ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_هشتاد_و_یکم کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید... ابوالفضل نهی
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هشتاد_و_سوم
بغضش😢 را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید
_بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!😔
و رنگ من از خبری که برایش این همه #مقدمه_چینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم
_چی شده داداش؟😢🙁
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند،..
دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد
_هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمب گذاری کردن، چند نفر شهید شدن.😢😔
مقابل چشمانم نفس نفس میزد،..
کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد..
و کلام آخر او جانم را در جا گرفت
_مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...😢
دیگر نشنیدم چه میگوید،..
هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود...
که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم....😣😞
باورم نمیشد 🌷پدر و مادرم🌷 از دستم رفته باشند...
که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجه ای راحتم کند..
و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که به جای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد...
ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند..
و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم،..
صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید..😭😭😭😭😭
و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده...
که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم...😩😩😩😩😭😭😵😵😵😭😭
در آغوش ابوالفضل بال بال میزدم...
که فرصت جبران بی وفایی هایم از دستم رفته...
و دیدار
پدر و مادرم به قیامت رفته بود.
اینبار نه حرم حضرت سکینه(س)،...
نه چهارراه زینبیه،...
نه بیمارستان دمشق...
که آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده...😭😭😭😭😭😭😭😭
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هشتاد_و_چهارم
آتش تکفیری ها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند..
و به جای پرواز به سمت تهران، در همان
بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم...😭🛌
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت..📲 تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت،
فرصتی پیش آمده بود...
تا پس از چند ماه با هم برای 🌷پدر و مادر شهیدمان🌷 عزاداری کنیم...
و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد...
که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد
_من جواب #سردارهمدانی رو چی بدم؟😐
نمیگه تو اومدی اینجا #آموزش نیروهای سوری یا پرستاری خواهرت؟😁😁
و من شرمنده😢😓 پدر و مادرم بودم...
که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا #ببخشند..
و از این #حسرت و #دلتنگی فقط گریه میکردم.😢😓😢
چشمانش را از صورتم میگرداند..
تا اشکش😢 را نبینم و دلش میخواست فقط خنده هایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت
_این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران،
بلیطت سوخت!😉😁
و همان دیشب از نقش نگاهم احساسم را خوانده..
و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بی پرده پرسید😊
_فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟ 😁🤔
دو سال پیش...
به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده ام قرار گرفتم..
و حالا دوباره #عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده..
و حتی #شرم میکردم..
به ابوالفضل حرفی بزنم...😅که خودش حسم را نگفته شنید،..
هلال لبخند 😁😊روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد
_یه ساعت پیش بهش سر زدم، به هوش اومده!
از شنیدن خبر سالمتی اش پس از ساعت ها لبخندی روی لبم جا خوش کرد..
و سوالی که بی اراده از دهانم پرید..
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا