به هرکدام از بچه ها و نوه ها ۱۰ تومان عیدی داد؛ ۱۰ تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی به مادر داد.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم فروردین، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم به اتاقش؛
رفتم، بستهای از کشوی میز خاکستری رنگ کهنه گوشه اتاقش درآورد و به من داد.
گفتم: این چیست؟
گفت: "باز کنید؛ میفهمید".
باز کردم، ۹۰۰ تومان پول نقد بود!
گفتم: این برای چیست؟
گفت: "از مرکز آمده است؛ در این چند ماه که شما اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند؛ برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."
راستش نمی دانستم که این چه معنی می تواند داشته باشد؟!
فقط در آن موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم: این باید ۱۰۰۰ تومان باشد، نه ۹۰۰ تومان!
مدیر گفت: از کجا می.دانی؟
کسی به شما چیزی گفته؟
گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین.
در هر صورت، مدیر گفت که از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد.
روز بعد، همین که رفتم اتاق معلمان تا آماده بشوم برای رفتن به کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتن شما استعلام کردم، درست گفتی!
هزار تومان بوده نه نهصد تومان!
آن کسی که بسته را آورده صد تومان آن را برداشته بود که خودم رفتم از او گرفتم؛
اما برای دادنش یک شرط دارم...
گفتم: "چه شرطی؟
گفت: بگو ببینم، از کجا این را میدانستی؟!
🔸گفتم: هیچ، فقط شنیده بودم که خدا ده برابر کار خیرت را به تو بر می گرداند، گمان کردم شاید درست باشد....
🍃من جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا ۖ وَمَن جَاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَا يُجْزَىٰ إِلَّا مِثْلَهَا وَهُمْ لَا يُظْلَمُونَ: هر کس نيکى بياورد ده چندانِ آن پاداش خواهد داشت، و هر کس بدى بياورد، جز به مانند آن او را کيفر نمىدهند و بر آنان ستم نمىرود. ( سوره انعام آیه ۱۶۰ )
#داستانک
امام باقر (علیه السلام) فرمودند:
روزی موسی (علیه السلام) از کنار دریا عبور می کرد، ناگاه دید صیادی کنار دریا آمد و در برابر خورشید سجده کرد و سخنان شرک آلود گفت: سپس تور خود را به دریا انداخت و بیرون کشید، آن تور پر از ماهی بود و این کار سه بار تکرار شد که در هر سه بار، تور او پر از ماهی بود.
او ماهی ها را برداشته و از آن جا رفت. سپس صیاد دیگری به آن جا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شکر الهی را به جا آورد. آن گاه تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تور خالی است. بار دوم تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تنها یک ماهی کوچک در میان تور است. حمد و سپاس الهی گفت و از آن جا رفت.
موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! چرا بنده کافر تو با این که با حالت کفر آمد، آن همه ماهی نصیب او شد ولی نصیب بنده با ایمان تو، تنها یک ماهی کوچک بود؟
خداوند به موسی (علیه السلام) چنین وحی کرد: به جانب راست خود نگاه کن. موسی نگاه کرد، نعمت های فراوانی را که خداوند برای بنده مومن فراهم کرد مشاهده نمود.
سپس خداوند به موسی وحی کرد: به جانب چپ نگاه کن. موسی نگاه کرد، آن چه از عذاب های سخت را که خداوند برای بنده کافرش مهیا نموده بود دید.
سپس خداوند فرمود: ای موسی! با آن همه عذاب که در کمین کافر است، آن چه را که به او - از ماهی های فراوان - دادم، چه سودی به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت های فراوان که برای بنده مومن ذخیره کرده ام، آن چه که امروز از او باز داشته ام، چه ضرری به حال او خواهد داشت؟..
📕بحارالانوار، ج ۱۳، ص ۳۴۹
🍃اللهم عجل لولیک الفرج🍃
@Mawud12
#داستانک
🐏 مردی گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.
مردشروع کرد به دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .
مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت: خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند.
کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده. گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد.
فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم.
مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد.
برگشت تا قیمتش را حساب کند .
فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
🌼 پس این نصیب توست ...
---------------------------------------
امیرالمومنین علي عليه السلام :
كَما تُعينُ تُعانُ
آن گونه كه ياری ميكنی ، ياری ميشوی
📙 غررالحكم و دررالكلم ، ح ۷۲۰۹ .
#داستانک
"رنجیدن از رفتار"
روزی "سقراط حکیم" معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست؛
"علت ناراحتیش" را پرسید، پاسخ داد:
در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم، سلام کردم جواب نداد و با "بی اعتنایی" و "خودخواهی" گذشت و رفت
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم...
سقراط گفت:
"چرا رنجیدی؟"
مرد با تعجب گفت: خب معلوم است چنین رفتاری "ناراحت کننده" است!!
سقراط پرسید:
اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از "درد وبیماری" به خود
می پیچد، آیا از دست او "دلخور و رنجیده" می شدی؟
مرد گفت:
مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم؛
"آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود!"
سقراط پرسید:
به جای دلخوری چه "احساسی"
می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد:
احساس "دلسوزی و شفقت" و سعی
می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم.
سقراط گفت:
همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها "جسمش" بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است "روانش" بیمار نیست؟
اگر کسی "فکر و روانش" سالم باشد هرگز "رفتار بدی" از او دیده نمی شود؟
بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او "طبیب روح" و "داروی جان" رساند!!!
پس از دست هیچکس "دلخور مشو" و "کینه به دل مگیر" و "آرامش" خود را هرگز از "دست مده" و بدان که؛
*هر وقت کسی "بدی" می کند، در آن لحظه بیمار است!*
#داستانک
🔅یعقوب لیث، پسر رویگری سیستانی، و اهل یکی از روستاهای سیستان به نام «قرنین» بود وی، ابتدا با برادرانشان به شغل پدر پرداخت اما. روح و همت بلند و شجاعت فوق العاده اش او را تا پادشاهی خراسان و سیستان به پیش برد و در صدد بود که حکومت خود را گسترش دهد که أجل به او مهلت نداد.
🔅یکی از نشانه های روح بلند او، این است که در اوج قدرت به یاد مظلومیت امام حسین (علیه السلام) و اهل بیت آن حضرت (علیهم السلام) بود و آرزو کرد که با این قدرتش میتوانست امام حسین (علیه السلام) را یاری کند و همین آرزو، سعادت ابدی را برای او به دنبال داشت. جریان او را چنین نقل کردهاند:
🔅روزی یعقوب لیث از سفر بر میگشت: لشکریان او با صد گرز طلا که هر گرز نشان هزار سرباز بود برای استقبال او آمده بودند، هنگامی که از این لشکر در حال سان دیدن بود، قدرت خود را نظاره میکرد،
🔅پرسید: امروز چه روزیست؟ گفتند: امروز «عاشورا» است، یعقوب به یاد مصائب امام حسین (علیه السلام) به گریه افتاد و گفت: ای کاش با این لشکر کربلا بودم و امام حسین (علیه السلام) را یاری میکردم.
🔅بعد از مرگ یعقوب، وی را در خواب دیدند که در قصریست، با او گفتند: این رتبه و مقام را از کجا آوردی؟
گفت: این مقام و جایگاه را به واسطه آن آرزو به من دادهاند.
📗 (آخرین گفتارها، ج ۵ ص۴۹۸-۵۰۱)
🍃الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج🍃
@Mawud12
#داستانک
✅استادی با شاگردش از باغى ميگذشت ..
چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت گمان ميکنم اين کفشهاي کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم ..! استاد گفت چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که ميگويم انجام بده و عکس العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده ..
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند. کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى ، پول ها را ديد. با گريه فرياد زد : خدايا شکرت .خدايی که هيچ وقت بندگانت را فراموش نميکنى .. ميدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک ميريخت ..
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحاليت ببخشى نه بستانی ..
┄┅═✾🍀🌼🍀✾═┅┄
#قرآن_زندگی
#داستانک
دو داستان قرآنی متناسب با این آیه👇
☘«تا بر آنچه از دست شما رفته اندوهگین نشوید و به [سبب] آنچه به شما داده است شادمانى نکنید و خدا هیچ خودپسند فخرفروشى را دوست ندارد.»(حدید/۲۳)
در داستان یعقوب پیامبر میبینیم که در موقعیت دشوار فقدان پسران خود(یوسف و بنیامین) همچنان امیدوار است و فرزندانش را به جستجو با تمام توان توصیه میکند:
«اى پسران من بروید و از یوسف و برادرش جستجو كنید و از رحمت خدا نومید مباشید زیرا جز گروه كافران كسى از رحمت خدا نومید نمیشود.»(یوسف/۸۷)
او با اطلاع از گم شدن یوسف و بعدها بنیامین، همچنان امیدوار و البته آراسته به صبری زیبا است. بعد از آنکه خبر میدهند گرگ یوسف را خورده میگوید:
«اینک صبرى نیكو [براى من بهتر است] و بر آنچه توصیف میكنید خدا یاریده است.»(یوسف/۱۸)
و سالها بعد، وقتی پسرانش از مصر باز میگردند درحالی که دو تن از آنان غایبند، همچنان امیدوارانه صابر است و میگوید شاید خداوند هر سه آنان را به یکبارگی به سوی من بازآورد:
«پس [صبر من] صبرى نیكوست امید كه خدا همه آنان را به سوى من [باز] آورد.»(یوسف/۸۳)
در داستان یعقوب شاهدیم که صبر با اندوه جمع میشود. او از شدت دلتنگی و اندوه چشمانش سپید میشود، اما این اندوه و دلتنگی مغایرتی با «صبر جمیل» که او پیشه خود ساخته ندارد. چرا که نه گرفتار نومیدی میشود(یأس)، نه ناسپاسی در پیش میگیرد(کُفر) و نه ثبات قدم خود را ازدست میدهد(جزع)
داستان دیگر، داستان سلیمان پیامبر است که در موقعیت گشایش و دلخواه است. وزیر او میتواند دریک چشم برهمزدنی تخت سلطنت ملکهی سبا را حاضر کند و سلیمان با مشاهده چنین اتفاق خیرهکنندهای نه گرفتار سرخوشی خودپرستانه میشود(فَرَح)، نه فخر میفروشد و نه آن رخداد را نشانهی امتیاز خود قلمداد میکند. بلکه شاکر و فروتن میگوید که این رخداد، ناشی از فضل پروردگار است و آزمون اوست تا شکرگزاری مرا بسنجد:
«پس چون [سلیمان] آن [تخت] را نزد خود مستقر دید گفت این از فضل پروردگار من است تا مرا بیازماید كه آیا سپاسگزارم یا ناسپاسى میكنم و هر كس سپاس گزارد تنها به سود خویش سپاس میگزارد و هر كس ناسپاسى كند بیگمان پروردگارم بینیاز و كریم است.»(نمل/۴۰)
✍️ صدیق قطبی
┄┅═✾🍀🌼🍀✾═┅┄
#داستانک
روزی دانشجویان در محضر استاد دکتر سید علی آزمایش، استاد حقوق جزا و جرمشناسی پرسیدند که چرا استاد دانشش را در کتابی گردآوری نمیکند؟
استاد چهره درهم کشید که:
من کتاب بنویسم تا شما اعدام کنید و دست بِبُرید و سنگسار کنید؟
@Mawud12
متشرعی از استاد پرسید مگر شما حدود و قصاص را قبول ندارید؟
استاد فرمود مگر میشود قبول نداشت؟ اتفاقآ من مدافع اجرای حدود و قصاص هستم!
همه در شگفت از پاسخ استاد بودند که کلاس تمام شده را دوباره آغاز کرد. همه سراپا گوش و چشم شدند. استاد طرح پرسشی کرد و به دانشجوی متشرع گفت:
فرض کن در بیابانی بی آب و علف که حتی جاده هم ندارد در حال رانندگی هستی. پس از ساعتی، پلیس جلوی شما را میگیرد و به شما میگوید چهار تا ورود ممنوع رفتهاید، پنج چراغ قرمز را رد کردهاید، شش تا سبقت غیرِمجاز داشتهاید. به آن پلیس چه میگویید؟
دانشجوی متشرع گفت:
این بلاهت است. در بیابان خیابان کجا بود که من مرتکب این جرایم شوم!
استاد گفت: اگر پلیس به شما بگوید مقرر است در زمانی نامعلوم در آتیه در این بیابان شهری بنا شود که این جاهایی که شما از آن عبور کردید خیابان یک طرفهای قرار است احداث شود و چراغهای راهنمایی نصب گردد و الی آخر ...
دانشجوی متشرع پوزخندی زد و گفت:
استاد مزاح میفرمایید ...
استاد فرمود:
"شما مزاح میفرمایید! مقدمهی اجرای حدود اسلامی عدالت اسلامی است!
شما نخست عدالت اسلامی را اجرا کنید که همان خیابان کِشی است سپس اجرای حدود کنید که همان جریمه است!
در عدالت اسلامی فقر نیست، بیکاری نیست، فساد نیست، رانت نیست، ستم نیست!
در جامعهای که بیکاری و فساد است و خبری از عدالت نیست، اجرای حدود معنا ندارد و اجرای حدود خودش نقض غرض است و خودش ستم است.
فقر قاتل ایمان است!
شما نخست عدالت اسلامی را اجرا کنید خودم برای اجرای حدود، کفن میپوشم!"
همه شرمسار شدند از این که از اسلام فقط ظاهرش را دیده بودند!
جامعه اسلامی شرط وجودیش عدالت است نه اجرای حدود!
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُِ🍃
#داستانک
💠 پیر پالان دوز 💠
یک روز شیخ بهائی در بازار قدم میزد و پیر مردی را دید که مشغول دوختن پالان پاره مردم بود و از این راه امرار معاش میکرد.
شیخ دلش به حال پیرمرد سوخت و جلو رفت وگفت : سلام سپس دستش را به پالان پیرمرد زد و بلافاصله از طرف غیب پالان پیرمرد پر شد از سکههای اشرفی.
پیرمرد وقتی این حرکت شیخ را دید ناراحت شد و فریاد زد چکار کردی؟
یالا سکه ها را بردار که به درد من نمیخورد.
شیخ گفت : من نمیتوانم سکه ها را غیب کنم.
پیرمرد چوب دستی خود را به پالان زد و سکهها غیب شدند و رو به شیخ گفت تو که نمیتوانی غیب کنی چرا ظاهر میکنی؟
شیخ بهائی فهمید پیرمرد صاحب علم و کمالات بسیار است.
پیرپالان دوز سپس رو به شیخ میکند و میگوید:
"دلت را کیمیا کن!" کما اینکه خدای رحمان در حدیث قدسی میفرماید :
" یا عبدی اطعنی اجعلک مثلی انا اقول کن فیکون انت تقول کن فیکون" :
"بنده من مرا اطاعت کن تا تو را مانند خود کنم. من می گویم باش پس بوجود می آید تو هم می گویی باش پس می شود."
🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃
🍀کودکی امام جواد علیهالسلام
🔹 توی مسجد کمی دورتر از علیبنجعفر نشسته بود و با دقت به حرفهای او گوش میکرد.
🔸کلاس درس بود و استاد حدیث از برادرش امام کاظم(علیه السلام) نقل میکرد و همه مینوشتند.
🔹صدای در بلند شد، کودکی نورانی وارد مسجد شد.
🔸 علیبنجعفر با عجله بلند شد، عبا از روی دوشش به زمین افتاد و دوان دوان به سمت کودک رفت، خم شد و دست او را بوسید.
🔹کودک به آرامی گفت: عمو بنشين، خدا تو را رحمت كند.
🔸اشک روی گونه علیبنجعفر راه گرفت و گفت: آقاى من، چگونه بنشينم و شما ايستادهاى؟
🔹حرفهای استاد با کودک تمام شد و به مجلس درس برگشت، شاگردان با اخم رو به علیبنجعفر کردند و گفتند: تو عموی پدر این کودک هستی، چرا انقدر خودت را خار و کوچک میکنی؟
🔸 علیبنجعفر با عصبانیت گفت: ساکت باشید! خداوند این ریش سفید مرا لایق امامت ندانست و به این کودک (جواد الائمه ) مقام بالایی داده و او را ولی من قرار داده، وای بر شما که می خواهید مقام او را انکار کنید.
📚منابع :
اصول كافى، ج 1، ص 322
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
🍃ولات حضرت امام محمد تقی جواد الائمه
علیهالسلام بر همه محبین اهلبیت علیهالسلام مبارکباد.🍃