ملت دانا
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_صد_و_هفده عاشقانه حرف حرم را وسط کشید💚 _زینب جان! همونطور که اونجا
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_نوزده
از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید..
و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد
_مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁
و محکم روی پا مصطفی کوبید
_این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜
کمکم داشتم باور میکردم..
همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..☺️🙈
که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید
_من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😊😄
بیش از یک سال در یک خانه..
از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم..
و باز امشب دست و پای دلم میلرزید...
دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید..
و او همه احساسش در #نگاهش👀❤️ بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد...
ابوالفضل کار خودش را کرده بود..
که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد
_من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊
و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد
_منم میام!🤭😧
از اینهمه دستپاچگی،...
مادرش خندید😄 و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد
_داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟😉😁
از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. 😅🙈
و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست..
که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم...
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_بیست
میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میلرزد...
مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت...
باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم..
و او ساده شروع کرد
_شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.😊
و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند..
و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم.. که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید
_چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.😊
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر این همه احساسش کلمه کم آورده بودم..
که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد
_همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟😊😥
طعم عشقش به
کام دلم به قدری شیرین بود..
که در برابرش تنها پلکی زدم☺️🙈
و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین☺️ لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت...
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم..
که چند روز بعد...
تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در #دفتررهبری در زینبیه 💞عقد کردیم.💞 😍💞💍
کنارم که نشست..
گرمای شانه هایش را حس کردم ☺️😍و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه
بلند شده بود...
که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد
_باورم نمیشه دستت رو گرفتم!😍
از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید.. ☺️
و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم..
که ضربه ای شیشه های اتاق را در هم شکست....😱😨
مصطفی با هر دو دستش...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا