به او آموختم که چطور دردهایش را فراموش کند.
امروز که مرا فراموش کرده است؛ با خود میاندیشم که: "نکند من نیز درد بودم!"
مرگ عزیزِ آدم پروسه عجیبیه.
هنوز باورم نمیشه ک نیست
حس میکنم فقط من سرم شلوغه و وقت نمیکنم ببینمش!
حدود یک سوم از چاقیها، تقلایِ ناکامِ بیرون آمدن از چاهِ غم با کمک ریسمانِ پوسیدهی شیرینیست.
دیگه خسته شدم از بس خودمو برای بقیه توجیه کردم و هیشکی گوش نداد انگار
"کَر" های بودن که موقه حرف زدن من سمعک هاشونو در می آوردن
ای کاش یکی بود که میفهمد چه مرگمه بدون اینکه لازم باشه براش توضیح بدم بگه اشکالی نداره تقصیر تو نیست بیا بغلم...
May 11