eitaa logo
ملت دانا
2.3هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
6.6هزار ویدیو
34 فایل
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم" ملت دانا " می‌خواهد امیر کبیر ارتباط با ادمین : @OneLikeYou
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌 🕌 لحنش شبیه شربت قند و گلاب،💞خوش عطر و طعم بود.. که لب هایم بی اختیار به رویش خندید☺️😃 و همین خنده دلش را خنک کرد 😍که هر دو دستم را با یک دستش گرفت... و دست دیگر را به سمت چشمانم بلند کرد، به جای اشک از روی گونه تا زیر چانه ام دست کشید.. و دلبرانه پرسید _ممنونم که خندیدی! حالا بگو چی کار کنم؟😊 اینهمه زخمی که روی دلم مانده بود نداشت که در آغوش چشمانش حرف دلم را زدم _میشه منو ببری حرم؟😢💚 و ای کاش این تمنا در دلم مانده بود و به رویش نمیآوردم که آینه نگاهش شکست،😓😞 دستش از روی صورتم پایین آمد و چشمانش شرمنده به زیر افتاد...😞😓 هنوز خاک درگیری روی موهایش مانده و تازه دیدم گوشه گردنش خراش بلندی خورده😨 و خط نازکی از خون روی یقه پیراهن سفیدش افتاده بود..😢 که صدا زدم _مصطفی! گردنت چی شده؟😢 بی توجه به سوالم، دوباره سرش را بالا آورد و با شیشه شرمی که در گلویش مانده بود، صدایش به خس خس افتاد _هنوز یه ساعت نیس تو رو از چنگشون دراوردم! الان که نمیدونستن کی تو این ساختمونه، فقط به خاطر اینکه دفتر 🍃سیدعلی خامنه ای🍃 بود، همه جا رو به گلوله بستن!😕 حالا اگه تو رو بشناسن من چیکار کنم؟😥🙁 میدانستم نمیشود... و دلم بی اختیار بهانه گیر حرم شده بود که با همه احساسم پرسیدم _میشه رفتی حرم، بجا منم زیارت کنی؟😢🤲 از معصومیت خوابیده در لحنم، دلش برایم رفت و به رویم خندید _چرا نمیشه عزیزدلم؟😊😍💚 در سکوتی ساده محو چشمانم شده و حرفی پشت لبهایش بیقراری میکرد که کسی به در اتاق زد... هر دو... 🕌 🕌 هر دو به سمت در چرخیدیم.. و او انگار منتظر ابوالفضل بود که برابرم قد کشید و همزمان پاسخ داد _دارم میام!😊 باورم نمیشد دوباره میخواهد برود.. که دلم به زمین افتاد و از جا بلند شدم. چند قدمی دنبالش رفتم..😥❤️ و صدای قلبم را شنید که به سمتم چرخید و لحنش غرق غم شد _زینبیه گُر گرفته، باید بریم!😔😊 هنوز پیراهن دامادی به تنش بود،.. راضی نمیشد راهی اش کنم و پای در میان بود که قلبم را حضرت زینب(س) کردم.. و بیصدا پرسیدم _قول دادی به نیتم زیارت کنی، یادت نمیره؟😢💚 دستش به سمت دستگیره رفت وعاشقانه عهد بست _به چشمای قشنگت قسم میخورم همین امشب به نیتت زیارت کنم!💞✨ و دیگر فرصتی برای عاشقی نمانده بود که با متانت از در بیرون رفت.. و پشت سرش همه وجودم در هم شکست... در تنهایی از درد دلتنگی به خودم می پیچیدم، ثانیه ها را میشمردم بلکه زودتر برگردند.. و به جای همسر و برادرم،.. تکفیری ها👹😈 با بمب💣 به جان زینبیه افتادند.. که یک لحظه تمام خانه لرزید و جیغم در گلو شکست...😰😱😱😭😭😵😵😵😵😰😰 از اتاق بیرون دویدم... و دیدم مادر مصطفی گوشه آشپزخانه از ترس زمین خورده😰😢 و دیگر نمیتواند برخیزد... خودم را بالای سرش رساندم،.. دلهره حال ابوالفضل و مصطفی جانم را گرفته بود.. و میخواستم به او دلداری دهم که مرتب زمزمه میکردم _حتماً دوباره انتحاری بوده! به کمک دستان من و به زحمت از روی زمین خودش را بلند کرد،..😥 تا مبل کنار اتاق پاهایش را به سختی کشید و میدیدم قلب نگاهش برای مصطفی میلرزد.. که موبایلم زنگ خورد... از خدا فقط صدای مصطفی 🌸📲را میخواستم و آرزویم برآورده شد که لحن نگرانش... 💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا