💠 مجلس ميهماني بود......
پير مرد از جايش برخاست تا به بيرون برود اما وقتي که بلند شد، عصاي خويش را بر عکس بر زمين نهاد و چون دسته عصا بر زمين بود، تعادل کامل نداشت...
🔹ديگران فکر کردند که او چون پير شده، ديگر حواس خويش را از دست داده و متوجه نيست که عصايش را بر عکس بر زمين نهاده به همين خاطر صاحبخانه با حالتي که خالي از تمسخر نبود به وي گفت: پس چرا عصايت را بر عکس گرفته اي؟!
🔹پير مرد آرام و متين پاسخ داد: زيرا انتهايش خاکي است، مي خواهم فرش خانه تان خاکي نشود...
🔹بزرگی چه زيبا گفت: براي کسي که ميفهمد هيچ توضيحي لازم نيست و براي کسي که نميفهمد هر توضيحي اضافه است آنان که مي فهمند عذاب مي کِشندو آنان که نمي فهمند عذاب مي دهند.
✅ قضاوت_نکنیم❗️
#داستان_آموزنده
@Mehremaandegar
💠 در زمان حضرت موسے (ع) پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود عروس مخالف مادر شوهـر خود بود... پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد تا مادر را گرگ بخورد...
🔹مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت
🔹به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ مهـر مادر را نگاہ ڪن... مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان دست بہ دعا برداشت و میگفت: خدایا...! ای خالق هـستے...! من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم... پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
🔹ندا آمد: ای موسے(ع)...! مهـر مادر را میبینے...؟ با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند... بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!
#داستان_آموزنده
@Mehremaandegar
💠 آورده اند که عارفی معروف به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
🔹مردی که آنجا بود عابد را شناخت
به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟
گفت : نه، مرد گفت : فلان عابد بود.
🔹نانوا گفت : من از مریدان اویم
دنبالش دوید و گفت می خواهم شاگرد شما باشم ، عابد قبول نکرد.
🔹نانوا گفت: اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم ، عابد قبول کرد.
🔹وقتی همه شام خوردند،نانوا گفت : سرورم دوزخ یعنی چه؟
🔹عابد پاسخ داد : دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بندۀ خدا ندادی ولی برای رضایت دل بندۀ خدا یک آبادی را نان دادی...
#داستان_آموزنده
@Mehremaandegar
💠 ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. با خودش گفت: خدا رو شکر فقیر نیستم.
🔹مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت: خدا رو شکر دیوانه نیستم.
🔹آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد، پس گفت:خدا رو شکر بیمار نیستم.
🔹مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سردخانه میبرند و گفت:خدا رو شکر زندهام.
🔹فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
🔹چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
✅بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
#داستان_آموزنده
@Mehremaandegar
💠 روزی شیطان😈همه جا اعلام کرد قصد دارد از کارش دست بکشد و وسایلش را با تخفیف ویژه به حراج بگذارد!
🔹همه مردم جمع شدن و شیطان وسایلی از قبیل : غرور، خودبینی، شهوت، مال اندوزی، خشم، حسادت، شهرت طلبی و دیگر شرارت ها را عرضه کرد...
🔹در میان همه وسایل یکی از آنها بسیار کهنه و مستعمل بود و بهای گرانی داشت!
کسی پرسید : این عتیقه چیست ؟
شیطان گفت : این نا امیدی است...
شخص گفت : چرا اینقدر گران است؟
شیطان با لحنی مرموز گفت :این موثرترین وسیله من است !
شخص گفت : چرا اینگونه است؟
شیطان گفت : هرگاه سایر ابزارم اثر نکند فقط با این میتوانم در قلب انسان رخنه کنم و وقتی اثر کند با او هر کاری بخواهم میکنم...
🔹این وسیله را برای تمام انسانها بکار برده ام، برای همین اینقدر کهنه است.
#داستان_آموزنده
@Mehremaandegar