ملت دانا
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_چهل_و_سوم تمام چله هایی را ک در کتاب ریحانه بهشتی آمده، پا ب پ
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_چهارم
به دهانه تونل رسیدیم ، همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیر زمین حفاری کرده است ..
ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی .
عکس های زیادی از حضرت امام (ره) ، حضرت آقا(مدظلهالعالی )، سید عباس موسوی ودیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند .
محلی هم مشخص بود که سید عباس موسوی نماز می خواند .
مناجات حضرت علی (ع) در مسجد کوفه که از زبان خودش ضبط شده بود ، پخش می شد .💔
از تونل که بیرون می اومدیم رفتیم کنار سیم های خاردار ، خط مرزی لبنان و اسرائیل .
آنجا محمد حسین گفت :« سخت ترین جنگ ، جنگ توی جنگه !»
یک روز هم رفتیم بعلبک ، اول مزار دختر امام حسین (ع)را زیارت کردیم 😍 حضرت خولة بنت الحسین (ع). اولین باربود می شنیدم امام حسین (ع) چنین دختری هم داشتند .
محمد حسین ماجرایش را تعریف کرد که :«وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می رسند ، دختر امام حسین (ع) در این مکان شهید می شود ، امام سجاد (ع) ایشون رو در اینجا دفن می کنند و عصاشون رو برای نشونه ، بالای قبر توی زمین فرومی کنن!»
از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل می شود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می بندند😇
رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که «بیا برویم روی پشت بوم !»
رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم ، می خندید و می گفت :
« ما به تکلیفمون رو انجام دادیم ، عکسمونم گرفتیم!»😂
بعد رفتیم روستای شیث نبی (ع) روستای سر سبز و قشنگی بود .
بعد از زیارت حضرت شیث نبی (ع) رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی ، دومین دبیر کل حزب الله .
محمد حسین می گفت :« از بس مردم بهش علاقه داشتن ، براش بارگاه ساختن!»
قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود ، باهم دریک ماشین شهید شده بودند😢
هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود ، برایم زیبا بود که خوانوادگی شهید شده اند ..
پشت ارامگاه، به ماشین سوخته شهید هم سری زدیم.
ناهار را در بعلبک خوردیم .
هم من غذاهای لبنانی را می پسندیدم ، هم او
خداروشکر کرد بعد هم در حق آشپز دعا کرد 😁
🇮🇷 #رمان_شهید
#ملت_دانا
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
https://eitaa.com/MellatDana
💥ملت دانا 👆
ملت دانا
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶 ♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت) #قسمت_چهل_و_سوم 📌قول
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶🔸🔶
♨️رمان #فرار_از_جهنم (بر اساس واقعیت)
#قسمت_چهل_و_چهارم
📌مسیر آتش
🍃مقصد دوم مون یکی از مراکز موادی بود که قبلا پیش شون بودم ... .
🍃اونجا هم اوضاع و احوالش فرق چندانی با جای قبلی نداشت... چشم هاش می لرزید ... اگر یه تلنگر بهش می زدی گریه اش در میومد ... جایی بودیم که اگر کسی سرمون رو هم می برید یه نفرم نبود به دادمون برسه ...
🍃تنها چیزی که توی محاسبتم درست از آب در نیومد ... درگیری توی مسیر برگشت بود ... .
🍃درگیری مسلحانه بود ... با سرعت، دنده عقب گرفتم ... توی همون حالت ویراژ می دادم و سر ماشین رو توی یه حرکت چرخوندم اما از بد بیاری ... همزمان یکی از ماشین هاشون از تقاطع چرخید سمت ما و ماشین بین ماشین ها قفل شد ... .
🍃اسلحه رو کشیدم و از ماشین پریدم پایین ... شوکه شده بود و کپ کرده بود ... سریع چرخیدم سمتش ... در ماشین رو باز کردم و کشیدمش بیرون ... پشت گردنش رو گرفتم ... سرش رو کشیدم پایین و حائلش شدم تیر نخوره ... سریع از بین ماشین ها ردش کردم و دور شدیم ...
🍃از شوک که در اومد، تمام شب رو بالا میاورد ... براش داروی ضد تهوع خریدم ... روی تخت متل ولو شده بود ...
🍃روی تخت دیگه نشسته بودم و نگاهش می کردم ... مراقب بودم حالش بدتر نشه ... حالش افتضاح بود ... خیس عرق شده بود ... دستم رو بردم سمت پیشونیش با عصبانیت زدش کنار ... نیم خیز شد سمتم ...
🍃توی چشم هام زل زد و بریده بریده گفت ... چرا با من اینطوری می کنی؟ ... .
یهو کنترلش رو از دست داد و حمله کرد سمت من ...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
https://eitaa.com/joinchat/894239032Cd1a5cdbb50
#ملت_دانا 👆
ملت دانا
⭕️ #رمان #خانم_تقوی 👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷 #قسمت_چهل_و_سوم 📌زینب علی 🍃برگشتم بیمارستان
⭕️ #رمان
#خانم_تقوی
👈 #خاطرات_شهید_سیدعلی_حسینی 🌷 🇮🇷
#قسمت_چهل_و_چهارم
📌کودک بی پدر
🍃مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
🍃همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ...
دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...
🍃من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...
🍃کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...
🍃تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...
🍃هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...
🍃از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
⭕️ #رمان #ادموند #قسمت_چهل_و_یکم 🍃 یک هفته از دستگیری ادموند میگذشت. همه در حالت ناامیدی به سر می
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_چهل_و_سوم
🍃 چند روزی بود ملیکا حال دگرگونی داشت، احساسی مانند دلآشوبه و اضطرابی وصفنشدنی، گاهی حس میکرد از شدت ضعف در حال بیهوش شدن است اما با کسی در میان نمیگذاشت. بلند شد و به اتاق رفت، در را بست، سجادهاش را پهن کرد و مدتی به عبادت و راز و نیاز مشغول شد. از حسش مطمئن بود و انقلابی که درونش در حال شکلگیری بود، هرروز قویتر میشد. سرانجام چند ساعتی را با خود و خدایش خلوت کرد و تصمیمش را گرفت.
🍃 نزد بقیه برگشت و اعلام کرد که حاضر است از علی جدا شود و برای همیشه به کشور خود برگردد. او گفت خودش میتواند شوهرش را قانع کند که این بهترین راه است؛ بنابراین آرتور برای انجام مقدمات دیدار این زن و شوهر جوان بعد از ده روز راهی اسکاتلندیارد شد و ویلیام هم با سناتور تماس گرفت و نتیجه تصمیمشان را به او اعلام کرد.
🍃 روز دیدار دو دلداده طوفانزده فرارسید، ادموند نمیدانست چه کسی قرار است به دیدنش بیاید اما ملیکا آنچنان دلهرهای داشت که بهزور میتوانست بر خود مسلط باشد. او را به اتاقی راهنمایی کردند تا آنجا منتظر آمدن ادموند بماند.
⭕️ #رمان
#ادموند
#قسمت_چهل_و_چهارم
🍃 ادموند مانند مرده متحرکی بود که ارادهای از خود نداشت و نمیدانست در اطرافش چه میگذرد! لحظه وداع دو دلداده یکی از تلخترین و سختترین لحظات زندگی است، ادموند همسرش را به سینه چسباند و در آغوش فشرد. هر دو به تلخی گریستند، شانههای ادموند از شدت گریه آنچنان تکان میخورد که ملیکا احساس میکرد هرلحظه ممکن است قلبش از تپش بایستد.
🍃 چندین بار وسوسه شد خبری را که در دلش نگه داشته بود، به او بگوید تا شاید آرام گیرد اما باز صلاح دید سکوت کند. در همین موقع آرتور وارد شد تا ملیکا را با خود ببرد، نگاهش با دوستش تلاقی کرد، درهمشکسته بود. آرتور در چهره ادموند یأس و شکست را بهوضوح میدید اما این تنها راهحل منطقی برای نجات جانش بود، شانههای او را بین دستانش گرفت و گفت: قوی باش رفیق، دوره سختیها به پایان می رسه. مطمئنم... و ادموند بهزور سری تکان داد. بعد از رفتن ملیکا و آرتور، او دیگر نمیتوانست روی پاهایش بایستد، گویی زانوانش تحمل پیکرش را نداشت. ادموند در هم شکست.
🔄 با ادموند همراه باشید تا ابعاد جدید و جذابی از این زندگی عجیب روشن شود...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_چهل_و_یکم با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و #بی_توجه_به_التماسم
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_چهل_و_سوم
که تنم یخ زد...
در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم..
و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد
_اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا #نصرت خودش رو #بدست_ما رقم بزنه!
و من بی پروا ضجه میزدم..
تا #رهایم کند که نهیب ابوجعده قلبم را پاره کرد
_خفه شو!.. کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟
با شانه های پهنش روبرویم ایستاده..
و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند.
که نفسم در سینه بند آمد..و صدایم در گلو خفه شد.
زن دوباره دستم را کشید..
و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد
_تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟
میان اتاق رسیده بودیم..
و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و #بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد
_تو نیومدی اینجا که گریه کنی
و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید #ریشه_رافضی_ها رو تو این شهر خشک کنیم!
اصلاً نمیدید...
صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد
_این لالهِ؟
ابوجعده سر تا پای لرزانم را تماشا کرد..
و از چشمانش #نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد
_افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!
و انگار زیبایی و تنهایی ام قلقلکش میداد..
که به زخم پیشانی ام اشاره کرد و بی مقدمه پرسید
_شوهرت همیشه کتکت میزنه؟
دندان هایم از ترس به هم میخورد..
و خیال کرد
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_چهل_و_چهارم
خیال کرد از سرما لرز کرده ام که به همسر جوانش دستور داد
_ 🔥بسمه!..یه لباس براش بیار، خیس شده!
و منتظر بود او تنهایمان بگذرد..
که قدمی دیگر به سمتم آمد و زیر لب پرسید
_اگه اذیتت میکنه، میخوای طلاق بگیری؟
قدمی عقب رفتم..
و تیزی نگاه #هیزش داشت جانم را میگرفت..
که صدای بسمه در گوشم شکست
_پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو
عوض کن!
و اینبار صدای این زن..
فرشته نجاتم بود که به سمت اتاق فرار کردم..
و او هوس شوهرش را حس کرده بود...
که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد
_من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!
و ای کاش..
به جای این هیولا سعد در این خانه بود..
که مقابل چشمان وحشی اش با همان زبان دست و پا شکسته عربی به گریه افتادم
_شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...
اجازه نداد حرفم تمام شود...
که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد
_اگه میخوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!
نفهمیدم چه میگوید..
و دلم خیالبافی کرد میخواهد فراری ام دهد.. که میان گریه خندیدم و او میدانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد
_اگه شده شوهرت رو #سرمیبُره تا به تو برسه!
احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند..
که قفسه سینه ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای #تحقیرشیعیان داریا نقشه ای کشیده بود و حکمم را خواند
_اگه میخوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!
و بهانه خوبی بود تا...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا