به او آموختم که چطور دردهایش را فراموش کند.
امروز که مرا فراموش کرده است؛ با خود میاندیشم که: "نکند من نیز درد بودم!"
مرگ عزیزِ آدم پروسه عجیبیه.
هنوز باورم نمیشه ک نیست
حس میکنم فقط من سرم شلوغه و وقت نمیکنم ببینمش!
حدود یک سوم از چاقیها، تقلایِ ناکامِ بیرون آمدن از چاهِ غم با کمک ریسمانِ پوسیدهی شیرینیست.
دیگه خسته شدم از بس خودمو برای بقیه توجیه کردم و هیشکی گوش نداد انگار
"کَر" های بودن که موقه حرف زدن من سمعک هاشونو در می آوردن
ای کاش یکی بود که میفهمد چه مرگمه بدون اینکه لازم باشه براش توضیح بدم بگه اشکالی نداره تقصیر تو نیست بیا بغلم...
یه افسانه ی قشنگ هست که میگه:
وقتی کسی درگیر یه عشق یک طرفه میشه داخل ریه هاش گل رشد میکنه و هرچی این عشق بیشتر بشه،رشد گل ها نیز بیشتر و بیشتر میشه تا جایی که این باعث میشه فرد عاشق با سرفه های شدید و دردناک،خون و گل بالا بیاره.
فرد عاشق برای رهایی سه راه داره:
راه اول اینه که معشوقه متوجه این عشق بشه و حس متقابلی داشته باشه تا رشد گل ها متوقف شن.
راه دوم اینه که عاشق انقدر با این وضعیت زندکی میکنه و رشد گل ها درون ریه هاش و خون بالا اوردن هاش بیشتر میشه تا در نهایت میمیره.
راه سوم اینه که گل ها رو به طور کامل از داخل ریه هاش بیرون بکشه اما در عوض ممکنه کسی که عاشقش بوده و تمام خاطراتش رو به کل فراموش کنه یا حتی قدرت عاشق شدن دوباره رو از دست بده
من شدیدا احساس خفگي میکنم و نیاز دارم حرفام رو کلمه به کلمه به کسي بزنم، اما کسي نیست که بتونم باهاش حرف بزنم، کسي نیست که بتونه درک کنه، کسي نیست که بتونه حتي یکم مثل من به دنیا نگاه کنه و شایدم همچین کسي باشه و من نداشته باشمش راستش تو بین غریبههاي دورم سخت میگردم و دنبال این ادم هستم، اما یکم که بیشتر فکر میکنم میبینم من حوصلهٔ صحبت کردن و نوشتن ندارم و کاش کسي بود که میتونست از روي نفسام و تودهٔ رنگي چشام حرفام رو بفهمه و کاملا جدي بهم بگه میفهممت، میدونم چقدر خستهاي و تو دوران سختي از افکار و احساساتت هستي اما خب همچین کسي نیست و من باید به این خفگي عادت کنم.