eitaa logo
ملت دانا
2.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
34 فایل
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم" ملت دانا " می‌خواهد امیر کبیر ارتباط با ادمین : @OneLikeYou
مشاهده در ایتا
دانلود
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 گاهی به بهزیستی سرمی زد وکمک مالی می کرد. وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می کرد😁 یک جا نمی رفت ، هردفعه مکان جدیدی.. برای من که جای خود داشت ، بهانه پیدا می کرد برای هدیه دادن. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود ، می دیدی چند وقت بعد با کادو آمده و می گفت:((این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!)) یا مناسبت بعدی ، عیدی می داد در حد دوتا عیدی .سنگ تمام می گذاشت💗 اگر بخواهم مثال بزنم ، مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه علیه السلام وحضرت علی علیه اسلام رفته بود عراق برای ماموریت. بعد که امد ، یک عطر وتکه ای از سنگ حرم امام حسین علیه السلام برایم آورده بود،گفت: ((این سنگ هم سوغاتی تو . عطر هم برای روز ازدواج حضرت فاطمه علیه اسلام وحضرت علی علیه اسلام!)) درهمان ماموریت خوشحال بود که همه عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است. درکاظمین ، محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد ، گنبد را به راحتی می دید😍 شب جمعه ها که می رفتند کربلا،بهش می گفتم: ((خوش به حالت ، داری حال می کنی از این زیارت به اون زیارت!)) درماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت.. گلی پیدامی کردو ازش عکس می گرفت وبرایم می فرستاد.🙃 گاهی هم عکس سلفی اش را می فرستاد یا عکسی که قبلا باهم گرفته بودیم. همه را نگه داشته ام ، به خصوص هدایای جلسه خواستگاری را: کفن و پلاک و تسبیح شهید. درکل چیزهایی را که از تفحص آورده بود ، یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام... 🇮🇷 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج https://eitaa.com/MellatDana 💥ملت دانا 👆
⭕️ 🍃زمانی که در دهکده با هم قدم می‌زدند، گاهی با بعضی از همسایگان قدیمی برخورد می‌کردند که با وجود محجبه بودن ملیکا از احوالپرسی اجتناب کرده و ترجیح می‌دادند وانمود کنند آن‌ها را ندیده‌اند. ملیکا با چنین برخوردهای متعصبانه‌ای آشنایی داشت و بار اولی نبود که چنین رفتاری را از دیگران شاهد بود اما ادموند هرگز نمی‌توانست بپذیرد که مردم تا این حد کوته‌فکر بوده و بی‌ادبانه با آن‌ها رفتار کنند. در کشوری که داعیه آزادی بیان و عقیده داشت، چنین رفتار سخیفانه ای غیرقابل‌باور بود. 🍃 ملیکا با مهربانی و صبوری خاص خود، دائم به شوهرش دلداری می‌داد که نباید خود را اذیت کند و از برخورد دیگران ناراحت شود، زیرا در همه جای دنیا هستند مردمان کوته‌نظری که به مردمان باایمان و نیک کردار دائم طعنه زده و آن‌ها را مورد استهزاء قرار می‌دهند. 🍃 بعد از ظهرهای فرح بخشی را با هم در کنار برکه فلیت پوند در فصل بهار و لطافت همیشگی طبیعت می‌گذراندند. کنار برکه در نزدیکی بزرگ‌ترین درخت می‌نشستند، به آن تکیه کرده و ساعت‌ها باهم به گفتگو می‌پرداختند. آن‌قدر سرگرم صحبت می‌شدند که فراموش می‌کردند هوا تاریک شده است و باید به خانه برگردند. ادموند به‌شدت مشتاق دانستن بود... ⭕️ 🍃 شنبه ۱۵ اوت ۲۰۱۳، یک روز گرم در نیمه‌های تابستان، ادموند و ملیکا در خانه مشغول کارهای روزمره بودند و برای فردا که روز تعطیل بود برنامه‌ریزی می‌کردند. ناگهان صدایی از طبقه پایین به گوش رسید، گویی آقا و خانم ونت وورث با کسانی با صدای بلند گفتگو می‌کردند، تا ادموند به خود آمد و خواست ببیند که چه اتفاقی افتاده است، کسی زنگ درب آپارتمانش را به صدا درآورد. 🍃 با تعجب به یکدیگر نگاه کردند، ادموند برای باز کردن در پیشقدم شد و ملیکا هم به اتاق رفت تا حجاب کند. با وجود فاصله اتاق تا در ورودی خانه، ملیکا به وضوح صدای گفتگوی دو مرد غریبه را با او می شنید، ناگهان قلبش از جا کنده شد. سرآسیمه از اتاق بیرون آمد و دید که به دست‌های شوهرش دست بند زده و دارند او را با خود می‌بردند. به سمت او دوید و پرسید: خدای من! چی شده علی؟! چرا بهت دستبند زدند؟ تو رو کجا دارند می برند؟ - ملیکا، عزیزتر از جانم، به من خوب گوش کن، اصلاً نگران نباش. فقط با آرتور تماس بگیر و بگو که خودش رو به‌سرعت به ساختمان مرکزی اسکاتلندیارد برسونه، فعلاً به پدرم هم چیزی نگو، فکر نکنم موضوع مهمی باشه، فقط در حد چند تا سواله، نگران نباش، خب؟! دوست دارم... 🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن‌ شود... ‌💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا
🕌 🕌 طعم عشقش را قبلاً چشیده.. و میدیدم از آن عشق جز آتشی باقی نمانده که دلم را میسوزاند.. دیگر برای من هم جز و هیچ حسی نمانده و ، وحشی گری اش شده بودم.. که میدانستم دست از پا خطا کنم🌸 مثل مصطفی🌸 مرا هم خواهد کشت. شش ماه زندانی این خانه شدم.. و از دنیا، تنها سعد را میدیدم و حرفی برای گفتن نمانده بود که او فقط از نقشه جنگ میگفت.. و من از غصه در این غربت ذره ذره آب میشدم... اجازه نمیداد حتی با همراهی اش از خانه خارج شوم،.. تماشای مناظر سبز داریا با حضور در کنار پنجره ممکن بود و بیشتر بودم که مرا تنها برای خود میطلبید.. و حتی اگر با شکایت میکردم دیوانه وار با هر چه به دستش میرسید، تنبیهم میکرد مبادا با سردی چشمانم کامش را تلخ کنم. داریا هر جمعه ضد حکومت اسدتظاهرات میشد،.. سعد تا نیمه شب به خانه برنمیگشت.. و و این خانه قاتل جانم شده بود که هر جمعه تا شب با تمام در و پنجره ها میجنگیدم.. بلکه راه فراری پیدا کنم.. و آخر حریف آهن و میله های مفتولی نمیشدم.. که دوباره در گرداب گریه فرو میرفتم... دلم دامن مادرم را میخواست،.. صبوری پدر.. و مهربانی بی منت برادرم که همیشه حمایتم میکردند.. و خبر نداشتند هزاران کیلومتر دورتر در چه بلایی دست و پا میزند.. و من هم سعد برایم چه خوابی دیده... که آخرین جمعه پریشان به خانه برگشت... اولین باران پاییز خیسش کرده.. و بیش از سرما تنش را لرزانده بود.. که در کاناپه فرو رفت و با لحنی گرفته صدایم زد... 🕌 🕌 صدایم زد _نازنین! با قدمهایی کوتاه به سمتش رفتم.. و مثل تمام این شبها تمایلی به همنشینی اش نداشتم.. که سرپا ایستادم و بی هیچ حرفی نگاهش کردم. موهای مشکی اش از بارش باران به هم ریخته بود، خطوط پیشانی بلندش همه در هم رفته.. و تنها یک جمله گفت _باید از این خونه بریم! برای من که بودم،.. چه فرقی میکرد در کدام زندان باشم که بی تفاوت به سمت اتاق چرخیدم.. و او هنوز حرفش تمام نشده بود که با جمله بعدی خانه را روی سرم خراب کرد _البته باید بری، من میرم ترکیه! باورم نمیشد... پس از شش ماه که لحظه ای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد.. و میدانستم برایم در نظر گرفته.. که رنگ از صورتم پرید... دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود ومیترسیدم مرا دست غریبه ای بسپارد که به گریه افتادم... از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود،.. زمزمه کرد _نیروها تو استان ختای ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم! و خودش هم از این رفتن بود که به من دلگرمی میداد.. تا دلش آرام شود _دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از ارتش آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به سوریه حمله کنه! یک ماه پیش.. که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و در دولت جدید خواب از سرش برده بود،... نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود... 💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا