eitaa logo
خاطرات یک مددکار مهربون
41 دنبال‌کننده
24 عکس
9 ویدیو
0 فایل
این کانال برآمده از احساسات و خاطرات یه مددکار مهربون بیمارستان هستش که قراره شمارو با خودش همراه و همدل کنه💞 امیدوارم با خوندن خاطرات و دلنوشته هاش، کلی لذت ببرین😍 با احترام @ssafari16
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️🌻⚘️🌻⚘️🌻 ۳ دقیقه... ۵ دقیقه.. ۱۱ دقیقه... ۱۶ دقیقه دقیقا ۱۶ دقیقه طول کشید ⏰ پرونده رو که داد به پرستار؛ شروع کرد به صحبت کردن با بیمار ۶۳ ساله اش. 👨‍⚕ ازش خواست بلند بشه و بهش این اطمینان رو داد که کمکش میکنه تا چند قدمی راه بره. نظاره گر ماجرا بودم و فکر میکردم که قراره این ماجرا تا نشستن بیمار روی تخت ادامه پیدا کنه و بعد کارو بسپاره به پرستار و بقیه دستورات رو پرستار اجرا کنه... ولی اینجوری پیش نرفت...👌 دست بیمارشو گرفت و کمکش کرد تا روی تخت بشینه .. بعد در حالی که همه بار پیرزن رو به دوش میکشید کمکش کرد تا پاشو بزاره روی پله کنار تخت... واکر رو از همراهی بیمار گرفت و گذاشت جلوی پیرزن و مواظب بود که نیفته.. کیسه ادرار بیمار رو با دستش جابه جا کرد و مواظب بود تا توی دست و پای بیمار نیاد ... بعد خم شد و جلوی بیمار نشست و پله رو با دستش کنار گذاشت و مچ پای بیمار رو گرفت و گذاشت روی زمین ... پیرزن تعادلشو به سختی حفظ میکرد و پزشک با وسواس خاصی مواظبش بود و کمکش کرد تا چند قدمی راه بره... و بعد دوباره همه این ها تکرار شد تا دوباره بیمار روی تخت دراز کشید. در حالی که داشت نرده محافظ تخت رو فیکس میکرد؛ شنید که پیرزن با اون زبان شیرینش گفت: میشه بازم بیای؟ محو اینهمه زیبایی بودم. پزشکی که با حوصله و مهربونی شروع کرد به حرف زدن با بیمار و دخترش و یکی یکی نگرانی هاشونو کم کرد و توصیه های لازم رو به پرستار کرد تا خیالش از خطر آمبولی بیمارش راحت بشه 😇 دلم یه سبد گل میخواست... یه سبد گل بزرگ که لایق اینهمه زیبایی و شکوه باشه💐 . . . .... کاش میشد خاک پاشو ببوسم 🌼 ⚘️🌻⚘️🌻⚘️🌻