eitaa logo
ملت دانا
2.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
6.6هزار ویدیو
34 فایل
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج ابتدا فکر میکردم که مملکت وزیر دانا می‌خواهد، بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم" ملت دانا " می‌خواهد امیر کبیر ارتباط با ادمین : @OneLikeYou
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌 🕌 با نگاهش میچشید که با آهنگ گرم صدایش به دلم آرامش داد _تا هر وقت بخواید من اینجا منتظر میمونم، با خیال راحت زیارت کنید! بی هیچ حرفی از مصطفی🌸 گذشتم و وارد صحن شدم.. که گنبد و ستونهای حرم آغوشش را برای قلبم گشود..💚😍😢 و من پس از این همه سال و بی وفایی از در و دیوار حرم میکشیدم.. 😢😓 که قدم هایم روی زمین کشیده میشد و بی خبر از اطرافم ضجه میزدم...😞😭 از شرم روزی که اسم زینب را ،..😞😭 از شبی که را از سرم کشیدم،..😐😭 از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم..😓😭 و حالا میدیدم حضرت زینب (س) دوباره آغوشش را برایم گشوده...💚 که دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم😭 بلکه این زینب را ببخشد... گرمای نوازشش را روی سرم حس، میکردم که دانه دانه گناهانم را گریه میکردم، 😭😞او اشکهایم را و من ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای عشقش بیشتر میشد...😭💚😍 با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم،.. میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی ایران شوم.. که تمنا میکردم این دلبستگی را از دلم بگشاید..😭🙏 و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود...😓😥 حساب زمان از دستم رفته بود،.. مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور حضرت زینب(س) راحت نبود... که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم...😢😞 گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُراز اشکم😢 در صحن دنبال مصطفی میگشتم.. 🕌 🕌 دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد....😍😳 چشمان مشکی و کشیده اش روی صورتم مانده و صورت گندم گونش گل انداخته بود... با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد..😍😁 که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمی ام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد _تو اینجا چیکار میکنی زینب؟😳😟😍 نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم...😍☺️ صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکی اش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت.. و به نفس نفس افتادم... باورم نمیشد...😟😍 او را در این ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم... در این مانتوی بلند مشکی عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه حجابم را تماشا میکرد..😟 و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید.. و زیر گوشم اسمم را عاشقانه صدا میزد... عطر همیشگی اش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد.. که بین 🕊بازوان برادرانه اش🕊مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم.. 😭😍 و او با نفسهایش نازم را میکشید.. که بدنش به شدت تکان خورد و ازآغوشم کنده شد... مصطفی🌸 با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند،..😡 ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد.. و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.😠 هنوز در هیجان دیدار برادرم😍 مانده و از برخورد مصطفی... 💫اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🆔@MellatDana ملت دانا