ملت دانا
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_صد_و_پانزده حس میکردم گنبد حرم به رویم میخندد و حضرت زینب(س) نگاهم میکن
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_هفده
عاشقانه حرف حرم را وسط کشید💚
_زینب جان! همونطور که اونجا تو پناه حضرت سکینه(س) بودی، مطمئن باش اینجام حضرت زینب (س) خودش حمایتت میکنه!
صورتم به طرف صورتش مانده و نگاهم تا حرم کشیده شد..
و قلبم تحمل این همه وحشت را نداشت که معصومانه به گریه افتادم. 😭
تازه نبض نگرانی نگاه مصطفی در تمام این شش ماه زیر انگشت احساسم آمده و حس میکردم به هوای من چه وحشتی را تحمل میکرد که هر روز تارهای سفید روی شقیقه اش بیشتر میشد و خط پیشانی اش عمیقتر...😭😥
دوباره طنین عشق سحرگاهی امروزش در گوشم نشست..
و بی اختیار دلم برای لحن گرمش تنگ شد تا لحظه ای که به اتاق برگشتیم و
اولین صوتی که شنیدم صدای مردانه او بود
_تکلیف حرم سیده سکینه چی میشه؟
انگار به همین چند لحظه که چشمانم را ندیده بود، دلتنگی نفسش را گرفته و طاقتش تمام شده بود که رو به ابوالفضل سوالش را پرسید و قلب نگاهش برای چشمان خیسم من میتپید.
ابوالفضل هم دلش برای حرم داریا میلرزید که همان پاشنه در روی زمین نشست و نجوا کرد
_فعلا که کنترل داریا با نیروهای ارتش!😊
و این خوش خبری ابوالفضل چند روز
بیشتر دوام نیاورد..
و اینبار نه فقط تکفیری های داخل شهر
که رفقای مصطفی از داریا خبر دادند ارتش آزاد با تانک وارد شهر شده است...
فیلمی پخش شده بود..
از سربازی سوری که در داریا مجروح به دست ارتش آزاد افتاده و آنها پیکرش را به لوله تانک بسته و در شهر چرخانده بودند...
از هجوم وحشیانه ارتش آزاد، بیشتر مردم داریا تلاش میکردند از شهر فرار کنند..
و سقوط شهرکهای اطراف داریا،...😥😥😥
🕌#رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_هجده
سقوط شهرکهای اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود...
محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید..
و مصطفی به #عشق_دفاع_ازحرم حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود...
دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت..
و دیگر به زندگی زیر سایه #ترس و #ترور عادت کرده بودیم،.. 😕😥
مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود..
تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند..
و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد...
😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋
در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته...
و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده...
که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄
_پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍
جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈
و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم...
ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت
_اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊
و اینبار انگار شوخی نکرد..
و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند..
که با محبتی عجیب محو صورتم شده
بود و پلکی هم نمیزد...
گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈
که
مادرش زیر پای من را کشید
_داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊
موج احساس مصطفی از همان...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا