ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_ششم او با لبخندی فاتحانه خبر داد... _مبارزه یعنی این! اگه میخوای #
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هفتم
_برا من فرقی نداره! بالاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی #ازسوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم..
که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید
_حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟
شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من #سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم
_بلیط بگیر!
از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچه ها ذوق کرد
_نازنین! همه آرزوم این بود که تو این مبارزه تو هم کنارم باشی!
سقوط بشّار اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به #بهای_عشقش تن به این همراهی دادهام..
که همان اندک عدالتخواهی ام را عَلم کردم
_اگه قراره این خیزش آخر به #ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!
و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از تهران فقط چند روز باشد...
که ششم فروردین در فرودگاه اردن بودیم. از فرودگاه اردن تا مرز سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم...
🔥سعد🔥 گفته بود اهل استان درعا است..
و خیال می کردم به هوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده...
و #نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم...
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد..
و میدیدم از آشوب شهر...
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_سی مصطفی را میدیدم که با دستی پر از خون سینه اش را گرفته بود.. و از در
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_سی_و_یکم
با این جنازهای که رو دستمون. مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!
دیگر از چهرهاش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش #میترسیدم..
که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه میچکید.
در این ماشین هنوز عطر مردی میآمد
که #بیدریغ به ما محبت کرد..
و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون میبارید.
در این #کشورغریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم.
پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و #نمیدانستم مرا به کجا میکشد..
که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید
_پیاده شو!
از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه ای روی صندلی مانده..
که نگاهش را پرده ای از اشک گرفت و بی هیچ حرفی پیاده شد.
در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید.. و گریه نفسم را برده بود که #دل_سنگش برایم سوخت...
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده..
و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد..
و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید
_اگه میدونستم اینجوری میشه،هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!
سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت
_داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.
دستم را گرفت تا...
💫اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا
ملت دانا
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق 🕌 #قسمت_هفتاد_و_پنجم از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هفتاد_و_هفتم
شش ماه در خانه سعد🔥 #عذاب کشیده بودم،.. 😢تا کنیزی آن تکفیری چیزی نمانده.. 😢
و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم
_داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!😭
و #نمیدانستم نام خانه زخم دلش را پاره میکند که چشمانش از درد در هم رفت.. و به جای جوابم، خبر داد
_من تازه اومدم سوریه، با بچه های
#سردارهمدانی برا #مأموریت اومدیم.
میدانستم درجه دار 💛سپاه پاسداران💛 است...
و نمیدانستم حالا در سوریه چه میکند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه اش
کرده بود که سرم خراب شد
_میدونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟😒 موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم،😒حالا باید تو این کشور از دست یه #مردغریبه تحویلت بگیرم؟😒🙁
از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که این همه دنبالم گشته...😥
و فرصت نشد بپرسم...
که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد...😱💣
بی اختیار سرم به سمت #خروجی_حرم چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده...
و ستون دود از انتهای خیابان بالا میرود...😰😱
دلم تا انتهای خیابان تپید،..
جایی که با مصطفی🌸 از ماشین پیاده شدیم..
و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. هیاهوی جمعیت همه به سمت نقطه انفجار میرفت،..
ابوالفضل نگران جانم فریاد میکشید تا به آنسو نروم... 😰🗣
و من مصطفی را گم کرده بودم که با بی قراری تا انتهای خیابان دویدم..
و دیدم سر چهارراه غوغا شده است...
بوی دود و حرارت آتش خیابان را مثل میدان جنگ کرده و همهمه جیغ و گریه همه جا را پُر کرده بود...
اسکلت ماشینی...
🕌 #رمان #دمشق_شهرعشق
🕌 #قسمت_هفتاد_و_هشتم
اسکلت ماشینی در کوهی از آتش مانده و کف خیابان همه رنگ خون شده بود..😱😰
که دیگر از نفس افتادم...
دختربچه ای دستش قطع شده و به گمانم درجا جان داده بود که صورتش زیر رگه هایی از خون به زردی میزد..
و مادرش طوری ضجه میزد که دلم از هم پاره شد...😢😰
قدم هایم به زمین قفل شده..
و تازه پسر جوانی را دیدم که از کمر به پایینش نبود.. 😱😢
و پیکرهایی که دیگر چیزی از آنها باقی نمانده و اگر دست
ابوالفضل نبود همانجا از حال میرفتم...😰😭
تمام تنم میان دستانش از وحشت میلرزید و نگاهم هر گوشه دنبال مصطفی میچرخید و میترسیدم پیکره پاره اش را ببینم...
که میان خیابان رو به حرم چرخیدم بلکه حضرت زینب(س) کاری کند...
ابوالفضل مرا میان جمعیت هراسان میکشید،..
میخواست از صحنه انفجار دورم کند و من با گریه التماسش میکردم تا مصطفی را پیدا کند که #پیکرغرق_خونش را کنار خیابان دیدم و قلبم از تپش افتاد...😱😭😰
به پهلو روی زمین افتاده بود،..
انگار با خون غسلش داده بودند و او فقط از درد روی زمین پا میکشید،..
با یک دستش به زمین چنگ میزد تا برخیزد و توانی به تن زخمی اش نمانده بود.. که دوباره زمین میخورد...
با اشکهایم به حضرت زینب(س) و با دستهایم به ابوالفضل التماس میکردم نجاتش دهند..
و او برابر چشمانم #دوباره در خون دست و پا میزد...😭
تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم..💨🚑
تا بدن نیمه جانش را به اتاق عمل⛔️ بردند...
و تازه دیدم بیمارستان روضه مجسم شده است...😰😰😰
جنازه مردم روی زمین مانده...
و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد...
چشمم به اشک مردم بود و در گوشم..
💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
🆔@MellatDana
ملت دانا