eitaa logo
خاطرات یک مددکار مهربون
41 دنبال‌کننده
27 عکس
11 ویدیو
0 فایل
این کانال برآمده از احساسات و خاطرات یه مددکار مهربون بیمارستان هستش که قراره شمارو با خودش همراه و همدل کنه💞 امیدوارم با خوندن خاطرات و دلنوشته هاش، کلی لذت ببرین😍 با احترام @ssafari16
مشاهده در ایتا
دانلود
روز تعطیل بود و سامانه شهروندی بیمه سلامت خراب. و مددکاری که یه بیمار فاقد بیمه داشت و باید همه تلاششو برای حل مشکلش انجام میداد 😊 بیمار دهکش بین ۱ تا ۳ بود و ما حدود ۹ تا ۱۰ بار تلاش کردیم و هربار ۱۰۰ هزار تومان برای بیمه از حسابش کم شد ولی تمدید بیمه در سامانه صورت نمیگرفت. ظاهرا باید ناامید میشدیم اما من و همراهی بیمار سرتق تر از این حرفا بودیم که کم بیاریم 🙈 مامانش که از اورژانس ترخیص شد و پرونده رو بردن حسابداری.. هزینه اش شد ۱.۵۰۰.۰۰۰ تومان؛ با همه تلاش هامون دلمون نمیومد هزینه رو آزاد حساب کنه و بره😔 برای همین با ضمانت من(یک مددکار مهربوووون😌) هزینه رو با بیمه حساب کرد و رفت تا دوباره چند ساعت بعد بیاد و تلاشمونو دوباره از سر بگیریم. ۳ ساعت بعد برگشت. اولین تلاشمون دوباره با شکست مواجه شد. تصمیم گرفت ۱.۵۰۰.۰۰۰ تومان رو بده و تمام 😓 ولی از اونجایی که مددکارها به این راحتی عقب نشینی نمیکنن 💪 آخرین تلاشمونو کردیم و وقتی عقربه های دایره روزشمار بیمه سلامت سبز شد؛ هردومون دومتر به هوا پریدیم 😍 و بالاخره بیمه درست شد و بیمار به جای ۱.۵۰۰.۰۰۰ تومان؛ با ۹۷ هزار تومان تسویه حساب کرد و رفت.... هووورااا 🥳🥳🥳 پ.ن: و اینه رسالت یک مددکار بیمارستان😇 😉
🏴 "وَ لَقَدْ کتَبْنا فِی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکرِ أَنَّ الْأَرْضَ یرِثُها عِبادِی الصَّالِحُونَ" "صالحان میراث داران زمین خواهند بود" این حکایت فصل ها دارد ولی پایان یکی است ... 🌱 .✨ 🏴
🌼 دختر کوچولومون با خوشحالی عروسک و اسباب بازیشو گرفت و رفت 🥰 باباش به دلیل عفونت پا چندماهه که بیکاره و امروز بعد عمل جراحی عروق پا از بیمارستان مرخص شد... 🌼
اینجا شعبه سرپرستی دادگاه انقلابه، محلی برای شناسایی و کاهش آسیب های اجتماعی؛ خواجه ربیع ۷، بوستان بهار و ما مددکارهای بیمارستان مجبویم هر ماه چندین نوبت برای بیماران رها شده که هیچ سرپناهی نداشته و فاقد خانواده موثر هستن، بیایم اینجا پاییز و زمستون داره کم کم از راه میرسه و مثل هرسال اورژانس بیمارستان ها پر میشه از بیماران بی سرپناه و کارتن خوابی که به دلیل سرما و سوء تغذیه دچار مشکل میشن. درسته کار ما مددکارها کلی سخت تر میشه و هر روز باید با ارائه اطلاعات ضد و نقیض بیمار کارتن خواب به کارشناس ثبت احوال، دنبال رد و نشونه ای از کدملی بیمار بگردیم و تلاش کنیم برای بیمه کردن بیمار و کم کردن هزینه های درمانش؛ که تازه بعد راحت شدن خیالمون از روند درمان بیمار، بگردیم دنبال خانواده ای که یه خط قرمز دور بیمار کشیده و راضی کردنشون برای پذیرش دوباره بیمار کار حضرت فیله که وقتایی که هیچ رقمه نمیتونیم خانواده رو راضی کنیم: که روبه رو میشیم با زنی که تصمیم گرفته همه سختی های تنهایی رو به دوش بکشه و با بچه های قدونیم قدش راهشو از شوهرش جدا کنه، که رو به رو میشیم با پدری که میگه دیگه فرزندی با این اسم و مشخصات نداره و تلفنشو خاموش میکنه و مادری که علی رغم میل باطنیش ناتوانه در راضی کردن همسر و پذیرش دوباره فرزندش، که خیلی هاشون دیگه حتی مادر و پدری ندارن که غمخوارشون باشه و... اینجاست که ما میشیم همون فرشته نجات زندگیش. یه گزارش مفصل مینویسیم برای دادگاه و بعد کلی پایین و بالا کردن پله ها و مجاب کردن دادیارهای محترم که خانواده بیمار حاضر به پذیرش نیست، حکم تحویل بیمار برای خانه سبز؛ کمپ یا بهزیستی رو میگیریم و راهی میشیم به سمت مقصد بعدی.. وقتی بالاخره حکم دادگاه رو که برامون حکم مدال قهرمانی مسابقات جام جهانی رو داره رو میگیریم و با خوشحالی وصف نشدنی مراجعه میکنیم به مراکز مربوطه، تازه کار اصلی ما مددکارها شروع میشه.. یادآوری و توضیح کلی بند و تبصره کمیسیون اجتماعی مجلس برای رئیس و مسئولین محترمی که همه سعی خودشونو میکنن تا با جلوه دادن اینکه مرکزشون شلوغه؛ بیمار رو پذیرش نکنن و مارو پاس بدن به مراکز دیگه و ... آخه تازه وقتی با حکم دادگاه میری "کمپ"؛ بیمار کارتن خواب میشه پاک ترین آدم روی زمین و مگه جای آدم سالم داخل کمپه؟! راننده رو مجاب میکنی و منت نیروی خدماتی رو میکشی و دوباره راهی میشی "خانه سبز"؛ مسئول اونجا هم یه نگاه عاقل اندر سفیه بهت میندازه و با تمسخر میگه: تو مددکاری؟! اعتیاد از سر و روی بیمار میباره؛ چطوری تشخیص نمیدی؟! و خیلی راحت یه خط قرمز میکشه روی همه تلاش های ما... اینجاست که دیگه طاقتت تموم میشه و شروع میکنی به ردیف کردن کلی نظریه مددکاری و فلسفه مورالیتی و اتیکس در حیطه اعتیاد و توانبخشی؛ در مورد وظیفه اجتماعی و انسان دوستی میگی و بهشون یادآوری میکنی که رسالت و جایگاه ما برای نجات انسان ها کجاست؛ اون ها هم انگار مسابقه گذاشته باشن برای عدم پذیرش مددجوی جدید؛ با عنوان کردن اینکه بیمار هنوز نیاز به درمان پزشکی داره و وقتی حالش "خوبِ خوبِ خوب" شد بیارینش اینجا؛ باهامون خداحافظی میکنند و راه خروج رو نشونمون میدن... و اینجوریه که مددکار اجتماعی باید دوباره و دوباره بره دادگاه و منتظر بشه که شاید یه نفر راضی بشه تا مسئولیت اجتماعی خودشو درست انجام بده و .... با همه چانه زنی ها و سختی هایی که یک مددکار در این راه متحمل میشه (از راضی کردن کارشناس ثبت احوال به ارائه اطلاعات، از راضی کردن پلیس برای تشخیص هویت، راضی کردن مسئولین بیمارستان که کارهای بیمار طول میکشه و صبوری کنن، صحبت با خانواده ها و نشستن پای دردودل ها و نگرانی هاشون و حمایت روحی روانی ازشون و در نهایت سروکله زدن با سازمان هایی که انگار رسالتشون عدم پذیرش مددجوی جدیده)؛ وقتی موفق میشی که برگه پذیرش بیمار رو ازشون بگیری و با خیال راحت برگردی بیمارستان؛ تازه نگران این میشی که نکنه پانسمان های بیمار رو عوض نکنن و زخمش عفونت کنه؛ نکنه فیزیوتراپیش به تعویق بیفته و نتونه دیگه پاشو تکون بده؛ نکنه درد داشته باشه و بهش مسکن ندن، نکنه باهاش بدرفتاری کنن و اذیت بشه و... راه سختیه ولی کاش همه سازمان های این شهر درن دشت دست به دست هم میدادن تا برگشت آدم هایی که بازیچه دست روزگار شدن و وخیم شدن اوضاع اقتصادی کشور داره هر روز تعدادشونو بیشتر میکنه؛ تسهیل بشه و با توانبخشی و خوب کردن حالشون باعث بشیم دوباره طعم شیرین زندگی رو بچشن.. به امید اون روز 🌱
48.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر شب به خودش می‌گفت: فردا دیگر طاقتش تمام می‌شود. امّا فردا که می‌آمد باز زندگی جریان داشت. دلم سقوط میخوااااد 🍃
امروز یه روز فوق العاده بود.😇 پسر یکی از بیماران دیابتی مون که مدت هاست در بخش جراحی عروق بستری و تحت درمان هستند، در مسابقات بین المللی کشتی آزاد مدال نقره رو کسب کردند. امروز ما افتخار این رو داشتیم که میزبان ایشون و مدال و حکم قهرمانیشون باشیم که باعث شد کلی دل پدرشون شاد و از لحاظ روحی بهتر بشن 😍🥰 این عکس هم گرفته شد تا همیشه خاطره این روز و خوشحالی مون به یادگار بموونه 🥳 ❤️
پرستار میگه بیمار کارتن خوابه ها؛ عصارو بدی بهش دیگه برنمیگردوونه ... میگم: با کتف و پای پلاتین شده که نمیتونم همینجوری رهاش کنم توی خیابوون... به بیمار میگم برات نامه بگیرم بری کمپ یا خانه سبز؛ با وحشت میگه نه نه من نمیرم اونجا؛ برام اسنپ بگیر میرم خونه خواهرم... پرستار میگه: دو روز دیگه دوباره خواهرش میندازدش بیرون و آواره خیابون میشه با غم میگم: تلفن هم نداره که پیداش کنم و کمکش...😔 پ.ن: دلم میخواست یه تلفن یا جی پی اس به تمام کارتن خوابای بیمارستانمون وصل میکردم که موقع هایی که ترخیص میشن و بعد یه مدت آواره، پیداشون میکردم و حمایتشون میکردم که دوباره حالشون خوب خوب بشه. راستش ما مددکارها آدم های قدرتمندی هستیم که گرفتار چارچوب های اداری میشیم و جز جاگذاشتن قلبمون توی گوشه گوشه زخم های این شهر کاری از دستمون برنمیااااد...🫠 🌺
یکی از سختی های کار با بیماران قطع عضو اینه که نمیدونی در مقابل همه ناامیدی هایی که بیان میکنند چه چیزی رو عنوان کنی که یه ذره از نگرانی هاشون کم بشه... ... تنها چیزی که بعد توکل به خدا و چشم داشتن به دستان شفابخش پزشک؛ میتونه گره از نگرانی ها و ناامیدی بیماران باز کنه... ما در سعی میکنیم که با برگزاری جلسات حمایت متقابل؛ پویایی گروه رو به سمتی ببریم که با بحث و شنیدن تجربیات سایر بیماران و خانواده هاشون؛ درد و ناامیدی بیماران تسکین پیدا کنه و بتونن با استفاده از رویکرد پذیرش و تعهد (act) به صورت موثرتری با این موضوع کنار آمده و ناامیدی را کنار گذاشته و با قدرت بیشتری زندگی را ادامه دهند... به راستی که اگر قرار بود با هر سقوطی زندگی معنی خود را از دست دهد؛ هیچوقت هیچ دانه ای به لانه مورچه ای نمیرسید...🌱 ❤️
🌙 چندماهی بود که با یه مشکل خیلی بزرگ در محل کارم دست و پنجه نرم میکردم... خیلی از روزها با گریه میرفتم خونه و شاید ساعت ها توی ذهنم آسمون و ریسمون رو بهم میبافتم تا بتونم خودمو آروم کنم و از دست فکرهایی که منو محکوم میکرد به خوب نبودن؛ رها بشم. با خدا حرف میزدم ها ولی یه جوری محکم در آغوشم میگرفت و بهم میگفت خودت باید تنهایی از پسش بربیای که.... شروع کردم به آزمون و خطا کردن. رویکرد cbt رو روی خودم کار میکردم و میرسیدم به اینکه فکرهامو تغییر بدم و کمتر خودمو محکوم کنم... جواب نداد رسیدم به رویکرد راه حل محور و تهش رسیدم به اینکه باید کارمو عوض کنم... بهم پیشنهاد شد که برم پارک علم و فناوری(وای خدای من میتونستم چیزای جدید کشف کنم)؛ بهم پیشنهاد کار توی خوابگاه دخترانه دانشگاه رو دادن(واای حالا میتونستم با کلی دختر مهربون دوست بشم و مشکلاتشونو حل کنم)؛ و شاید ستاد دانشگاه... نه...نه ..نه من هنووووز کلی کار دارم با بیمارهام؛ برای بهتر کردن حالشون؛ برای خوشحالیشون؛ برای حال خوبشون ... هنوز قصه من و بیمارستان ادامه داشت... رسیدم به رویکرد اکت؛ پذیرفتم که همه ممکنه مشکل داشته باشن و توی هر قسمتی از زندگی دچار رنج بشن... تو باید بپذیریش؛ در آغوشش بگیری و تلاش کنی برای آرامش خودت... و ته تهش رویکرد معنادرمانی و رسیدن به جمله معروف ویکتور فرانکل عزیز که گفت "درد و رنج زمانی پایان می یابد که به معنا برسید." سخت بود... خیلی خیلی سخت ولی... من ضعیف تر از این بودم که یک شبه تغییر کنم و از یه دختر مهربون که هر مشکلی پیش میومد حق رو به بقیه میداد، تبدیل بشه به یه مدیر بداخلاق و جدی. . . گذشت و گذشت تا اینکه یه روز چشم باز کردم و دیدم خدا مشکلمو حذف کرده... در کمال ناباوری رفته بود... از طوفان اومدم بیرون؛ ولی قطعا اون دختری که وارد طوفان شده بود دیگه وجود نداره... من کمی بزرگتر شدم🪴 🌗 💙