ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_هفتاد_و_نهم 🍃 در این موقع که پدر و جاناتان باهم مشغول صحبت بودند، ادموند در
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_هشتاد_و_یکم
🔹 آرتور که تا آن لحظه سعی کرده بود به خود مسلط باشد، ویلیام را تنگ در آغوش گرفت و برای همیشه این حس خوب پدر و فرزندی را که هیچوقت درباره والدین خویش تجربه نکرده بود، با همه وجود لمس کرد و در تکتک اعضای بدنش به خاطر سپرد. بعد از آن نوبت به خداحافظی با ادموند مهربان و دوست خوبش رسید، دست همدیگر را در دست گرفته و با نوعی حسرت به یکدیگر خیره شدند، حسرت روزهایی که به خوشی در کنار هم گذرانده و در بیخبری از وجود چنین لحظهای دردناک سپری کرده بودند، حسرت روزهای رفته، حسرتِ ایکاشهایی که دیگر فکر کردن به آنها جزئی از وجود هر دویشان شده بود.
🔸 وقتی انسان در پرورش احساسات و عواطفش مربی و معلم خوبی داشته باشد، هیچگاه نمیتواند در مقابل خوبیها و فطرت پاک انسانی سر تعظیم فرود نیاورد و از کنار دوستی، گذشت و مهربانی بیتفاوت عبور کند. این قانون در مورد آرتور مردل هم اتفاق افتاده بود و با همه خودپسندیها، خودخواهی و لذتجوییها در زندگی بی بند و بارش، بالاخره در دام محبت و پاکی خانواده پارکر گرفتار شده و اکنون که زمان جدایی از آنها بود، در حد مرگ برایش دردآور و جانکاه مینمود.
🔺 آرتور در زندگی هیچگاه محبت والدین و داشتن خواهر و برادر را تجربه نکرده بود، با اینکه خواهر و برادر واقعی داشت اما مدتها بود که از آنها بیخبر بود و این هرگز در زندگیاش جایی نداشت اما تصور ندیدن ادموند زجرآور بود.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_هفتاد_و_نهم در گوشم صدای سعد می آمد.. که #به_بهانه رهایی مردم سوریه
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هشتاد_و_یکم
کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید...
ابوالفضل نهیب زد...🗣😡 کسی به کمربند دست نزند،
دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه🔥 روی زمین زانو زد...
فریاد میزد...🗣🗣
تا همه از بسمه فاصله بگیرند...
و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود..😱😱😱😱
که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید..😱😱😰😰😭😭😭😭
و او به قصد باز کردن کمربند، دستش را به سمت کمر بسمه برد...
با دستانم چشمانم را گرفته و از اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم..😰😰😭😭😩😩😭😭
تا لحظه ای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم...
با کف دستانش دو طرف صورتم را گرفت،..
با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید
_برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟😁😉
چشمانش باشیطنت😜 به رویم میخندید،😁میدید صورتم از ترس میلرزد..
و میخواست ترسم تمام شود...
که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت
_ببینم گِل دل تو رو با پسر سوری برداشتن؟😉 ایران پسر قحطه؟😁😁
با نگاه خیسم 😥😢دنبال بسمه🔥گشتم و دیدم همان دو مرد نظامی او را در انتهای راهرو میبرند...
همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش #شرم میکردم..🙈
که حرف را به جایی دیگر کشیدم
_چرا دنبالم میگشتی؟🙁😢
نگاهش روی صورتم میگشت..
و باید تکلیف این زن تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت
_تو اینو از کجا میشناختی؟😐😕
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده...
و تمام خاطرات 🔥خانه بسمه و ابوجعده🔥 روی سرم خراب شده بود... 😣😞
که صدایم شکست..
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هشتاد_و_دوم
که صدایم شکست
_شبی که سعد🔥 میخواست بره ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!
🔥بی غیرتی سعد🔥😞 دلش را از جا کَند،..
میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد..
و من میخواستم خیالش را تخت کنم
که حضرت سکینه(س)😭💚 را به شهادت گرفتم
_همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، 😢فکر میکرد وهابی ام. میخواستن با بهم زدن مجلس تحریکشون کنن و همه رو بکشن!😥😢
که به یاد نگاه #مهربان و #نجیب مصطفی🌸 دلم لرزید و دوباره اشکم چکید
_ولی همین آقا و یه عده دیگه از #مدافعای_شیعه_وسنی حرم نذاشتن و
منو نجات دادن!
میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی
زمزمه میکنم..
و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد🔥 مانده و نام ترکیه برایش #اسم_رمز بود که بدون خطا به هدف زد
_میخواست به ارتش آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟😏😐
به نشانه تأیید پلکی زدم..😥
و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد..
و خیره در نگاهم هشدار داد
_همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی ایران!
_از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکه ای از جانم در اینجا جا مانده و او بی توجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد
_خودم می رسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی تهران و میری خونه دایی تا من #مأموریتم تموم شه و برگردم!😊
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود..
که داغ فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم
_چرا خونه خودمون نرم؟🙁😢
بغضش😢 را پشت لبخندی😊 پنهان کرد..
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا