eitaa logo
کانون فیلم و رسانه
195 دنبال‌کننده
96 عکس
52 ویدیو
0 فایل
🎬باشگاه رسانه فرهنگی، هنری و اجتماعی 🔰گویندگی 🔻نویسندگی 🔰رشدخلاقانه 🔻خبرنگاری 🔰عکاسی 🔻گرافیک 🔰تدوین 🔻نقدفیلم ⁦⁦ ⁦ارتباط با دبیر پردیس اسرار⁦ @Alirezaa_1382
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت هفت صبح از خواب بیدار شد. وقتی سرش رو از روی بالشت برداشت، دید مقداری از موهاش، روی بالشت ریخته. تعجب کرد و از اتاقش بیرون اومد. بدو بدو رفت سمت آشپزخونه. با لحنی که توش هم تعجب و هم حس ناراحت کننده‌ خاصی بود پرسید: «مامان چرا نصف موهام ریخته؟» و اما مادری که بُهت زده شده بود از این سوال و نمی‌دونست که باید چه جوابی بده. یعنی باید راستش رو می‌گفت؟ آخه یک مادر چطوری می‌تونه به دختر هشت ساله اش که سرطان داره، بگه که باید همه موهاش رو بتراشه؟ اونم یه همچین موهای قشنگی! روی دو زانو نشست. دخترش رو بغل کرد و بوسید، بعد به چهره معصومش نگاه کرد. حداقل یک‌دقیقه فقط به همدیگه نگاه کردن. انگار این اولین‌باریه که مادر داره به دخترش نگاه می‌کنه. نگاهی کرد به عمق چشمان سبز رنگ دخترش، به پوست سفید و گونه‌های سرخش و به موهایی که تا کمرش می‌رسیدن... و بعد متوجه قطره های اشک داخل چشمان دختر کوچولوش شد. و مگر می‌شه یک مادر در چنین موقعیتی احساسی نشه؟ ولی اگه احساسش رو بروز بده چی می‌شه؟ اینجوری دخترش بیشتر نمی‌ترسه؟ دخترش ناامید نمی‌شه؟ آره؛ مادر باید قوی باشه، نباید بلرزه. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد. یه فکری به سرش زد. به دخترش گفت: «می‌دونستی که اگه آدما موهاشون رو بتراشن، سرعت رشد موهاشون بیشتر می‌شه؟» دخترک گفت: «نه.» - آره دخترم. تازه بعدش موهات یه عالمه بیشتر هم می‌شن. دختر جواب داد: «ولی موهای من که زیادن. البته تا قبل از امروز؛ الان خیلی کم شدن. یعنی اگه الان موهامو کوتاه کنم، بعدش دیگه خوب می‌شن؟ دیگه نمی‌ریزن؟ آخه من موهام رو خیلی دوست دارم مامانی.» مادر بغض کرد و به سختی جواب داد: «آره، درسته‌. دیگه خوب می‌شن. دیگه نمی‌ریزن. پس... الان آماده‌ای؟» دخترک که مشخص بود از ته دلش راضی به این کار نیست جواب داد: «باشه.» _ پس برو داخل حموم، تا من ماشین اصلاح رو با یک چهارپایه بیارم. دخترک آهسته به سمت حموم رفت و وقتی رسید، با صحنه ی عجیبی مواجه شد. پدرش رو دید؛ درحال تراشیدن موهای سر خودش 📝نویسنده: سعید خادمی 👨🏻‍🎓ما را در فضای مجازی دنبال کنید ✳️کانون فیلم و رسانه پردیس اسرار 🆔 @Media_iru
صبح جمعه، حوالی ساعت ۷ از خواب بیدار شدم‌. چشمانم نیمه باز بود و بین خواب و بیداری بودم. با خودم گفتم امروز را چگونه بگذرانم؟ تصمیمم را گرفتم و لباس‌هایم را پوشیدم و بیرون رفتم. هوا سرد بود. آفتاب هم زور چندانی نداشت و بی‌رمق بود. یک‌ساعتی را در پارک ورزش کردم و به خانه برگشتم. در راه چند نفر را دیدم که پریشان به نظر می‌رسیدند و نگران بودند. انگار از شنیدن یک خبر ناراحت شده‌بودند. به خانه که رسیدم، صدای گریه شنیده می‌شد. متوجه شدم که صدای گریه، از خانه ما می‌آید. دست و پاهایم لرزیدند. در این فاصله‌ای که کلید را انداخته بودم تا در را باز کنم، مدام افکار منفی به سراغم آمدند. نکند برای پدرم اتفاقی افتاده‌است؟ نکند مادر‌بزرگ حالش بد شده‌است؟ نکند مادر...؟ قلبم تند تند می‌زد؛ به‌طوری که ضربانم را واضح حس می‌کردم. در را باز کردم. مادرم گریه می‌کرد و بر روی زانوانش می‌زد. چشم چرخاندم و دیدم که پدرم خیره به تلویزیون مانده و خیسی چشمانش دیده می‌شود. یک‌مرتبه فریاد زدم:« چی شده؟ چرا گریه می‌کنید؟ چرا ناراحتید؟» پدرم با صدایی لرزان گفت:« حاج قاسم سلیمانی شهید شد» حس عجیبی بدنم را فرا گرفت. انگار دنیا را از من گرفتند. نگاهم را به صفحه تلویزیون انداختم. بالای صفحه نوار مشکی بزرگی بود و عکس‌های حاج قاسم پخش می‌شدند. سرم گیج رفت و دستانم یخ زدند. باورم نمی‌شد. ناخودآگاه اشک‌هایم سرازیر شدند. مدام تصویر حاج قاسم جلوی چشمانم تکرار می‌شد. یاد آن‌روزی افتادم که قرار بود چند نفر از بنیاد شهید به خانه مادر بزرگ برای بازدید و دیدار از خانواده شهدا بیایند. وقتی که آمدند، بین آن افراد حاج قاسم هم بود. اولین‌بار او را آن‌جا دیدم. چقدر مهربان بود. به چهره‌اش که نگاه می‌کردی، آرامش را می‌دیدی. خوب یادم هست که هنگام رفتن که شد، دستش را روی سرم کشید و لبخند زیبایی به من زد و گفت:« پسرم انشالله که در تمامی مراحل زندگی‌ات موفق باشی. خداوند پدر بزرگ عزیزت را رحمت کند.» تمام آن روز ، لحظه به لحظه از ذهنم می‌گذشت. این‌بار من از مادرم بیشتر و بلندتر گریه می‌کردم. دست خودم نبود. فریاد زدم:« خدایا چرا حاج قاسم رو بردی؟ چرا این اتفاق افتاد؟» در همان لحظاتی که خبر شهادت را شنیدم، احساس کردم که حاج قاسم در کنار من است و دستش را بر سرم می‌کشد و با آن صورت مهربان و صدای گرم و دلنشینش، به من لبخند می‌زند و می‌گوید:« پسرم نگران نباش؛ من به آرزویم رسیدم و خیلی خوشحالم. زیرا آرزوی من شهادت بود و حالا کنار دوستان شهیدم هستم.» دوست داشتم برای یک‌بار دیگر هم که شده، او را ببینم و خودم را مانند یک کودک در آغوشش رها کنم. حالا که او را از دست داده‌بودیم، قدرش را بیشتر می‌دانستم. دلم می‌خواست باز هم با او چشم در چشم شوم و آن روز دیدار دوباره تکرار شود. هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم که دلم برای او تنگ شود و یک‌روز از غم شهادت او گریه کنم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که یک‌روز، تمام زمین و زمان در سوگ او بنشینند. کاش هنوز زنده بود. ولی افسوس... 📝نویسنده: نوید نژاد حسینی 👨🏻‍🎓ما را در فضای مجازی دنبال کنید ✳️کانون فیلم و رسانه پردیس اسرار 🆔 @Media_iru
ساعت هفت صبح از خواب بیدار شد. وقتی سرش رو از روی بالشت برداشت، دید مقداری از موهاش، روی بالشت ریخته. تعجب کرد و از اتاقش بیرون اومد. بدو بدو رفت سمت آشپزخونه. با لحنی که توش هم تعجب و هم حس ناراحت کننده‌ خاصی بود پرسید: «مامان چرا نصف موهام ریخته؟» و اما مادری که بُهت زده شده بود از این سوال و نمی‌دونست که باید چه جوابی بده. یعنی باید راستش رو می‌گفت؟ آخه یک مادر چطوری می‌تونه به دختر هشت ساله اش که سرطان داره، بگه که باید همه موهاش رو بتراشه؟ اونم یه همچین موهای قشنگی! روی دو زانو نشست. دخترش رو بغل کرد و بوسید، بعد به چهره معصومش نگاه کرد. حداقل یک‌دقیقه فقط به همدیگه نگاه کردن. انگار این اولین‌باریه که مادر داره به دخترش نگاه می‌کنه. نگاهی کرد به عمق چشمان سبز رنگ دخترش، به پوست سفید و گونه‌های سرخش و به موهایی که تا کمرش می‌رسیدن... و بعد متوجه قطره های اشک داخل چشمان دختر کوچولوش شد. و مگر می‌شه یک مادر در چنین موقعیتی احساسی نشه؟ ولی اگه احساسش رو بروز بده چی می‌شه؟ اینجوری دخترش بیشتر نمی‌ترسه؟ دخترش ناامید نمی‌شه؟ آره؛ مادر باید قوی باشه، نباید بلرزه. بالاخره خودش رو جمع و جور کرد. یه فکری به سرش زد. به دخترش گفت: «می‌دونستی که اگه آدما موهاشون رو بتراشن، سرعت رشد موهاشون بیشتر می‌شه؟» دخترک گفت: «نه.» - آره دخترم. تازه بعدش موهات یه عالمه بیشتر هم می‌شن. دختر جواب داد: «ولی موهای من که زیادن. البته تا قبل از امروز؛ الان خیلی کم شدن. یعنی اگه الان موهامو کوتاه کنم، بعدش دیگه خوب می‌شن؟ دیگه نمی‌ریزن؟ آخه من موهام رو خیلی دوست دارم مامانی.» مادر بغض کرد و به سختی جواب داد: «آره، درسته‌. دیگه خوب می‌شن. دیگه نمی‌ریزن. پس... الان آماده‌ای؟» دخترک که مشخص بود از ته دلش راضی به این کار نیست جواب داد: «باشه.» _ پس برو داخل حموم، تا من ماشین اصلاح رو با یک چهارپایه بیارم. دخترک آهسته به سمت حموم رفت و وقتی رسید، با صحنه ی عجیبی مواجه شد. پدرش رو دید؛ درحال تراشیدن موهای سر خودش 📝نویسنده: سعید خادمی 👨🏻‍🎓ما را در فضای مجازی دنبال کنید ✳️کانون فیلم و رسانه پردیس اسرار 🆔 @Media_iru