eitaa logo
💟👈مذهبـے طوࢪ♡ツ
437 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.2هزار ویدیو
105 فایل
༺﷽༻ 💛🌻دݪگرم خُدٰایـےاَم،ڪھ بٰا تَمام بَدۍ هٰایَم باز هَوٰادٰار دِلم اسٺ...❥ ツ اَلـّٰلـھُـمَ الـࢪزُقـنـٰا شَـــہــ💔ـٰادَٺ:) ڪُپـۍ؟! وٰاجِبہ مُؤمِن✌🏻 اࢪٺباط با ادمیݩ⬅: @Fatemeh_884
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی ✔سلامتی پسرایی که  محاسن دارن و بهشون میگن، #عصرحجر...😒 ولی خم به نمیارن!☺️ ✔سلامتی پسرایی که  پاتوقشون مزار ...❤️ نه سر قرار با دوست ...😬 ✔سلامتی پسرایی که  جای پرورش وتزریق بازو و...🤢 پرورش میکنه و خودسازی 🤗 ✔سلامتی پسرایی که  سرش و خم می کنه تا سنگ فرشای خیابونا رو  ببینه...😍 نه مردمو!😠 ✔سلامت باشه پسری که  پیشش ، روبروش ، کنار دستش ، تو کلاس ، با " امنیت " میشینی و انگار نه انگار کنارش دختر نشسته...😇 ✔سلامتی پسرایی که  بعد امتحان نمیرن پیش همکلاسی های و بگو  بخند را بندازن به بهانه ی امتحان...🤯 ✔سلامتی پسرایی که  حاضرن دخترا بهش بگن !😑 ولی اون وا نده...😉 ✔سلامتی پسرایی که  وقتی تو ماشینش صدای ضبطش رو بلند میکنه ،  نوای و میاد...🥰 ✔سلامتی پسرایی که  ظهر تو دانشگاه پشت کفشاشو خم میکنه و آستیناش و بالا میزنه و میگیره....🙂❣ عشق نوشت:  سلامت باشن برادرانی که دارن😊💖☘ 😍🌈 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @MazhabiiiTor✨✨✨ ╚═════🍃🕊🍃═╝
💔 این روزها تو این همه دغدغه شون این شده که بیشتری بگیرن😏 و های بیشتری داشته باشن😳 و کسی شون نکنه ❌ ❓ی سوال برام پیش اومده❓ توی دنیای واقعی مون آیا تا حالا خدا برامون اولویت داشته❓❗️ تاحالا از ترس اینکه خدا مون کنه ، از دست کشیدیم⁉️😔 تاحالا هامون رو از فیلتر رد کردیم❓ 💔 خدایی، خدامون خیلی 😔 📛 دوره زمونه ی ما دوره ای شده ک آدم ها توی خیالات و پست های خودشون و دارند👌 ولی درعمل ,,,,,,متاسفانه نه😔 📛 وقتش نیست پامونو ازاین فضای غیرحقیقی بیرون بکشیم وب دنیای واقعی برگردیم 📛 شاید ته زندگی مون یکی مون کرده باشه یکی مثل 😭 ہـسـتــ🥺 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @MazhabiiiTor✨✨✨ ╚═════🍃🕊🍃═╝
‼️ میگم برادر تو اسم خودت و گذاشتی شیعه ؟؟؟؟ آهان یادم نبود!!! رهرو امام علی باید عکس ناموسشو پروفایل کنہ. ...😏 ببخشید برادر یادم نبود که آخہ مردی گفتن غیریتی گفتن...☹️ هییییی... یادم نبود تو فضای مجازی که محرم نامحرم نداریم 🙃:😔 یادم نبود کہ غیرت اینجا معنی نداره....😕 آخه میدونید اینجا همه باهم خواهر برادرن.....☺️:😟 کسی هم پروفایل ناموستو ببینہ جای برادر یا خواهر دیگہههه....😣😭 تورو خدا 🙏 تورو خدا 🙏 حتی اگر هم کسی پروفایلتونو چک نمیکنہ خدا و امام زمانتون که میبینن😢💔 یکم حرمت خون شهدا رو نگه داریم..... به خدا چیز زیادی از ما نمیخواݩ 🍃🌸🍃 تویی که با خواهرت یا مادرت یا همسرت عکس میزاری واسه پروفایل ده نفر اونو میبینن🚫.بعد همین شما مذهبی رو مسخره میکنن نکنید بہ فکر دل امام زمان(عج) و زهرای فاطمه(س) باشید✨💔✨ لطفا🙏 ✅ ✌️ ✅ ✋ ✅💔 ╔═🍃🕊🍃═════╗ @MazhabiiiTor✨💚✨ ╚═════🍃🕊🍃═╝
ღـ🥀♥️ 😞🤲🏻 _خواهࢪے[🧕]↷* _داداشے [👨]↷* 💡این ڪلمات دارنـ🚦✨ میگن جایے ڪھ تۅ باشے با نفࢪ سوم ...!😈♨️* بعضےا زما بچھ مذهبےها،خۅدمان را زدھ‌ایم بہ آن ࢪاه🛤🚧* ↫کہ‌ ما یاور امام زمانیمـ🤩🖐🏻* ↫ما شهداے آیندھ ایمـ!! ۅ...🎇* چࢪا دقت نمیڪنیم‼️ ڪہ بھ صࢪف گفتن ڪلمھ "برادࢪ" یا "خواهࢪ" ڪسے برادر یا خواهر دیگࢪۍ نشدھ...📲|••* ۅ حق شدن ࢪا نداࢪد؛ چھ زن، چھ مࢪد💣|••* صمیمیت نمےآۅࢪد📛|••* جامعہ مجازۍ مهدوۍ اینست🌐⁉️* مۅاظب ࢪد ۅ بدل ڪردن.. بین ۅ... 👫* این ࢪوایت ࢪا بھ خاطࢪ داشتھ باشیم ڪھ: ۅ قرین یڪدیگرند➕|••* اگر یڪے ࢪفت ، دیگࢪۍ هم خۅاهد ࢪفت⚓️|• مࢪاقب دینمان ۅ دین ڪسانے ڪھ دۅستشان داࢪیم باشیم🎈|•* 🌺@MazhabiiiTor🌺
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و چهارم ✨ طفلکی آقای رسولی،کلا از اینکه اومده بود جلو پشیمان شده بود... به خانمش نگاه کردم خیلی ناراحت😞😨 و نگران به شوهرش نگاه میکرد.رفتم جلو و به وحید گفتم: _آقاسید،کوتاه بیاین.😊 با اشاره همسرآقای رسولی رو نشان دادم. آقای رسولی سر به زیر به من سلام کرد. جوابشو دادم.وحید رفت جلو و بغلش کرد.🤗آقای رسولی از تعجب داشت شاخ درمیاورد.😳 وحید گفت: _رضاجان،وقتی منو جایی جز کار میبینی نه احترام نظامی بذار نه قربان و جناب سرهنگ بگو. بعد بالبخند نگاهش کرد و گفت: _بیچاره اون متهم هایی که تو دستگیرشون میکنی.همیشه اینجوری غافلیگرشون میکنی؟ سرم خیلی درد گرفت.😁 آقای رسولی هم آروم خندید.😅وحید بهش گفت: _فقط با خانومت هستی یا خانواده هاتون هم هستن؟ آقای رسولی گفت: _فقط خانومم هست.☺️ وحید به من گفت: _تا من و رضا وسایل رو پیاده میکنیم شما برو خانم آقا رضا رو بیار.😊 گفتم: _چشم.😊 آقای رسولی گفت: _ما مزاحمتون نمیشیم.فقط میخواستم بهتون کمک کنم.😊 وحید لبخند زد و گفت: _خب منم میگم کمک کن دیگه.😇 بعد زیرانداز رو داد دست آقای رسولی. رفتم سمت خانم رسولی و بامهربانی بهش سلام کردم.😊لبخند زد و اومد نزدیکتر.بعد احوالپرسی رفتیم نزدیک ماشین.آقای رسولی داشت به وحید میگفت ما مزاحم نمیشیم و از اینجور حرفها. وحید هم باخنده بهش گفت: _مگه نیومدی کمک؟ خب بیا کمک کن دیگه.کمک کن آتش درست کنیم.کمک کن کباب درست کنیم،بعدشم کمک کن بخوریمش.😁 آقای رسولی شرمنده میخندید.خانمش هم خجالت میکشید.😅☺️بیست و دو سالش بود.دختر محجوب و مهربانی بود. وحید خیلی بامهربانی با آقای رسولی و خانمش رفتار میکرد.😊 موقع خداحافظی وحید،آقای رسولی رو بغل کرد و بهش گفت: _من روی تو حساب میکنم.🤗🤗 وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه،وحید گفت: _همسر رضا رسولی چطور بود؟ -از چه نظر؟😕 -رضا رسولی میتونه بهتر از وحید موحد باشه اگه همسرش مثل زهرا روشن باشه.همسر رضا رسولی میتونه شبیه زهرا روشن باشه؟😊 -مگه زهرا روشن چقدر تو زندگی وحید موحد اثر داشته؟ شما قبل ازدواج با من هم خیلی موفق بودی.😇 وحید ماشین رو نگه داشت.صدای بچه ها در اومد.وحید آروم و جدی بهشون گفت: _ساکت باشین. بچه ها هم ساکت شدن .وحید به من نگاه کرد و خیلی جدی گفت: _اگه تو نبودی من الان اینجا نبودم.الان سرهنگ موحد نبودم.من الان هرچی دارم بخاطر و و تو دارم.. خیلی از همکارهام بودن که تخصص و دانش شون از من بود ولی وقتی ازدواج کردن عملا همه ی کارهاشون رو کنار گذاشتن چون همسرانشون نبودن.ولی تو نه تنها مانع من نشدی حتی خیلی وقتها تشویقم کردی... من هروقت که تو کارم به مشکلی برخورد میکردم با خودم میگفتم اگه الان زهرا اینجا بود چکار میکرد،منم همون کارو میکردم و موفق میشدم.زهرا،تو خیلی بیشتر از اون چیزی که خودت فکر میکنی تو کار من تأثیر داشتی.فقط حاجی میدونست مأموریت های قبل ازدواج و بعد ازدواجم چقدر باهم فرق داشت.😊👌 تمام مدتی که وحید حرف میزد،من با تعجب نگاهش میکردم.. 😳😟 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 🌸@MazhabiiiTor🌸
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و ششم ✨ قبل از اومدن مهمان ها نماز✨ خوندم و خواستم کمکم کنه. یازده نفر آقا،با خانواده هاشون.بقیه مأموریت بودن.یکی یکی میومدن.همه جوان بودن.خیلی از وحید کوچکتر نبودن.محدوده سنی بیست و پنج سال تا سی و پنج سال بودن... دیدن کسانی که زندگیشون مثل من بود،حس خوبی به من میداد.😊اونا هم معلوم بود مثل من از حضور تو همچین جمعی خوشحال هستن. بعضی از همسران همکاراش از من بزرگتر بودن.فضای صمیمی و شادی بود.همه خانم ها براشون جالب بود که همسر سرهنگ موحد چه شکلی هست.☺️همه از دیدن من خیلی جا خوردن.منم فقط بالبخند بهشون نگاه میکردم. بعضی هاشون شرایط همسرشون رو درک میکردن،ناراحتی شون صرفا بود... بعضی از درستی کار همسرشون به نرسیده بودن.اگه به درستی کار همسرشون ایمان پیدا میکردن،همراه میشدن. ولی سه نفر اصلا توان و و همراهی با همسرانشون رو نداشتن. اون مهمانی صرفا جهت آشنایی اولیه بود.همه شون شماره منو گرفته بودن. از فردای اون روز تماس هاشون شروع شد... بعضی ها راهکار میخواستن،☝️منم بهشون پیشنهاد میدادم با کارهای مختلفی که بهش علاقه دارن،خودشون رو سرگرم کنن. بعضی ها صرفا میخواستن درد دل کنن،منم باحوصله به حرفشون گوش میدادم.👌 ولی بعضی ها به شدت شکایت داشتن، منم باهاشون صحبت میکردم که شرایط کار همسرشون رو درک کنن.مقداری از کار همسرانشون براشون توضیح میدادم.اونا هم وقتی میفهمیدن شغل همسرشون چی هست حالشون بهتر میشد.چون از لحاظ امنیتی،همکاران وحید نمیتونستن درمورد کارشون توضیح بدن، همسرانشون دچار و شده بودن.اما خیلی از وقت و انرژی من صرف سه نفر از خانمها میشد.دو نفر بهتر بودن ولی یکی از خانمها از هر راهی وارد میشدم،فایده نداشت.😕متوجه شدم اون خانوم اصلا همچین زندگی ای رو نداره.همسر آقای اعتمادی. درمورد آقای اعتمادی از وحید پرسیدم. گفت: _یکی از بهترین نیرو هاست.جزو سه نفر اوله. دلم سوخت.بنده خدا چقدر سختی میکشه.🙁من از حرفهای خانم اعتمادی متوجه شدم،خیلی دعوا و قهر و داد و فریاد راه انداخته تا شوهرش شغلشو عوض کنه.😥 یه شب به وحید گفتم میخوام با آقای اعتمادی درمورد همسرش صحبت کنم. وحید بالبخند به من نگاه کرد.گفت: _باشه،هماهنگ میکنم.😊 فرداش وحید تماس گرفت و گفت: _دارم با آقای اعتمادی میام خونه. از اینکه به این سرعت اقدام کرد،تعجب کردم.😟😅 وحید و آقای اعتمادی تو هال بودن.با سینی چایی رفتم تو هال.وحید سینی رو گرفت و پذیرایی کرد. آقای اعتمادی حدود بیست و هشت سالش بود،از من کوچکتر بود.سر به زیر و مؤدب و محجوب و صبور. وحید گفت: _من به علیرضا گفتم میخوای درمورد همسرش باهاش صحبت کنی.حالا هر حرفی داری،بفرمایید. گفتم: _آقاسید،من میخوام درمورد همسر آقای اعتمادی صحبت کنم،شما بشنوین شاید غیبت محسوب بشه.😊 وحید بالبخند به من نگاه کرد بعد به آقای اعتمادی.بعد رفت اتاق بچه ها و درو بست... آقای اعتمادی تمام مدت سرش پایین بود و به من نگاه نمیکرد،حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم. گفتم: _من چون میدونم شما باهوش هستید و منظور منو زود متوجه میشید،صریح و بدون مقدمه صحبت میکنم..شما بین همسر و شغلتون کدوم رو انتخاب میکنید؟ آقای اعتمادی از سؤال من یه کم جا خورد.گفت: _من تمام تلاشم رو میکنم که مجبور نشم یکی رو انتخاب کنم.😔 -ولی الان شما مجبورید یکی رو انتخاب کنید.☝️ -چطور؟..صبا چیزی بهتون گفته؟😧 -بعضی حرفها رو نیاز نیست آدم به زبان بیاره.بعضی آدمها تو فشار قوی و میشن ولی بعضی ها در اثر فشار .همسرشما تو فشار زندگی با شما داره رو از دست میده.خدا به هرکسی هایی داده و از آدمها به اندازه ی توانایی هاشون حساب میکشه. -بعد از طلاق هم سختی هایی وجود داره براش.از کجا معلوم بعد از جدایی ایمانش حفظ بشه؟😕😔 -اینکه کسی یه نوع سختی رو نتونه تحمل کنه،معنی ش این نیست که هیچ سختی ای رو نمیتونه تحمل کنه. -به نظر شما با صبر همه چیز درست نمیشه؟😥 -نه،وقتی تحمل وجود نداره با صبر به وجود نمیاد.به نظر من الان هم دیر شده. -شما باهاش صحبت کنید که بتونه تحمل کنه.😔 -من خیلی با صبا صحبت کردم،خیلی بیشتر از بقیه.متأسفم ولی..بی فایده ست..هرکسی وظیفه خودش رو بهتر تشخیص میده.اگه شغلتون رو وظیفه میدونید بیشتر از این صبا رو آزار ندید، اگه زندگی با صبا رو وظیفه میدونید بازهم بیشتر از این آزارش ندید... متأسفم،شیرین ترین کلمات هم از تلخی اصل قضیه چیزی کم نمیکنه. حالم خیلی بد بود...😣😔 ادامه دارد... 🎀@MazhabiiiTor🎀
سنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» ? چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» [ادامه پارت 10✨✨] 🌼@MazhabiiiTor🌼
یکبار هم که شده با خودت و خدایت خلوت کردی؟ نکند مجازی شدنت مساوی شود باسقوط ایمانت؟ خـیلی از چت ها؟ گروه های مختلط چت؟ دوستی های مجازی؟ پـرتگاه توست…❗️ اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج💚 🌷 🌼@MazhabiiiTor🌼
‌ شیطان یک دزد است؛ و هیچ دزدی خانه خالی را سرقت نمی‌کند!😁 اگر شیطان زیاد مزاحمتان می‌شود، بدانید در قلبتان گنجینه‌ای است که ارزش دزدی را دارد...😍 پس از آن درست نگهداری کنید.🌺😊 و آن گنجینه است🤍! 🌷🌱 🌼@MazhabiiiTor🌼
شهدا عاشق اند معشوقشان شاگردند؛ معلمشان  (ع)است... معلم اند... درسشان  است مسلح اند... سلاحشان  است مسافرند، مقصدشان است 🕊 مستحڪم اند، تڪیه گاهشان  ست...🍃 🦋🌹 🌼@MazhabiiiTor🌼