ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_نود_و_نه درگیریها خونه به خونه بود،.. سختی کارم همین بود که هنوز مردم
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_یک
شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته..که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت..
و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.😢🏃♀ روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم
_چرا باید بریم؟😥😢
قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت..
و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد
_زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. #مجبورشدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...😊
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد
_شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.😊
به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود...
ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید
_یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟😕😒
مصطفی لحظه ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد..
و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست
_وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!😕
و انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم...
و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد
_زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!😊
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم...😔
مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده...
و هیچ حسی حریف مهربانی اش نمیشد.. که رو به من خواهش کرد
_دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!😊
و من مات رفتار ابوالفضل..
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_صد_و_دو
مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد...
انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد..
و او یک جمله از دهان دلش پرید
_من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!
کلماتش مبهم بود..
و خودش میدانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد..
و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد
_انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.😔😒
و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد،😥 فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد...😨😱
ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده..
و تکفیری هایی که از قبل در داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...😰😑😢
مصطفی در #حرم حضرت سکینه(س) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد...😨😨
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت..😥📲
هر چه سریعتر از داریا خارج شویم، اما خیابان های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه(س) پناه میبردند...👥👥🏃♂🏃♂
مسیر خانه تا حرم طولانی بود...
و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن🌷 را دنبال ما فرستاد...🚗
صورت خندان و مهربان این #جوان_شیعه،از وحشت هجوم تکفیری ها به شهر، دیگر نمیخندید...
و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت
شویم...😥
خیابانهای داریا را به سرعت می پیمود💨🚗 و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد...📲
چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد..
که در پیچ خیابان، سه نفر 😈😈😈مسلّح راهمان را بستند...😱😰😨😭
تمام تنم از ترس سِر شده بود،...😰😰😰😭😭😭
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا